یک‌شنبه 4 آذر 1403

دانشگاه پاریس نمی‌روی و می‌شوی آقا مهدی

وب‌گاه خبر آنلاین مشاهده در مرجع
دانشگاه پاریس نمی‌روی و می‌شوی آقا مهدی

فرمانده شهید لشکر 17 و دانشجوی رتبه‌ی چهارم پزشکی شیراز.

یک: پدر و مادرش اصفهانی بودند اما 1338 در تهران متولد شد. تهران که بودند خواهرهایش می‌خواستند مدرسه بروند، دیدند بی حجابی غوغا می‌کند. مدتی رفتند خرم آباد. بعد آمدند قم ماندگار شدند. بچه که بود، فرز و زرنگ بود. هم بازی‌اش را می‌کرد و هم قرآن را خوب می‌خواند. مادرش معلم قرآن بود. مشق شبش را همان موقع که وارد خانه می‌شد می‌نوشت. کمتر بچه‌ای مثل او بود که در همان پای در، کفش به پا روی زمین بخوابد و شروع کند به مشق نوشتن. چند سال بعد برای خودش کسی شد. خیلی جذاب بود. خوش تیپ می‌گشت. با ادب بود؛ خیلی بیشتر از هم سن و سالانش.

دو: پدرش حاج عبدالرزاق، یک انسان باایمان، با اخلاق، غیور و حلال خور بود به معنای واقعی کلمه. انتشارات داشت. بیشتر آثار امام را چاپ کرده بود. مهدی هنوز مو به صورتش نیامده؛ در کنار پدرش کار می کرد. توزیع رساله و زندگی نامه و کتاب حکومت اسلامی امام شده بود برایش هم؛ مبارزه هم تفریح. با همکلاسی‌اش ده هزار تومان روی هم گذاشتند برای چاپ آثار امام. کلی کتاب شد. آن هم وقتی که برای همراه داشتن عکس امام (ره) کلی زندان داشت. اگر دستگیر می شد، حبس ابد روی شاخش بود. آخرخطر بود. جگر شیر می‌خواست؛ که داشت.

سه: خرم آباد که بودند پدرش را دوبار فرستادند شهر سقز، تبعید. ساواک دید فایده نکرد، پدرش را فرستادند، اقلید فارس. در نبود پدر، برای خواهر و مادرش؛ هم برادر بود و هم پدر. حزب رستاخیز که اعلام موجودیت کرد، تنها شاگرد تیزهوش دبیرستان پسرانه خرم‌آباد بود که دفترچه عضویت حزب رستاخیز طاغوت را امضا نکرد. تهدید به اخراج شد اما کوتاه نیامد. اخراجش کردند. جای دیگر ثبت نام کرد. مجبور شد از رشته ریاضی به طبیعی تغییر رشته دهد.

چهار: انقلابیون ضد رژیم هر کدام به شهری تبعید بودند؛ آیت‌الله مدنی هم در خرم آباد. عاشق او بود. پای درس‌های خصوصی اخلاق او حاضر می‌شد. بعد از امام خود را مدیون او می‌دانست.

پنج: یک سال مانده به پیروزی انقلاب تازه دیپلمش را گرفته بود. نتایج کنکور که آمد، رتبه چهارم پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد. دعوت‌نامه‌ای هم از فرانسه برایش آمد. لیاقتش را داشت. می‌توانست یک دانشجوی موفق در دانشگاه‌های پاریس باشد. مشورت کرد. گفتند: "نظر امام این است که بچه‌های انقلاب در ایران بمانند؛ احتیاج می‌شود." ماند و نرفت.

شش: انقلاب که پیروز شد، خیلی زود رفت جهاد سازندگی. نوزده ساله بود که سپاه قم شد محل حضور شبانه‌روزی‌اش. زرنگ بود و تیز. شد مسؤول واحد اطلاعات سپاه قم. حزب کومله غرب کشور را به هم ریخت، زود رفت آنجا. از کردستان که آمد، غائله خلق مسلمان شهر قم را به هم ریخته بود. همه‌ی نیرویش را گذاشت برای رفع بحران ضدانقلاب. شهر آرام شد.

هفت: جنگ شد. رفت سپاه دزفول. همان اول شد مسؤول اطلاعات - عملیات سپاه دزفول. خانواده مدت ها از او بی خبر بودند. پدرش که پی او رفت دزفول، پشت در منتظرش نشست. جلسه داشت. حتی به خاطر دیدن پدرش هم جلسه را تعطیل نکرد.

هشت: از تک تک جملاتش پیدا بود که سر و کارش با کتاب و مطالعه است. از همه چیز سر در می‌آورد؛ خیلی عالی. اطلاعاتش بالا بود؛ از همه چیز و همه جا. یک کتاب خوان حرفه‌ای بود. اهل تحلیل بود؛ آن هم دقیق. دلیل و منطق داشت برای هر کاری. بی تعصب بود و معتدل و صبور؛ علتش معلوم بود؛ مطالعه وسیع. همه جور کتاب به درد بخوری را خوانده بود. تحلیل هایش نشان می‌داد که خیلی بیشتر از سن و سالش می‌فهمد. خیلی جوان بود، اما اولین کسی بود که از فرماندهان جنگ پرسید:" راهبرد ایران در جنگ چیست؟" آن موقع کسی به این فکرها نبود. فرماندهان هم از این سوال جا خورده بودند.

نه: عملیات فتح‌المبین که تمام شد، برای بیت‌المقدس رفت قرارگاه نصر. آنجا هم شد مسؤول اطلاعات. خیلی تیز بود. خودش شخصا می‌رفت خاک دشمن را دید می‌زد. گفته بودند کارش عالی است. شد مسؤول تیپ 17 علی‌بن‌ابی‌طالب (ع). عملیات رمضان که تمام شد، بچه‌های تیپ 17 قم را از سپنتای اهواز جمع کرد، رفتند انرژی اتمی آبادان. هنوز بیست و دو سالش تمام نشده بود که گفتند لشکر 17 را تشکیل دهد. شد فرمانده چند هزار رزمنده از چند استان؛ قم، مرکزی، زنجان، قزوین، سمنان.

ده: خودش اول عمل می‌کرد، بعد به دیگران می‌گفت. از همه ساده‌تر و خاکی‌تر، زودتر از همه می‌آمد حسینیه برای نماز شب. دیر که می‌رسید، جا نبود. هنوز اذان صبح نگفته، صف‌ها نیم ساعت پیش از جماعت پر بود. یک روز که صف‌ها کم جمعیت می‌شد، برای بچه‌ها حرف می‌زد. قبل از حرف، خودش عمل می‌کرد. برای همین دوستش داشتند. آن قدر صمیمی وگرم بود که هر گردان فکر می کرد به آنها نزدیکتر است. سرش دعوا بود.

یازده: تازه ازدواج کرده بود، دخترش در راه بود؛ اما جنگ واجب‌تر بود. به دیدن مادرش آمد قم. غذای مورد علاقه‌اش سر سفره بود. قرمه سبزی را دوست داشت. آب گوشت شب قبل را خورد. به مادرش گفت: «کی دیدید مهدی دو نوع غذا از یک سفره بخوره؟» قربانی برایش کشتند تا از جبهه به سلامت برگردد، ناراحت شده بود. می‌گفت: «شما با این کارها نمی‌گذارید آدم شهید بشه». خیلی زود برگشت جبهه.

دوازده: شب شروع عملیات خیبر آرام و قرار نداشت. خودش بشکه‌های 20 لیتری بنزین را پا به پای بچه‌ها تا سه کیلومتری خاکریز می‌برد. همه توانش را گذاشت تا جزایر مجنون را نگه دارد. تمام نیروهای زبده‌اش را آورده بود، منطقه طلائیه. روزهای آخر عملیات کلی از نیروهایش شهید شده بودند. هر نفر در برابر یک تانک می‌جنگید. با تمام وجود باور داشت که ملائکه‌ی آسمان کمکش می‌کنند، چون فقط شصت نفر داشت که مقاومت کنند. آن هم مقابل یکصد گردان توپخانه، زیر آتش یک میلیون گلوله در روز به فرماندهی ماهر عبدالرشید یک ژنرال کهنه کار بعثی! ژنرالی که به اندازه سن 24ساله مهدی، سابقه کار نظامی داشت. برای همین بعدها لقب گرفت: "خیبر شکن!"

سیزده: خسته می‌شد اما عملیات بود و کلی کار. توی هر عملیات خواب را بر خودش حرام می‌کرد. روزهای آخر عملیات خیبر بود. شرح وضعیت خط را که خواست، دوستش شروع کرد به توضیح دادن. جلوی سنگر ایستاده بود. هنوز چند دقیقه حرف نزده، پلک هایش روی هم افتاده بودند. خوابش برده بود؛ همان طور ایستاده.

چهارده: عملیات خیبر که تمام شد، همه بچه‌ها را توی حسینیه انرژی جمع کرد. گریه کرد و اشک ریخت و گفت: «فرماندهان گردان‌ها تا جان در بدن داشتند مقاومت کردند. با آنکه می‌دانستند شهید، اسیر یا مجروح می‌شوند. از پشت بی‌سیم می‌گفتند: تنها شده‌ایم و الان تانکها از روی بدنمان عبور می‌کنند و آخرین پیامشان این بود: سلام ما را به امام برسانید. ما تا آخرین قطره خون مقاومت کردیم...» های‌های گریه کرد و شانه‌های جمعیت بود که می‌لرزید.

پانزده: جدی و قاطع بود. اما وقت شوخی کم نمی‌آورد. یک بار هندوانه‌ای را قاچ کرد و لای آن فلفل پاشید. وقتی شروع کرد به تعارف کردن، همه خوردند. همه که سوختند، صدای خنده‌اش به هوا رفت.

شانزده: دخترش لیلا تازه به دنیا آمده بود. بیست و پنج روز از تولدش گذشته تازه فرصت پیدا کرده بود تا برود دخترش را ببیند. کارهای جبهه مهمتر بود.

هفده: بچه‌هایش را آورده بود اهواز. در طول ماه یک یا دو شب سر می‌زد منزل. آن هم آخر شب می‌آمد و صبح زود می‌رفت. دوستش گفت:«زن هم حق دارد.» خندید و جواب داد:«از روز اول شرط کردم. او هم پذیرفت. حالا دیگه آش کشک خالشه!...»

هجده: با دوستانش داشت می‌رفت اهواز. رسیدند به مهمانخانه. غذا که رسید، همه خواستند ببینند چی سفارش می دهد. یک بشقاب سوپ ساده بود. نان را خرد کرد، ریخت توی سوپ و شروع کرد به خوردن. حفظ بیت المال خط قرمزش بود.

نوزده: استاد تربیت نیرو بود. نیروی با استعداد را همه جا با خودش می‌برد. بعد از چهارده پانزده روز حکمی برایش می‌زد به عنوان مسؤول فلان واحد. فوت و فن مدیریت را در کمترین زمان یاد می‌داد. به تمام معنا کادرساز بود. برای اداره‌ی هر واحد حداقل سه نیروی ذخیره را توجیه کرده بود. می‌گفت:«خیالم از لشکر راحت است. اگر چند ماه هم در لشکر نباشم مطمئنم که هیچ مسئله‌ای به وجود نخواهد آمد.»

بیست: یک بار از قم می‌آمد. وسط راه یادش آمد خمس پولش را نداده است. از همان جا برگشت.

بیست و یک: برای عملیات رمضان آماده می‌شدند. تیپ 17 معصومه را در سپنتای اهواز مستقر کرد. جا کم داشت. لیاقتش را که دیدند تیپ به لشکر 17علی بن ابی طالب ارتقا یافت. دو کوهه را تحویل گرفت. جا برای چندین هزار نفر هم کم بود. ساختمان نیمه کاره انرژی اتمی آبادان را مقر لشکر کرد. انرژی اتمی دست لشکر 27 تهران بود. لشکر 17 از دوکوهه منتقل شد آنجا. تهرانی‌ها آمدند دو کوهه. مدتی نگذشت انرژی بمباران شد. حسینیه و بسیاری از کانکس ها آتش گرفت. باید کاری می کرد. زمینی را در 15 کیلومتری جاده اندیمشک - اهواز شناسایی کرد. اسمش شد شهرک بدر. پادگانش حرف نداشت. یکی از بهترین و بزرگترین پادگان های جنوب بود که با کمک مردم قم و همت پدرش حاج عبدالرزاق ساخته شد. همه این کارها همت و تدبیر او بود. آن هم با بیست و پنج سال سن.

بیست و دو: برای شناسایی، خودش وارد عمل می‌شد. می‌گفت:«تا زمین را نبینم، بچه‌های مردم را برای جنگ به آنجا نمی‌برم.» می گفتند توی یکی از شناسایی‌ها تا کربلا هم رفته. زیارت امام حسین (ع) آن هم با آن همه خطر، جگر شیر می خواست، که داشت.

بیست و سه: کربلا برایش فقط یک زمین نبود، همه وجودش بود. می گفت:" اولین شرط پاسداری از انقلاب اعتقاد به امام حسین (ع) است." برای همین آرزویش شهادت بود. به نیروها بارها گفته بود: " در زمان غیبت به کسی منتظر گفته می شود که منتظر شهادت باشد."

بیست و چهار:لشکر17 قرار بود با لشکر 25 کربلا در سردشت عملیات کنند. قرارگاه حمزه جلسه داشت. ظهر 27 آبان 1363 از ارومیه که راه افتاد، مجید برادرش را به جای راننده با خود برد. راننده‌اش قبول نمی‌کرد. با خنده به او گفت:«تو اگر شهید شوی، من جواب عمویت را هم نمی‌توانم بدهم، اما اگر ما دو تا برادر شهید شدیم، جواب پدرمان را می‌توانم بدهم.» خواب شهادتش را دیده بود. به دوستش گفته بود: «چند ساعت پیش خواب دیدم که خودم و برادرم شهید شدیم!» از شهر بانه که رد شدند، به تپه ساروین در 20 کیلومتری سردشت رسیدند. گروه ضد انقلاب «خبات» کمین کرده بود. ماشین که شناسایی شد آرپی‌جی زدند. مستقیم خورد به سقف سمت راننده. مجید درجا پر کشید؛ همان لحظه اول. پشت سرش هم رگبار فشنگ بود که آمد سمت ماشین. ترکش خورده بود. گلوله‌ای هم به پایش. از ماشین زد بیرون. هنوز رمق داشت. سی قدم دوید. رگبار فشنگ بود که دنبال هم می نشست پشت قدم هایش. گلوله‌ای به بالای کمرش نشست. از رمق افتاد. صورتش روی خاک. یادش آمد یکی یکی سلام های زیارت را " السلام علیک یا ابا عبدالله... " تا ساعت هشت صبح فردا دو برادر روی زمین افتاده بودند؛ مهدی این طرف، مجید آن طرف.

بیست و پنج: پیکرهایشان که به صحن حرم حضرت معصومه (س) رسید؛ جمعیت موج می‌زد. مادرش خطبه وداع را خواند. جملاتش پر از بغض بود و حماسه، چشمش لبریز اشک و شکوه. مادرش شیرزن این سو و پدرش حاج عبدالرزاق شیرمرد، آن سو ایستاده چون کوه. هر دو پسرشان یکجا پر کشیده بودند اما ایستاده بودند؛ بی هیچ آه و ناله و خم و پیچی در ابرو. مادر رو به آسمان کرد؛ در زیر سایه گلدسته های حرم و رجز می خواند:«ای کاش به اندازه رگ‌های بدنم فرزند داشتم و در راه اسلام فدا می‌کردم.» مادر نبود که فقط، جگر شیر داشت. همه آسمان و زمین می لرزید، از شکوه کلام و های های اشک رفیقان. آقا مهدی کنار برادرش مجید کربلایی شده بود و رسیده بود به شهر شهادت.

5858

کد خبر 1574446