از نبرد در خیابانهای ساری تا دیدار با صدام
ساری - ایرنا - حسن مستشرق ایثارگر اهل ساری یکی از 23 رزمندهای است که علاوه بر نبرد در جنگ تحمیلی پایش به کاخ صدام هم باز شد و در نبردی نابرابر با بعثیها همراه با چند نوجوان دیگر توانست شکست تبلیغاتی سنگینی را به عراق تحمیل کند.
به گزارش ایرنا، دفاع مقدس سرشار از اتفاقات خاص و خاطرههای منحصربهفردی است که بسیاری از آنها هنوز بازگو نشدند. به تعداد همه رزمندههایی که پا به میدان نبرد گذاشتند میتوان خاطره و ماجراهای جذاب تلخ و شیرین از دفاع مقدس یافت. اما قطعا یکی از خاصترین آنها میتواند خاطره دیدار غیرمنتظره چند رزمنده نوجوان با نفر اول دشمن مستقیم ایران در جنگ تحمیلی، یعنی صدام حسین باشد. دیداری که در جریان عملیات بیتالمقدس و در آخرین روزهای اردیبهشت 1361 برای سوءاستفادههای تبلیغاتی عراق علیه ایران رقم خورد و در آن یک رزمنده اهل ساری نیز حضور داشت.
حسن مستشرق تنها شخص از مازندران است که با صدام دیدار داشت. نوجوانی 17 ساله بود که پس از یک نبرد درونخانوادگی برای جلب رضایت پدر و در حالی که سه برادرش در جبههها حضور داشتند به جبهه رفت. حتی به خواب هم نمیدید که پایش به کاخ صدام باز شود و با او گفتوگو داشته باشد. اما جنگ برای او و چند نوجوان دیگر نقشههای متفاوتی کشیده بود.
او حالا همراه با دردهای دوران جنگ و اسارت در ساری روزگار میگذراند و خاطراتش را گاهی مرور میکند. تأکید دارد که مایل نیست تلخیهای اسارت را بازگوید تا کام دیگران را تلخ نکند. به همین دلیل در خاطراتش عمدتا از خاطرات تلخ کمتر حرف میزند. همسرش طی سه سال اخیر عمده خاطرات جنگ و بیش از 8 سال اسارت او را روی کاغذ پیاده کرده و قرار است آن را در قالب یک کتاب منتشر کند.
هفته دفاع مقدس بهانهای شد تا با هفتمین و آخرین فرزند زندهیاد حاج محمدباقر مستشرق، معروف به حاجی مرشد، پهلوان و معتمد آن سالهای ساری گپوگفتی صمیمانه درباره حضورش در جبهه و ماجرای دیدار با صدام داشته باشیم:
جنگ تحمیلی از چه زمانی وارد خانواده شما شد؟
من همراه با برادرهای بزرگترم پیش از انقلاب هم در فعالیتهای ضد رژیم شاهنشاهی فعالیت داشتیم. در واقع پیشینه مبارزاتی ما به آن زمان برمیگردد. از همان ابتدای جنگ دو تن از برادرهایم که در فعالیتهای انقلابی حضور فعالی داشتند همراه با دوستانشان از جمله حسن الطافی، اصغر آسمانی، مهدی چمنی از ساری به خوزستان رفتند. مدتی بعد هم حجت به جبهه غرب در کرمانشاه رفت. پسرعمویم ناصر هم رفته بود. من هم مشتاق بودم که بروم، اما پدرم اجازه نمیداد. میگفت سه برادرت در جبهه هستند، بگذار آنها بیایند و مدتی بعد به جبهه برو. تأکید میکرد در پایگاه بسیج مسجد ابوالفضل فعال باشم. در حقیقت با توجه به حضور سه برادرم در جبهه، سعی میکرد به هر بهانهای من را در شهر نگه دارد. از طرفی سن زیادی هم نداشتم. جنگ که آغاز شد حدودا 16 سالم بود. به همین دلیل با رفتنم مخالف بود. میگفت در دوچرخهفروشیاش که دور میدان ساعت ساری بود کار کنم. گفتم حالا که در شهر میمانم اقلا اجازه بده که دورههای آموزشی نظامی را طی کنم. بالاخره پدر را قانع کردم که در دورههای آموزشی شرکت کنم. هدفم این بود که بعد از آموزش به شکلی فرار کنم.
مدتی بعد پسرعمهام کاظم هم رفت. تعداد بچههای محله که به جبهه میرفتند بیشتر شده بود. هر چه بیشتر میگذشت من هم بیشتر عطش حضور در جبهه را حس میکردم. بیش از 6 ماه از جنگ گذشته بود و من هنوز موفق نشده بودم به جبهه بروم.
اوایل سال 1360 هادی و مهدی برای مدتی از جبهه برگشتند. گفتم حالا که برادرها آمدند من بروم. اما باز هم نپذیرفت. من هم تصمیم جدی و مهمی گرفتم.
یعنی بی خبر عازم جبهه شدید؟
نه. میخواستم به هر صورتی که هست با رضایت پدر به جبهه بروم. تصمیم گرفتم پدر را بترسانم. گفتم اگر اجازه ندهد خودکشی میکنم. البته پدر با این تهدیدها هم کوتاه نمیآمد. پاسخ تهدیدی که کردم تهدید شدن به کتک خوردن با کمربند بود. اما تصمیمم را گرفتم و بالاخره یک روز ابتدا به همسر برادرم گفتم که چنین قصدی دارم و بعد به انباری رفتم و با بستن یک طناب به سقف خودم را دار زدم. زن داداشم هم که دید به سمت انبار رفتم، پشت سرم آمد و همان لحظه که موتور زیر پایم را انداختم، پاهای من را گرفت و نجاتم داد. بعد هم مادر را صدا زد و گردنم را از طناب بیرون آوردند. مادر بلافاصله با پدر تماس گرفت و گفت چه کاری کردم.
قرار بود فقط تهدید کنید! واقعا داشتید خودکشی میکردید؟
هدفم ترساندن بود. اما یک لحظه خیلی هیجانی شدم و نقشهام را جدی گرفتم. خوشبختانه نجات پیدا کردم. پدر هم ابتدا برادرم عباس را فرستاد تا ببیند ماجرا چیست. بعدازظهر هم خودش که آمد به وعدهاش عمل کرد و با کمربند تنبیهم کرد. هم خودکشی کردم و هم کتک خوردم. اما در نهایت برادرم مهدی رضایت پدرم را گرفت. میگفت این بچه کنترلش از دست ما خارج شده و اگر در شهر بماند هزینهاش برای خانواده بیشتر از رفتنش به جنگ است. پدر هم هرچند که از ته دل راضی نشد، اما قبول کرد.
همراه با تعدادی از دوستانم مثل زندهیاد امید آملی، ایرج اسلامی و علیرضا پورقناد که از بچههای شر و پرشیطنت مدرسه شریعت بودیم تصمیم گرفتیم خودمان به اهواز برویم. از مسجدالرسول اهواز برای نیروهای نامنظم که زیر نظر شهید چمران فعالیت میکرد اعزام شدیم.
مدتی بعد با خانواده تماس گرفتیم و گفتیم آمدیم اهواز. پدرم میگفت برگرد با نیروهای جهاد اعزام شو که اقلا بدانیم کجا هستی و چه میکنی. ولی ما فقط به این فکر میکردیم که به شکلی به خط مقدم برسیم. حدود یک ماه در اهواز بودیم و اتفاقی نیفتاد. ما را به خط مقدم نمیفرستادند. در نهایت تصمیم گرفتیم به حرف پدر گوش کنیم و به ساری برگردیم.
پس تلاشتان بینتیجه ماند؟
بله. نزد آقای شتابان مسئول جهاد رفتیم و این بار خوشبختانه همراه با نیروهای جهادی پیش از عملیات آزادسازی بستان به اهواز اعزام شدیم. باز هم ما را برای فعالیتهای پشتیبانی انتخاب کردند. برای توزیع آب بین روستاییان، جادهسازی، ساخت خاکریز و فعالیتهای جهادی کار میکردیم. حدود یک ماه گذشت و درخواست کردیم که ما را به خط مقدم بفرستند. بالاخره درخواستهای ما نتیجه داد و به فرمانده تیپ عاشورا در سوسنگرد معرفی شدیم. حدود سه ماه سوسنگرد بودیم و بعد از مدتی به ساری برگشتیم. این بار که به ساری برگشتم دیگر آن حسن کلهشق سابق نبودم. کسی باور نمیکرد آن پسربچه شر و تخس حالا انقدر سربهزیر شده باشد. زیاد هم تحمل ماندن در شهر را نداشتم. منتظر بودم زودتر به جبهه برگردم.
در جنگ چطور؟
البته در جنگ شرایط فرق میکرد. در عملیات فتحالمبین من و چند تن از رزمندههای دیگر شیطنت زیادی داشتیم. فیلم اخراجیها را که میبینم یاد خودمان میافتم. سعی میکردیم به این شکل نشاطمان را حفظ کنیم. در همین عملیات ترکش خوردم و بعد از عملیات به مرخصی آمدم. تحویل سال 1361 را برای آغاز عملیات فتحالمبین در جبهه بودیم. پس از 7 روز نبرد عراقیها را شکست دادیم و برای مرخصی به ساری برگشتیم. حدود یک هفته ساری ماندیم و سپس به جبهه رفتیم. گردان ما به دلیل عملکرد خوب در فتحالمبین برای خطشکنی به تیپ ثارلله با فرماندهی حاج قاسم سلیمانی الحاق شد تا در عملیات بیتالمقدس حضور داشته باشد.
یعنی برای آزادسازی خرمشهر؟
درست است. این نخستین عملیات مشترک بین سپاه و بسیج و ارتش بود. من تیربارچی بودم. نیمههای شب 10 اردیبهشت عملیات آغاز شد. شب سختی بود. قرار بود بچههای گردان ما همراه با ارتش و تیپ ثارالله در خط میانی عملیات به سمت خاکریز عراقیها برویم و تیپ نور و تیپ قدس هم در چپ و راست همراه با ما پیشروی کنند. با رشادت رزمندهها خاکریز اول و دوم را گرفتیم و سنگرها را فتح کردیم. پس از چند ساعت نبرد و در حوالی سپیدهدم جمعه 10 اردیبهشت تا خاکریز6 پیش رفتیم. قرار بود دو خاکریز را بگیریم، اما تا توپخانه دشمن پیش رفتیم.
عراقیها کامل عقبنشینی کرده بودند؟
در خطی که ما حضور داشتیم عقب نشستند. اما نمیدانستیم که دو خط کناری ما نتوانستند مقابل آتش دشمن مقاومت کنند. در واقع فقط ما جلو رفته بودیم و بچهها نتوانستند پیشروی کنند. سپیدههای صبح دیدیم که عراقیها در رفتوآمد هستند. یکی از رزمندههای ارتشی وقتی عراقیها را دید گفت که ما محاصره شدیم و اصطلاحا گازانبری خوردیم. عراقیها از دو سمت ما را قیچی کرده بودند. با یک زیرپوش سفید به عراقیها نشان داد که در این نقطه مستقریم و اسارت را میپذیریم. پیش از این که عراقیها متوجه حضور ما شوند اسارت ما را اعلام کرد. عراقیها که متوجه حضور ما شدند به سمت ما آمدند. ولی ما حاضر به اسیر شدن نبودیم. به محض نزدیک شدنشان تعدادی از بچهها بالای خاکریز رفتند و نبرد را شروع کردند.
مهمات زیادی نداشتیم، اما امیدوار بودیم که از عقب نیرو برسد. درگیری که شروع شد، تانکهای عراقی به سمت ما برگشتند و درگیری گسترده شد. حدود 150 نفر بودیم. بیسیم زدیم، اما گفتند شما محاصره شدید. یا اسارت را بپذیرید یا شهادت. فرمانده گردان گفت باید بجنگیم. خودش پیشگام شد و به شهادت رسید.
تا حوالی ظهر مقاومت کردیم. آخرین مهماتی که خرج کردیم یک گلوله آرپیجی بود که عباس پورخسروانی، - یکی از همان 23 نفر - به سمت هلیکوپتر عراقی شلیک کرد و اصابت نکرد. دیگر راهی برای مقاومت نداشتیم. نزدیک به 90 نفر از ما شهید شدند. تانکها رسیده بودند بالای خاکریز و کامل محاصره شده بودیم. باید میپذیرفتیم که اسیر شدیم. لحظه سختی بود.
پس بالاخره اسارت را در نخستین روز عملیات بیتالمقدس پذیرفتید؟
البته نه به همین سادگی. بعثیها در حال شادی و تیراندازی هوایی بودند. یکی از بچهها به نام ناصر کنارم ایستاده بود و دستمان را پشت سرمان گرفته بودیم. به من گفت نارنجک توی دستم دارم. گفتم بنداز کنار تا نبینند. گفت ضامنش را کشیدم، ماندهام چه کار کنم! گفتم بنداز وسط عراقیها، نهایتش این است که ما را میکشند. انداخت و چند نفرشان را کشت و چند نفر هم زخمی شدند. عراقیها این بار همه ما را به صف خواباندند تا یک تانک از روی ما رد شود. اولین نفر هم از سمتی که تانک میآمد من بودم. تقریبا به فاصله 2 متری من آمده بود که یک افسر عراقی دستور توقف داد. نیروهای بعثی میگفتند قصد انتقام دارند. اما او گفت به همین سادگی نباید رهایشان کنیم. از همینجا شکنجههای اسارت شروع شد. مقابل چشممان آب را روی زمین میریختند و به ما نمیدادند. حتی به زخمیها آب نمیدادند. تا میتوانستند ما را دواندند. هنوز امیدوار بودیم که شاید نیروها به کمکمان بیایند. اما خبری نبود.
از اینجا به اردوگاه رفتید؟
اول ما را به بصره بردند و در یک پادگان برای مدتی کوتاه مستقر کردند. بازجوییهای اولیه و پرسشهای مقدماتی درباره خودمان انجام شد. دنبال این بودند که بچههای سپاه را پیدا کنند. من خودم را از نیروهای ارتش معرفی کرده بودم. شلوارهای سپاه را از زانو پاره میکردیم تا متوجه نشوند.
آن گروه 23 نفره همینجا تشکیل شد؟
هنوز به استخبارات نرفته بودیم. 23 نفر را در استخبارات از بقیه جدا کردند. آن شب را در همان پادگان ماندیم. در همان یک شب آنقدر شیطنت و خرابکاری کردم که چند بار کتک خوردم. فردا که خواستند ما را به استخبارات ببرند، یک افسر عراقی دستور داد تا من را سوار اتوبوس نکنند. به من اشاره زد که نمیگذارم بروی و همینجا میکشمت. اما با وساطت یک افسر دیگر در آخرین اتوبوس سوار شدم. چند کیلوکتر جلوتر همان افسر دوم آمد و به من گفت که شیعه است و به خاطر هم مذهب بودنمان جانم را نجات داد. واقعا قرار بود در همان پادگان اعدامم کنند.
از بصره به استخبارات بغداد رفتیم و دوره جدید و متفاوت اسارت برای ما آغاز شد. عمده اسرا ابتدا به استخبارات میرفتند تا تخلیه اطلاعاتی شوند. یک سری سئوال پرسیدند و ما را به سلول بردند. شب دوباره آمدند و 23 نفر از ما را بیرون کشیدند و از اینجا وارد ماجرای 23 نفر شدیم.
هر 23 نفر از یک گردان بودید؟ همدیگر را میشناختید؟
بیشترمان به ویژه بچههای کرمان با هم بودیم. اما بعضیها را هم نمیشناختیم. مثلا یحیی کسایی، محمود رعیتنژاد و حمید تقیزاده از جمع ما نبودند. برای خودمان هم عجیب بود که چرا ما را جدا کردند. وجه مشترکمان کمسن و سال بودن همه ما بود که زیر 18 سال بودیم. با این حال نمیدانستیم چه نقشهای دارند.
ملاصالح از کجا به جمع شما اضافه شد؟
صالح ملاقاری معروف به ملاصالح آن زمان چند ماهی بود که در استخبارات حضور داشت. مترجم اسرا بود و تقریبا هر کسی که به استخبارات رفته باشد او را دیده است. همه تصور میکردند که او جاسوس است. چون آزادانه در استخبارات حضور داشت و روابطش با بعثیها بد نبود. اوایل جنگ اسیر شده بود. ابتدا خودش را تاجر عرب معرفی کرد. اما یکی از اعضای خلق عرب او را شناخت که زمانی در رادیو آبادان کار میکرد.
ابتدا قصد داشتند او را بکشند. اما با توجه به آشناییاش با یک مقام عالیرتبه عراقی در زندان رژیم شاه، با وساطت او قرار شد به عنوان مترجم فعالیت کند. با این که همه فکر میکردند جاسوس است، اما زیرکانه حواسش به رزمندههای ایرانی بود. خیلیها را از مرگ نجات داد. در استخبارات ما 23 نفر را که جدا کردند، ملاصالح به عنوان مترجم به ما اضافه شد.
این که از دیگران جدا شدید برای شما عجیب نبود؟
زمانی عجیب شد که از روز دوم دیدیم رفتارها با ما در برخی موقعیتها عوض میشود. چند خبرنگار آمدند و مصاحبههایی از ما گرفتند. از صالح پرسیدیم ماجرا چیست؟ گفت بعثیها میگویند قصد دارند شما را به دلیل سن کمی که دارید برای آغاز صلح و پایان جنگ به ایران بفرستند. در واقع از ما به عنوان ابزاری برای تبلیغات علیه جمهوری اسلامی ایران استفاده کرده بودند.
جلوی دوربینها به ما میگفتند مهمان ما هستید، از طرف دیگر در مخوفترین زندان عراق از ما با شکنجه پذیرایی میکردند. بین این دو وضعیت گیر افتاده بودیم. اما کمکم خودمان هم باورمان شد که قرار است به ایران برگردیم. از بیرون زندان و شرایط جنگ هم خبری نداشتیم. تا این که یک روز ما را برای فیلمبرداریهای تبلیغاتی خودشان به پارک بردند و آنجا یکی از بچهها در دکه روزنامهفروشی داخل پارک روزنامهای را با عکس خودمان دید. روزنامه را یواشکی برداشت و به صالح داد و وقتی صالح برای ما خواند متوجه شدیم از زبان ما حرفهای دیگری نوشتهاند. تازه دریافتیم که داستان چیست.
دیگر حساسیتمان نسبت به کارهای تبلیغاتی آنها و به ویژه دوربینهای عکاسی و فیلمبرداری زیاد شده بود. تا جایی که در شهربازی وقتی ما را برای فیلمبرداری به زور سوار ماشین برقی کردند تصمیم گرفتم با همان ماشین فیلمبردار را بزنم. همین کار را هم کردم. از پشت فیلمبردار مستقیم با سرعت به او زدم. هم خودش پرت شد و هم دوربینش شکست.
خبر داشتید که قرار است با صدام دیدار کنید؟
به هیچ وجه. حدود دو هفته بود که در استخبارات بودیم. یک روز به ما گفتند قرار است به جایی برویم که نمایندگان صلیب سرخ و یک مقام عالیرتبه عراقی با ما دیدار کنند. تقریبا حوالی 25 اردیبهشت بود که سوار یک مینیبوس شدیم و از استخبارات بیرون رفتیم. پس از طی مسیری دیدیم فضا امنیتی شده است. خیابانهای یک طرفه و امنیتی با نیروهای نظامی پرتعداد برای ما جدید بود. حتی صالح هم خبر نداشت کجا میرویم. اما خوشحال بود که قرار است با نمایندگان صلیب سرخ دیدار کند. چون کسی خبر نداشت او در استخبارات عراق است و به این بهانه نامش در بین اسرا ثبت میشد.
وارد یک کاخ شدیم و از گیت گذشتیم. وجود ترکش در بدنمان باعث میشد که گیتها دائم سوت بکشند. در نهایت وارد یک سالن بزرگ شدیم که محافظان زیادی در آن حضور داشتند. گفتند روی صندلیها بنشینید و هر وقت مقام عالیرتبه عراق آمد به احترامش بلند شوید و تشویق کنید. ما گفتیم کف نمیزنیم و صلوات میفرستیم. در نهایت قرار شد نه صلوات بفرستیم و نه تشویق کنیم. من از سمت راست اولین نفر بودم و ملاصالح هم مقابل من در سمت چپ نشست.
یعنی تا اینجا هم متوجه نشدید که قرار است با صدام دیدار داشته باشید؟
اصلا تصور نمیکردیم چنین اتفاقی بیفتد. سرگرم تماشای سالن و محیط بودیم که یک درجهدار همراه با دختر خردسالش وارد سالن شد. همه بلند شدیم و او همراه با دخترش در صندلی کناری من نشست. هنوز هم نشناختیم. ما تصویر صدام را در روزنامهها و تلویزیون دیده بودیم. تصویر واضحی از او در ذهن نداشتیم. من یک لحظه چشمم به ملاصالح افتاد که رنگ به چهره ندارد. صدام را شناخته بود. با ابرو اشاره زدم که چیزی شده؟ او هم فقط لب گزید و بعد نشستیم. چند ثانیه بعد یک نفر صدام حسین رئیسجمهور عراق را معرفی کرد. حالا ما هم رنگ به چهره نداشتیم. همه بهتزده و شوکه از این بودیم که در کاخ صدام و چند متری او حضور داریم.
اولین چیزی که به ذهن من رسید این بود که اگر به ایران برگردیم حتما اعدام خواهیم شد. با دشمن اصلی خودمان دیدار داشتیم. به خودم میگفتم حتما آقای خلخالی حکم اعدام همه ما را صادر میکند.
مرورگر شما از ویدئو پشتیبانی نمیکند. فایل آنرا از اینجا دانلود کنید: video/mp4حرفهای صدام یادتان هست؟
بله. میگفت: «من زمان رژیم پهلوی به ایران آمده بودم. همه ما مسلمانیم. شما فرزندان ما هستید و باید الان در مدارس باشید. جنگ جای شما نیست. ما طالب صلح هستیم، اما رهبرانتان شما را از مدرسه بیرون کشیدند و به جنگ فرستادند. باید برای آینده مملکتتان درس بخوانید و آماده شوید. وقتی به ایران برگشتید و سالها بعد به جایگاهی رسیدید حتما به من نامه بدهید. ما خوشحالیم شما را میبینیم و متاسفیم که در چنین شرایطی این دیدار انجام میشود. با خودتان هدایا و سوغاتیهایی برای خانوادههایتان ببرید. در مدتی کوتاه با صلیب سرخ هماهنگ میکنیم که نزد خانوادههایتان برگردید.»
بعد هم شروع کرد به پرسیدن پرسشهای شخصی. البته صالح ترجمه میکرد. از اولین نفری که سئوال پرسید من بودم. از سن، نام و شغل پدر و این مسائل شخصی میپرسید. در نهایت هم دخترش «حلا» یک شاخه میخک سفید به ما داد که مثلا به قول صدام گل صلح بود.
بعد هم عکس با صدام ثبت شد؟
به اجبار. ما نمیخواستیم با صدام عکس بگیریم. ما را مجاب کردند تا پشت سر صدام بایستیم. صدام از دخترش خواسته بود که برای ما جوک بگوید. حلا هم قبول نکرد و ما از این که صدام ضایع شد خندهمان گرفت. همان لحظه هم عکاسان یک عکس گرفتند.
یکی از شما 23 نفر میگفت به سرتان زده بود بلایی سر صدام بیاورید. درست است؟
من در عکس دقیقا پشت صدام ایستادهام. محمود رعیتنژاد که کنار صدام بود آهسته به من گفت میخواهد اسلحه صدام را از کمرش بردارد و او را بکشد. گفتم نمیشود. این همه محافظ اینجا ایستادهاند. بدمان نمیآمد که از فرصت استفاده کنیم و کاری انجام دهیم. اما تصورش هم ممکن نبود. با این حال محمود به من گفت که کمی محافظها را به عقب هل دهم تا او کارش را انجام دهد. به محض این که دستش را روی شانه صدام گذاشت محافظان جلو آمدند و همه ما را متفرق کردند. صدام هم دست دخترش را گرفت و رفت.
بعد از این دیدار دیگر بحث اعزام شما به ایران مطرح نشد؟
ما را به استخبارات بردند و دوباره شکنجهها شروع شد. آنها منتظر واکنش ایران بودند. از طرفی عملیات بیتالمقدس هم کماکان ادامه داشت و عراقیها وضعیت خوبی در این عملیات نداشتند. چند روز بعد از دیدار ما با صدام خرمشهر آزاد شد و پرونده ما از اولویت افتاد. بالاخره تصمیم گرفتند با توجه به خارج شدن اعزام ما به ایران از اولویت، ما را از استخبارات خارج کنند. به زندان الرشید در شرق بغداد رفتیم که نسبت به استخبارات برای ما بهشت بود. آن جا دستکم آفتاب را میدیدیم، در حیاط میرفتیم و توالت و حمام داشتیم. یک ماه و نیم در الرشید بودیم و بعد به اردوگاه اسرا منتقل شدیم.
نگاه اسرا به شما چگونه بود؟ احتمالا از دیدار شما با صدام خبر داشتند.
خبر داشتند، اما به آن شکلی که بعثیها در رسانهها تبلیغ میکردند. وقتی به اردوگاه رفتیم تصورشان این بود که تا الان در هتل بودیم. باورشان نمیشد که در زندان مخوف استخبارات شکنجه میشدیم. به هر حال پس از گذراندن 70 روز در استخبارات و حدود یک ماه و نیم در الرشید، وارد اردوگاه شدیم و از این که دیگر دست از سر ما برداشتند خوشحال بودیم.
اما بعثیها بیخیال پرونده شما نشده بودند؟
درست است. مدتی بعد دیدیم باز هم خبرنگاران و فیلمبرداران آمدند. در اردوگاه هم از ما فیلم میگرفتند و پخش میکردند تا نشان دهند شرایط مناسبی داریم. اما کارگردانی شده تصویر میگرفتند. مثلا میگفتند بروید والیبال و فوتبال بازی کنید تا فیلم بگیریم. ما هم زیر توپ میزدیم و توپ را به بیرون از محوطه یا بالای ساختمان میفرستادیم. اجازه ثبت تصاویری که میخواستند را ندادیم. بابت همه این کارها کتک مضاعف هم میخوردیم.
تصمیم گرفتند چهار نفر از ما که خرابکارتر بودیم را از 23 نفر در اردوگاه جدا کنند. من، یحیی کسایی، حمید مستقیمی و منصور محمودآبادی را از گروه جدا کردند و به آسایشگاه 24 بردند که ویژه اسرای خط دهنده اردوگاه بود. اسرای این آسایشگاه در اردوگاه هم قرنطینه بودند. یعنی وقته همه در محوطه بودند اینها باید در سالن میماند و وقتی همه داخل سالن بودند این گروه را وارد حیاط میکردن تا ارتباطی با سایر اسرا نداشته باشند.
بیش از 6 ماه در اردوگاه بودیم و کنار اسرای آسایشگاه 24 تمام قلقهای اسارت و مسائل سیاسی را یاد گرفتیم. دوباره زمزمههای برنامهریزی برای استفاده از ما مطرح شد. تا این که باز هم ما 23 نفر را به استخبارات بردند تا تبلیغات علیه جمهوری اسلامی را آغاز کنند.
دقیقا همان 23 نفر؟
بله. با همان ترکیب چند ماه قبل به استخبارات رفتیم و دوباره ملاصالح را دیدیم. صالح با ما به اردوگاه نیامده بود. در استخبارات شنیدیم که قرار است ما را به فرانسه ببرند. بعد متوجه شدیم عراق اعلام کرد میخواهد ما را به ایران تحویل دهد، اما ایران پذیرای ما نیست.
واکنش ایران در قبال پیشنهاد عراق چه بود؟
آنها قصد داشتند ایران را زیر سئوال ببرند. اما ایران اعلام کرد این رزمندهها اجباری به جبهه نیامدند و از نظر ما مردهای شجاعی هستند که حاضریم بابت هر کدام از آنها دو افسر عراقی را مبادله کنیم. ما که با خبر شدیم در ایران ما را باور دارند و گول برنامههای تبلیغی عراق را نخوردهاند انرژی و انگیزه گرفتیم. عراق هم که دید بازی تبلیغاتی را باخته تصمیم گرفت اعلام کند ایران پذیرای اسرای خود نیست و بعد ما را به فرانسه بفرستد. در فرانسه هم منافقین اعلام آمادگی کرده بودند که پذیرای ما باشند.
تصمیم گرفتیم تا پای جان بایستیم و اجازه ندهیم نقشهشان عملی شود. بنابراین گفتیم نه جلوی دوربین حرف میزنیم و نه به فرانسه میرویم. اگر هم بحث اعزام به ایران مطرح است طبق مقررات باید در ترکیه این تبادل انجام شود. از طرفی هم میدانستیم به دلیل ثبت شدن ناممان در صلیب سرخ و مطرح شدن ما در رسانهها، اگر یکی از ما کشته شود برای عراق بار منفی خواهد داشت. به ما گفتند به زور هم که شده شما را به فرانسه میفرستیم. ما هم تهدید کردیم که در فرودگاه و مقابل دوربینها شورش خواهیم کرد.
اعتصاب غذا هم بابت همین اعتراض بود؟
وقتی دیدیم سر حرفشان هستند بدون مشورت با ملاصالح تصمیم گرفتیم اعتصاب غذا کنیم. صالح به ما گفت که این کار آن هم در استخبارات بسیار سخت است. اعتصاب را آغاز کردیم و همقسم شدیم تا پای جان بایستیم. ابتدا آب هم نمیخوردیم. تا این که صالح گفت اعتصاب غذاست و آب را باید بخوریم که زنده بمانیم. انواع و اقسام غذاهای خوشمزه و خوشبو میآوردند تا وسوسه شویم. بچهها سعی میکردند با ذکر گفتن یا تعریف خاطرات از شهدا و رزمندههای دیگر به وسوهها توجه نکنند.
روز سوم ژنرال قدوری ما را خواست تا متقاعدمان کند اعتصاب را بشکنیم. من، حمید تقیزاده و عباس پورخسروانی را پیش او بردند. گفتیم نمیخواهیم از ما سوءاستفاده تبلیغاتی علیه ایران شود. خودمان به جنگ آمدیم و اجباری در کار نبود. در نهایت ژنرال قدوری از کوره در رفت و دستور شکنجه داد. از روز سوم هم به ما آب ندادند. روز چهارم باز هم شکنجه شدیم. دو نفر از ما حالشان بد شد و به درمانگاه منتقل شدند. روز پنجم را از شدت بیحالی تقریبا یادمان نیست. فقط یادمان هست که عراقیها رسما تسلیم شدند و ما را شب به اردوگاه فرستادند.
به همان اردوگاه قبلی برگشتید؟
بله. اسرا فکر میکردند ما به ایران برگشتهایم. وقتی حال روز ما را دیدند متوجه شدند که چه کاری کردیم. البته با همان حال هم در اردوگاه دوباره کتکمان زدند. ولی ما دیگر خوشحال بودیم و جان گرفته بودیم که توانستیم شکستشان دهیم. تا پایان اسارت هم شکنجهها طبق روال معمول ادامه داشت. 17 ماه در اردوگاه بودیم و بعد به رمادیه رفتیم که در نزدیکی مرز اردن و سوریه قرار دارد و شرایط اقلیمی بیابانیاش طاقتفرساست. هر روز میگفتیم خدایا اگر آزادمان نمیکنی اقلا کاری کن به موصل برویم.
خانواده در این مدت چه حالی داشتند؟ از دیدار شما با صدام با خبر شدند؟
عراقیها با هواپیما تعدادی از نشریات و مجلههای مربوط به ما را در جبهه پخش کرده بودند. برادرم حجت در جبهه عکس من پشت صدام را در یکی از این روزنامهها را دید. تا مدتها خبر نداشتند که ماجرا چیست. در یکی از نامههایش برایم نوشته بود که مبادا آبروی خانواده را ببری. اما مدتی بعد همه چیز شفاف شد. البته به خاطر شیطنتم در اردوگاه و این که زیاد سربهسر عراقیها میگذاشتم عمدتا نامههای من را به دستم نمیرساندند. شاید سالی یک یا نهایتا دو نامه به من میرسید. بیشترش هم از طرف شخصی به نام آندریاس از آلمان بود که برایم نامه مینوشت و عکس از طبیعت آلمان میفرستاد. بعدها متوجه شدم که آندریاس داماد علیرضا پورقناد است و برای این که من در اسارت روحیه داشته باشم، از آندریاس خواسته تا برایم نامه بنویسد و بفرستد.
تا چه زمانی اسیر بودید؟
یکم شهریور 1369 آزاد شدیم و 5 شهریور به ساری رسیدم. اواخر اسارت با خبر شدم که پسرعمویم بهروز شهید شد. اما خبر شهادت برادرم حجت را به من نداده بودند. وقتی برگشتم با خبر شدم که حجت 21 دی 1365 در عملیات کربلای5 به شهادت رسید.
نظرتان در مورد فیلم سینمایی 23 نفر چیست؟ به نظرتان توانست روایتگر خوبی باشد؟
اول این که باید از آقای مهدی جعفری به خاطر دغدغهای که دارد تشکر کنیم. کارشان ارزشمند است. من معتقدم که او پس از ملاصالح نفر بیستوپنجم این گروه است. اما از نظر اعتباری دستش بسته بود. این فیلم میتوانست در صورت حمایت کاملتر باشد. به فیلمنامه برای جذابتر شدن شاخ و برگهایی اضافه شد. اما معتقدم فقط بخشی از آن چه اتفاق افتاد در این فیلم به تصویر کشیده شد. به نظرم مستند «23 نفر و آن یک نفر» آقای جعفری بسیار کامل و جذابتر است. به هر حال از فیلم آن طور که باید حمایت نشد.
با اعضای گروه 23 نفر هنوز در ارتباط هستید؟
در اسارت از هم جدا شدیم. اما سالها بعد از آزادی همدیگر را پیدا کردیم و از حال هم باخبر هستیم. از آن جمع 23 نفره دو نفر فوت کردند و اکنون 21 نفریم. ملاصالح هم پس از سالها اسارت در زندان پهلوی، زندان بعث و زندان ایران به دلیل شائبه جاسوسی، خوشبختانه اکنون در خوزستان زندگی میکند و در ارتباطیم.
ما در اسارت تمام این سختیها را که بسیاری از آنها به دلیل میزان خشونتی که وجود داشت قابل بیان نیستند، به جان خریدیم تا با دستهای خالی هم دشمن را شکست دهیم. رزمندهها در جبهه با سلاح میجنگیدند و ما با دست خالی به جنگ با صدام و سیاستهای تبلیغاتیاش علیه ایران رفتیم. میتوانستیم همان ابتدای اسارت با چند مصاحبه آزاد شویم. اما 9 سال اسارت و تمام مشقاتش را به جان خریدیم که سربلند برگردیم.
*س_برچسبها_س* *س_پرونده خبری_س*