پای خاطرات جوخه بازنشستگان
صدای سایش لولای در من را از اعماق خواب شیرین سحرگاهی بیرون میکشد؛ شنیدن چنین صداهایی صبحگاهان در خانه ما جای تعجب ندارد.
دقیقتر بگویم، وقتی پدرم خانه باشد معمولا از ساعات اولیه بالا آمدن آفتاب رفت و آمدها و صداهای نابههنجار وسایل خانه برای افرادی که در بالین گرم خود در حال سیر در جهان ماوراء هستند تولید میشود. به آرامی هرچه تمام صورتش را نزدیک گونهام میکند و صدا میزند عزیزم، عزیزم، بیدار شو که بریم.
صبح روزهای زوج به اصرار پدرم، به ندرت همراه او به باشگاه میرفتم و مسیر رفت و برگشت را نیز به قول خودش سرباز دو میدویدیم. حوالی ساعت 7 صبح به باشگاه رسیدیم، از 50 متری باشگاه نیز صدای داد و فریاد و آوازخوانی به گوش میرسید که ترشح مقداری اندورفین را در خون تحریک میکرد.
ورود به باشگاه همیشه با سلام و احوال پرسیهای زیادی همراه است، به القابی مشخص همدیگر را صدا میزنند؛ "سلام جناب سرهنگ"، "صبح بخیر سرگرد".
قاعده ورزش اینگونه است که اول باید 4 تا 5 بار دور سالن بدوی تا بدن گرم شود، سپس به یکی از دو تیم والیبال ملحق میشوی. رقابت تنگاتنگی نیز در میان دو تیم بود و من هم به واسطه قد بلند و سن بسیار کم نسبت به بقیه، همیشه در وسط زمین جهت خنثی کردن تاکتیک تیم حریف حضور داشتم و چند دقیقه یکبار صدایی بلند به گوش میرسید؛ کی خستهس؟ همه با خنده پاسخ میدادند: دشمن.
هرچند باخت و برد در میان این شیردلان سالخورده معنایی ندارد اما شور و هیجانی وصف ناپذیر را میتوانی با تک تک سلولهای بدنت در میان آنها حس کنی. پس از پایان بازی مجلس سخنرانی و خاطره گویی گرم میشود. هر کدام از این افراد زمانی یکی از فرماندههای انتظامی یا مرزبانی استان بودهاند که اکنون دوران بازنشستگی خود به سر میبرند.
جدای از بحث همیشگی دریافت و افزایش حقوق میان بازنشستگان، بخشی از زمان نیز به بازگویی خاطرات و اتفاقات سالهای خدمت میانجامد. ابتدا پدرم بازگو کرد که در نیمه دوم سال 1387 در راستای اجرای ابلاغیه نیروی انتظامی جمهوری اسلامی، مرزبانی از ناجا منفک شده و ماموریت کنترل مرز به مرزبانی سپرده شد.
او که خود از فرماندهان بازنشسته مرزبانی است، ادامه داد که هیئتی به سرپرستی جناب سرهنگ جعفری جانشین فرمانده نیروانتظامی استان کردستان متشکل از معاونتهای ستادی جهت تفکیک، سازماندهی، تقسیم نفرات، تجهیزات، اماکن و... به بانه سفر کردند؛ پس از چند روز اقامت در شهر بانه به منظور انتخاب و تعیین فرمانده هنگ مرزی و منطقه انتظامی در یکی از روزها به اتفاق مهمانان جهت بازدید از نوارمرزی به سمت مرز گله سوره عزیمت کردیم.
پدرم با اشاره به اینکه در آن زمان به دلیل اختلاف قیمت سوخت در کشور نسبت به کشور همسایه، گازوئیل، بنزین و نفت از مرز قاچاق میشد، افزود که در مسیر یک دستگاه خودرو باری تویوتا 3f حامل سوخت قاچاق را مشاهده کردیم که از بیراهه ای به سمت مرز حرکت میکرد؛ به تعقیب آن خودرو پرداختیم که ما را به محل انتقال سوخت رساند و سپس همه قاچاقچیان از محل متواری شدند و در کمال ناباوری مشاهده کردیم که سوخت بوسیله لوله پلی اتلین به خاک عراق هدایت میشد.
او ادامه داد که قاچاقچیان با استفاده از لوله کشی به طول 4 تا 5 کیلومتری که یک سر آن برشی از بشکه نفت 220 لیتری (نصف شده) سوخت را از ارتفاعات روستای انجینه تا خاک کشور همسایه و بازارچه شابدین انتقال داده بودند.
پدرم در پایان گفت که لولهها در آن سوی مرز به داخل کامیونهای تانکردار منتقل میشد و هماهنگی ها نیز به وسیله تلفن بی سیمی انجام میشد اما سرانجام با جمع آوری هزاران متر از لوله های بکار رفته، قاچاقچیان ناکام ماندند.
یکی دیگر از بازنشستگان که این جریان را شنید انتهای توصیفات پدرم در مورد عملیات جمعآوری لولهها را قطع کرد، او نیز سرهنگ بازنشسته نیروانتظامی بود. با تاملی زیبا، به شکلی که گویی تمام خاطرات را در ذهن خود تصویرسازی میکند سخن به میان آورد که در اواسط سال 1380 در یکی از پاسگاههای اطراف سرپل ذهاب و قصر شیرین خدمت میکرده و شبی تصمیم به بازدید سرزده از یکی از ایست بازرسیهای تابعه خود میگیرد.
او گفت که ساعت نزدیک 4 صبح که از خواب بیدار شدم فانوسقه (نوعی کمربند نظامی) خود را یک دنده بیشتر از همیشه سفت کردم و پوتینهای تازه واکس خورده را پوشیدم تا از ایست بازرسی مسیر قصرشیرین بازدید کنم.
جناب سرهنگ ادامه داد: وقتی به ایست بازرسی رسیدم همه افراد اعم از افسرنگهبان و سربازان در سر پست خود حاضر بودند و خوشبختانه طی گزارش آنها هیچ مشکلی در آن شب به وجود نیامده بود.
وی افزود که قصد ترک مکان را داشتم که یک تانکر آب از ایست و بازرسی درحال عبور بود که آدرس یکی دیگر از شهرستانهای استان کرمانشاه بر روی آن نوشته شده بود و طبق معمول سربازان بازرسیهای اولیه را به جا آوردند و مشکلی مشاهده نشد.
این جناب سرهنگ بازنشسته گفت: هنوز تانکر شروع به حرکت نکرده بود که شم پلیسیم گل کرد و دستور دادم یکی از سربازان در تانکر را باز کند و پس از بررسی سرباز چیزی جز آب مشاهده نکرد اما شک من به این کامیون ذرهای کم نشده بود.
او ادامه داد که از یکی از سربازان خواستم تا سیخ درازی برایم بیاورد و خود به بالای تانکر رفتم و سیخ را داخل آب انداختم که مشخص شد تنها 20 سانت ابتدایی آب است و یک سری کالا تحت این پوشش مخفی شده است.
جناب سرهنگ که به نقطه اوج داستان رسیده بود کمی خود را به عقب کشید و با حس اعتماد به نفسی که گویی در تصورات خودش هماکنون درحال سیخ زدن تانکر آب است، افزود: وقتی آب خالی شد و محموله به طور کامل تخلیه شد بیش از 5 هزار قوطی و شیشه مشروبات الکلی از آن تانکر کشف شد.
ساعت از 8 گذشته بود و جوخه بازنشستگان یکی پس از دیگری سالن ورزش را ترک میکردند. شاید اگر صدای بلند "خداحافظ دوستان" نظم جلسه را برهم نمیزد روایتهای بیشتری از تک تک آن ریش سفیدان نظامی میشنیدیم؛ روایتهایی هرچند پلیسی که برای خوانندگان معمولا هیجان دارد اما دستهای لرزان و موهای سفید گویای حجم سختی کاریست که این مدافعان بیش از 30 سال با آن دست و پنجه نرم کردهاند.
هفته نیروانتظامی بهانهای شد برای یاد و تشکر کردن از کسانی که جوانی و سلامتی و حتی جان خود را برای پاسداشت امنیت جامعه در کف دستان خود قرار دادند و خالصانه حداقل سه دهه از عمر خود را وقف جامعه و خدمت به مردم کردند.
انتهای پیام