یک‌شنبه 4 آذر 1403

واقعیت آن سوی دیوار‌های مجتمع «آ اس پ» و «برج بین‌المللی تهران»

خبرگزاری دانا مشاهده در مرجع
واقعیت آن سوی دیوار‌های مجتمع «آ اس پ» و «برج بین‌المللی تهران»

سخت گیری های امنیتی در این مجموعه مسکونی چند برابر شهرک شهید محلاتی است. شهرکی که بسیاری از مسئولین لشکری و کشوری در آن ساکنند. احتمالا «مالکیت خصوصی» برای این طبقه مهم‌تر از «کارگزاران امنیتی» برای حاکمیت است.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ گاهی بهتر است به جای دور ایستادن و گزارش کردن رخداد و ماجرا، آن را زندگی کرده و این زیستن را نیز روایت کنیم. همزیستی با سوژه و روایت این هم زیستی فهم بهتری نسبت به اینکه بخواهیم سوژه ها را به نظاره بنشینیم وگزارش کنیم به دست می‌دهد. آنچه در مجموعه «مردم نگاری‌های خانم معلم» با آن مواجه خواهیم بود روایت های همزیستانه خانم زینب یارمحمدی است با سوژه هایی که به سراغ آن ها می رود.

خانم معلم در اولین روایت خود به سراغ شهرک محلاتی رفت و در روایت «نگاهی از درون به شهرک شهید محلاتی» شکاف نسلی را در این شهرک بررسی کرد. او در بار دوم به سراغ خیابان شهید فیاضی (فرشته) رفته و روایت خود از تجربه مدرنیته ایرانی را در روایت «در خیابان فرشته چه خبر است؟!» به نگارش در آورده است. خانم یار محمدی در بار سوم در روایت «برخورد از نوع چهارم با کافه نخلستانی‌ها» به سراغ کافه نخلستان رفته است؛ کلونی مذهبی‌های انقلابی و سعی کرده درباره جدانشینی ایدئولوژیک با اهالی کافه نخلستان گفت‌وگو کند. خانم یارمحمدی در بار چهارم به سراغ پردیس تئاتر شهرزاد رفت، شلوغ‌ترین پردیس تئاتر کشور و درباره کلونی تئاتری‌های پایتخت روایت خود را در «ملاقات با شلوغی در پردیس تئاتر شهرزاد» به نگارش در آورد. حال خانم معلم در روایت پنجم خود به مجتمع مسکونی آ اس پ و برج بین المللی رفته است، کلونی ثروتمندان. مجتمع مسکونی آ اس پ در بدو تاسیس در عصر پهلوی زینب یارمحمدی؛ هوا گرم بود، کمی که پیش رفتیم راننده شیشه های ماشین را داد پایین و کولر را خاموش کرد، نگاهش کردم، پیش دستی کرد و قبل از اینکه چیزی بگویم، گفت: "سربالایی میریم، ماشین نمیکشه" نمیخواهم بحث کنم، رو برمیگردانم و به خیابان و آدمهایش خیره میشوم؛ هرچه بالاتر میرویم ساختمان های کوتاه و بلند، کم کم چشم را پر می کنند و حتی دیگر درخت ها جنبه تزیینی دارند! حالا برج میلاد از نمای نزدیکتری دیده میشود و چون پرده دود کمی کنار رفته، تصویرش وضوح بیشتری دارد ولی همچنان بی‌قواره به نظر میرسد. ساعت حدود 2 بعدازظهر بود که به تقاطع کردستان - حکیم رسیدم، پیاده شدم تا بقیه مسیر را قدم بزنم. از کنار پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی که روزی بخشی از مجتمع آ اس پ بوده، می‌گذرم! نمی دانم در این پژوهشگاه پژوهشی جامعه شناسانه درباره پدیده آ اس پ و موارد مشابهی از این قبیل کلنی‌ها شده است یا نه به سمت برج ها میروم، از پله‌ها پایین میروم و وارد مجتمع میشوم. نمایی از محوطه داخلی مجتمع آ اس پ امنیتی تر از شهرک محلاتی به خاطر وجود فروشگاه ها، کافه ها، رستوران ها و... فضای پر رفت و آمدی دارد. جدا از نگهبانی و ورودی اصلی، طبیعتا ورودی هر کدام از برج های سه گانه مسائل امنیتی مربوط به خودشان را دارند که کمی هم سختگیرانه به نظر می‌رسد. همان قدر که عکسبرداری در فضای عمومی و کافه های برج عادی و طبیعی است؛ حضور در داخل برج‌ها و عکاسی ممنوع است. سخت گیری های امنیتی در این مجموعه مسکونی چند برابر شهرک شهید محلاتی است. شهرکی که بسیاری از مسئولین لشکری و کشوری در آن ساکنند. احتمالا «مالکیت خصوصی» برای این طبقه مهم‌تر از «کارگزاران امنیتی» برای حاکمیت است. تمام راه های وروی به حریم مسکونی برای عموم بسته است و فقط ساکنان و میهمانانشان حق ورود دارند. یکی از کسانی که اینجا کار میکند تاکید میکند که البته بعضی شرکت‌های خصوصی هم در واحدهای مجتمع هستند که مراجعین حضوری چندانی ندارند؛ گویا ساکنین دوست ندارند هرکسی اینجا رفت و آمد داشته باشد و اضافه میکند: "فقط دسترسی به طبقه همکف که واحدهای تجاری مثل صرافی، مرکزخریدها، آرایشگاه، بانک و کافی شاپ‌ها و رستوران‌ها در آن قرار دارند، برای عموم آزاد است؛ اما امکانات دیگر نظیر استخر روباز، زمین اسکیت، سالن ورزشی، سالن همایش‌ها و مهدکودک برای عموم نیست یعنی برای استفاده از این امکانات یا باید ساکن برج باشی یا حداقل طبق شرایطی عضویت آنها را دارا باشی؛ مثلا پذیرش کودک در مهدکودک برج علاوه بر هزینه‌های بالا، خیلی محدود است. ساکنین ترجیح می‌دهند بچه‌هایشان با کودکان هم طبقه خود دم خور باشند!" بیسکوئیت خارجی پنج برابر قیمت مشابه داخلی امکانات عمومی مجتمع علاوه بر برآورده کردن نیازهای ساکنین، محلی برای جلب توجه خوشگذران‌های پایتخت هم شده است ولی آنچه که مشهود است این است که ساکنین از این امکانات عمومی کمتر استفاده میکنند البته بجز سوپرمارکت، بیشتر مشتری‌های سوپرمارکت از ساکنین برج هستند که تلفنی سفارش میدهند و کارگرها سفارش را به درب منزل آنها میبرند. در سوپر مارکت بیشتر محصولاتی که به چشم می آید شکلات یا بیسکوئیت یا حتی نوشیدن‌ها، خارجی و برند هستند. دیدم یک بسته بیسکوئیت رژیمی یا یک بسته وافل چهارتایی بالای 100 هزار تومان قیمت خورده بود. پنج برابر قیمت کالای مشابه داخلی، پرسیدم این‌ها چه فرقی با مشابه ایرانی‌اش دارند که انقدر گران هستند؟ گفت: چیزی نیست که 3 یا 4 دلار میشه؛ پول ما بی ارزش شده! خندیدم و گفتم: آخه مسئله اینجاست که ما هنوز داریم با " پول ما" زندگی می کنیم... شانه ای بالا انداخت و رفت. در همین سوپرمارکت، میوه هم در بسته بندی‌های یک کیلویی تقریبا دو یا سه برابر قیمت عرضه می‌شود. بگذریم؛ بهتر است به سراغ آدمها بروم... جایی که در این ساعت میتوانی آدم‌ها را ببینی کافه رستوران‌ها هستند. آنچه که اینجا فراوان است هم همین کافه‌ها هستند، ازقبیل کافه بابیلون، کافه دونات، لئون، فرسکو، اندرو و... گردانندگان و کافه چی‌ها همگی جوانند و زیر سی‌سال سن دارند. کافه های اینجا دلار و بیت کوین هم قبول می‌کنند. آماده کردن سفارش‌ها در آشپزخانه بر عهده آقایان است و خانم‌ها هم طبق معمول مشغول جذب مشتری و رسیدگی به آنهایند. وارد فضای باز کافه رستوران اندرو می‌شوم اما گرمای آزاردهنده اش وادارام میکند به داخل کافه بروم. روی دیوار روبرویم پر از عکس خواننده‌ها و نوازندگان غربی و آمریکایی است. موسیقی جاز هم در حال پخش است. تا سفارشم آماده شود، طبق عادت، دفترچه یادداشتم را روی میز میگذارم و چیزهایی می‌نویسم. حجابت را زمین بگذار آدم‌ها مدام در حال رفت و آمدند، طبیعتا نوع پوشش‌ها هم خاص همین حال و هوا است؛ نه فقط از منظر حجاب کما اینکه از پله های ورودی مجتمع که پایین می آیی انگار قانونی نانوشته میگوید: حجابت را زمین بگذار! بلکه از این نظر که سبک و نوع لباس ها به صورت محسوسی تغییر میکند و انگار بیشتر از اینکه نماد طبقه اقتصادی آنها باشد، پرچم و علامت نوع نگاه و تفکراتشان است! مثلا پسرها با لباس هایی گشاد و به اصطلاح "تیپ بگی" بیشتر به چشم می آیند، اکثرا هم به روی بازو، دست یا گردن تتو دارند و روی تیشرت های تیره شان، علامت های عجیب خودنمایی می کند؛ دخترها هم که هیچکدام روسری ندارند و نهایتا موهای بلندشان را با دستمالی بسته اند و دماغ، لب یا گوشه ابرویشان را سوراخ کرده اند و حلقه ای، نگینی، چیزی از آن آویزان کرده اند. اینجا نرم این است و من ناهنجار! ساکن جمهوری اسلامی و در آروزی آ اس پ سر صحبت را با دختر خانم کافه چی که سفارشم را روی میز میگذارد، باز میکنم. کتایون که کتی صدایش میزنند 21 سال دارد و دانشجوست. خودش ساکن جایی در حوالی خیابان جمهوری است و روزی 7 الی 8 ساعت اینجا کار میکند از درآمدش راضی است اما علت اصلی رضایتش را معاشرت با قشری می داند که در آ اس پ هستند و به قول خودش لول بالاتری از آدمهایی هستند که میتواند در زندگی با آنها مواجه شود. وقتی می پرسم: آ اس پ و زندگی در آن چقدر از آرزوهایت را مال خودش کرده است؟ میگوید: خییییلی... البته من برای مهاجرت و رفتن دارم تلاش میکنم ولی میشه گفت اینجا بخشی از آرزوهای من است. اگر نتوانی چنین زندگی در ایران فراهم کنی، در امریکا یا هرجای دیگر هم خیلی موفق نخواهی بود. کسانی میتوانند به خارج از کشور بروند که صاحب امکانات اینچنینی باشند. - یعنی اگر در چنین موقعیتی هم باشی، باز برای رسیدن به خوشبختی باید مهاجرت کنی؟ مردد میشود و با کمی مکث پاسخ میدهد: نمیدانم ولی زندگی اینها همین را میگوید. - برخورد آدمهای اینجا با شما چطور هست؟ + برخورد توهین آمیزی از آنها ندیده ام، البته گاهی کاملا نگاه از بالایشان مشهود و آزاردهنده است ولی خب شاید حق دارند. - چرا حق دارند؟!! + خب از ما بالا تر هستند! از میان حرف هایش می شود فهمید که میخواهد که به این طبقه بالا برسد تا صاحب حق باشد! در حین گفتگو هی میرود و می آید، دخترخانم دیگری که همکار اوست و حالا شیفت اوست وارد کافه میشود، با گرمی با همه از صندوقدار تا بچه‌های پشت پیشخوان، دست میدهد و همه را در آغوش میکشد! قبل از سلام و احوال پرسی با کتی، با چشم اشاره میکند که موضوع چیست؟ کتی به او اطمینان میدهد که چیز خاصی نیست و یک گپ و گفت دوستانه است و تازه بعد از آن با سر به سلام من جواب میدهد و بازوی کتی را میگیرد و به بیرون میبرد. پسر جوانی که همه آقا فرهاد صدایش میزنند در بدو ورود به پشت صندوق میرود، نگاهی به کشوی پول می اندازد و همان اول سراغ کتی را میگیرد. کتی با عجله خودش را میرساند، همدیگر را در آغوش میگیرند و می بوسند، به وضوح میتوانم اکراه را در چشمان کتی ببینم ولی با لبخندی پنهانش میکند و دست در دست هم خارج میشوند. نگاهی به ساعتم می اندازم، نزدیک سه و نیم است، میخواهم به زمین بازی مجتمع هم سربزنم، پرس و جو میکنم، از قرار معلوم یکی دو ساعت دیگر باز میشود. عطایش را به لقایش میبخشم و راهی میشوم تا کمی آن طرف در برج بین المللی بیشتر ببینم. برج بین‌المللی تهران از نمای بالا اذن دخول برای ورود به یکی از بزرگترین و بلند ترین برج‌های مسکونی تهران برج بین المللی تهران یکی از بزرگترین برج‌های پایتخت است که در گوشه ای از این شهر، بی صدا و در سکوت قد کشیده و نزدیک به دو دهه از عمرش میگذرد و وقتی پای صحبت اهالی برج می‌نشینی همین حاشیه امن را یکی از مهمترین ویژگی‌های مثبت برج میدانند. از شنیده های ساکنین متوجه شدم افرادی نظیر جواد امام، بابک زنجانی (قبل از حبس)، رضا رشیدپور، محسن کیایی و... روزگاری اینجا زندگی می‌کردند. به نگهبانی مجتمع میرسم، برای ورود حتما باید مجوزی، آشنایی و... خلاصه دلیلی داشته باشی به قولی از خودشان باشی وگرنه بخش امنیت برج، به هیچ وجه اجازه ورود نمیدهند. بالاخره با هماهنگی هایی موفق شدم وارد برج شوم. نگاهی به اطراف برج می اندازم، برج سه بال دارد و محوطه دورتا دورش که مساحت زیادی هم هست، فضای سبز و محل بازی و تجمع ساکنین برج است. آلاچیق ها، درختکاری ها و مسیرهای منتهی به پارکینگ طراحی بهتری نسبت به آ اس پ دارد. وارد پارکینگ که میشوی ماشین هایی را می‌بینی که رویشان گرد و غبار غلیظی نشسته است و این یعنی ماه‌هاست که اینجا جا خوش کرده‌اند... این ماشینها متعلق به واحدهایی است که صاحبانشان بیش از نیمی از سال را، در کشورهایی اروپایی و... سر میکنند. دفتر خرید و فروش برج، مهدکودک، کافه، سوپرمارکت و اتاق ماساژ؛ در واحدهای تجاری برج قرار دارند که ورودی شان بیرون برج و در محوطه است. محوطه خلوت است، وارد برج که میشوم کاکتوس های بزرگ پشت پنجره ی روبرو، توجهم را جلب میکنند. در دلم میگویم: اگر مامان اینجا بود چقدر ذوق می‌کرد... نمیدانم کاکتوس چه چیز جذابی دارد؟ ولی خب مامان کاکتوسها را هم مثل بقیه گل و گیاهانش دوست دارد، شاید بیشتر! صدای مردانه ای مرا از باغچه خانه مان به لابی برج تهران برمیگرداند. آقای مؤدب و اتوکشیده سلام میدهد و میپرسد با چه کسی کار دارم؟ بعد از توضیحاتم، میگوید منتظر بمانم. بخش کوچکی از لابی را به کتابخانه تبدیل کرده اند که تنها قسمت مبله لابی است، چند دقیقه ای که منتظرم نگاهی به کتابها می اندازم؛ کتابها همه قدیمی هستند. کتابهای داستان و رمان چند جلدی ایرانی و خارجی، چند کتاب اخلاق و معاشرت، کتابهای کمی تخصصی تر در زمینه بعضی علوم دیگر و... به نظر میرسد مدتهاست کسی به این قفسه ها نگاه هم نکرده! همین که دوستم میرسد بعد از سلام و احوالپرسی و بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت آسانسور میرویم تا در طبقه منفی دو سری به استخر و آرایشگاه بزنیم. نمایی از استخر مجتمع مسکونی آ اس پ خانم های مسن برج گذار از منناسک آئینی به ریلکس کردن در استخر استفاده از استخر برای ساکنین برج رایگان است در واقع هزینه اش روی شارژ واحدها اعمال میشود. در سمت راست در ورودی، اتاق کوچکی است که بعنوان آرایشگاه از آن استفاده میکنند. خانمی روی صندلی نشسته و سرش توی گوشی است و دختر جوانی پای او را در دست دارد و مشغول پدیکور و کفسابی پای اوست. به خاطر مسائل امنیتی برج و جلوگیری از رفت و آمدهای غیرضروری، خدمات آرایشگاه فقط مخصوص ساکنین برج است به این معنی که آرایشگرها نمیتوانند برای افراد غیرساکن نوبت بدهند. دانشجویی که خودش برای ژلیش ناخن به آرایشگاه آمده بود، میگفت: خیلی از ساکنین اصلا به اینجا نمی آیند چون آنقدر که باید، کلاس و چیزهایی از این قبیل ندارد، مثلا خواهر خود من ترجیح میدهد برای همین ژلیش ناخن به یک ناخنکار در فرشته مراجعه کند در حالی که هزینه اش اینجا 150 هزار تومن و حداقل نصف قیمت فرشته است! بازهم برای ورود با دو خانم جوانی که مربی شنا و البته مربی مهد هم هستند، هماهنگ میکنیم و وارد استخر میشویم. فقط دو نفر در استخر هستند، یک خانم نسبتا مسن و یک نوجوان 10-11 ساله! میپرسم چرا انقدر خلوت است؟ میگویند معمولا همین طور است و اگر هم شلوغ باشد چند زن سالخورده که مشغول نرمش در آب هستند و چند کودک که دوره آموزش شنا را میگذرانند، به اینها اضافه میشود. کم کم یکی دو نفر دیگر اضافه میشوند. میگوید: این خانم های مسنی که برای شنا وریلکس به اینجا می آیند، اغلبشان همانهایی هستند که در سالهای نه چندان دور در همین برج دوره های ختم قرآن و زیارت عاشورا میگرفتند اما امروز بجای آن، اینجا دور هم جمع میشوند! البته حالا دیگر از آن ختم قرآن و زیارت خوانی جمعی در برج خبری نیست. برجی که به ساکنانش هویت نمی‌بخشد با خانم خانه داری که چند ماه است به اینجا آمده و همسر و پسرانش صرافی دارند، صحبت میکنم، میگوید: ما شهرک غرب زندگی میکردیم، دوستانی که اینجا داشتیم به خاطر آرامشی که اینجا دارد، ما را به خرید خانه در اینجا ترغیب کردند، جای خوبی هم هست اما خیلی با همسایه ها ارتباط نداریم و من در شهرک غرب راضی تر بودم و ارتباطات بیشتری هم داشتم. و "شهرک غرب" در همه جملاتش تکرار میشود. با خودم میگویم این از تعلق خاطرش به سالها زندگی در آنجا نشأت میگیرد اما بعد از اینکه با چند خانم دیگر حرف میزنم و همه مثل همین خانم از شهرک غرب یا زعفرانیه که محل زندگی سابقشان بوده حرف میزنند؛ متوجه میشوم مسئله چیز دیگری است. همه خود را به جایی منتسب میکنند که به آنها هویت میبخشد و تعریف مشخص تری از طبقه شان را ارائه میدهد. یادم می آید از دوست عزیزی پرسیدم که آیا اینجا مثل تجریش دارای خرده فرهنگ خاصی است؟ یا مثل اکباتان هویت مخصوص به خودش را دارد؟ گفت: نه، یکی از مشکلات اینجا این است که اصلا بستری برای هویت بخشی به نسل جدیدش محسوب نمیشود. تقریبا میتوان گفت بیشتر ساکنین اینجا در یک بی تعلقی هویتی به محل سکونت خود قرار دارند. اینجا محله نشده است. هیچ خبری از هویت محله و مناسبات محله در آن نیست. برخی ساکنینش با اینکه مثلا ده سال است در این برج زندگی میکنند همچنان در معرفی خود به سکونتگاه های قبلی خود در منطقه یک یا منطقه 5 تهران اشاره میکنند. هوای دم کرده استخر کم کم آزاردهنده میشود. دوباره چادر چاقچور میکنیم و از استخر بیرون میزنیم. اجازه چرخیدن در طبقات را نداریم، این قانون نانوشته‌ای است که همه ساکنین ملزم به رعایتش هستند. سری به باشگاه که در همان طبقه است، میزنیم وقتی وارد میشویم 6 نفر رو به آینه و پشت سر مربی مشغول ورزش و نرمش هستند. موزیک که تمام میشود، خانم مربی سوت میزند و خسته نباشیدی به همه میگوید و این یعنی این سانس تمام شده است. خانم مربی میگوید از سال 95 در این برج مشغول هستم و با اینکه میتوانم در جایی دیگر، درآمد بهتری داشته باشم، بخاطر آدمهای خوبی که اینجا زندگی میکنند، اینجا مانده ام. برای هر ده جلسه باید 800 هزار تومان پرداخت شود که البته مربی درصدی از آن را باید به بخش مالی برج پرداخت نماید. بیشتر مشتری های اینجا را هم خانم های میانسال تشکیل میدهند. میخندم و میپرسم: جوانهای این برج کجا هستند پس؟ میگوید: باشگاه انقلاب! بالاخره برند و امکانات بیشتر و فضای راحت تر جذاب تر است... نمایی از زمین تنیس برج بین المللی چرا پرستاران بنگلادشی و هندی؟ به محوطه بیرون برج برمیگردیم، هوا کمی خنک تر شده است، بچه‌ها و مادرها باهم یا تنها، در فضای سبز برج، مشغول بازی یا گپ و گفت هستند. بالاخره توانستم چند دختر و پسر جوان را در برج ببینم البته درون زمین تنیسی که دور تا دورش را پوشانده اند و فقط از لای در نیمه باز آن، دخترهایی را می بینی که موهای دم اسبی شان را از پشت کلاه بیرون ریخته اند و همراه با پسرها بازی می‌کنند. زمین تنیس و زمین فوتبال در کنار هم قرار دارند، در زمین فوتبال 10-11 پسر نوجوان با لباس‌های ورزشی سخت مشغول تمرین هستند. بچه‌های کوچکتر مدام با دوچرخه یا اسکیت دور تا دور برج را میروند و می‌آیند. مادرها هم در گعده های دو یا نهایتا سه نفره زیر سایه درختی از دور مواظب بچه ها هستند. زندگی کم و بیش جاری است. کمی که دقت میکنم متوجه میشوم که خیلی از اینها مادران بچه‌ها نیستند، بلکه پرستاران تمام وقتی هستند که والدین برای نگهداری از کودکانشان آنها را استخدام کرده اند و جالب اینکه بیشترشان ایرانی نیستند! بعضی از این پرستاران، بنگلادشی و هندی هستند و به این دلیل استخدام شده اند که به زبان انگلیسی تسلط دارند و یکی از مهمترین وظایفشان این است که در تمام طول روز "فقط" باید به زبان انگلیسی با کودکی که پرستارش هستند، صحبت کنند! و حق ندارند حتی یک کلمه به زبان فارسی حرف بزنند تا علاوه بر یادگیری زبان انگلیسی، لهجه فارسی هم از کودک گرفته شود! اما چرا؟ با خودم می‌گم لهجه بنگلادشی ها و هندی ها در انگلیسی حرف زدن که اصلا تعریفی ندارد. وقتی با مادرها صحبت میکنی علت این اقدام را علاوه بر برتری زبان انگلیسی در تصورشان، چیز دیگری عنوان میکنند؛ کوتاه کردن مسیر مهاجرت برای فرزندانشان! برج جوان هایی با احساس خوشبختی، که فردای بهتر را در خارج از ایران جست‌و‌جو می‌کنند وقتی با اهالی این برج صحبت میکنم؛ تقریبا همه به مهاجرت فکر میکنند! فقط کشور مقصد یا روش مهاجرت متفاوت است. مثلا با دختری 11 ساله صحبت میکردم که در حالی که خود را خوشبخت میدانست و از امکاناتی که داشت و از جایی که زندگی میکرد، راضی بود ولی باز هم نسبت به وضعیت اقتصادی جامعه نظر منفی داشت و معتقد بود با این افزایش قیمتها، "بدبخت ها و بیچاره ها" بیشتر میشوند؛ در همان دنیای کودکانه خود، فردای بهتر را در ترکیه تصور میکرد. یا جوان دانشجویی که پدرش پزشک بود و علیرغم داشتن حس خوشبختی، در سر سودای مهاجرت به آمریکا یا کانادا را داشت و میگفت: "با این اوضاع هر روز شاهد کم شدن طبقه متوسط و زیاد شدن طبقه فقیر خواهیم بود" و وقتی از واکنشش در مقابل فقر یا افراد فقیر پرسیدم، گفت: نهایتا حس ترحم یا دلسوزی من برانگیخته میشود ولی هیچ کاری نمیکنم، چون هر کاری بکنم فقط به این چرخه معیوب اقتصادی شتاب بیشتری داده ام. میان سالهایی که می دانند اگر مهاجرت کنند نمی توانند به راحتی اینجا زندگی کنند در حین راه رفتن ها و صحبت ها توجهم به آلاچیقی جلب میشود که لیوان و بشقاب و وسایل پذیرایی روی میزش چیده شده و دو خانم با دو ظاهر متفاوت در حال صحبت با هم هستند. با اجازه بهشان اضافه میشوم و آنها هم با روی باز میپذیرند. حالا میدانم که این خانم که روسری به سر دارد و تا آخر هم خیلی وارد بحث نمیشود، خاله و مهمان حنا خانم است و هردو منتظر هستند تا عصرانه را در کنار دوستانشان میل کنند. حنا خانم که ده سال است در برج تهران زندگی میکند؛ دندانپزشک است و به تازگی 60 ساله شده و خود را بازنشست کرده است. رنگ نسکافه ای نتوانسته همه تارهای سفید موهای کوتاهش را بپوشاند، با این حال با بلوز یقه باز قرمزش، جوان تر از سنش به نظر میرسد. همسرش واردکننده تجهیزات پزشکی است و دو پسرش در آمریکا زندگی میکنند. حرف از مهاجرت که میشود میگوید: راستش دوست دارم به آمریکا بروم و با پسرهایم زندگی کنم ولی میدانم که این زندگی راحتی که اینجا دارم، آنجا برایم فراهم نیست؛ اگر بخواهم مثل اینجا زندگی کنم، همچنان باید کار کنم، حتی بیشتر از اینجا! و به همین خاطر مهاجرت نمیکنم ولی در عوض سالی یکی دوبار به کشورهای مختلف میروم و یکی دو ماه میمانم و دوباره برمیگردم. بعد از افزون خواهی نسل جوان برج که مثلا به امکانات برج رضایت نمیدهند و به دنبال ورژن بالاتری از رفاه و امکانات هستند، این هم تفاوت دیگری است که بین دو نسل کاملا مشهود است جوانها همه به مهاجرت می اندیشند ولی والدین به ماندن! برای بهره بردن بیشتر از آنچه که دارند.  اعتراض به قیمت ناخن‌کارها و نبود برند آدیداس در جایی که خبری از جمهوری اسلامی نیست خانمی به جمع اضافه میشود که ظاهری کاملا پوشیده دارد، همین تفاوت پوشش بحث را به حجاب میکشاند و در جمع خانمی در تایید اینکه اینجا یعنی در برج تهران همه آزاد هستند با هر سلیقه و اعتقادی زندگی کنند، میگوید: "دوستی دارم به نام نوشین که بسیار مذهبی است، او هروقت به اینجا می آید میگوید از ورودی برج که به این طرف می آیی، انگار اومدی خارج، دیگه خبری از جمهوری اسلامی نیست!" البته دختر خانم جوانی که خود را نئومذهبی معرفی میکند و چاره کار را انعطاف و سازگاری با افکار متفاوت میداند، با این نظر مخالفت میکند و معتقد است که اینجا دقیقا یک ایران کوچک است که همه، با تمام تفاوت سلیقه ها، در کنار هم زندگی میکنند و همه چیزهایی که اینجا میبینیم در جامعه هم بازتاب دارد، فقط سطحش کمی متفاوت است ولی نمیدانم وقتی میگوید: در آخرین انتخابات موفق شده فقط دو نفر از دوستان ساکن برج پانصد واحدی را برای رأی دادن با خود همراه کند، این بی‌اعتنایی به سرنوشت عمومی و عدم مشارکت سیاسی در بین اهالی برج را هم نمودی از آنچه که در کلیت جامعه وجود دارد، تلقی میکند؟ شاید اظهارات خانمی که خودش خانه دار و همسرش پزشک است و دو فرزندش دانشجو هستند و اتفاقا به توکل به خدا و شکرگزاری بسیار اصرار دارد؛ خلاف گفته این خانم جوان باشد. او میگوید: وقتی من نتوانم برای فرزندم جشن تولد آنچنانی را که میخواهد، بگیرم، این برای من مساوی با فقر است! و در جواب این سؤال که مواجهه شما با فقر یا فقیر چگونه بوده است؟ میگوید: مواجهه ای با افرادی که زیر خط فقر هستند یعنی نانی برای خوردن ندارند یا در سطل زباله به دنبال غذا هستند، نداشته‌ام اما با آدمهایی که درباره تفاوت قیمت ناخنکار در بالاشهر حرف میزنند یا از اینکه الان کفش آدیداس در بازار نیست، شاکی هستند، خیلی برخورد دارم. از شنیدن این حرفش به نظرم آمد درکی از فقر شرافتمند و خانواده فقیر آبرومند نداشته باشد. شاید حق دارد او فقر را فقط در ظاهر فردی که در جست و جوی زباله ها است دیده و روی دیگر این افراد و دیگرانی که فقیرند و شرافتمندانه زندگی می کنند را ندیده از او می پرسم واکنشتان در موارد اینگونه که دوستانتان از قیمت ناخون کار یا نبود کفش آدیداس شاکیند چیست؟ می گوید: خب نصیحت میکنم که شرایط همیشه بر طبق روال نیست، باید بسازی مثلا از کلاست بزن تا بتوانی پیش یک ناخنکار خوب بروی یا از ناخنت بزن تا لباس بهتری بپوشی. دیوار، نگهبان و خودی و غیر خودی کردن برای صیانت از مالکیت خصوصی چقدر من از این جهان دورم و چه فاصله هامان زیاد است. این فاصله های زیاد و عدم درک متقابل با ایران ما چه خواهد کرد؟ شاید بخشی از دلیلش دویاری است که این طبقه برای صیانت از مالکیت خصوصی خود به دور خود کشیده است. من برای یک گفتگوی ساده در آ اس پ و برج تهران یک پروسه امنیتی را تجربه کردم، در اینجا به اسم امنیت همه جا و هر زمانی مانع ورودت میشوند و برای گذر از هر دری باید هفت خان رستم را پشت سر بگذاری درحالی که وقتی قرار شد روایتی از شهرک محلاتی که شهرکی دولت ساخته و محل زندگی کارگزاران و مسئولین عالی رتبه لشکری و کشوری است، بنویسم؛ بدون هیچ مشکلی در همه جای شهرک رفت و آمد داشتم و با هرکس که اراده کردم، صحبت کردم! و خبری از این بگیر و ببندها نبود. این تفاوت ها، کوچک و غیرقابل اعتنا نیستند، این خودی و غیرخودی کردنها، درک متقابل را از بین میبرد و فاصله ها را هر روز بیشتر و بیشتر میکند. انتهای پیام / منبع:رسانه تحلیلی تصویری بهمن
واقعیت آن سوی دیوار‌های مجتمع «آ اس پ» و «برج بین‌المللی تهران» 2
واقعیت آن سوی دیوار‌های مجتمع «آ اس پ» و «برج بین‌المللی تهران» 3
واقعیت آن سوی دیوار‌های مجتمع «آ اس پ» و «برج بین‌المللی تهران» 4
واقعیت آن سوی دیوار‌های مجتمع «آ اس پ» و «برج بین‌المللی تهران» 5
واقعیت آن سوی دیوار‌های مجتمع «آ اس پ» و «برج بین‌المللی تهران» 6
واقعیت آن سوی دیوار‌های مجتمع «آ اس پ» و «برج بین‌المللی تهران» 7
واقعیت آن سوی دیوار‌های مجتمع «آ اس پ» و «برج بین‌المللی تهران» 8