یک‌شنبه 4 آذر 1403

توصیه‌های احمدی‌مقدم به سازندگان فیلم «غریب»/ پیشمرگان کُرد مسلمان چطور شکل گرفت؟

خبرگزاری تسنیم مشاهده در مرجع
توصیه‌های احمدی‌مقدم به سازندگان فیلم «غریب»/ پیشمرگان کُرد مسلمان چطور شکل گرفت؟

همرزم قدیمی شهید بروجردی خاطراتی از چند سال هم‌نشینی با او روایت می‌کند: دیدیم خاک بلند شد و چندین کامیون، جیپ و تراکتور به سمت ما می‌آیند و بروجردی در جلوی صف است. او نزدیک به 500 نفر بومی را جذب کرده بود که همان «پیشمرگان کُرد مسلمان» شدند.

- اخبار فرهنگی -

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شیوه فرمانده‌پروری شهید محمد بروجردی نتیجه‌ای مهم به همراه داشت و باعث معرفی فرماندهان شاخصی شد که برخی از آنها به درجه شهادت نائل شدند و برخی همچنان به فعالیت‌های خود ادامه می‌دهند. سردار اسماعیل احمدی‌مقدم از جمله رویش‌های دوران فعالیت شهید بروجردی است. او در دوران دفاع مقدس، فرماندهی سپاه در شهرهای مختلف غرب و شمال‌غرب کشور را بر عهده داشت و از سال 1384 تا 1393 نیز فرمانده نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران به او محول شد. سردار احمدی‌مقدم در حال حاضر ریاست دانشگاه عالی دفاع ملی را عهده دارد.

به بهانه تولید فیلم سینمایی «غریب» به کارگردانی محمدحسین لطیفی و محصول سازمان اوج که قرار است به جشنواره فیلم فجر برسد، سراغ او رفتیم و از منش و ویژگی‌های شهید بروجردی پرسیدیم. 

* سردار، ابتدا کمی از خودتان بگویید. فعالیت‌هایی که قبل از انقلاب و بعد از آن انجام دادید به چه صورت بود؟

با وجود آنکه نام من در شناسنامه اسماعیل احمدی‌مقدم است، اما از کودکی تا به امروز من را به عنوان علی‌اصغر و اصغر مقدم می‌شناسند. حتی زمانی که فرمانده نیروی انتظامی هم بودم در مکاتبات نام خودم را اصغر مقدم می‌نوشتم. متولد سال 1340 در محله نارمک هستم. مقطع دبیرستان را در مدرسه دانشمند خیابان شهید آیت گذراندم و وقتی سال 1356 حوادث قم رخ داد، ترک تحصیل کردم و به قم رفتم؛ همانجا هم ادامه تحصیل دادم. به دلیل تعطیلی‌های پیش آمده تا پیروزی انقلاب اسلامی در مسیر تهران به قم در رفت و آمد بودم و تلاش‌مان بر این بود تا تظاهرات را ساماندهی کنیم و به پخش اعلامیه می‌پرداختیم. علاوه بر آن کتاب و رساله‌های امام (ره) را هم پخش می‌کردیم تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. پس از انقلاب به کمیته محل ملحق شدم که آن زمان هنوز سازمان کمیته انقلاب اسلامی وجود نداشت و کمیته‌ها به صورت محلی فعالیت می‌کردند. به دلیل آنکه ابتدای انقلاب ساواک و شهربانی از هم پاشیده شده و اسلحه نیز به دست مردم افتاده بود؛ مشکل امنیت وجود داشت و کمیته‌ها در ابتدا بیشتر خدمات امنیتی انجام می‌دادند تا اینکه به فرمان امام (ره) سازماندهی ویژه‌ای در قالب کمیته‌های انقلاب اسلامی انجام گرفت.

* از چه زمانی تصمیم گرفتید وارد فعالیت‌های سپاه شوید؟

اواخر بهار سال 1358 بود که متوجه شدم برای مناطق ناامن نیرو اعزام می‌کنند. نیروها را به صورت سه‌ماهه و موقت اعزام می‌کردند و من هم تصمیم گرفتم عازم شوم. ابتدا آموزش دوهفته‌ای در پادگان سعدآباد دیدیم. بعد از آن بود که به پادگان ولیعصر (عج) رفتم؛ جایی که نخستین سازماندهی رزمی سپاه با تأسیس یک هنگ آغاز شد.

* با شهید محمد بروجردی در پادگان ولیعصر (عج) برخورد داشتید؟

بله، برای نخستین بار تیر ماه 1358 بود که شهید محمد بروجردی را در پادگان ولیعصر (عج) ملاقات کردم. ایشان آن زمان فرمانده هنگ بود. به یاد دارم نخستین بار شهید بروجردی یک لباس پلنگی به تن داشت. آن دوران هنوز سپاه تدارکات نداشت و هر آنچه در انبار مانده بود را بر تن می‌کردند. یک پیراهن و شلوار استتار نیز تن شهید بروجردی بود که هر کدام یک رنگ داشتند. حتی به تن‌اش هم گشاد بود و پیراهن را بر روی شلوار انداخته بود. با آن ریش بلند و لبخند همیشگی که بر لب داشت دیدار نخست ما شکل گرفت. ما بچه‌های تهران اکثرا شلوغ و بی‌نظم بودیم تا اینکه شهید بروجردی برای ایجاد نظم ما را صدا کرد و گفت برای تنبیه همه 2 دور، دور میدان بدوند. خود او جلوی همه قرار گرفت و شروع به دویدن کرد.

* بعد از آن، مراوده شما با شهید بروجردی چطور پیش رفت؟

چند روز نگذشته بود که گروهان ما که جزء گردان یکم بودیم را به زندان اوین منتقل کردند. بعد از 10-15 روز که آنجا بودیم به خرمشهر اعزام شدیم. اوایل پاییز بود که شهید بروجردی گروهان را به سقز فرستاد. یک ماه که در سقز بودیم آن‌قدر فشار روی ما بود که محدود به مقرمان شدیم. حتی مدرسه دیوار به دیوار مقر، صبح‌ها سرود ملی حزب دموکرات کردستان را پخش می‌کرد. اینطور بگویم که به ساختمان دیوار به دیوارمان هم حاکمیت نداشتیم. دیگر به ما گفتند برگردیم و آذر ماه بود که من به ساختمان مجلس قدیم رفتم و گروهان ما مسئول حفاظت و انتظامات آنجا شد. زمان گذشت تا اینکه شهید بروجردی به من گفت می‌خواهد فرماندهی درست کند و به کرمانشاه بروند و هرکس داوطلب است، بیاید. قصد داشت با کمک خود مردم کُرد، سازماندهی به وجود آورد و بر همین اساس بعدها پیشمرگان کُرد مسلمان را شکل داد. من هم پذیرفتم تا با او و افراد داوطلب همراه شوم. آن دوران هنوز ترمینال‌ها راه نیفتاده بود. دی ماه سال 1358 بود و در میدان توپخانه پایین شمس‌العماره گاراژی قرار داشت و شبانه به آنجا رفتیم. اتوبوسی را دربست گرفتیم و به سمت کرمانشاه عازم شدیم. صبح روزی که به کرمانشاه رسیدیم شهید بروجردی به میان بچه‌ها آمد و برای ما صحبت کرد و شرایط را توضیح داد. گفت کردستان از دست رفته و از کرمانشاه هم فقط شهر پاوه محاصره شده بود و از جوانرود و روانسر، شهر و جاده‌اش مانده بود. من را به همراه شهید جعفر نجفی، سردار ذوالقدر، سردار علیزاده و چند نفر دیگر به دلیل آنکه من سابقه طلبگی داشتم به عنوان مسئول واحد فرهنگی و تبلیغات آنجا قرار داد. در مدارس درس می‌دادیم، فیلم می‌گذاشتیم و تلاش‌مان بر این بود با مردم در روستاها صحبت کنیم.

* این فعالیت‌ها مربوط به پیش از آغاز جنگ تحمیلی است؟

بله، من به تهران آمده بودم و دو ماه از حضورم در تهران می‌گذشت که جنگ شروع شد. دوباره به کرمانشاه رفتم و سراغ شهید بروجردی را گرفتم که گفتند به سر پل ذهاب رفته است. با رضا ربیعی و اسماعیل میرزاحسینی به سمت سر پل ذهاب حرکت کردیم. شهید بروجردی را در مدرسه‌ای که آن را قرارگاه کرده بودند، یافتیم. به ما گفت با مینی‌بوس به سمت سراب گرم برویم. آنجا بچه‌های سپاه، همه خسته بودند و شهید ذوالفقاری فرمانده گردان 4 پادگان ولیعصر (عج) بود. مهرماه بود و هوا در آنجا هنوز گرم بود. شهید بروجردی از شهید ذوالفقاری پرسید چرا کوه بازی‌دراز را رها کردید؟ او گفت هوا گرم است؛ آب و غذا نداریم؛ بچه‌ها همه خسته شده‌اند و عراقی‌ها هم با ستون زرهی در حال جلو آمدن هستند؛ در حالی که ما هیچ تجهیزاتی نداریم. شهید بروجردی اصرار داشت با وجود این مشکلات بمانند. آنها اما قصد ماندن نداشتند و برای همین همه سوار مینی‌بوس شدند تا به عقب برگردند. به پلی در سراب گرم جنوب سر پل ذهاب رسیدیم. چند نفر برای حفاظت از آن پل آنجا بودند که آن‌ها هم به زور سوار مینی‌بوس شدند. در آنجا باز هم شهید بروجردی از بچه‌ها درخواست کرد بمانند. آنجا دیگر هم آب و غذا بود و هم به شهر نزدیک بودند.

* از نظر استراتژیک چه شرایطی حاکم بود که شهید بروجردی اصرار می‌کرد نباید منطقه خالی بماند؟

چون اگر ستون زرهی عراقی از آنجا عبور می‌کرد، می‌توانستند شهر را تصرف کند. با این وجود شهید ذوالفقاری همچنان قصد ماندن نداشت و می‌گفت به نیروی جدید و تازه نفس نیاز است. در همان زمان بود که شهید بروجردی دستی به ریش بلند خود کشید و دیگر خبری از لبخند همیشگی‌اش نبود. همانطور که دست به ریش‌اش می‌کشید و به فکر فرو رفته بود به شهید ذوالفقاری گفت برادر، معذرت می‌خواهم؛ اما شما خیلی پست هستی! همین حرف شهید بروجردی کاری کرد که انگار برق از سر شهید ذوالفقاری پرید. ناگهان به خودش آمد و به نیروهایش دستور داد همه از مینی‌بوس پیاده شوند و گفت شب را همانجا می‌مانند. آن شب با وجود آنکه گردان، شهید زیادی داد اما شهر به دست دشمن نیفتاد و به عراقی‌ها اجازه پیش‌روی داده نشد. خاطرم هست روزی برای آزادسازی نوسود {یکی از شهرهای استان کرمانشاه} به همراه شهید بروجردی سوار جیپ شدیم و به پاوه رفتیم تا بینیم برای آزادسازی آنجا چه عملیاتی باید انجام دهیم. در همین مسیر بود که شهید بروجردی به من گفت می‌دانی بدترین خاطره عمرم چیست؟ اینکه به شهید ذوالفقاری توهین کردم. به او برای تسکین حالش گفتم در آن شرایط حرفی که شما زدید طبیعی بود و نباید خودتان را سرزنش کنید. گفت من نباید در بدتر از این شرایط هم این حرف را می‌زدم. اگر بغداد را بگیریم، اخلاق نداشته باشیم جنگ را باخته‌ایم و اگر تهران را بدهیم و اخلاق را نگه داریم جنگ را برده‌ایم. او می‌گفت پیروزی در زمین و خاک نیست. انقلاب ما انقلاب معنوی است. آن زمان من بسیار تحت تأثیر حرف‌های او قرار گرفتم و بسیار حرف زیبایی زد.

* همکاری شما با شهید بروجردی در غرب کشور به چه صورت بود؟

وقتی به پاوه رسیدیم شهید بروجردی یک کاغذ برای من نوشت و گفت نوسود را تحویل بگیرم. گفتم در شهر نوسود که هنوز عملیاتی صورت نگرفته. گفت هر وقت آزاد شد تو فرماندهی آن را در دست بگیر و کاغذ دستنوشت را به من داد. تا مدت‌ها آن کاغذ را داشتم. آن زمان عملیات آزادسازی نوسود شکست خورد. به کرمانشاه رفتم و به شهید بروجردی گفتم عملیات شکست خورد؛ من با این کاغذ چه کنم؟ خندید و گفت این کاغذ را مثل چک نگه‌دار و برو خودت آن را نقد کن و نوسود را آزاد کن! خیلی شوخ‌طبع بود و همین موضوع باعث می‌شد شخصیت او به دل همه بنشیند. پس از آن با او به کردستان رفتم. یک ماه گذشت. می‌خواست تغییرات کلی انجام دهد. جلسه‌ای برگزار کرد و در آن جلسه شورای سپاه کردستان گرد هم آمدند. به من هم بدون آنکه از قبل چیزی بگوید گفت مسئول تدارکات شوم. من اعتراض کردم که از تدارکات سر در نمی‌آورم، اگر در واحد عملیات یا تبلیغات باشم کارآیی بیشتری خواهم داشت. اما نپذیرفت و گفت از فردا به بخش تدارکات بروم. آن زمان سردار تمیزی مسئول تدارکات بود و همه بچه‌های آنجا هم اهل اصفهان بودند. وقتی به آنجا رفتم اکثرشان دنبال برگه ترخیص بودند و می‌خواستند بروند. من هم دیدم اوضاع اصلاً خوب نیست و به سمت کرمانشاه و جبهه سر پل ذهاب رفتم. چند وقت کسی از من خبری نداشت و خودم بعد از 2 هفته برگشتم. به شهید بروجردی گفتم من اصلا آدم تدارکات نیستم و اگر مسئول می‌شدم همه بچه‌های اصفهان می‌رفتند. مدتی گذشت و من فرمانده سپاه جوانرود شدم.

* در زمان فرماندهی سپاه جوانرود چه تجربیاتی با شهید بروجردی داشتید؟

بعد از مدتی که از فرماندهی سپاه جوانرود من می‌گذشت، تا حدودی جبهه جوانرود ساکن شده بود. به جز فرماندهان و مسئولان، باقی بومی و کُرد بودند و می‌خواستند بروند. به کرمانشاه رفتم و به شهید بروجردی گفتم بچه‌ها می‌خواهند بروند و من نمی‌توانم آنها را نگه دارم. خودم هم می‌خواستم به جبهه جنوب بروم. به من گفت پس مشکل اینجاست که تو خودت هم نمی‌خواهی بمانی. بچه‌ها را جمع کن، من می‌آیم و با آنها صحبت می‌کنم. خرداد ماه بود و در تازه‌آباد مقر گردان به پشت بام رفتیم و نماز مغرب را به جماعت خواندیم. بچه‌های بومی و غیربومی جمع شده بودیم و بعد از نماز، شهید بروجردی شروع به صحبت کرد و گفت حضرت نوح 950 سال قبل از طوفان مقاومت کرد و 70 نفر بیشتر به او ایمان نیاوردند. حتی فرزندش هم به او ایمان نیاورد. شما چند سال است اینجا هستید و چند نفرید؟ پیامبر اسلام (ص) در جنگ احد فرمودند که این تنگه را نگه دارید؛ اما نپذیرفتند و از همانجا هم ضربه خوردند. این منطقه بسیار مهم است و نباید آن را ترک کنید. صحبت‌های بروجردی که پایان گرفت شام خوردیم و خیلی‌ها تحت تاثیر حرف‌های او قرار گرفتند تا جایی که بسیاری از آنها تا پایان جنگ هم همانجا ماندند.

* شما بعد از فرماندهی جوانرود به کجا رفتید؟

در ابتدا به من گفتند فرماندهی تکاب را بر عهده بگیرم؛ اما من به دنبال یک جبهه فعال بودم و برای همین به سردشت رفتم و 14 ماه در آنجا خدمت کردم. شهید کاظمی در آن زمان در راه سردشت به شوخی به من گفت هر کس به سردشت آمده، عمودی آمده و افقی برگشته. واقعاً هم هر کس فرمانده سردشت بود به شهادت رسید. این 14 ماه یکی از سخت‌ترین دوران زندگی من به حساب می‌آمد. در این مدت یک شب بدون درگیری نبود. درگیری آنقدر زیاد بود که هیچ‌کس در طبقه دوم خانه‌ها زندگی نمی‌کرد. مغازه‌ها از 2-3 بعد از ظهر نیمه تعطیل می‌شدند. اکثر پنجره‌ها بر اثر اصابت شلیک، شکسته بودند و سردشت عملاً یک شهر جنگی بود. در عملیات‌های سردشت ما یک متر، یک متر پیش می‌رفتیم و واقعاً بسیار کار دشواری داشتیم. یک ماه بعد از آنکه من به سردشت رفتم، قرارگاه حمزه تشکیل شد.

شهید بروجردی با شهید حسن آبشناسان در آنجا بودند و با هم به سردشت آمدند و گفتند باید عملیات‌ها را شروع کنیم. بروجردی همان زمان که به آنجا آمد سید مهدی هاشمی با او سوار بر هلیکوپتری بود که می‌خواست به ارومیه برود؛ اما در راه هلیکوپتر آنها سقوط کرد. مهدی هاشمی تعریف می‌کرد شهید بروجردی پایین افتاد و به شاخه‌های درخت گیر کرد. باغبانی آمد و می‌خواست با بیل شهید بروجردی را از درخت پایین بیاورد. سید مهدی هاشمی فریاد می‌زد که مراقب باشد. شهید بروجردی با همان حالت وخیمی که همه جایش هم شکسته بود، از هاشمی می‌خواست خوش اخلاق باشد و با مرد باغبان با لحن درست صحبت کند. من بعد چند وقت که برای ملاقات او به خانه مادرزنش رفتم دیدم همه جایش را گچ گرفته‌اند. به یاد دارم همان زمان که مجروح شده بود و در ارومیه دوره نقاهت خود را می‌گذراند، مادر و خاله من یک روز در گیر و دار عملیات جاده پیرانشهر - سردشت به آنجا آمدند؛ جایی که ما در خانه‌های سازمانی زندگی می‌کردیم.

وقتی آنها را در خانه دیدم بسیار تعجب کردم که در این وضعیت جنگی چطور آمده‌اند. به من گفتند چون خبری از من نشده بود نگران شده‌اند و تصمیم گرفتند به اینجا بیایند. پاییز بود و پل ارتباطی را هم منافقان منفجر کرده بودند و دیگر راه برگشت زمینی وجود نداشت. هوا هم ابری و بارانی و برفی بود و هلیکوپتر به سختی امکان پرواز داشت تا اینکه بالاخره شهید آبشناسان با یک هلیکوپتر آمد. من به او گفتم حاج حسن، مادر و خاله من را می‌توانی به ارومیه ببری؟ گفت به روی چشم. خیلی بامعرفت بود. مادر و خاله من زمانی به ارومیه رسیدند که دیگر اتوبوسی برای برگشت وجود نداشت و برای همین شهید آبشناسان آنها را به خانه شهید بروجردی برد. آن زمان شهید دو فرزندش را داشت. هوا هم خیلی سرد بود و نفت آن قدر نبود که بشود با آن دو اتاق را گرم کرد. جاده‌ها به دلیل برف شدید بسته بود و آنها چند روز مهمان خانه شهید بروجردی بودند. بعد از آنکه دوران نقاهت شهید بروجردی تمام شد از مادر و خاله من بسیار تعریف کرد و گفت در همان مدتی که خانه آنها بودند برای حسین و سمیه لباس هم بافته‌اند.

* دیگر چه خاطراتی با شهید بروجردی در خاطرتان مانده که می‌توانید آنها را روایت کنید؟

یک زمانی امام (ره) فرمودند گروه‌ها تصمیم بگیرند یا در سپاه یا در گروه‌های‌شان بمانند. شهید بروجردی تصمیم گرفت در سپاه بماند. اما برخی بر این باور بودند که شهید بروجردی و چند نفر دیگر در ظاهر از گروه ها خارج شده‌اند و دارند تظاهر می‌کنند. من این موضوع را با شهید بروجردی مطرح کردم که این موارد را شنیده‌ای؟ ایشان اصلاً اجازه نداد حرف من ادامه پیدا کند و گفت این حرف‌ها را نزن و به همین طریق بین مومنان مشکل به وجود می‌آید. گفتم آخر شما باید از خودتان دفاع کنید. او گفت این افراد یا من را صادق می‌دانند یا نمی‌دانند. اگر صادق بدانند که می‌بینند من در سپاه مشغول به کارم؛ اما اگر باور نکنند دیگر خودشان می‌دانند و من قسم هم بخورم آنها باور نخواهند کرد و برای همین همه چیز را به خدا سپرده‌ام. او هرگز پشت سر کسی حرف نمی‌زد و اجازه نمی‌داد به او بگویند پشت سرش چه می‌گویند. یک بار اختلافی پیش آمده بود، به من گفت آقای مقدم وقتی تمام انبیاء یک جا جمع شوند هیچ کدام با هم اختلافی ندارند؛ چون حرف آنها مشترک و درباره یک خداست. اما وقتی جایی اختلاف پیش بیاید در آنجا خدا نیست و «من» در کار است. منیت که در کار باشد اختلافات آغاز خواهد شد.

* زمان شهادت شهید بروجردی را به خاطر دارید؟ شما در آن زمان کجا بودید و چطور متوجه شهادت ایشان شدید؟

شهید بروجردی به نوعی پدر معنوی قرارگاه حمزه بود، در زمان شهادت سِمَت و مسئولیتی نداشت با این وجود همه از او حرف‌شنوی داشتند. خردادماه سال 1362 بود که فرماندهان سپاه را به ارومیه فراخواندند. آقای محسن رضایی هم آمده بود، آقای آهنگران مداحی و ایشان سخنرانی کرد و سالگرد عملیات بیت‌المقدس به حساب می‌آمد. فردای آن روز که به قرارگاه رفتم، دیدم شهید بروجردی برعکس همیشه مو و ریش‌های بلندش را مرتب کرده و انگار به سلمانی رفته بود. یک لباس خاکی کره‌ای که آن زمان، لباس خوب و شیکی به حساب می‌آمد بر تن کرده بود و عطر زده و بسیار آراسته در مقابل من ظاهر شد. گفتم چه خبر است؟ جواب داد به من خوش تیپی نمی‌آید؟ کمی با هم شوخی کردیم و خداحافظی کردیم. من به سمت سردشت رفتم و تا رسیدم به من گفتند خبر داری محمد بروجردی شهید شده است. بسیار تعجب کردم و گفتم همین چند ساعت پیش بود که ایشان را دیدم. گویا برای بازدید از محلی که قرار بود پادگان تیپ شهدا بشود رفته بود که خودرویش روی مین رفته و به شهادت رسیده بود.

چرا ساخت فیلم شهید بروجردی اتفاق مهمی است؟/ یادآوری محوریت یک رزمنده برای اتحاد مردم

* مهم‌ترین ویژگی‌هایی اخلاقی شهید بروجردی از نظر شما چیست؟

من در مصاحبه‌ای درباره ایشان گفتم که او شهیدی است که مِثل نداشت. من هنوز به مانند او را ندیده‌ام. امکان نداشت با کسی نشست و برخاست کند و روی او اثر عمیق نگذارد. محال است کسی از ایشان نکته منفی بگوید. هیچ تعلقی نه به مال و نه به جایگاه و نه به عنوان داشت. درک این ویژگی ها، امروزه بسیار سخت است. دارای نفوذ معنوی بسیار زیاد بود و اصلاً روش‌اش انبیایی بود. او به زندان می‌رفت و با ضد انقلاب ها هم صحبت می‌کرد؛ آنها را بهم می‌ریخت و بسیاری تحت تأثیر صحبت‌هایش قرار می‌گرفتند. به خاطر دارم تابستان سال 1359 در جوانرود بودیم. شهید بروجردی یک روز با جیپ آمد و گفت می‌خواهد نیروی مسلح بومی جذب کند. گفتیم چطور جرأت می‌کنی، چرا که با 10 گردان هم نمی‌شود به سمت آنها رفت. با این وجود به ثلاث باباجانی رفت و چند روز هم از او خبری نشد. تا اینکه دیدیم از دور خاک بلند شد و چندین کامیون، جیپ، تراکتور و... دارند به سمت ما می‌آیند و شهید بروجردی در صف جلو است. او نزدیک به 500 نفر بومی را جذب کرده بود. پیاده شد و به من گفت مقدم، اسلحه همه را بگیر و نام‌های‌شان را هم بنویس. او به تنهایی به دل کوه زده و به سراغ آنها رفته بود. نمی‌دانم با چه زبانی سران آنها را قانع و با خود همراه کرده بود که در نهایت به گروه «پیشمرگان کُرد مسلمان» بَدَل شدند و جوانمردی‌های بسیاری را از آنها شاهد بودیم. خیلی زلال بود. اصلاً کلمات او را نمی‌شود وصف و بیان کرد. نمی‌دانم در فیلم «غریب» چطور می‌توان این ویژگی‌ها را به نمایش گذاشت.

* پیشنهاد شما با توجه به اینکه مدت قابل توجهی با ایشان همراه و همرزم بودید چیست؟ چطور می‌توان چنین ویژگی‌های خاصی را در یک فیلم سینمایی قرار داد؟

شاید وقتی قصه شهید بروجردی روایت شود با باورهای امروز همخوانی نداشته باشد. برای آنکه چهره شهید بروجردی واقعی معرفی شود لازم است نکاتی را به صورت جزئی مورد توجه قرار داد. فرماندهی او بر روی کاغذ و دفتر نبود. وقتی می‌گویم او فرمانده کادرساز بود، منظور این نیست پشت میز می‌نشست و آدم‌ها را ردیف می‌کرد. انتقال الگوی شخصیتی او کار ساده‌ای نیست. تکنیک درست در روایت زندگی شهید بروجردی بسیار مهم است. باید باورپذیر باشد. شاید اگر با برخی از شاهدان زنده به صورت مصاحبه درباره شهید بروجردی صحبت شود بتوان شخصیت ایشان را باور پذیرتر به نمایش آورد. او واقعاً آدم متفاوت و دردانه‌ای بود. یک بار بعد از شهادت شهید بروجردی، علی شمخانی که آن زمان جانشین فرمانده سپاه بود به کردستان آمد. فرماندهان آن زمان به شمخانی گفتند که هنوز جای شهید بروجردی کسی نیامده است.

شمخانی در پاسخ گفت کل سپاه که هیچ، کل مملکت را بگردی کسی همچون بروجردی پیدا نخواهید کرد. فیلم «غریب» باید بتواند چنین نکاتی را به درستی منتقل کند؛ به طوری که به دل مخاطب بنشیند و انتقال حس و اثرگذاری به درستی صورت گیرد. کارگردان‌هایی همچون لطیفی، آبیار و مهدویان و... زبان جامعه را بهتر می‌فهمند برای همین موفق‌تر نیز عمل می‌کنند و آنچه تاکنون ساخته‌اند باورپذیر و طبیعی هستند. آنها رگ خواب جوان‌های امروز را می‌فهمند و تکنیک‌های‌شان به روزتر است به طوری که به خوبی از تکرار پرهیز می‌کنند. اگر اهل فن به درستی به کار گرفته شود نتیجه کار هم خوب از آب درخواهد آمد و امیدوار هستم محمدحسین لطیفی و حامد عنقا به همراه بازیگران و سایر عوامل بتوانند فیلم سینمایی «غریب» را آن‌طور که درخور شأن این شهید بزرگ غرب کشور است به روی پرده بیاورند.