صف اولیها این بار کارگر بودند
راستترین نقطه از اولین صف نشستهام. یاد شعر معروف می افتم: «ای نشسته صف اول! به عدالت برخیز...» نگاهی به صف اول میاندازم. همه کارگرانی هستند که سالهاست در اول صف مطالبه عدالت نشستهاند.
به گزارش مشرق، «میخِی هَمی الان بنویسی تا هنو چیزی نشُدِس؟» با لهجه اصفهانی شیرینش، راست میگوید. قبل از اینکه مراسم دیدار رسماً شروع شود، باید دست به قلم شوم؛ اما کاغذ و قلم نیست. بنا بر روال همیشگی، در گیتهای مختلف بازرسی هر وسیلهای را گرفتهاند و جز کارت ورود به دیدار و یک کارت که از کفشداری گرفتهایم هیچ نداریم.
برای چندمین بار از انتظامات میخواهم دستم را خالی نگذارد و کاغذ و قلم بیاورد. بالاخره یک نفر لابلای صفوف به دستهایی که بالا آمده برگه و خودکار میدهد. همه شروع میکنند به شعار نویسی. به من که میرسد، طلب چند کاغذ میکنم. میگوید: «چه خبر است؟» جواب میدهم: «فعلا با چند کاغذ کارم راه میافتد، دعا کن برای خودکار دوم سراغت نیایم!»
کیلومترها به دور از شلوغی شهر
سراغ زن اصفهانی برمیگردم. فرزند شهید «محمد کاظمزاده» است. کسی که سالهای پیش از آغاز دهه شصت، کارگر ذوبآهن اصفهان بوده اما بعد از شروع جنگ، خانه و زندگی را برای سجده کردن در خاک جبههها میبوسد و کنار میگذارد: «پدرم کردستان شهید شد؛ چند روز پیش تولد و شهادتش بود.»
چشمان گرد شدهام را که میبیند در مقام توضیح برمیآید: «دوم اردیبهشت، هم سالروز تولدش و هم سالگرد شهادتش است. وصیتنامه و عکسش را آورده بودیم، اما نگذاشتند بیاوریم داخل... قبل از جنگ، تکنسین ذوبآهن بود؛ میخواستند برای آموزش بیشتر بفرستندش خارج از کشور اما چون درگیر مبارزات پیش از انقلاب بوده قبول نمیکند؛ روزها کارگری میکرد و شبها معلمی. بعد هم رزمنده جبههها شد تا آنکه سال 60 به شهادت رسید.»
پرسوجوها از دایره کسانی که اطرافم نشستهاند نشان میدهد مدعوین این دیدار، کارگران، خانوادههای آنها و البته خانواده شهدای این قشر از جامعه هستند. گفته بودند هفت صبح بیایید. هر گیت بازرسی که رد میکردیم، صدای شلوغی مرکز شهر کمتر به گوش میرسید.
آمدهام «شما» را بنویسم
ساعتی بعد، حدود هشت صبح، راستترین نقطه از اولین صف دو زانو نشستهام. هنوز چند صف بیشتر پر نشده و همه با آرامش خاطر برای خود جای نشستن انتخاب میکنند. یاد شعر معروف سیاسی سالهای اخیر، خطاب به مسئولان میافتم: «ای نشسته صف اول! به عدالت برخیز...» نگاهی به جماعت صف اول میاندازم. شاعرش و مسئولان باید بیایند و ببینند؛ صف اول همه کارگرانی هستند که سالهاست در اول صف مطالبه عدالت نشستهاند.
صفهای قسمت آقایان هم کمکم پر میشود. کاورهایی که پوشیدهاند به چشم آشناست. از پاکبانان شهرداری گرفته تا گروههای صنعتی و معدنی. چهرهها و گویشها و لهجهها هم نشان میدهد این دیدار مثل اغلب دیدارهای دیگر، مهمانانی از گوشه و کنار کشور دارد.
متوجه سنگینی نگاهی میشوم. با نگاهش خودم و برگهها را برانداز میکند: «هنوز که چیزی شروع نشده، شما چه مینویسید؟» گفتم که «شما» را مینویسم.
در حلقه فرزندان شهدا
ساعت حدود 8:30 است و سالن تا نیمه پر شده؛ میخواهم میان جمعیت چرخی بزنم تا بیشتر بپرسم و بنویسم؛ اما میترسم کنج استراتژیکی که برای نشستن نصیبم شده که هم به جمعیت و هم به صندلی آقا «ویو» دارد را ازدست بدهم. هیچ بعید نیست رفقای انتظامات هم برای بر هم زدن نظم جلسه، گوشم را بپیچانند و از اینجا مانده و از آنجا رانده شوم. با خودم کلنجار میروم که زن جوانی نزدیکیام مستقر میشود.
فرزند شهید «احمد شاد» است که از کارگران شهرک اکباتان بوده است. حالا جایی که نشستهام درست در میانه خانواده شهداست؛ یکی از خانمها میگوید: «بین فرزندان شهدا نشستهای. دعا کن؛ انشاالله حاجتروا میشوی.» میگویم به گروه خونی ما که نمیخورد ولی خدا کند شهید شویم و خانوادهمان را مثل شما سربلند کنیم. با صورتش مچاله از اخم اعتراض میکند: «خدا نکند دختر؛ تو هنوز خیلی خیلی جوانی!» به یک «شهید نشویم، میمیریم» اکتفا میکنم و به رویش نمیآورم همین چند دقیقه پیش درباره پدرش برایم گفته که 25 سالگی شهید شده؛ وقتی از من چند سالی کوچکتر بوده است...
فضای رفاقتی یک ساعتهمان داشت حسابی معنوی میشد که باز پر انتظامات به پرم گرفت: «عزیزم! باید بروی عقب بنشینی. حاشیهنگار و خبرنگار عقب مینشیند.» گلایه میکنم و چانه میزنم. اصرار او بیشتر از من است. میگویم: «به خدا که قرارداد و بیمه ما هم کارگری است. من هم کارگر رسانهام و مهمان!» این را که میشنود با خندهای رضایت میدهد همان جا بمانم.
هرکس از دیاری سلام آورده است
بالای سر جایگاه، نوشته شده است: «و اینکه برای انسان بهرهای جز سعی و کوشش او نیست» در طول دیدار این حدیث را مهمانان یعنی کارگران میبینند. وقتی از زاویه مقابل نگاهی به حسینیه بیندازی بالای سر مهمانان جملهای از امام خمینی نوشته شده است: «کارگران؛ از ارزشمندترین طبقه و سودمندترین گروه هستند». گویی که یادآوری مهمی از بنیانگذار انقلاب خطاب به مسئولان باشد.
حال و هوای قسمت آقایان شبیه سکانس فیلمهای دفاع مقدس شده است. هر از چند نفری، روی سر کنار دستیشان، سربند میبندند. همان سربندهای سبز و قرمز رزمندههای جنگ. روی کاغذهایی که کم کم بالای سرها گرفته میشود اسم شهرها و استانها را نوشتهاند: «هرمزگان، میبُد، ایلام...» هر کس، سلام شهر و دیاری را با خود آورده است.
پیدا کردن کاغذ و قلم برای شعارنویسی، بحران دیدارهای رهبری است. هرکس میخواهد هرجور که شده ارادتش را در چند کلمه بنویسد و به تصویر بکشد حتی به قدر یک «جانم فدای رهبر» که کمجان و ناخوانا کف دست نوشته شده باشد.
هرچه مینویسم تمامی ندارد
زن میانسالی که ردیف پشت سرم نشسته خودکار میخواهد. لابلای حرف میفهمم 19 سال سابقه کار دارد و کارگر نفت و گاز است: «مسکن نیاز دارم، اما حتی 40 میلیونی که برای ثبت نام در مسکن ملی لازم است را نمیتوانم فراهم کنم. امنیت شغلی ندارم... بعد از این همه سال سابقه کار، هنوز قرارداد پیمانی هستم»
از درد دلهای او، نفر کناریاش هم سفره دلش را باز میکند: «من یک زن سرپرست خانوارم! حقوق کارگری میگیرم... خودم بیماری قند دارم؛ عروسم مریض است و پسرم در تعدیلهای سه چهار سال پیش از کار بیکار شده. دو نوه هم دارم و هر دو خانواده مستأجر هستیم. خرج همه را خودم به تنهایی میدهم؛ البته با هرروز وام گرفتن و هر ماه قسط دادن!»
حرف به صف سوم کشیده میشود. زنی از میان دو نفری که حرف زدهاند سرش را جلو میآورد: «خبرنگاری؟» تأیید میکنم. سمت راستیاش با خنده تلخی میگوید: «امروز قشر دردکشیده جامعه اینجا آمدهاند؛ هر چه بنویسی دردشان تمامی ندارد» صف سومی راست گفت؛ هرچه گوش میکنم و مینویسم تمامی ندارد.
حساب کتاب ندارد؛ باید روزیات باشد
عقربهها خود را به ساعت 9 رساندهاند. چیزی نمانده که حسینیه امام خمینی (ره) کاملاً پر شود. من درست در مقابل همان دری نشستهام که در دیدار رهبری با دختران تازه به سن تکلیف رسیده، آقا از آن وارد شدند. خیال میکنم که اگر در قدم اول بایستند و برای جمعیت دست را بالا بگیرند، این نزدیکترین لحظه دیدار، قدری طولانیتر میشود.
از گوشه گوشه وجودم جسارتهای تهکشیدهام را مثل خرده چوبهای کف یک نجاری قدیمی و متروک، جمع میکنم: «حالا که انقدر نزدیکی، این بار را دل به دریا بزن و بلند بگو سلام آقاجان!» و بازتاب صوت تخیلاتم توی سرم میپیچد. صدای شعرخوانی کارگران، رشته افکارم را پاره میکند: «به نام خداوند کارآفرین؛ خداوند روزیدهِ راستین؛ خدایی که بخششگر و رهنماست؛ به مهرش دل کارگر آشناست...»
چند نفر از بانوان که روی شانهها نشانی انداختهاند که میگوید مهمان ویژه هستند، وارد میشوند و جلوتر از نردههای ابتدای حسینیه مینشینند. دور از چشم انتظاماتی که مرا یاد ناظمهای دوران دبیرستانم میاندازد خودم را جلوتر میکشانم. اولین نفر «مژده رحمانی» است که کارشناسی ارشد مهندسی مواد دارد و در واحد صنعتی تکنولوژی نانو کار میکند: «میدانید؟ ایران رتبه 4 نانوتکنولوژی در دنیا را دارد در حوزه تولید علم. ما در کارگروهمان این علم را به حوزه محصول و تولید آوردیم و برای تولید فیلترهای نانوالیاف از آن استفاده میکنیم. محصول ما امروز تنها نمونههای مشابهی در آمریکا و کانادا دارد که البته از آنها 37 درصد بهتر است.»
سرم برای نوشتن کلمات قلمبه سلمبه و تخصصی رشتهاش روی کاغذ افتاده است که با شنیدن «یک راهنمایی ازت میخواهم» ناخودآگاه بالا میآید: «من انگشتر آقا را میخواهم...» با خنده جواب میدهم: «به جمع ناشمار ما خوش آمدی!»
با صورتی جدی میگوید: «اما من برای پدرم میخواهم؛ او ربطی به دولت و سیاست ندارد، بازنشسته فرهنگی است اما حسابی دلبسته رهبر است. هر وقت تلویزیون تصویرشان را نشان میدهد توی خانه دست روی سینه میگذارد و با صدای بلند میگوید خیلی ارادت داریم آقا! من فقط میخواهم با انگشتر آقا خوشحالش کنم و از زحماتش تشکر کنم.»
به کاهدان زده بود! راهی نمیشناختم؛ فقط برای اینکه حرفی زده باشم، گفتم: «به همین دوستان برگزاری دیدار بگو؛ حساب این قضایا قدری به قسمت و روزیات بند است، روزیات باشد حتماً میگیری.»
میتوانی نامهام را برسانی؟
کاغذهایم ته میکشد؛ میروم که باز برگه بیاورم. از میان صفها یک زن نسبتاً سن و سال دار محکم پشت پایم میزند. «دختر! میخواهم نامه بنویسم؛ یک برگه بده!» یک برگه به سمتش میگیرم. «خودکار داری؟» خودکار را هم تعارف میکنم؛ «بنشین! بنشین من میگویم تو بنویس!» زانو به زانویش مینشینم؛ «میتوانی نامهام را برسانی؟»
دیکته میکند: «بنویس ما بعد از سالها کار، هنوز قرارداد پیمانی هستیم. هیچکس به فکر ما نیست؛ کسی را نداریم که جایی... پیش مسئولی سفارشمان کند.» پیازداغ کلمات را برایش بیشتر میکنم تا به خیال خودم اینطور به او خدمتی کرده باشم. آخر نامه با صدای لرزان دوباره تکرار میکند: «برایش بنویس ما کسی را نداریم.»
شاید دیدار بعدی...
ساعت 10 صبح است و همین حالاست که آقا وارد شوند. از لابلای پرده همان دری که نزدیکش بودم چشم میکشیدم و خودم را برای یک سلام با صدای بلند آماده میکردم که پژواک شعارها پیچید و عشق و احترام، جمعیت داخل حسینیه را مواج کرد. بخشکد این شانس! آقا از پرده پشت جایگاه وارد شدهاند. همه فکر و خیالم نقش بر آب میشود.
فضای پرشور استقبال آرام میگیرد و با حسرتِ سلامی که به خودم وعده داده بودم، کلنجار میروم که مرد جوانی از میانه جمعیتِ تازه آرام گرفته برمیخیزد و دو دست را تا حد امکان بالا میبرد و با صدای بلند و صمیمی، تقریباً داد میزند: «آقا سلام!» و حروف کلماتش را جوری ممتد ادا میکند که شعف و شور دیگری جمعیت را برمیدارد. دنباله او جوانی همسن و سال خودم از قسمت بانوان با صدای بلند میگوید: «سلام آقا جان! سلام! دخترتان آمده است...»
آقا که تازه روی صندلی نشسته با لبخندی که از زیر ماسک هم مشخص است نگاهشان میکند و جوابشان را میدهد. این سلام را قرار بود من بدهم! یاد حرف خودم به مژده رحمانی که به دنبال انگشتر یادگار رهبری برای پدرش بود، میافتم: «حساب این قضایا، قدری به قسمت و روزیات بند است؛ شاید دیدار بعدی...»
آمارهای نامرئی
تلاوت قرآن که تمام میشود، «صولت مرتضوی وزیر کار، پشت تریبون میرود و از دغدغهها، دستاوردها و برنامههای این دستگاه اجرایی میگوید. از روی یک لیست بلندبالا، اعداد و ارقام و درصدها را پشت هم قطار میکند.
کسی که حالا کنارم نشسته به خاطر جابجایی جمعیت در استقبال از ورود رهبری، چهرهای جدید است. در گوشش آرام میگویم: «آمار و ارقامی که وزیر میگوید کجاست که ما نمیبینیم!؟ شما از خانواده کارگران هستید؟» جوابش منفی است؛ «حتما خودتان کارگرید!؟» تکذیب میکند. «پس خانواده شهدای جامعه کارگری هستید؟» با یک «نه متأسفانه» جوابم را میدهد. «پس مسیر را اشتباه آمدهاید؟» میزنیم زیر خنده.
«نه؛ من معاون وزیر هستم!» خنده روی صورتم میماسد. توضیح دادم: «از اول دیدار با هرکس حرف زدم از عدم امنیت شغلی گلایه داشت. از اینکه قرار بوده قراردادهای پیمانی تمام شود اما هنوز خبری نشده. کسی که بیست سال سابقه کار داشت این حرفها را میزد.»
خنده او هم روی صورتش میماسد: «راست میگویند. ما هم در وزارت نیرو کارگرانی داریم که با 25 سال سابقه، هنوز شرایطشان قرارداد پیمانی است... راست میگویند؛ حق دارند.»
برای آنان که بیندیشند...
نیم ساعت است وزیر میگوید و میگوید و آقا هم با دقت گوش میدهند؛ تا بالاخره یک نفر داد میزند: «صلوات!» جمعیت به نشانه اعتراض به طولانی شدن گزارش وزیر یا اشتیاق برای شنیدن بیانات آقا، تا جایی که توان داشتند صلوات بلندی فرستادند.
مرتضوی به فاصله کوتاهی بعد از صلوات، گزارشش را خاتمه میدهد و ساعت ده و نیم، بالاخره نوبت به بیانات آقا میرسد. ایشان درباره گزارش وزیر کار، گفتند که اقدامات صورت گرفته، گزارش قابل توجهی بوده اما از وزیر خواستند که روی آمارها دقت کند؛ به خصوص برخی بخشهای مهم مثل اشتغال و بیمه. توضیح دادند که در برخی دولتهای قبل، آمارهایی داده میشد که با دقت بیشتر مشخص میشد که مسامحهای در آنها صورت گرفته است! بار دیگر به وزیر تذکر دادند: «مراقب باشید آمارها دقیق باشد»
ایشان پس از آنکه بر اهمیت جایگاه کارگران تاکید کردند یادآور شدند که کار مانع فساد میشود. به بیان رهبری، در پژوهشی که چند سال قبل در دولت وقت انجام شده و ایشان شخصاً در روند بررسی آن حضور داشتهاند، بیکاری به عنوان ریشه بسیاری از آسیبهای اجتماعی شناخته شده است. گرچه ریشهکن کردن بیکاری و در پی آن ریشهکن کردن فساد زمانبر است اما باید آن را آغاز و برای آن تلاش کرد.
همچنین رهبری با اشاره به نوشته مشروحشان در باب مبارزه با فساد، راهبردی پیش پای مسئولان و صاحبنظران گذاشتند تا در صورت دغدغهمندی در این حوزه، به سراغ آن بروند.
آقا حواسشان هست!
رهبری با این حدیث که «اگر کسی به کارگری ظلم کند، همه اعمال خیر او نابود میشود و خداوند بوی بهشت را بر او حرام میکند» بر ضرورت تأمین حقوق کارگران تاکید کردند و متذکر شدند که حقوق کارگر تنها دستمزد او نیست؛ بیمه، آموزش، مهارتافزایی و این قبیل مسائل هم از حقوق کارگران است.
جملات پایانی آقا که ادا میشود؛ جمعیت طبق روال از جا برمیخیزند تا ایشان را با سیل محبت خود بدرقه کنند. آقا لحظاتی بیشتر روی صندلی منتظر میمانند؛ گمان میکنم منتظرند نظم دیدار بار دیگر حاکم شود تا فردی که میان جمعیت فرصت حرف زدن طلب میکند، سخن بگوید؛ اما شدنی نبود. همه از جا بلند شده بودند و در این شلوغی، صدا به صدا نمیرسد.
آقا همانطور که برای جمعیت دست تکان میدهند چند بار خطاب به اطرافیانشان به مردی اشاره میکنند. چشمها را تیز میکنم میخواهم مطمئن شوم... یکی از نیروهای انتظامات که مثل من چشم میکشید تا مطمئن شود جواب نگاه جستجوگرم را میدهد: «آقا حواسشان هست. میرود حرفش را میزند...» کاش حداقل دستم به آن مرد میرسید و میگفتم سلام توی گلو مانده من را هم برساند...
منبع: مهر