پنج‌شنبه 8 آذر 1403

روایتی شخصی از تجربه مهاجرت: حکایت این‌ور آب و اون‌ور آب

وب‌گاه عصر ایران مشاهده در مرجع
روایتی شخصی از تجربه مهاجرت: حکایت این‌ور آب و اون‌ور آب

«جامعه سرمایه‌داری مثل سرسره است؛ خیلی خیلی سخته وارد اون دامی که برات پهن کردند نشی... اگر وارد بشی هم تا انتها باید سُر بخوری بری؛ در میانه راه، ایستگاه و خروجی نداره.»/ عکس: افشین والی‌نژاد

افشین والی‌نژاد* - خبرنگار AP در ایران، در اعتماد نوشت:

میلیون‌ها ایرانی امروز در خارج از کشور زندگی می‌کنند و میلیون‌ها هموطن دیگر هم در داخل ایران به آب و آتش می‌زنند و تلاش می‌کنند به هر شکل ممکن به «خارج» مهاجرت کنند.

به نظر می‌رسد شرایط وخیم اقتصادی و روند فزاینده گرانی کمرشکن، بیکاری، بی‌ثباتی شدید اشتغال، مشکلات اجتماعی و عوامل دیگر، موجب تشدید این اشتیاق به مهاجرت خصوصا در میان نسل جوان شده است.

به باور من، رواج گسترده شبکه‌های اجتماعی در سال‌های اخیر و گردش سریع و آسان اطلاعات، در این زمینه بی‌تاثیر نبوده است.

عکس‌ها و داستان‌هایی که «اونور آبی‌ها» فقط از لحظات شیرین و خوش زندگی‌شان به اشتراک می‌گذارند، علاوه بر چهره تیره و تاری که به گونه‌های مختلف از زندگی در ایران امروز ترسیم شده، «اینور آبی‌ها» را بیش از پیش تحریک و تشویق کرده که یا در کل از ایران مهاجرت کنند یا حداقل به قول خودشان پایگاهی در خارج برای آینده فرزندان‌شان فراهم آورند.

حجم گسترده تبلیغات برای کمک به متقاضیان دریافت اقامت کشورهای مختلف بزرگ و کوچک (از کانادا تا جمهوری دومینیکن) و نیز فروش مسکن در ترکیه و دوبی در ازای دریافت اقامت و اخبار و گزارش‌هایی که از میزان سرمایه‌گذاری و خرید مسکن توسط ایرانیان در این دو کشور شنیده می‌شود، نشانگر این واقعیت غیرقابل انکار است که موج تازه‌ای از مهاجرت به خارج از کشور در میان هموطنان شکل گرفته که برخی از آن به عنوان سونامی یاد می‌کنند.

نباید فراموش کرد که جمعیت کشور ما بیش از هشتاد میلیون نفر است و در کنار این «میلیون‌ها» ایرانی مهاجر یا در تلاش برای مهاجرت و رفتن از ایران، «ده‌ها میلیون» هموطن دیگر در سراسر ایران در شرایطی روزگار می‌گذرانند که حتی تامین هزینه یک سفر داخلی زیارتی هم برای آنها ساده نیست و بدون فکر و رویای خارج، با سختی ولی شرافتمندانه در زادگاه خود زندگی می‌کنند...

شریک یک تجربه باشید  بیست ساله بودم که ده روز بعد از پایان خدمت سربازی، پدرم دنیا را ترک کرد و به سفر ابدی رفت. مادرم، برادر کوچک‌ترم و من تنها ماندیم. اوج جنگ هشت ساله ایران و عراق بود. به‌طور طبیعی اقتصاد کشور تحت فشارهای سنگین قرار داشت و جامعه روزهای دشواری را پشت سر می‌گذاشت.

همزمان با تلاش برای پیدا کردن یک شغل مناسب، شبیه بسیاری از جوانان هم نسل خودم در آن روزها، رویاهایم را در «خارج» قابل تحقق می‌دانستم. به تمام سفارتخانه‌های خارجی در تهران برای دریافت ویزا مراجعه می‌کردم ولی هیچ ثمری نداشت. تنها چند کشور معدود باقی مانده بودند که امکان اخذ روادید سفر به آنها وجود داشت.

افشین والی‌نژاد - سونامی ژاپن

پنج سال از آغاز جنگ ایران و عراق می‌گذشت، آسیب‌های جنگ طولانی بر پیکره اقتصاد کشور مشهود بود؛ برای جوانان کار مناسب پیدا نمی‌شد. بعضی از اهالی امیریه [کارگر شمالی]، محله‌ای که در آنجا به دنیا آمده و بزرگ شدم، می‌رفتند ترکیه، اجناسی از قبیل پوشاک، کفش و کیف و غیره می‌آوردند و در تهران به بوتیک‌های شمال شهر می‌فروختند.

آن روزها محدودیت‌های سختگیرانه‌ای از سوی گمرک برای خروج ارز و ورود کالا توسط مسافران خارج از کشور وجود داشت به همین دلیل افرادی که قصد وارد کردن کالا داشتند، دوستان و آشنایان‌شان را با خود می‌بردند، هزینه چند روز سفرشان را پرداخت می‌کردند تا در راه برگشت و ورود به ایران، از امتیاز معافیت گمرکی آنها استفاده کنند.

آن همراهان سفر نیز سودشان این بود که در آن روزهای تیره و تاریک ایران، چند روزی مجانی «خارج» را می‌دیدند و از مزایای آزادی‌های مختلف اجتماعی که در وطن خودشان وجود نداشت، بهره می‌بردند و به قول معروف دلی از عزا در می‌آوردند.

من هم که دیدن «خارج» حتی برای چند روز برایم جذابیت زیادی داشت، بی‌درنگ پیشنهاد یکی از اهالی محل که انسان خوب و قابل اعتمادی بود و به این روش‌های واردات! کالا اشتغال داشت را برای یک سفر پنج روزه به ترکیه پذیرفتم.

- «شلوار جین، تی‌شرت، پیراهن مردونه، دوُ پی - یس شیک زنونه...» برای چند لحظه گیج شده بودم، آن صدا، چهارراه استانبول تهران بود یا میدان تقسیم شهر استانبول؟

آقای سی و چند ساله‌ای که بسیار محترم و با شخصیت به نظر می‌رسید، با نگاهی دردناک و خِجل و صدایی لرزان که شرمندگی و شرمناکی نهفته در آن، هنوز در گوشم، زنگ و بر دلم، خراش و بر مغزم، پتک می‌زند، هر چند دقیقه یک‌بار به فارسی فریاد می‌زد و برای آن فروشگاه بزرگ عمده‌فروشی لباس تبلیغ می‌کرد.

در مدتی که دوستم سرگرم انتخاب لباس‌های موردنظر خود بود با احتیاط به او نزدیک شدم و سر صحبت باز شد: «زندگی‌مون توی تهرون بد نبود، سر و سامان داشتیم. من کارمند بانک بودم و خانمم مربی مهد کودک. نفهمیدم چطور شد که با دست خودمون آتیش زدیم به خونه و زندگی! فکر می‌کردیم میریم اونور آب و در بهشت زندگی می‌کنیم.»

حین صحبت متوجه شدم خانم جوانی که داخل مغازه در واقع به عنوان مدل یا مانکن انجام وظیفه می‌کرد همسر اوست (موظف بود به درخواست مشتریان هر لباسی که آنها می‌خواهند را بپوشد تا آنها بعد از... تشخیص دهند...). - «قرار بود یک قاچاقچی با دریافت مبلغی کلان ما رو ببره استرالیا ولی گولمون زد و یک‌دفعه چشممون رو باز کردیم دیدیم در یک قایق فکسنی در آب‌های یونان سرگردونیم. شانس آوردیم زنده موندیم. الان دیگه نه پول داریم که اینجا بمونیم، نه رو داریم که برگردیم ایران. یعنی خب اونجا هم دیگه چیزی برامون باقی نمانده.» داستان این خانواده جوان به شدت مرا تحت تاثیر قرار داد و اگرچه از فکر «اونور آب» منصرف نشدم اما مصمم شدم که با احتیاط بیشتر به رویای خارج فکر کنم.

سه سال گذشت و من چندین شغل مختلف را در ایران تجربه کردم و در اکثر آنها نسبتا موفق بودم اما «خارج» و درسر داشتن یک تصور، خیال، رویا، توهم یا هر حس دیگر درست یا نادرست، مانع از تمرکز و تلاش مستمر روی پیشرفت در کارم شده بود. با نگاهی گذرا به تاریخ ژاپن بعد از جنگ جهانی دوم، به اصطلاحی برخورد می‌کنیم با عنوان Bubble Economy که ترجمه مستقیم آن می‌شود «اقتصاد حبابی» ولی منظور از آن، دوره به‌خصوصی از شکوفایی و رونق اقتصاد ژاپن است که بازار بورس و مسکن در آن کشور به طرز شگفت‌آور و بی‌سابقه‌ای رشد کرد و طی چند سال در اواخر دهه 1980 میلادی به شکل یک حباب به اوج خود رسید.

در آن چند سال، حجم گسترده‌ای از پروژه‌های عظیم توسعه در سراسر ژاپن به مرحله اجرا در آمد و در همین راستا، شرکت‌های بزرگ ساختمانی و صنعتی در آن کشور که فعالیت‌ها و عملیات خود را گسترش داده بودند با کمبود شدید نیروی کار مواجه شدند.

این دوران مصادف است با آخرین سال‌های دهه شصت خورشیدی، زمانی‌که اقتصاد ایران بعد از پشت‌سر گذاشتن هشت سال جنگ خانمانسوز با عراق، با چالش‌های سنگینی دست به گریبان بود و وضعیت نامناسب اشتغال برای جوانان جویای کار، به اشتیاق آنها برای کار در خارج از کشور دامن زده بود.

در آن سال‌ها از لحاظ نمودار جمعیتی، ایران با میانگین سنی حدود هجده سال یکی از جوان‌ترین کشورهای جهان به حساب می‌آمد.

از طرفی دیگر، آن زمان اتباع ایرانی برای ورود به ژاپن نیاز به اخذ روادید پیش از پرواز نداشتند و برای هر مسافر، به شرط در دست داشتن گذرنامه ایرانی، در فرودگاه‌های ژاپن ویزای توریستی با اعتبار حداقل دو هفته و حداکثر سه ماه صادر می‌شد.

همچنین به دلیل اختصاص یارانه‌های دولتی، بلیت هواپیمایی ایران ایر برای دو پرواز هفتگی مستقیم تهران - توکیو در حد غیرقابل تصور ارزان بود (هجده هزار تومان معادل حدود 150 دلار).

در عرصه اقتصاد داخلی هم، برابری نرخ دلار و ریال و تناسب قیمت کالا و مسکن در ایران آن روز به گونه‌ای بود که ارزش دلار برای یک ایرانی که به ریال خرج می‌کرد بسیار بیشتر از امروز بود (به گمانم دلار حدود چهار برابر قدرتمندتر از امروز بود).

دو مثال عمده که به خوبی در حافظه‌ام مانده: قیمت بنزین در ایران فقط دو سنت بود! معادل دو صدم دلار! و قیمت یک آپارتمان نوساز در یکی از محله‌های متوسط تهران، سی الی چهل هزار دلار بود که فکر می‌کنم امروز با همان مقدار دلار، فقط می‌توان همان خانه را رهن کرد...

همزمان شدن این چند واقعیت تاریخی، فرصت کم‌نظیری به وجود آورد و موجب شد طی همان چند سال، سیل جوانان ایرانی جویای کار به سوی سرزمین آفتاب تابان سرازیر شود.

آن جوانان در مدت کوتاهی بعد از ورود به ژاپن با ویزای توریستی به سادگی جذب یکی از شرکت‌های صنعتی / ساختمانی / خدماتی و غیره می‌شدند. کارفرمایان ژاپنی به دلیل نیاز مبرم به این نیروی کار تازه‌نفس و مشتاق درآمد دلاری، بدون واهمه و بی‌اعتنا به عواقب این کار، مصرانه از آنها می‌خواستند که حتی بعد از انقضای ویزای توریستی، به کار خود ادامه دهند و از غیرقانونی بودن اقامت خود هراس نداشته باشند.

اوایل دهه 1990 آن حباب اقتصاد [ژاپن] ترکید و بسیاری از آن پروژه‌های عظیم در تامین بودجه خود با کمبود مواجه شده و نیمه‌کاره رها شدند، در نتیجه اکثر آن کارگران کارمزدی یا بیکار شدند یا درآمدشان به یک چندم کاهش یافت.

در عرض مدت کوتاهی بسیاری از آنها که دیگر انگیزه‌ای برای ماندن در ژاپن نداشتند با مقداری پس‌انداز به ایران بازگشتند و عده‌ای نیز طی همان مدت اقامت خود با دختران ژاپنی ازدواج کردند یا به هر ترتیب در آن کشور ماندند. - «مسافرین محترم، برای چندمین‌بار از شما خواهش می‌کنم به صندلی‌های خود برگردید و کمربندهای ایمنی را ببندید.» کمتر مسافری در بویینگ 747 ایران ایر، آرام و قرار داشت، اکثرا بی‌تاب و بی‌قرار بودند و جنب و جوش خاصی بین عده زیادی از مسافران جریان داشت. هر چه هواپیما از مبدا خودش - مهرآباد تهران - بیشتر فاصله می‌گرفت و به مقصد - فرودگاه ناریتای توکیو - نزدیک‌تر می‌شد شدت هیجان بالاتر می‌رفت، شور و شوق و البته دلهره در نگاه اکثر مسافران موج می‌زد. اگر کسی مرا در آن حالت تحت نظر داشت احتمالا یکی از بدترین نمونه‌ها بودم. عده‌ای هم مدام با رفت و آمد در راهروها و ما بین صندلی‌ها از مهمانداران و دیگر مسافران در مورد شایعات مربوط به وضعیت کار و زندگی در ژاپن، فرم ویزا و غیره می‌پرسیدند و خواهش می‌کردند برگه کوچک و ساده درخواست صدور ویزا در فرودگاه را برای‌شان پر کنند.

چند نفر را دیدم که سرگرم چیدن اسکناس‌های یک دلاری در بسته اسکناسی بودند که اول و آخرش دو اسکناس صد دلاری بود! برای اینکه به مامور گذرنامه نشان بدهند و ادعا کنند مثلا یک بسته صد دلاری (ده هزار دلار) پول دارند و می‌خواهند بروند گردش و خرید. متاسفانه تعدادی از همسفران، قبل و بعد از من موفق به دریافت ویزای ورود نشدند و با همان هواپیما به ایران برگردانده شدند. گریه تلخ چند نفر از آنها، آزاردهنده‌ترین صحنه‌ای است که شادی من بعد از گرفتن ویزای سه ماهه توریستی را خدشه‌دار کرد.

اگر شنیدن صدای بلند یک فحش زشت به «ننه اوشین» از زبان یکی از همان همسفران دیپورت شده و عصبانی نبود که مرا به خنده انداخت، یقینا اشک امانم نمی‌داد و بغضم می‌ترکید.

آن هواپیما را می‌شد به اتوبوس سرویس کارگران یک کارخانه تشبیه کرد که ماموریت داشت ما جوانان «عشق خارج و دلار» را از پایین شهر تهران، یک‌راست ببرد به پایتخت یکی از صنعتی‌ترین و پیشرفته‌ترین قدرت‌های اقتصادی جهان.

به هر حال تقدیر این‌گونه بود که من بدون کمترین اطلاعاتی از شهر و کشوری که مثل تمام آن جوانان جویای کار، آرزوها و رویاهایم را آنجا می‌دیدم وارد یکی از شگفت‌انگیزترین کلانشهرهای جهان شدم.

شب کریسمس سال 1989 میلادی (دی ماه 1368) بود. من ساعت حدود هشت شب، تنها و مضطرب، با قطار سریع‌السیر، از فرودگاه ناریتا به یک ایستگاه بسیار پر رفت و آمد در قلب توکیو رسیدم. ازدحام جمعیت در خیابان برای من باور کردنی نبود.

دوست و آشنایی انتظار مرا نمی‌کشید که بتوانم از کمکش بهره‌مند شوم و در واقع با نومیدی از آن ایستگاه خارج شدم و در یکی از شلوغ‌ترین شب‌های سال، پا به شهری گذاشتم که در سراسر جهان به گرانی، تراکم جمعیت و مردمی که همیشه بی‌وقفه در حال کار هستند، شناخته شده است.

برق نئون‌های رنگارنگ و فشرده، ازدحام مردم پشت چراغ قرمز عابرپیاده با نظم و انضباط فوق‌العاده، قهقهه بلند گروه‌های مردان و زنان مست در پیاده‌رو؛ فریاد مداوم پسر جوانی که لباس بابانوئل پوشیده بود و ظاهرا برای کیک شب کریسمس در مقابل یک قنادی تبلیغ می‌کرد؛ استفراغ مرد جوان شیک‌پوش روی کیف خانم جوان همراهش و پاک کردن کیف آن خانم توسط خانم جوان دیگری در همان گروه به وسیله یک حوله کوچک؛ جمع سه، چهار جوان ایرانی که به شدت گرم صحبت و تخمه خوردن بودند؛ صداهای بسیار بلند و کرکننده تبلیغات که از تمام فروشگاه‌ها به گوش می‌خورد...

اینها صحنه‌های عجیب و غریبی بودند که برای من تازگی داشتند، چشمم می‌دید اما ذهن و حواسم مشغول و درگیر دغدغه‌های مهمی بود که از لحاظ منطقی باید پیش از سوار شدن به هواپیما پاسخ آنها را می‌دانستم اما با چشمانی بسته و با ناآگاهی مطلق فقط به امید خدا عازم آن سفر شده بودم. چه می‌کردم؟ با آن بار سنگین چمدان و ساک که در دستم بود کجا باید می‌رفتم؟ شب کجا باید می‌خوابیدم؟ صندوق‌های بزرگ امانت مخصوص چمدان که با سکه کار می‌کنند را در محوطه ایستگاه قطار می‌دیدم اما کار با آنها را بلد نبودم و می‌ترسیدم از کسی سوال کنم چون از زبان ژاپنی هم حتی یک کلمه بلد نبودم. مردمی که از ایستگاه قطار خارج می‌شدند به سرعت از کنارم می‌گذشتند و من مات و مبهوت...

در آن سفر، من ویزای سه ماهه داشتم اما بعد از دو ماه کار در ژاپن به ایران برگشتم.

در ابتدا مصمم بودم که برخلاف تمام آن جوانان هموطنی که بعد از دریافت ویزای توریستی و ورود به ژاپن، به قول خودشان «اُوور» می‌ماندند، قبل از پایان ویزا ژاپن را ترک کنم. از اقامت غیرقانونی می‌ترسیدم و به همین دلیل در مدت یک سال چندین‌بار به آن کشور سفر کردم و خوش شانس بودم که هر بار موفق شدم ویزای توریستی دریافت کنم.

(بیان این واقعیت تاریخی را واجب می‌دانم و به نظرم شاید دانستنش جالب باشد: الان که به نظام یارانه‌های آن زمان دقت می‌کنم، حقیقتا شگفت‌زده می‌شوم که به چه دلیل باید چنان سهم کلانی از بودجه کشور برای تامین یارانه‌های بلیت هواپیما در پروازهای خارجی اختصاص داده شود؟! احساس عذاب وجدان می‌کنم. خدمات و پذیرایی داخل آن پرواز سیزده ساعته ایران ایر، از اکثر خطوط هوایی مشهور جهان در این روزها، به مراتب بهتر بود ولی قیمتی که خود من چندین‌بار برای خرید بلیت تهران - توکیو پرداخت کردم در حدود یک‌دهم نرخ معمول شرکت‌های هواپیمایی جهان و بیش از حد ارزان بود!)

در آخرین سفرم، یک کار از لحاظ بدنی سخت و خطرناک و سنگین در یک کارگاه آهنگری ساخت اسکلت ساختمان پیدا کردم. رییسم به من محبت زیادی داشت و اعتماد می‌کرد و من هم راضی بودم. به‌طور جدی از من خواست که از ژاپن خارج نشوم چون شرایط به‌گونه‌ای شده بود که احتمال ورود مجدد بسیار ضعیف بود.

من هم حدود دو سال بدون ویزا در همان کارگاه مشغول آهنگری و جوشکاری بودم و شرایط نسبتا خوبی داشتم ولی به احترام درخواست مادربزرگم که عاشقانه دوستش داشتم، آن موقعیت خوب را رها کردم و به ایران بازگشتم که البته بد هم نبود چون به‌طور کاملا اتفاقی وارد دنیای دیگری شدم و شرایط اجتماعی و مالی‌ام تغییر کرد؛ من، خبرنگار شدم.

در ابتدا سه سال برای دفتر روزنامه ژاپنی «یومیوری» در تهران کار کردم و سپس «آسوشیتدپرس»؛ بزرگ‌ترین خبرگزاری جهان، مرا استخدام کرد و موفق شدم دفتر آن خبرگزاری را بعد از پانزده سال تعطیلی در ایران بازگشایی کنم.

حالا تمام سفارتخانه‌های اروپایی و کشورهای بزرگ جهان که چند سال پیش از آن با حسرت به تابلوی اطلاعات مربوط به فرم ویزای‌شان روی دیوار نگاه می‌کردم و حتی در خیالم نمی‌گنجید که روزی به عنوان مهمان وارد یکی از آنها شوم، مرا به تمام مهمانی‌ها و ضیافت‌های رسمی دعوت می‌کردند. بعد از ده سال، سازمان ملی رادیو تلویزیون ژاپن مرا به عنوان کارشناس مسائل ایران برای کار به توکیو دعوت کرد. از کارم در تهران خیلی راضی بودم، با علاقه کار می‌کردم و هیچ قصد و انگیزه‌ای برای زندگی در خارج نداشتم اما وسوسه شدم و... سابقه اقامت غیرقانونی در گذرنامه‌ام، جای خود را به مهر مخصوص اداره مهاجرت ژاپن برای ویزای سه ساله داد.

پیش از آنکه زندگی در یک جامعه سرمایه‌داری صنعتی مطلق را آغاز کنم بارها از دوستان خارجی‌ام شنیده یا در کتاب‌ها و مقاله‌هایی خوانده بودم که در این‌گونه جوامع، تمام امکانات رفاهی جهت برخورداری از یک زندگی همراه با آسایش و آرامش را پیش چشم انسان قرار می‌دهند تا انسان ناخودآگاه وادار شود در راستای دستیابی به آنها، با تمام قوا کار کند.

نظام جامعه به‌طور دقیق به گونه‌ای طراحی شده که انسان را مجبور می‌سازد هر چه بیشتر کار و پیشرفت کند، بیشتر خرید کند و تمام درآمد خود را پیشاپیش خرج کند!

به نظرم بهترین تعبیر در این رابطه را جورج کارلین، متفکر طنزپرداز مشهور امریکایی در سال‌های آخر عمرش بیان کرده که در رابطه با جامعه سرمایه‌داری ایالات متحده می‌گوید:

«شما فکر می‌کنید آزادی انتخاب دارید؟ خیر آزاد نیستید! نه بابا، حق انتخاب ندارید؛ شما صاحب دارید! اونها مالک شما هستند! اونها یقه‌تون را سفت گرفتند، ول کن هم نیستند! اونها شما را وادار می‌کنند پولی که در چنته ندارید را برای خریدن کالایی صرف کنید که اصلا به اون نیاز ندارید تا به کسی پز بدید که به هیچ عنوان دوستش ندارید. نه لعنتی، نه اصلا عاقلانه نیست. اونها همه‌چیز را تحت کنترل دارند، رسانه‌ها، شرکت‌ها و همه‌جا و همه‌چیز در کنترل اونهاست تا برای شما تعیین کنند که به چی اعتقاد داشته باشید، به چی فکر کنید و چی بخرید. به شیوه‌های مختلف، مصرف‌گرایی را تشویق می‌کنند که شما هر چه اعتبار در کردیت کارت خودتون دارید را خرج کنید، تا خِرخِره برید زیر قرض که مجبور بشید تا آخر عمر برای تسویه اون بدهی براشون کار کنید.

«دوستان، توی این بازی به ما کلک زدند، آره بابا گول خوردیم، فریبمون دادند ولی به نظر میاد کسی دقت نمی‌کنه، کسی توجه نمی‌کنه، هیچ‌کس اهمیت نمیده، اونها هم دقیقا همین را می‌خواهند؛ کارکنان مطیع و فرمانبر که صادقانه کار می‌کنند و هیچ‌وقت نمی‌فهمند چه کلاه گشادی سرشون رفته!»

بعد از چند سال شخصا به این نتیجه رسیدم و به دوستانم گفتم: «جامعه سرمایه‌داری مثل سرسره است؛ خیلی خیلی سخته وارد اون دامی که برات پهن کردند نشی... اگر وارد بشی هم تا انتها باید سُر بخوری بری؛ در میانه راه، ایستگاه و خروجی نداره.»

*روستای ولیان / کوهپایه البرز - دی ماه 1400

به کانال عصر ایران در تلگرام بپیوندید نظرات کاربران بیشتر بخوانید: آیا واقعاً 82 نفر از 86 مدال‌آور المپیادی مهاجرت کردند؟ «ایرانی‌ها» بیشتر به چه کشورهایی «مهاجرت» می‌کنند؟ فرار مغزها، تهدیدی جدی برای آینده کشور لینک کوتاه: asriran.com/003SPV
روایتی شخصی از تجربه مهاجرت: حکایت این‌ور آب و اون‌ور آب 2