روایتی عجیب از زندان تهران بزرگ؛ از سرو گوشت تا مشروب!
همه زندانیا، برای سیگار کشیدن باید برن توی محوطه هواخوری، ولی توی واحد 1 و 4، توی واحد سیگار میکشن و مصرف علنی مواد مخدر دارن؛ هر ساعت از روز که بری میبینی. فقط واسه تزریق، خودشونو یه گوشه قایم میکنن. زد و بند مواد مخدر توی واحد 1 و 4، یه جور درآمده واسه زندانیا. اونجا، هم تزریق هست، هم سرنگ هست، هم تزریق مشترک هست. توی واحد 1 و 4، همه زندانیا مسلحن؛ شمشیر، تیزی، چاقو، هرجور بخوای...
بنفشه سام گیس_روزنامه اعتماد | این گزارش محصول ساعتها گفتوگوی تلفنی خبرنگار با چند نفر از محکومان مالی در زندان تهران بزرگ است. قطعا، این صحبتها، مورد تایید صددرصدی نیست علاوه بر آنکه اگر برخی اظهارات این محکومان، حکایت از شرایط نگرانکننده در این زندان بزرگ دارد، باید به یاد داشته باشیم که با وجود زحمات بیوقفه مسوولان سازمان زندانها برای کنترل تمام شرایط در ندامتگاههای کشور و برقراری نظم و امنیت در این مکانها و تلاش برای تبدیل این مکانها به مراکز بازپروری و انسانسازی و حصول کاهش جرایم و ریشهکنی زمینه بروز آنها، به هر حال تعداد قابل توجهی از جمعیت هدف این دستگاه قضایی، محکومانی هستند که نه تنها به دلیل رفتارها و اقدامات خلاف قانون و عرف و هنجارهای جامعه، مستوجب مجازاتهای کیفری و تعزیراتی شدهاند، بلکه اغلبشان، به خوبی با روشهای هرگونه بزه در خفا هم آشنا هستند و رفتارهای خلاف قانون خود را حتی در یک محل حفاظت شده و تحت تدابیر سختگیرانه قضایی همچون زندان هم ادامه میدهند.
«دلتنگ چی هستم؟... 4 ساله بچهمو ندیدم. مادرش اجازه نمیده بچهمو ببینم. 4 ساله مرخصی نرفتم. کسی رو ندارم سند و ضمانت بذاره برم مرخصی. 4 ساله ملاقاتی ندارم. یه مادر پیر دارم که حتی خجالت میکشم باهاش حرف بزنم.. آدرس خونه مو فراموش کردم. کوچهای که خونهام بود رو فراموش کردم. دلم برای مردم تنگ شده، برای خرید کردن، برای اینکه کسی به من تلفن بزنه. دلم برای اتوبوس سوار شدن تنگ شده. برای تاکسی سوار شدن، پول دست گرفتن، کرایه تاکسی دادن. دلم برای پارک رفتن تنگ شده. اینکه ساعت 12 شب برم بیرون، آزاد. دلم برای آزادی تنگ شده.»
زندان تهران بزرگ، محبس 13 هزار و 950 محکوم مالی، رد مال، سرقت، مشروبات الکلی، کلاهبرداری، قاچاق کالا، تعزیرات، خیانت در امانت، جعل، انتقال مال غیر و تحصیل مال نامشروع است؛ یک دانشگاه همیشه دایر، بدون شهریه، شبانهروزی... زندانی «الف» در تعریف تاثیرات حبس در این زندان میگفت: «بچهها، مارمولک وارد میشن، سوسمار خارج میشن.»
زندان تهران بزرگ، 5 واحد دارد. زندانیها، به «واحد» میگویند «تیپ»، مثل مسوولان زندان که به «سلولها» میگویند «اندرزگاه» و به زندان میگویند «ندامتگاه». ولی در زندان تهران بزرگ، نه کسی اندرز میگیرد و نه کسی نادم میشود.
تیپ 1 و 4، واحد سرقت و شرارت و تعزیرات است. تیپ 2 و 5، واحد محکومان مالی است. تیپ 3، واحد قرنطینه برای نگهداری موقت تازه واردهاست. واحد 1، 5000 زندانی دارد. واحد 2، 2000 زندانی دارد. واحد 3، 2000 زندانی دارد. واحد 4، 5000 زندانی دارد. واحد 5، 3000 زندانی دارد.
در این واحدها، توزیع امکانات اولیه؛ تخت، یخچال، تلویزیون و ماشین لباسشویی، از هیچ منطق و معیاری پیروی نمیکند. تنها شرایط برابر، تقسیم هر واحد به گروههای 3 اتاقه یا 16 اتاقه، توزیع سازهای و دکور اولیه یکسان است؛ در گروههای 3 اتاقه، هر اتاق 24 تخت دارد و 6 توالت و 8 حمام. هر گروه 16 اتاقه، 240 تخت دارد و 14 توالت و 14 حمام. اما این موجودی فیزیکی و سازهای، حتی برای یک پنجم زندانیهای حاضر کفایت نمیکند با وجود آنکه زمان کلنگ زنی زندان - سال 1379 - قرار بود تمام امکانات، معادل ظرفیت پذیرش 15 هزار زندانی تامین شود. اما حالا که این زندان 110 هکتاری، 20 ساله شده، زندانیان از رواج پدیده پرسود «دلالی تخت» میگویند و اینکه با این تعداد دستشویی و حمام، برای نوبت لباس شستن و استحمام «روزانه»؛ باید یک هفته انتظار بکشند.
طبق آییننامه زندان، هر زندانی باید تخت داشته باشد، اما تراکم زندانی در زندان تهران بزرگ آنقدر بالاست که مجموع تختها، حتی به تعداد ریش سفیدهای واحدها هم نیست و سوای قانون نانوشتهای که میگوید زندانی تازه وارد؛ غیر از «خواص»، باید تا زمان آببندی شدن در اتمسفر زندان، کف نمازخانه یا سالن مجاور دستشوییها بخوابد، تعداد «کفخوابها» در راهروهای باریک هر سلول و سالن مجاور دستشوییها و نمازخانه هر واحد، گاهی به 200 نفر هم میرسد.
زندانی «ب» میگفت این 200 نفر، محکومند شبها «کتابی» بخوابند و تا طلوع و زنگ بیداری، جرات بلند شدن برای قضای حاجت هم ندارند، چون به محض برخاستن، همان مساحت 30 سانت در یک متری هم که نصیبشان شده را از دست میدهند و باید تا صبح، «ایستاده» خواب بروند.
زندانی «پ» میگفت «دلالی تخت» در تمام واحدهای زندان، یک پدیده رایج است. غیر از زندانیان سرشناس که قبل از ورود، تخت و اتاقشان جانمایی شده و مهیاست، باقی زندانیان تازهوارد؛ به شرط تمکن، برای اجاره و رهن و خرید تخت، باید با «دلال تخت» وارد مذاکره شوند. سرگروه دلالان تخت در هر واحد، وکیلبند است؛ همان کسی که نفس کشیدن در «واحد»، تابع تصمیم اوست. نرخ کلی ودیعه تخت، 4 میلیون تومان است که از این رقم، یک میلیون تومان سهم دلال تخت است و 3 میلیون تومان، سهم صاحب اصلی تخت. اجاره تخت، هفتهای 400 هزار تومان است و زندانی «پ» میگفت رهن و اجاره تخت، بیشتر در واحد مالی رایج است، چون در واحد سرقت و شرارت، اغلب زندانیها در حدی بیپولند که حتی از خرید روزانه آب معدنی هم عاجزند.
6 و نیم صبح؛ بیداری. 6 و نیم تا 7؛ نظافت. 7؛ صبحانه. 8؛ افسر نگهبان جدید وارد میشود. 8 تا اذان ظهر؛ هواخوری. اذان که میدهند، زندانیها در همان محوطه هواخوری صف میبندند و «فروندی» پا به واحد میگذارند و نفر به نفر، «حاضر» میشوند. هر زندانی، در ابتدای ورود به زندان «شماره - عکس» گرفته و از لحظه ثبت شماره به نام یک زندانی، مجموعه زندان، در هنگام حضور و غیاب، او را با آن شماره میشناسد هرچند زندانیها مسوولان زندان را وادار کردهاند که وقتی یک زندانی احضار میشود، با پیشوند آقای... مورد خطاب باشد و «شماره - عکس» فقط یک خاطره شود در پرونده زندگی آن آدم.
شماره - عکسهای واحد 1 و 4، روی کاغذ، مطیع تمام مقررات زندان هستند. سارق و قاچاقچی و شرور، اینجا میمانند که یاد بگیرند مطابق خواست دولت رفتار کنند. محکومان مالی؛ ساکنان واحد 2 و 5، تنها گروهی هستند که اجباری به هواخوری ندارند و میتوانند ساعات روز را مشغول به امورات دلبخواه باشند و حتی درخواست برای واحد خدمات و اشتغال بدهند و به این بخش منتقل شوند و رای کار بگیرند و در نانوایی واحد کار کنند یا در باغچه پشت ساختمان، سبزی و صیفی بکارند. محکومان مالی، نان اعتبار و آبروی باختهشان را میخورند؛ مدیر و حسابدار و انبوهساز و اقتصاددان و صاحب شرکت ترابری و بنگاهدار و پزشک، اینجا، تاوان خطای محاسباتشان را تسویه میکنند.
زندانی «ت»، یکی از همینهاست؛ 51 ساله، محکوم رد مال. 18 فروردین 1393 دستگیر شد، 27 فروردین 1393 به زندان اوین منتقل شد، 3 مرداد 1394، رای قطعی انتقال به زندان تهران بزرگ گرفت.«تا یه هفته اول، فقط کمی نون میخوردم که ضعف نکنم. باور نمیکردم زندانی شدم. اینجا کجاست؟ من صاحب زندگی بودم، سرمایهگذاری میکردم، خونه داشتم...»
زندانی «ت»، محکوم به تسویه 490 میلیون تومان رد مال بود که تا حالا، 420 میلیون تومان از این رقم را پرداخت کرده؛ با فروش خانه، فروش وسایل زندگی، وصول شانسی طلبها. تسویه تاوان خطای محکوم، اعضای خانواده را هم شریک کرده؛ همسر و دو فرزندش؛ یک پسر دبیرستانی و یک پسر زمینگیر 20 ساله، در یک خانه 35 متری مستاجر شدهاند و مددجوی کمیته امداد.
«7 ساله پسر بزرگم رو ندیدم. هر بار به مادرم تلفن میزنم، میگه باز که پیغامگیر زندانه. پس کی میای بیرون؟ زنم 100 بار به فکر طلاق افتاده و با التماس منصرفش کردم. توی زندان بودم که پدرم فوت کرد، ولی حتی اجازه نداشتم برم پدرم رو دفن کنم. اینجا، 9 هزار نفر از زندانیا متاهلن. ولی 7 هزار نفرشون، بعد از حکم زندان، مجبور شدن زنشون رو طلاق بدن. کدوم زنی، شوهر زندانی شو تحمل میکنه؟ اون زنی هم که مونده، هزار تا بدبختی داره. زندانی، معتاده، از اینجا به خونهاش تلفن میزنه واسه جور کردن پول مواد، به زن و دخترش میگه نمیدونم از چه راهی میخوای پول جور کنی، ولی من تا فردا انقدر تومن پول میخوام.»
زندانی «ت»، تا امروز، پا از زندان بیرون نگذاشته. مجازات رد مال، «یومالادا» و به شرط تسویه کامل است. محکوم رد مال، عفو نمیخورد. مرخصی، مشروط است به تامین قرار چند برابر رقم رای. الان که زندانی «ت»، 70 میلیون تومان رد مال دارد، رقم تامین قرارش رسیده به 300 میلیون تومان.
«تو واحد مالی، مثل من زیاده. کسی هست که بابت 220 میلیون تومن رد مال، 10 ساله تو زندانه. کسی هست که بابت 20 میلیون تومن رد مال تو زندانه. کسی هم بود که 21 سال حبس کشید. مریض قلبی بود، فشار خون و دیابت داشت. 20 روز پیش همین جا فوت کرد. 230 میلیون تومن رد مال داشت. دارا و ندار، بیسواد و باسواد، اینجا کنار همیم. پولدارا هم اینجان. مثل آقای ریختهگران؛ مدیرعامل شرکت خودرو سازی، مثل بابک زنجانی. کسی اینجاست که 84 سالشه. شرکت صادرات دریایی داشته، وام گرفته، به تعهداتش عمل نکرده، کسری آورده، حالا 16 ساله توی زندانه. اینجا تلفن میزنه با نوه هاش صحبت میکنه.
رحیم نوروزی، دکترای اقتصاد داره. بزرگترین شرکت منطقه ارس و انزلی رو داشته. 180 تا کارگر داشته. 2 میلیارد و 200 میلیون تومن رد مال داره. 4 ساله تو زندانه. طرف توی شهریار انبوه ساز بوده، 1700 تا ساختمون تحویل داده، وام گرفته، ولی نتونسته قسط بده، شاکیش بانکه. 7 ساله زندانه، 4 میلیارد تومن رد مال داره. توی واحد زندانیای مالی، همه بالای 40 سالن، همه با سوادن، دکتر، استاد، مدیر. اینجا کسی رو داریم که تمام مدارک آزادیش تکمیله، ولی قاضی، آزادی نمیده. زندانی داشتیم که 27 سال اینجا بود. 40 سالگی اومد زندان، 67 سالگی با کاور بهشت زهرا از اینجا بیرون رفت.»... مافیای هرچه بخواهی، هرچه داری، هرچه میخواهی باشی. مافیای تخت، مافیای دارو، مافیای پست نامه، مافیای حمام، مافیای دستشویی.
زندانی «ث» گاهی شک میکند که نفس کشیدن در فضای زندان هم، مافیا دارد. کلید حل همه مشکلات در این شهر بینقشه، سیگار است. سیگار، وجه رایج در زندان است. با سیگار میتوانی افسر نگهبان را هم جابهجا کنی. سیگار یعنی صفر بانکی. سیگار یعنی هزار، یعنی میلیون، یعنی میلیارد. «سیگار» در زندان، همه کار میکند. هر کاری بخواهی از «سیگار» برمیآید.
زندانی «ج» میگفت: «کارچاق کن زندان، سیگاره. اگه یکی تولدشه، دو تا پاکت سیگار بهش میدیم. وقتی میگن عشق بده، یعنی باید یه باکس سیگار بدی تا کارت راه بیفته. واسه دستشویی رفتن باید سیگار بدی؛ 10 نخ. واسه حموم رفتن باید سیگار بدی؛ دو پاکت، واسه نظافت سالن، باید سیگار بدی؛ هفتهای دو پاکت...»
زندانیهای باسابقه؛ آنهایی که مجازاتشان «یومالادا» تا تسویه آخرین ریال بدهیهاست، حکم راوی تاریخ را دارند. هر آمد و شدی، پرواز یک مورچه و خزیدن یک گنجشک در محیط زندان هم از چشمشان پنهان نمیماند.
زندانی «چ» عجایب زندان را یکی یکی میشمرد: «موشای اندازه گربه که روی فنس محافظ سیمکشی برق و تلفن رژه میرن و شبا، تو تاریکی و بعد از خاموشی، میان تو سلولا. فرار موفق توی این زندان داشتیم تا دلت بخواد؛ ناصر چراغی، زندانی مالی بود، علی محمدی زندانی مالی بود، مراد حیدری زندانی سرقت بود، اینا فرار موفق داشتن. پول داشته باشی، اینجا مشروب هست، مواد مخدر هست، گوشی تلفن همراهم هست.
تلفن همراه تو زندان ممنوعه، ولی هر گوشی تلفن اینجا 15 میلیون تومن خرید و فروش میشه. پولدارای زندان، گماشته دارن، غذای خوب دارن، گوشت لخم سفارش میدن، میوه دستچین و صیفیجات درجه یک سفارش میدن، آشپز ویژه دارن. حسین هدایتی توی واحد سرقت و شرارته. برای واحد، فرش و یخچال و تلویزیون خریده، سالن واحد رو آذینبندی کرده. وقتی میره حموم، 16 تا کابین حموم خالی میشه. هر روز هم ملاقات شرعی داره در حالی که اینجا ملاقات شرعی برای زندانی ماهی یه باره.
رانت و باند بازی و رابطه خوب داشته باشی و پول خرج کنی، اینجا راحت زندگی میکنی، وگرنه محکومی به فنا. مثل زندانیای بیپول که برای یه نون التماس میکنن، چون جیره دولتی توی زندان محدوده، و بیشتر زندانیا هم بیپول. الان حدود 6 هزار تا زندانی تو زندانن که توان رد مال ندارن. اینجا آدمایی هستن که به جرم سرقت 50 فال گردو، سرقت یه بسته دوغ، سرقت یه جاکفشی، واسه 500 هزار تومن رد مال، افتادن زندان. اینا، فقرای زندانن.
همونایی که اول که وارد زندان میشن، درخواست میدن شهردار بند بشن؛ شهردار، اینجا، یعنی نظافت چی. اول صبح، سالن واحد رو جارو میکشن و حموم و دستشوییها رو میشورن، مزدشونم، با سیگار حساب میشه. هر زندانی باید هفتهای یه پاکت سیگار بده بابت مزد شهردار. خرج ماهانه زندانی، باید از پولی که خانوادهاش براش واریز میکنه تامین بشه. حداقل ماهی یه تومن اینجا خرج داری. خانواده اینا، هیچ توانی نداره که براشون پول واریز کنه. اینا محکومن به خوردن غذای زندان، چای زندان، راضی به هرچی بهشون بدن. ولی میدونی؟ واسه همه ما، چه اون حسین هدایتی، چه اون جاعل و اون کیف قاپ، واسه همه مون، زندان، یه معنی داره... زندانه.»
«این تماس از زندان تهران میباشد» وقتی گوشی تلفنت با یک پیش شماره مجهول 12 رقمی زنگ میخورد و این جمله را از اپراتور گویا میشنوی، پیش آگهی تلفن یک زندانی است. او میداند تو آزادی. تو میدانی او آزاد نیست. بعد دوری بر حسب کیلومتر، فاصله مرکز شهر تا جاده چرمشهر؛ 32 کیلومتر دورتر از تهران است. بعد دوری بر حسب زمان، 4 سال محکومیت، 7 سال محکومیت، 15 سال محکومیت. مردی که تو با او حرف میزنی، 4 سال است، 7 سال است، 15 سال است از دروازه بزرگ زندان، پا به محیط بیرون نگذاشته؛ شاید بعد از این هم فرصت پا بیرون گذاشتن پیدا نکند.
تهران، در این سالهای حبس، کش آمده، قد کشیده، فرو نشسته، لرزیده، زشت شده، آب رفته، مرد زندانی، هیچ تصوری از این اتفاقات ندارد. نخ ارتباط او با آزادی، همان چند دقیقهای است که در هفته یا ماه، با همسر، فرزند، مادر، پدر، خواهر، برادر، در سالن ملاقات حرف میزند. آنها، بوی «آزادی» میدهند. زندانیای که اجازه «ملاقاتی» دارد، یعنی هر هفته یا هر ماه، برای چند دقیقه میتواند بوی آزادی را نفس بکشد. بدترین تنبیه برای یک زندانی، محرومیت از «ملاقات» است؛ محرومیت از تجسم «آزادی».
اتهام زندانی «ح»، فوق لیسانس صنایع از دانشگاه امیرکبیر و دانشجوی سال آخر پزشکی، خیانت در امانت بود. هنوز اتهامش را قبول ندارد و میگوید شاکی دروغ گفته و پرونده سازی کرده. امروز که این گزارش را میخوانید، دادگاه درخواست اعسارش برگزار شده و انتظار میکشد که بدهی 35 میلیون تومانیاش را قسطبندی کند و حکم آزادی بگیرد.
زندانی «ح»، 35 ساله است... پدر یک پسر 12 ساله. پسر یک مادر 82 ساله. زندانی «ح»، عصر 10 مهر 1395، جلوی چشمهای پسر 8 سالهاش دستگیر شد، جلوی چشمهای پسر 8 سالهاش، به دست هایش دستبند زدند و پسر زندانی «ح»، در این 4 سال و بعد از واگذاری حضانت به مادر، حتی به ملاقات پدر هم نیامده. احتمالا هم کسی تا امروز از این بچه نپرسیده که آیا هنوز هم «پدر» قهرمان رویاهای اوست یا نه. ولی زندانی «ح» در این 4 سال تنهایی، زندگی در زندان را جور دیگر یاد گرفت.
جوری متفاوت از آن همه استاد و مدیر و حسابدار و تاجر و سارق و رذل و جاعل. از مسوولان زندان اجازه گرفته بود که شبها، بعد از وقت خاموشی، ساعتی را به مطالعه بگذراند؛ مطالعه جدیدترین کتابهای پزشکی که سفارش میداد برایش بخرند و بفرستند تا 27 سال زحمت تحصیل را کنج دیوارهای بیروزن زندان چال نکند. در همان ساعتها، در تنها خلوت شبانه روزش در همجواری با 13 هزار و 949 زندانی، خلوتی که از چراغ کوچکی نور میگرفت، به عجایب زندگی فکر میکرد؛ به آن ساعتهای پرپیچوخم همان روزی که به آخر رسیده بود، به گذشته تابناک از دست رفته، به اینکه هنوز زنده است.
«شب اول زندان، آنقدر گیج بودم که نمیدونستم کجای ایرانم. فکر کنم شب اول قبر، راحتتر از شب اول زندان باشه. میخواستم به مادرم تلفن بزنم، ولی اجازه ندادن. توی قرنطینه، سابقه دارا بهم گفتن باید بکشی تا زنده بمونی. میگفتن برای ما، بعدی وجود نداره. میگفتن ما تو یه قبرستون زنده تحلیل میریم؛ و من توی این 4 سال، اینجا شاهد انواع جنایت، انواع خیانت بودم. شاهد تبدیل شدن آدما به آدمخور، تبدیل شدن آدما به یه موجود عقدهای و در حسرت دایم. اینجا به چشمم دیدم که حرف اول رو پول میزنه. یاد گرفتم که رانت و باند بازی و رابطه خوب داشته باشی و پول خرج کنی، اینجا راحت زندگی میکنی وگرنه محکوم به فنا هستی.
پول داشته باشی، توی بهترین اتاق هستی. عطسه بکنی میری بهداری. اینجا هر چی هم نمیدونستم، یاد گرفتم وقتی با یه سوپر جاعل هم بند شدم که چنان ماهرانه چک جعل میکرد که بانک روی چک استعلام میداد. در اینجا رو باز کنن، حداقل 10 هزار تا کیفقاپ بیرون میاد. کیفقاپ بیرحم. ازشون میپرسم کیف زنونه رو چطور میزنی؟ میگه دستشو میندازم. با چی؟ با بلندی. بلندی چیه؟ قمه.
زندان، ترحم رو تو آدما میکشه. اینجا سالی 20 هزار تا ورودی داره و فقط اونایی که زبون ندارن میافتن اینجا. من جرمی مرتکب نشدم، فقط بلد نبودم از خودم دفاع کنم. من واسه 35 میلیون تومن افتادم زندان. هیچ پولی هم رد و بدل نکرده بودم، ولی شاکی دست گذاشت روی قرآن و اتهام خیانت در امانت زد. این 13 هزار و خردهای آدم که اینجان، یه عده آدم بیزبونن که بلد نبودن چطور با قاضی حرف بزنن. ولی یه چیزی بگم؟ همه ما که به زندان افتادیم، حتی اون حسین هدایتی پولدار، به خاطر این جرم نیست. به خاطر گناهیه که قبلا انجام دادیم. به خاطر اون دلی که شکستیم و رد مظالم تا وقتی پرداخت نشه، این در باز نمیشه. واسه همین من هیچوقت به فکر فرار نبودم.
لزومی نداشت. احتیاج داشتم خودم رو بشناسم. باید این مدت رو اینجا میموندم. برای من واجب بود اینجا بمونم. باید این غرور کاذب میشکست. الان. آره. راضیام. اینجا، ناظر بهداشت سالنم. اجازه طبابت ندارم، ولی به پزشک بهداری کمک میکنم. توی واحد ما، کسی مریض نیست. ولی کل زندان، گال و آنفلوآنزا و هپاتیت و سل و ایدز بیداد میکنه، چون اغلب زندانیا، معتادن. همه وقتی میان، دچار افسردگی میشن، دچار دپرس و سایکوز و جنون میشن و دردهاشون رو با متادون خاموش میکنن. اینجا خیلی چیزا هست که نباید باشه.
طبق آییننامه زندان، بیماریاب و پزشک بهداری زندان، باید بازدید روزانه از واحد داشته باشه، ولی توی سالنی که 200 تا کف خواب داره، چه بیماریابی میشه انجام داد؟ پزشک بهداری باید روزی 50 تا مریض ویزیت کنه اونم فقط با 260 قلم دارو. همون دارو رو هم رابط بهداری میبره تو واحد میفروشه به ازای سیگار؛ یه پاکت سیگار به جای هر ورق قرص. میگن باید برای زندانی سرانه فرهنگی بذاریم. اینجا، با این حجم زندانی معتاد، سرانه فرهنگی و رفاهی به چه درد میخوره؟»
وقتی پیشوند اسم آدمها، از اعتبار و شغل و رده حضورشان در اجتماع رنگ میگیرد، در موقعیتهای سخت و غیرقابل تصوری مثل زندان، شرایط، همزیستی و همه الزامات برایشان، طور دیگری میشود، فرق میکند، خیلی بهتر یا خیلی بدتر میشود. ولی هر اتفاقی میافتد، آبشخورش، همان اعتبار و عنوان بیرون زندان بوده. چند چریک پیر که سالهای اول دهه 50 را در زندان اوین و تبعید به زندان آبادان و کرمانشاه گذراندند، در خاطراتشان به یاد میآورند که سارق و قاتل، چطور به حرمت «چریک» بودنشان، تیزی غلاف میکردند و حرفشان را میخواندند و تعظیم و تکریمشان میکردند.
زندانی «ح» هم اعتبار «آقای دکتر» بودنش را دارد و شاهد بیواسطه و محرم صحنهها و لحظههای ناگفته و نادیده است در همان زندان و همان واحد و همان سلولهایی که آدمها، به هجای واژه «انسانیت» هم رحم نمیکنند. در این وسعت 110 هکتاری که جادههای بیچراغ اطرافش، مامن سگهای ولگرد و زورگیرها و متجاوزهای کمین کرده برای دیدن سایه یک رهگذر است و تنها تفریح هزاران مرد محکوم، قدمهای بیشمار تکراری در محوطه بیرنگ و روی «هواخوری» است و خلوت، یک مفهوم بیتعریف در این چهار دیواری محصور، قد تاوان، از قد تحمل این آدمها بیشتر است.
همین که پشت یک دیوار بلند بیروزنه بمانند و «آزادی» را با نفس کشیدن لایههای تودرتوی بوی تعفن فاضلاب کهریزک، تداعی کنند و مغزشان پرشود از حسرت یک ثانیه مثل باقی آدمها بودن، تحملشان طاق میشود و سیم آخر جلوی دستشان میآید؛ خودزنی، خودکشی، دیگرکشی، پر کردن رگ تا خرخره با مواد و هزار رفتار ناهنجار که از تعریف «دارالتادیب» معنایی جدید میسازد. معنایی که با هیچ معادلی در فرهنگنامههای فارسی مترادف نیست.
«وحید رفت مرخصی، انباری زده بود (بلعیدن مواد مخدر بستهبندی شده در پوششهای پلاستیکی چند لایه برای ورود پنهان به زندان که پس از قضای حاجت، با مدفوع، دفع میشود) وقتی برگشت زندان، بسته توی معدهاش ترکید، اوردوز کرد و مرد. مهرداد رفت سالن ملاقات شرعی، زن صیغهای داشت. زنه بهش نارو زد. بهش انباری داد، ولی عمدی یکی از کیسهها رو خوب نبسته بود. اون کیسه توی معدهاش باز شد. من شاهد جون دادنش بودم.
یه پیرمردی بود، مهدی، ساعت 7 و 10 دقیقه صبح، رنگش زرد شده بود، گفت چشمام جایی رو نمیبینه. بهیار گفت تمارض میکنه. ساعت 8 و 50 دقیقه مرد. قبل از مرگش، اشک میریخت، میگفت نتونستم نوهام رو ببینم. اجاقی، 24 سالش بود. 4 بار خودکشی کرد. هر بار برش گردوندیم. هر بار که احیا میکردیم میگفت بازم خودمو میکشم. بار پنجم، از ملاقات شرعی برگشت، خودش رو روی تخت حلقآویز کرد.. زندانی نفرین نداره، ولی آه داره. یه روز رییس زندان ازم پرسید دلت تنگ میشه برای این روزا؟ برمیگردی اینجا کار کنی؟ گفتم بیرون رو یادم رفته. ولی اینجا هم زندگی جور دیگه ایه. نمیدونم، شاید برگشتم...»
زندانی «خ» یک گزارش آماری به من میدهد؛ گزارشی از بازار سیاه در یک مرکز تحتالحفظ؛ زندان. «هزینه پست نامه توی واحد خدمات و اشتغال، 8هزار و 300 تومن، توی واحد 1، 15هزار تومن. نوشتن هر عریضه، 2 تا 5 میلیون تومن. قرص ب 2 (بوپرونورفین) دونهای 50 هزار تومن، هر گرم شیشه، 120 هزار تومن، هر گرم حشیش، 220 هزار تومن، هر گرم هرویین، 250 هزار تومن، هر گرم تریاک، 200 هزار تومن، یک پاکت سیگار وینستون، 20 هزار تومن، یک پاکت سیگار کنت، 10 هزار تومن، یک پاکت سیگار بهمن، 7 هزار تومن، توپ فوتبال، 100 هزار تومن، توپ والیبال، 50 هزار تومن. تور ورزشی، 250 هزار تومن....»
تورم در زندان، هیچ شاخصی ندارد. شاخص نرخ هر امکان و هر خدمت در زندان را، اتاق فکر هر واحد تعیین میکند؛ اتاق فکری دور از چشم مسوولان زندان، پرکار و با جلسات مستمر که مثل شورای یک شهر، برای نفس کشیدن هر زندانی، برای خلوت و استقلال 1.5 متری هر زندانی، برای زنده ماندن هر زندانی در این وسعت 110 هکتاری فراموش شده کنج شهر تهران، تصمیم میگیرد. فساد و زورمداری و گردن کلفتی در زندان هم در همین اتاق فکر مجوز میگیرد.
زندانی «د» میگفت: «هر واحد، روزی یه میلیون تومن خرج داره. معروفه به خرج زیر 8. وکیل بند، برای جور کردن این رقم، علاوه بر اینکه از هر زندانی سهم میگیره، باید توی سالن مواد بفروشه تا روزی یه میلیون تومن جمع بشه. پولدارا، همون اول که وارد میشن، فرش و یخچال و تلویزیون برای واحد میخرن که یا وکیل بند بشن، یا توی بند، امکانات و امتیاز ویژه بگیرن. واحد 1 و 4 (بند زندانیان سرقت و شرارت) یه مکزیکه واسه خودش؛ توی واحد 1 و 4، هر تازه وارد، جوجه خودش رو همون اول انتخاب میکنه.
همه زندانیا، برای سیگار کشیدن باید برن توی محوطه هواخوری، ولی توی واحد 1 و 4، توی واحد سیگار میکشن و مصرف علنی مواد مخدر دارن؛ هر ساعت از روز که بری میبینی. فقط واسه تزریق، خودشونو یه گوشه قایم میکنن. زد و بند مواد مخدر توی واحد 1 و 4، یه جور درآمده واسه زندانیا. اونجا، هم تزریق هست، هم سرنگ هست، هم تزریق مشترک هست. توی واحد 1 و 4، همه زندانیا مسلحن؛ شمشیر، تیزی، چاقو، هرجور بخوای توی این دو تا واحد پیدا میشه.»
زندان، محل پوسیدن است. پوسیدن فکر، پوسیدن جسم، پوسیدن احساس، پوسیدن ارزشهای انسانی، پوسیدن آدمها. آنچه از زندان بیرون میآید، شباهتی به آنچه پیش از زندان بود، ندارد. زندان، از آدمها، یک محتوای جدید میسازد؛ محتوایی تهی شده از معقولات زندگی اجتماعی. روش و منش زندگی در زندان، مثل قالب ریخته گری، از مظروفش، هر چه میخواهد میسازد.
انزوا و تلخی غربت زندان، وقت طلوع و غروب آفتاب، در هم گره میخورد و زندانی، مثل گلولهای در میدان جنگ، تنها و منفرد، منزوی و خلاصه شده در یک بعد؛ موجودی دارای نیازهای اولیه، تحلیل میرود و اگر بختش به آزادی بود، از دروازه زندان که پا بیرون گذاشت، سرگیجه میگیرد از برگشت دوباره به همان جامعهای که او را به نظام تادیب و تنبیه تقدیم کرد یا سیم برائت را از پریز میکشد و برمیگردد به آغوش همان گنگی که پیش فنگ ایستاده به یارگیری دوباره.
زندانی «ذ» میگفت: «یه شرکت اینترنتی، توی همه واحدا، دستگاهای تلفن نصب کرده و برای تماس تلفنی باید کارت تلفنت رو شارژ کنی؛ کارت تلفن هوشمند که فقط 8 شماره ذخیره میکنه. من توی کارتم، شماره تلفن خونهام، مادرم، بچه هام، دادگاه، روزنامه شما و وکیلم رو ذخیره کردم. غیر از این شمارهها، هیچ شماره دیگهای رو نمیتونم بگیرم.
فقط واحد مالی محدودیت استفاده از تلفن نداره، ولی باقی واحدا، استفاده از تلفن برای هر نفر، فقط روزی نیم ساعت مجازه... کتابخونه زندان، کتاب به درد بخور نمیاره. فقط دو تا روزنامه به واحد مالی میاد که اون رو هم باید بخریم؛ هر ماه 220 هزار تومن پول روزنامه میدیم... واحد 1 و 4، آب گرم نیست و محدودیت حموم دارن.
واحد 2 هم کمبود آب گرم داره، چون سیستم گرمایش، کهنه است... محوطه هواخوری زندان، خالی از حتی یه پر علف... کل زندان فقط یه آمفی تئاتر داره که اونم توی واحد یکه و بقیه واحدا نمیتونن ازش استفاده کنن، چون تردد بین واحدا ممنوعه... کل وسایل شخصی مون، یه شلوار و پیراهن و کفشه برای جلسات دادگاه. وارد زندان که میشی، بهت یه زیرپوش و حوله و شامپو و شورت میدن و هر 40 روزم به هر زندانی، یه شامپو داروگر کوچیک، مایع دستشویی و 2 کیلو و 700 گرم قند به عنوان جیره زندان میدن، ولی مایع ظرفشویی و مسواک و خمیر دندون و حوله رو خودت باید بخری.
زندانیای واحد 1 و 4 (بند سرقت و شرارت) پول ندارن حوله و مسواک بخرن و از یه حوله، 4 نفر استفاده میکنن یا حتی لباسای همدیگه رو میپوشن... زندانی برای ورود و کار توی کارگاههای منبت کاری و نجاری و نقاشی و معرق، باید درخواست بده و این درخواست باید توی شورای زندان تایید بشه. ولی تعداد متقاضی خیلی زیاده و تعداد کارگاه، خیلی کم.
پس زندانی، محکومه که از صبح تا شب بیکار بمونه... پزشکای بهداری، یا توبیخی و تبعیدی هستن یا جواز پزشکیشون در حال باطل شدن بوده که فرستادنشون اینجا. فقط هول این هستن که پایان وقت اداری، به سرویس شون برسن حتی اگه زندانی رو تخت مرگ باشه. زندانی رفت دندونپزشکی زندان، دندونش رو بکشه، نصف دندون توی دهنش جا موند؛ همون دندون پوسیده نصفش جا موند... اینجا، با این همه زندانی، شورای حل اختلاف نداریم در حالی که آیین نامه سازمان زندانها، شورای حل اختلاف رو اجبار کرده. قضات پروندهها، حتی یه بار هم نیومدن وضعیت زندانی رو ببینن.
اگه میاومدن و شرایط این زندان رو میدیدن، نصف زندانیا آزاد میشدن. حتی نماینده رییس قوه قضاییه هم تا حالا به این زندان نیومده. فقط دادستان تهران و سرپرست دادسرا میاد که اونم به حال ما فایدهای نداره. ما خطا کردیم، ولی تاوان خطا اینه که 7 سال، 18 سال توی زندان باشیم؟ چطور باید به جامعه و خانواده برگردیم؟ 7 سال زندان، 18 سال زندان، چه فایدهای برای شاکی داره؟ بچه من الان 18 سالشه.
وقتی برگردم خونه، منو نمیشناسه. نبایدم بشناسه. من این همه سال کنار یه سارق زندگی کردم که 16 تا سابقه سرقت داره و هیچ کسی هم ازش نپرسید جوون، چرا 16 بار دزدی کردی؟ زندان و حبس به معنی تادیب نیست.»
دولتها، از یک سارق نمیپرسند چرا سرقت کرد. از یک قاتل نمیپرسند چرا آدم کشت، چرا جاعل شد و کلاهبرداری کرد. طبق تعریف دولتها، سرقت و قتل و جعل و کلاهبرداری، جرم است و چراها، بیجواب است و هنجارها و تعریفها، اجباری است. سوتلانا آلکسیویچ؛ نویسنده روس مینویسد: «بزرگترین رنج، تنهایی است. دور از جامعه، تنها و خاموش.»
انسانی که پا به زندان میگذارد، چون مطابق الفبای هنجارهای دولتی قدم برنداشته، حتی بعد از آزادی، حتی در جمع صمیمیترین رفقا و دوستداران و هواخواهان، برای همه عمر محکوم به تنهایی است. انسانی که در زندان، در آن جمع متراکم همتایان، با رنج تنهایی آشنا میشود و نشت دردناک این رنج را در تمام بافتهای بدنش درک میکند، انگار غده سرطان در گوشهای از وجودش نطفه بسته که با هیچ پادزهری، تا هرگز، خنثی و منفعل نخواهد شد.
زندانی، آن ستاره کوچکی است که ما امروز با فاصله میلیونها سال نوری، تلالوئش را میبینیم. در فیلم «خیلی دور، خیلی نزدیک» پسر آقای دکتر به آن پزشک روستازاده میگفت: «خیلی از این ستارهها که ما امروز میبینیم، خیلی ساله که مردن و ما خبر نداریم....»
اردیبهشت امسال، نامهای از یک زندانی رسید. نامهای از زندان تهران بزرگ. این نامه، شکواییهای درباره رعایت نشدن حقوق زندانیان بود و گواه این گلایه هم مدارک پزشکی زندانی و ضمایم نامه بود.
این زندانی؛ پدر دو فرزند 6 و 11 ساله به دلیل محکومیت مالی از 6 آبان 1396 به زندان تهران بزرگ منتقل شده بود و به دلیل وخامت جسمانی ناشی از شدت بیماری قلبی - 2 بار عمل جراحی قلب باز و نیاز به تعویض مجدد دریچههای قلب - و ناتوانی از تامین هزینه این اعمال جراحی، درخواست رسیدگی به کمیسیون پزشکی قانونی داده بود که بر اساس آخرین بررسیها در این کمیسیون و به دنبال تاکید پزشکان متخصص بیمارستانهای شهید رجایی (قلب)، طالقانی، امام خمینی و بهداری زندان، گواهی عدم تحمل حبس برای این زندانی صادر شده بود، اما قاضی دادگاه رای به آزادی زندانی نمیداد. (تمام مدارک پزشکی این زندانی در دفتر روزنامه محفوظ است.)
این زندانی در شکواییه خود نوشته بود که در طول 30ماه حبس برای ریاست قوه قضاییه، ریاستجمهوری، ریاست مجلس، کمیسیون قضایی مجلس و بیت رهبری هم درخواستهای جداگانه برای بررسی شرایط خود ارسال کرده، اما تاکنون پاسخی نگرفته. به دنبال ارسال نامه این زندانی که با جمله «خدایا، میدانم که میبینی» به پایان رسیده بود، تعدادی از زندانیان این زندان هم با خبرنگار تماس گرفتند و در هفتههای متوالی، جزییات بیشتری از شرایط این زندان را تعریف کردند.
شعار «حذف زندان» یک کلیشه تاریخ مصرف گذشته است، چون «جرم» هیچگاه به خط پایان نمیرسد. اما میتوان امیدوار بود که شرایط زندانهای ما به گونهای اصلاح و بازنگری شود که مجرمان، دوران محکومیت خود را در بازسازی و تدبر در آنچه گذشت و میتوانست گونهای دیگر باشد، سپری کنند. قطعا انتظار یک طرفه از محکوم تا وقتی زیرساختهای جرمپروری برچیده نشده، انتظار غیرمنصفانهای است. پس امید به روزی که انسانها در شرایطی برابر، عادلانه و انسانی در کنار یکدیگر زندگی کنند.