بازخوانی خاطرات «آیت الله صادقی» از 7 دهه مجاهدت فرهنگی
خرمآباد - آیت الله عباسعلی صادقی از سال 1324 برای تبلیغ مبانی دینی در لرستان حضور یافت و هفت دهه در استان مجاهدت کرد؛ مراسم گرامیداشت این عالم فرزانه سال 92 با عنوان «چشمه فیض» برگزار شد.
خرمآباد - آیت الله عباسعلی صادقی از سال 1324 برای تبلیغ مبانی دینی در لرستان حضور یافت و هفت دهه در استان مجاهدت کرد؛ مراسم گرامیداشت این عالم فرزانه سال 92 با عنوان «چشمه فیض» برگزار شد.
خبرگزاری مهر - گروه استانها: اهل لرستان نبود اما سالها زندگی با مردم شهر، حضور در کسوت امامجمعه موقت خرمآباد و حاکم شرع، همراهی با مردم در سختیها و مشکلات و حضور همیشگی او در بین بازاریان و مردم باعث شده بود تا اهالی شهر همه او را بشناسند و «آیتالله عباسعلی صادقی قهاره» را همشهری خود بدانند؛ در روزهای انقلاب به همراه آیتالله کمالوند در صف اول تظاهرات بود و درراه پیروزی انقلاب بارها به زندان رفت و شکنجهشد، با علما و روحانیون بزرگ اسلام در ارتباط بود و پس از پیروزی انقلاب هم بهعنوان حاکم شرع امور قضائی مردم را حلوفصل میکرد.
آیت الله عباسعلی صادقی پس از بیش از 7 دهه مجاهدت و تلاش دینی و فرهنگی در لرستان، در بیمارستان شهید رحیمی شهر خرم آباد، دار فانی را وداع گفت.
در این گزارش به بازخوانی بخشهایی از خاطرات این عالم گرانقدر که برگرفته از کتاب «خاطرات آیت الله عباسعلی صادقی قهاره» منتشر شده از سوی دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی لرستان است، میپردازیم.
تولد و تحصیل در حوزه علمیه
من عباسعلی صادقی قهاره در روستایی در 40 کیلومتری اردستان به نام «قهساره» مشهور به «کی سار» متولد شدم، مردم روستا کتابهایی از مرحوم مجلسی میخواندند که شرححال پیامبر اکرم (ص)، غزوات و شرححال ائمه بودند و به فارسی ترجمهشده بود. پدرم هم به آن کتابها علاقهمند بود و چند جلد از آنها را داشت؛ بعدازاین که چند بار آنها را مطالعه کردم متوجه شدم پدرم در گوشه یکی از آنها تاریخ تولدم را به این شکل نوشته است «ربیعالاول 1344 قمری، یعنی 1304 شمسی».
پدرم در همان روستای قهساره به مکتب رفته بود و اهل مطالعه بود؛ تاریخ پیامبران، تاریخ اسلام و مانند اینها را مطالعه و برای دیگران هم تعریف میکرد، مردم خیلی با او ارتباط داشتند، خوششان میآمد پیش او بیایند؛ مادرم هم سواد مکتبی داشت، آنقدر که در ماه مبارک رمضان سحرها همیشه دعای سحر میخواند از اول تا آخر ماه دعای سحر ترک نمیشد قرآن هم میخواند.
از هفتسالگی طلبه شدم، با شوقی که برای آموختن داشتم بیشتر اوقات در منزل پدربزرگم بودم، روحانی بود و او هم ذوق داشت که به من درس بگوید و من را به سمت حوزه سوق دهد، 12 ساله بودم و داییام چند سالی از من بزرگتر بود که از خانواده جدا شدیم و به مدرسه «جده» بزرگ اصفهان رفتیم، در هر حجره یک یا دو طلبه ساکن بودند؛ به من و داییام هم یک حجره دادند، اتاق بزرگی روبروی در ورودی مدرسه بود که آیتالله شیخ محمدحسن نجفآبادی در آن نماز جماعت میخواند و درس میداد، به دلیل شرایط آن روزها حوزه اساتید زیادی نداشت، طلبهها معمولا پیش آنهایی درس میخواندند که در سطح بالاتر بودند، از بین طلبههایی که آن روزها در مدرسه «جده» بزرگ بودند فقط آیتالله منتظری را به یاد دارم او درسش مقدمتر از من بود چند حجره آنطرفتر ساکن بود و باهم سلام و احوالپرسی داشتیم.
از هم حجره شدن با شهید مطهری و آشنایی با امام (ره)
از حوزه قم و سابقهاش چیزهایی شنیده بودم، شنیده بودم حاج عبدالکریم حائری اول میخواهد در اراک حوزه تأسیس کند ولی آنطور که دلش میخواست سر نمیگیرد درنتیجه به قم میآید و مدرسه فیضیه قم شکل میگیرد، متولی مدرسه فیضیه آقای صاحب الداری اهل بروجرد بود، از طرف حاج شیخ عبدالکریم حائری متولی شده بود، من و داییام گفتیم از اصفهان آمدهایم و حجره میخواهیم، حجرهای که به ما داد خیلی کوچک بود و اوایل فقط من و داییام بودیم؛ چند روز بعد شهید مطهری هم آمد؛ شهید مطهری همان موقع هم خیلی متین، سنگین و متفکر بود، مشخص بود که روحیهی انسانهای اهل فکر را دارد.
یک سال در همان حجره در مدرسه فیضیه بودیم، بعد حجرهای به ما دادند که آن حجره شب خواب نداشت و در اختیار چند نفر از بزرگان حوزه بود، امام (ره)، آقای بهاءالدینی و چند نفر دیگر به آنجا رفت و آمد میکردند. از آن موقع با مرحوم آقای بهاءالدینی و امام راحل آشنا شدم که آن موقع طلبهای فاضل بودند و 37 تا 38 سال داشتند.
شخصیت فوق العاده امام آن موقع هم مشخص بود، این بزرگان در آن حجره کاری نداشتند فقط وقتی میخواستند به مدرسه بیایند لازم بود حجرهای داشته باشند که دور هم بنشینند و بحثهای علمی داشته باشند، اوایل تحصیلم بود و سطح صحبتهایشان برایم بالا بود. معمولا مسائل شرعی، مطالب علمی و فلسفی عنوان میکردند، من هم گوشهای مینشستم و به آنها نگاه میکردم.
در سال 1324 برای اولین بار به خرمآباد آمدم، موقعی که آیتالله بروجردی در قم مستقر شدند آیتالله کمالوند هم در قم مقیم شده بود و من با ایشان آشنا شدم، به ایشان گفتم که حاضرم ماه محرم برای تبلیغ به خارج از قم بروم ایشان گفتند خوب است بروید کوهدشت (یکی از شهرستانهای لرستان) یک نامه هم برای مؤمنان کوهدشت نوشتند.
بعدازآن سفر هم بعضی وقتها میآمدم، با مردم عشایر هم خیلی خوب آشنا شده بودم و در بین عشایر شروع به تبلیغ کردم، با افرادی که آشنا بودم مانند آقا نجف و آقا میرزابگ به روستاها میرفتم و تبلیغ میکردم؛ البته آن موقع روستاها به آن شکل وجود نداشت، حتی در خود کوهدشت هم بیشتر مردم چادرنشین بودند، خانه بسیار کم بود من هم به روستایی میرفتم که مثلا ده خانوار بودند و مسائل شرعی میگفتم. مردم نسبت به مسائل شرعی خیلی آگاهی نداشتند و از گفتن مسائل شرعی خوششان میآمد.
غروب روزهای پنجشنبه و درس اخلاق امام (ره) در مدرسه فیضیه
همان اوایل که ما به قم رفته بودیم امام یک ساعت به غروب روزهای پنجشنبه در زیر کتابخانه مدرسه فیضیه درس اخلاق میگفتند هم طلبهها میآمدند هم بازاریها، مقید بودم در این درس حضورداشته باشم.
بارها و بارها خدمت امام میرفتم، گاهی مطالب علمی مطرح میشد، دریکی از آن موارد حضرت امام هم نشسته بودند و چند نفر از فضلا هم بودند و همین بحث بود که شرایط در ضمن عقد در چه صورتی لازمالاجراست، در میان حضار هیچکس حاضر الذهن نبود، اتفاقا من این مطلب را بهتازگی در کتاب «مکاسب» شیخ مرتضی انصاری که کتاب مفصلی است برای طلبههای خرمآباد درس گفته بودم و روایات در ذهنم بود؛ شروع کردم به گفتن متن روایات یکدفعه دیدم امام نگاهی کرد و گفت: آقای صادقی خوب آماده هستید.
ماجرای لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی
اسدالله علم انجمنهای ایالتی و ولایتی را در هیئت دولت تصویب و قضیه کتاب آسمانی و شرط ندانستن اسلام در انتخاب کننده و انتخاب شونده را مطرح کرد؛ هدفشان این بود که گروههای ضد اسلام به میدان بیایند و در نتیجه اسلام عقبنشینی کند. فکر میکردند تا مرحوم بروجردی فوت شده در قم کسی نیست که در مقابل نخست وزیر و هیئت دولت قیام کند.
امام وقتی میشنید چیزی به ضرر اسلام است دیگر طاقت نمیآورد، هم میگفت و هم علما و طلاب را تحریک میکرد، بعد بقیه به پیروی از ایشان وارد صحنه میشدند.
مثلا در مورد جریان «انجمنهای ایالتی و ولایتی» در بروجرد حاج شیخ محمد بروجردی اطلاعیه داد در خرمآباد آیتالله سید عیسی جزایری و آیتالله کمالوند اطلاعیه دادند، من و مرحوم الیاسی در آذرماه از طرف مبلغین و طلاب علوم دینی خرمآباد به آیتالله گلپایگانی تلگرافی با این مضمون ارسال کردیم «پیرو تلگراف و طومارهای عدیده عموم طبقات در مورد انجمنهای ایالتی و ولایتی، اینک مجددا طلاب علوم دینی و مبلغین تا حصول نتیجه قطعی در هر مرحله پشتیبانی کامل خود را از آیات عظام اعلام میداریم» رونوشتی از این تلگراف را برای امام خمینی و آیتالله شریعتمداری ارسال کردیم.
مبارزات انقلابی لرستانیها و حوزه علمیه کمالیه
آن روزها پایگاه انقلاب حوزه علمیه و مدرسه کمالیه بود، گاهی اوقات هم در منزل جمع میشدیم، منزل ما و منزل آقای سیف السادات، حتی در چند نوبت جلسه گرفتیم جلسههایی که مسجد حوزه علمیه از مردم پر میشد گاهی آقای نیازی سخنرانی میکرد، گاهی مرحوم آقا سید مصطفی موسوی که بعدها در مسجد سیدخندان امام جماعت شد و گاهی آقای الیاسی صحبت میکرد بههرحال دائم مبارزه بود و ما هم هیچ وحشتی نداشتیم.
سراسر علمای ایران به نخستوزیری علم اعتراض کردند، آقای شیخ علیمحمد بروجردی در تلگرافش شعری هم نوشت که (تو را تیشه دادند که هیزم کنی نه اینکه دین را از بیخ و بن کنی)، بعضیها هم در عنوان تلگراف مینوشتند (علم برو حیا کن شرمی ز مصطفی کن)، بههرحال آنها فکر میکردند روحانیون چهارتا تلگراف میزنند، سخنرانی میکنند و بالاخره خسته میشوند.
مرحوم خوانساری که در مسجد امام تهران (مسجد شاه سابق) و مسجد سید عزیز الله پیشنماز بود و موقعیت خوبی در تهران داشت وقتی دید که دولت تسلیم نمیشود و کمکم ماجرا سرد میشود اعلامیه داد که برای حفظ شئون اسلام فردا در مسجد امام جلسه دعا است؛ اسمش دعا بود درواقع میخواستند علیه علم و دار و دستهاش اعتراض عمومی راه بیاندازند؛ ساعت 12 شب هیئت دولت مصوبه را لغو کردند و بعد رفتن خدمت مرحوم خوانساری و گفتند ما مصوبه را لغو کردیم این هم صورتجلسه و این هم امضای همه اعضای دولت، خواهش میکنیم شما جلسه دعا برگزار نکنید، خطر دارد برای ما؛ فردا جمعیت زیادی به مسجد شاه آمد ولی افراد مرحوم خوانساری گفتند دولت تسلیم شد و جلسه تشکیل نمیشود و با احترام مردم را رد کردند.
مکاتبات با امام (ره) و روحانیون انقلابی
حضرت امام با مرحوم آیتالله کمالوند ارتباط خیلی نزدیکی داشتند زمانی که آیتالله کمالوند و حضرت امام قم بودند من رابط این دو بودم چون تحصیلکرده بودم و نسبت به همه مراجع شناخت داشتم؛ خدمت حضرت امام همدرس میخواندم و با مرحوم گلپایگانی و دیگران ارتباط بسیار نزدیکی داشتم؛ لذا رابط مرحوم کمالوند و حوزه خرمآباد با قم من بودم.
زمستان 1341 آیتالله کمالوند گفت هر طور هست باید بروی قم و بااینکه ماه رمضان مسجد داشتم و تعطیلی نماز جماعت در ماه رمضان برای روحانیت سنگین است به قم رفتم، آیتالله کمالوند گفتند لازم است که شما بروید و پرسید که چه مطالبی باید در ماه رمضان بیشتر گفته شود بهخصوص در شبهای احیا تقریبا بعد از افطار، خدمت آیتالله گلپایگانی رسیدم و ایشان دستوراتی فرمودند؛ ساعت 11 شب خدمت حضرت امام رسیدم مطالب آیتالله کمالوند را خدمتشان گفتم ایشان هم دستوراتی دادند، من هم آن مطالب را خدمت مرحوم کمالوند عرض کردم؛ دستورات حضرت امام بیشتر در مورد مردم و بیدار کردن آنها بود.
جریان «کاپیتولاسیون» و دستگیری امام (ره)
مجلس تصویب کرد که اتباع آمریکایی در ایران مصونیت دارند و هیچ دادگاهی در ایران حق ندارد محاکمهشان کند، این را مجلس سنا تصویب کرد و به شاه گفتند که باید امضا کند تا در ایران آزاد باشند که هر غلطی خواستند بکنند.
این موضوع به گوش حضرت امام رسید تحقیق کردند و آقای رفسنجانی را میفرستند تهران و میگویند شما با تهران آشنایی دارید برو با هرکدام از نمایندهها که خودی هستند صحبت کن که این حقیقت دارد یا نه، چون امام میخواستند قضیه را علنی کنند و اگر حقیقت نداشت و امام میگفت شأن امام پایین میآمد؛ آقای رفسنجانی میرود تهران و اینطرف و آنطرف تحقیق میکند، برمیگردد خدمت امام و میگویند بله قضیه درست است؛ حضرت امام خیلی ناراحت شدند بعد از چند روز مصادف با میلاد حضرت زهرا (س) جلسه عظیمی در منزلشان برگزار شد و ایشان هم تشریف بردند بالای منبر و شروع کردند به صحبت کردن: «قلبم ناراحت است، خواب ندارم، استراحت ندارم، خوابم نمیگیرد از این پیشامدهایی که شده، ما را فروختند، حیثیت ما را فروختند، مملکت ما را فروختند، ملت ما را فروختند، ای علمای نجف، ای علمای قم، ای روحانیت ایران به فریاد اسلام برسید، اگر یک آمریکایی یک ایرانی را زیر بگیرد هیچکس حق تعرض ندارد، اگر شاه ایران را زیر بگیرد کسی حق تعرض ندارد، ما را فروختند...» بعد خطاب به شاه میگوید «ای مردک برای چه ما را فروختی و این کار را کردی؟ ای مردک کاری نکن که وقتی از ایران بروی مردم جشن بگیرند» بعد امام را گرفتند و بردند؛ در همه ایران به دستگیری امام اعتراض کردند.
از روزهای اجتماعات انقلابی در مسجد علوی خرم آباد
روحانیون شهر در مساجد خود سخنرانیهای تند را شروع کرده بودند، قبل از ماه رمضان در مسجد علوی بهجای سید فخرالدین رحیمی که در تبعید بود آقایی به نام شیخ محمد آل اسحاق نماز میخواند؛ او را شیخ مهدی قاضی به سفارش سید محمد نقی شاهرخی به خرمآباد آورد، وقتی به خرمآباد آمد ساواک من را برد و قدری بازخواست کرد؛ آقای آل اسحاق روحیه مبارزه داشت، خوب صحبت میکرد و مطالب را میپروراند و علیه دستگاه خیلی صحبت میکرد، ایشان تا سوم ماه رمضان نماز جماعت و سخنرانی برگزار کرد و او را گرفتند و به زندان بردند.»
شب پنجم رمضان مردم از دستگیری دوباره امام جماعت مسجد علوی عصبانی بودند، تظاهرات راه انداختند، این بزرگترین تظاهراتی بود که توانسته بودیم تا آن روز شکل بدهیم، فردای تظاهرات خیابان علوی، من، سید نورالدین رحیمی، حاج شیخ مهدی قاضی، سید مجید سیف السادات و سید جعفر ورامینی جلسه گذاشتیم و تصمیم گرفتیم که بهجای آقای آل اسحاق سید جعفر ورامینی نماز بخواند، دو مسجد در خرمآباد مرکز انقلاب بودند، مسجد جوادالائمه و مسجد علوی، برای این منظور به آقای سید جعفر ورامینی گفتیم بروید آنجا نماز بخوانید. خطر دستگیری وجود داشت و ایشان به من گفت شما استخاره کنید که بروم یا نروم، استخاره کردم بسیار خوب بود، پذیرفت و رفت. ایشان هم از ارادتمندان خاص امام بود و نمیتوانست سخنرانی نکند و انقلابی حرف نزند درنتیجه مشغول شد.
قبل از ظهر هفتم ماه مبارک رمضان در خانه سید نورالدین رحیمی با همان آقایان جلسه گذاشتیم، قرار گذاشتیم تا آزادی آقای آل اسحاق در مسجد علوی تحصن کنیم، همان روز شهربانی من و سید جعفر ورامینی را بازداشت کرد، آنجا گفتند باید دست از فعالیت بکشید، گفتیم ما تا 5 روز در مسجد علوی متحصن هستیم و باید رئیس شهربانی تعقیب شود و آقای آل اسحاق را خلاص کنید، اگر ترتیب اثر داده نشود تا پای مرگ و کفنپوش مبارزه میکنیم.
روز هشتم ماه رمضان بعد از سخنرانی جمعیت داشتند میرفتند، مأموری آمد و گفت خواهش میکنم شما یکسر بیاید شهربانی، فردا رفتم شهربانی سروان صحت از اطلاعات شهربانی، آقای لیقوانی رئیس ساواک، فضائل احمدی رئیسکل شهربانی استان و ستوان یکم جزایری افتخاری معاون ساواک خرمآباد که جوانها را اذیت و شکنجه میکرد در آنجا بودند. اول افتخاری شروع کرد به صحبت کردن و گفت: شما در منبر به شخص اعلیحضرت توهین میکنید، گفتم: من به اعمال ایشان اهانت میکنم، کارهای خلاف شرع را باید به مردم بگوییم. گفت: میدانید مجازات آن سه سال زندان است، علیه دستگاه سلطنت صحبت کردید سه سال زندان دارد این قانون است. کتابی در دست داشت که نوشته بود طبق ماده فلان از قانون فلان اهانت به شخص اعلیحضرت موجب سه سال زندان است. گفتم: ما اینها را اصلا قبول نداریم ما فقط احکام اسلام را قبول داریم و لاغیر اینها که جزو احکام اسلام نیست. چهار نفر از هیئت دولت یا چند نفر از قضات اینها را تصویب کردند، هرکس خلاف شرع مقدس اسلام عمل کند ما باید به مردم تذکر بدهیم، هر کس میخواهد باشد، این را که گفتم همه عصبانی شدند. رئیس ساواک اشاره کرد به رئیس شهربانی و گفت: خوب این مطلب تمام است. جا ندارد که ایشان دستگیر شود؟ الآن ببریدش زندان با این عقیده و برنامهای که اینها دارند دیگر نمیشود توقف کرد. میگوید قانون را قبول ندارد و این قانون طاغوتی است. فضائل احمدی گفتند: شخص ایشان را الآن بگیریم فایده ندارد باید یک تصمیم کلی بگیریم، ایشان با پای خودش آمده اینجا و حتما به دیگران پیغام داده، این صحیح نیست که ایشان را بازداشت کنیم. در استانداری شورای تأمین تشکیل میدهیم در شورای تأمین استاندار، فرمانده لشکر و مدیرکل دادگستری هستند. هر نظری که دادند عمل میکنیم ایشان را الآن بگیریم فایده ندارد.
از روزهای زندان و شکنجه شدن مبارز انقلابی
ساعت 4 بعد از نصف شب میخواستم سحری بخورم، در زدند تا در را باز کردم مأمور پایش را لای در گذاشت که من در را نبندم، گفت: لباسهایت را بپوش و بیا، میدانستم دیگر تصمیم خودشان را گرفتند و چارهای ندارم. در خانه چشمانم را بستند. یک نفر دست مرا گرفت و من را سوار ماشین کردند و بردند شمشیرآباد، وقتیکه به شمشیر آباد رسیدیم من را در ماشین دیگری که شبیه آمبولانس بود گذاشتند؛ وقتی سوار ماشین شدم دیدم که یک نفر دیگر هم پیش من است سؤالی از او پرسیدم و از صدایش فهمیدم حاج شیخ مهدی قاضی است.
این مبارز انقلابی از زندانی شدن در سلول انفرادی میگوید و معتقد است روحانیون را برای جلوگیری از انجام تبلیغات در بین مردم دستگیر میکردند و در زندانهای سیاسی حبس میکردند؛ شرح بازجوییهای خود در زندان را روایت میکند و ادامه میدهد: بعد از عید فطر بازجویی تمام شد و به سلول اجتماعی رفتیم؛ اتاقی که 5 تا 6 نفر داخلش بودند؛ سید محمد نقی شاهرخی هم آنجا بود. اتاق خیلی کوچک بود و وقتی میخوابیدیم پاهایمان به هم میخورد؛ بعد از چند روز من را به سلول بزرگتری بردند، آیتالله موحدی کرمانی و آیتالله دستغیب آنجا بودند؛ دوستانی که باهم دیگر دستگیرشده بودیم طبقه پنجم بودیم ولی سید نورالدین رحیمی طبقه چهارم بود؛ حدود 13 نفر بودیم که در یک سلول جایمان داده بودند.
بعد از 2 ماه و اندی بلندگو من را صدا زد؛ رفقا خیال کردند میخواهند آزادم کنند لذا رفقا ازجمله شهید رحیمی سفارش کردند که به خانوادهها خبر بدهم و بگویم با ما کاری ندارند، مأمور آمد و من را برد دفتر، دستها و چشمهایم باز بود در این حین یکمرتبه دستبند آوردند و دستبند زدند و چشمهایم را هم بستند، گفتم مگر آزاد نشدم؟ گفتند میخواهیم شمارا به زندان قصر ببریم.
راهپیماییهای مسجد علوی تا میدان شهدا
تقریبا در اواخر مهرماه از زندان آزاد شدیم، چهارم و پنجم آبان ماه به خرمآباد رسیدیم؛ ماه محرم نزدیک بود و هرروز در شهر بین مردم چه معلمان چه دانشآموزان و گروههای دیگر درگیری وجود داشت، مردم روی ما خیلی حساب میکردند یعنی هرچه میگفتیم مردم میگفتند چشم؛ چه من و چه رفقای دیگر که زندان رفته بودند مرتب راهپیمایی داشتیم. با مبارزین قم در ارتباط بودیم و از آنها برای روش مبارزه خط میگرفتیم؛ راهپیمایی از میدان شهدا شروع میشد به میدان امام خمینی ختم میشد یا از مسجد علوی شروع میشد تا میدان شهدا ادامه داشت.
در راهپیماییها وقتی مردم شعار علیه شاه میدادند عدهای در دو طرف خیابان تماشاگر بودند. هر وقت به کسانی میرسیدیم که بیتفاوت بودند شعار میدادیم «سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن» تا برای شرکت در راهپیمایی تحریک شوند؛ در کنار اینکه تلاش میکردیم همه را به میدان بکشانیم خطوط را با کمونیستها و باقی گروهها مشخص میکردیم؛ با رئیس کمونیستهای بهواسطه مبارزه سلام و علیک داشتم از او خواستم که در تظاهرات طرفدارانش را از مذهبیها جدا کند، مثلا در صفوف تظاهرات اول ما مذهبیها میرفتیم و شعار میدادیم بعد آنها میآمدند، بینمان فاصلهای حدود 10 متر بود همه همت مان این بود که هر طور شده یک روز هم آرامش نباشد، اگر مدرسهها شروع میشد و محصلها میرفتند سر کلاس سعیمان این بود که کلاسها تعطیل شود که همینطور هم شد، قضات دادگاه، دانشگاهها، دبیرستانها و بازار همگی اعلام همبستگی کردند تقریبا دیگر انقلاب همگانی شده بود.
وقتی شاه رفت خودش هم میدانست دیگر برنمیگردد اما قبل از رفتن شاه احتمال میدادیم که یکدفعه فشار زیادی بیاورند و مردم را قتلعام کنند، بهخصوص که چند ماه قبل از پیروزی انقلاب یکسری نیروی گارد از جای دیگر به خرمآباد آورده بودند.
روزها در خیابان تیراندازی میکردند و گاز اشک آور میزدند و شبها در هتل جهانگردی استراحت میکردند؛ دستگاه سابقه کشتار مردم را داشت. در میدان ژاله و میدان شهدای تهران تعداد زیادی را کشتند ولی روزهای بعد مردم بیشتر ازدحام کردند؛ علت این روحیه امام بود، امام عقبنشینی نکرد و مردم هم مطیع بودند، امام یک فکر مستقل تمام عیار داشت و از هیچ چیزی باک نداشت، مهم قدرت روحی است. امام تمام نقشههایی را که آمریکا و انگلیس به بختیار میدادند نقش بر آب کرد.
شیوه حضور مردم خرمآباد در تظاهرات متفاوت بود، ادامه میدهد: روز تاسوعا قبل از ظهر در میدان امام خمینی جمع شدیم، به روش عزاداری مردم خرمآباد چند دسته تشکیل دادیم و به سمت «درب دلاکان» حرکت کردیم. جلوی هر دسته یکی از روحانیون حرکت میکرد. در عزاداری خرمآبادی دستههای عزاداری در حین حرکت در خیابانها نوحهخوانی میکنند ولی ما شعار هم میدادیم؛ بعد از پایان مراسم با مردم قرار گذاشتیم روز عاشورا دستههای عزاداری در میدان امام خمینی جمع شوند. روز عاشورا دوباره هرکدام جلوی یک دسته از مردم حرکت کردیم و به میدان امام رفتیم.
یک روز قبل از ورود امام با چند نفر رفتیم دانشگاه تهران، کمیته استقبال تشکیلشده بود و گروهی میخواستند به فرودگاه بروند، من هم میخواستم بروم ولی جا نبود، رفتم به خیابان آزادی مقابل مسجد صاحبالزمان (عج)، مردم از فرودگاه تا بهشتزهرا منتظر ایستاده بودند. جوانها مردم را راهنمایی و به کنار خیابان هدایت میکردند و وسط خیابان را بهاندازه یک ماشین خالی کرده بودند. بعدها مطلع شدم آن دوستانی که به فرودگاه رفته بودند موفق نشدند امام را ببینند؛ آنجا منتظر بودم که سه ماشین آمد، جمعیت طوری متراکم بود که نمیشد جلو بروم، ماشینها بهزحمت میرفتند و مدام بوق میزدند که مردم کنار بروند. جوانهایی که نظم را برقرار میکردند تلاش میکردند مردم را عقب بزند ولی ممکن نبود. همراه با جمعیت راه افتادم و به سمت بهشتزهرا رفتم؛ در بهشتزهرا بعد از سخنرانی تاریخی امام کار حکومت تمام شد.