روایت رشادت بهزاد کتیرایی که امشب به یاران شهیدش پیوست
او که جانباز 70 درصد هشت سال جنگ تحمیلی بود، در بستری آخر به واسطه ترکشهایی که در دست او وجود داشت، ابتدا تصور شد مشکل تازهاش به دلیل همین مسأله است؛ اما با بررسیهای صورتگرفته و با داروهایی که به او تزریق شد، معلوم شد که این دردها به علت داروهایی است که برای ضایعات جنگی و همچنین پیوند کلیه استفاده کرده و به سرطان غدد لنفاوی دچار شده است.
بهزاد کتیرایی، پس از چند دهه تحمل ترکشها و آثار حملات شیمیایی که در نهایت منجر به شکل گیری سرطان شد، امروز (پنجشنبه) جان به جان آفرین تسلیم کرد و به یاران شهیدش پیوست.
به گزارش «تابناک»؛ بهزاد کتیرایی مدیرکل حراست وزارت ورزش، رئیس فدراسیون ووشو، رئیس فدراسیون کاراته و مدیر تربیت بدنی سازمان صداوسیما را در کارنامه داشت. او متولد سال 1338 بود در سن 59 سالگی به همسنگران شهیدش پیوست.
او که جانباز 70درصد هشت سال جنگ تحمیلی بود، از اسفند سال گذشته به فدراسیون پزشکی ورزشی مراجعه کرد که به خاطر دردی که در ناحیه دست و ضایعاتی که در ناحیه کمر داشتند و همچنین به خاطر ترکشهایی که در دست او وجود داشت، ابتدا تصور شد این مشکل به خاطر همین مسأله است؛ اما با بررسیهای صورت گرفته و با داروهایی که به او تزریق شد، معلوم شد که این دردها به علت داروهایی است که برای ضایعات جنگی و همچنین پیوند کلیه استفاده کرده و به سرطان غدد لنفاوی دچار شده است.
کتیرایی در این مدت به پنج مرحله شیمیدرمانی جواب داد اما مرحله ششم را به خاطر ضعف جسمانی نتوانست به شیمیدرمانی ادامه دهد و دچار مشکل قلبی و تنفسی شد. او در نهایت، ساعتی پیش، جان به جانآفرین تسلیم کرد.
مسعود سلطانی فر، وزیر ورزش و جوانان در پیامی این واقعه تلخ را تسلیت گفت. در بخشی از پیام وزیر ورزش آمده است: «خبر درگذشت شهادت گونه برادر عزیز و بزرگوارم بهزاد کتیرایی که از جانبازان گرانقدر جنگ تحمیلی بود و سال ها در عرصه ورزش به کشور خدمت کرد، موجب تالم و تأثر اینجانب شد. مرحوم کتیرایی در سال های دفاع مقدس از میهن اسلامی دفاع کرد و به درجه رفیع جانبازی نائل شد و پس از آن نیز در سنگر ورزش به ایران عزیز خدمت کرد. ایثار و از خودگذشتگی بهزاد کتیرایی و تلاش آن مرحوم برای سربلندی کشور عزیزمان در همه سنگرها ستودنی است و با هیچ معیاری جز خشنودی، رحمت و غفران پروردگار قابل اندازه گیری نیست.»
بهزاد، هنوز می خندد
محمد مهاجری درباره بهزاد کتیرایی نوشت: می زنم کنار. سرم را میگذارم روی فرمان ماشین. در سوگ خیلیها گریه نکرده ام. سنگدل بودهام. اما این بار نمی دانم چه شده که....
بدو بدو می روم به سالهای خیلی دور. بهزاد را با بدن مجروح می بینم؛ خنده روی لبهایش نشسته. او را در اوج بیماری می بینم، لبخند میزند. هفته ای دو بار دیالیز می شود اما باز هم می خندد. می گویم بهزاد! پیوند کلیه جواب داده؟ می خندد. می پرسم بهزاد چطوری؟ با خنده می گوید خوبم. ادامه می دهم: بهزاد دروغ هم میگویی؟ باز می خندد. حرصم می گیرد و حالیاش می کنم که از خندیدنش عصبانیام؛ باز میخندد.
رفتهایم روضه. موقع ذکر مصیبت ریز ریز می گرید. به حالش غبطه میخورم. روضه که تمام می شود، میگویم قبول باشد. مرا هم دعا کن. میخندد.
با علی مرادی رئیس فدراسیون وزنه برداری رفتهایم ببینیمش. حرف به سیاست و دعواهای سیاسی میکشد. میخندد. میگویم چیز خنده داری گفتم؟ میخندد: بیا بیرون از سیاست. نشسته ایم دور هم کمی حال کنیم. خرابش نکن. می خندد.
می گویم بهزاد! بچه های ورزش از خوش خلقی و سعه صدرت می گویند. دوستت دارند. از صداقتت خوششان می آید. می گویند آدم با معرفتی هستی. گیر نمی دهی. می خندد.
سرم را از روی فرمان ماشین برمی دارم. اشکم را پاک می کنم. نگاهم را به آسمان نیمه ابری می دوزم تا آن بالا بالا ها ببینمش. سی وچند سال تحمل جانبازی و بیماری های مکرر ناشی از آن باید جایگاهش را همان بالاها برده باشد. می خواهم صدایش کنم. می ترسم در جوابم بخندد و این بار دیگر حوصله خنده اش را ندارم....
امشب بهزاد رفته است. شهید زنده دیگر در بین ما نیست. امشب او قهقهه مستانه می زند. لابد صدایش به گوشم خواهد رسید. و این بار به او حسودی ام خواهد شد.
بخشی از گفت و گو با این دلاور که اشاره به زندگی و حضورش در دفاع مقدس دارد را در تابناک میخوانید.
عملیاتی با نام عقاب گر
*رزمندهای از محله قصرالدشت
بهزاد کتیرایی هستم و در اول مرداد سال 1338 در محله قصرالدشت تهران که منطقهای مذهبی و پایین شهر بود به دنیا آمدم. پدرم بچه تهران و مادرم از ترکهای ماکو بود که مهاجرت کرده بودند به پایتخت. او سیکل قدیم را دارد. برایم تعریف میکند که: یک روز کسی در خیابان، کاغذی داد گفت: بخوان نتوانستم خیلی ناراحت شدم و بعد رفتم رضایت پدرم را گرفتم و ادامه تحصیل دادم و حتی و در ناحیه هم اول شدم.
امورات خانواده 5 نفره ما از راه خیاطی پدرم میگذشت که در نزدیکی خانهمان بود. خدا را شکر به نسبت آن زمان به لحاظ مادی متوسط بودیم. اما وقتی تابستانها برای کمک به مغازه خیاطی میرفتم پدرم اجازه نمیداد خیلی یاد بگیرم و میگفت: باید حتما درس بخوانی، این کار به درد تو نمیخورد.
پدربزرگم (پدر مادر) آن طور که میدانم حرفش را رک میزده و گاهی در مکانهای عمومی مانند اتوبوس مخالفتش را با شاه ابراز میکرد. مادرم میگوید: در این زمان هر کس کنار او مینشسته از ترس آنجا را ترک میکرد. دلیل مهاجرت آنها به تهران هم تبعید پدربزگم از شهرشان بوده. پدربزرگم با صراحت در خانه مخالف شاه صحبت میکرد.
*اولین دفعهای که اسم امام (ره) را شنیدم
تا ششم ابتدایی در همان محله درس خواندم و به طور کلی از فضای سیاسی آن موقع دور بودم. حتی معلمی داشتیم که با مدرک لیسانس دوره ابتدایی را تدریس میکرد در حالی که آن موقع سیکل هم برای این مقطع کافی بود اما ایشان را تبعید کرده بودند و من متوجه این موضوع نبودم. سال 55 برای دوره دبیرستان به مدرسه دولتی «فردوسی» که در خیابان تخت جمشید سابق و طالقانی فعلی روبروی بیمارستان شهید مصطفی خمینی، رفتم. شمس آلاحمد که به خاطر فعالیتهایش تبعید بود آنجا معلم انشای ما شد. او کلاس آزادی داشت و راحت صحبت میکرد، شمس موضوعات انشایی را طوری انتخاب میکرد که سیاسی باشد و میگذاشت بچهها راجع به مطالب مختلف حرف بزنند و فکر کنند و در این جریان خیلی موثر بود. یک بار از ما پرسید شما از چه کسی تقلید میکنید؟ یکی از بچهها گفت: آیتالله خمینی. شمس که یکه خورده بود به گونهای با آن دانشآموز برخورد کرد که همه دلشان میخواست جای او این اسم را آورده بودند. اولین دفعه همانجا بود که من اسم امام را شنیدم.
*آغاز فعالیتهای انقلابی
سال 56 که من دیپلم گرفتم هم زمان مبارزات انقلابی خودش را بیشتر نشان میداد. محله ما هم از دیگر مناطق جدا نبود و از بدو شروع انقلاب ما در تظاهرات حضور داشتیم که حتی یک شب نزدیک بود توسط ساواک دستگیر هم شوم.
نوزده ساله بودم و به نوعی شده بودم لیدر بچههای همسن و سال خودم. خیلی دوست داشتم یک کار جدی و بزرگی انجام دهم. هنگام حکومت نظامی از انتهای قصرالدشت تا آذربایجان میآمدیم و الله اکبر میگفتیم. یک هم محلهای داشتیم به نام شهید مسعود دلخواسته. او بلندگویی داشت و در حکومت نظامی در شب، لباس سیاه میپوشید و مرگ بر شاه میگفت. در همان منطقه هم شهید شد. شجاعت مسعود آنقدر جذاب بود که همیشه دلم میخواست شبیه او شوم.
بهزاد کتیرایی، نفر اول از سمت چپ تصویر
*مادرم از همه مردتر بود
در مقطعی با بچههای محل ایست بازرسی میگذاشتیم و سلاحمان هم چوب بود. یک شب حمید لطفی از دوستان آن دوره که در حال پست دادن بود یکدفعه به من گفت: بهزاد! بهزاد! ماشینی که میآید ارتشی است و خودش فرار کرد. یک ریو ارتشی بود. همه فرار کردند اما من ماندم. سروانی پیاده شد، سراغم آمد و با نهیب گفت: حالا دیگر ماشین میدزدید؟ گفتم: من مسلمان هستم و این کار را نمیکنم، یک سرباز با قنداق تفنگ محکم زد به پای من. مادرم که متوجه ماجرا شده بود آمد جلو و نگذاشت من را بیشتر اذیت کنند، سروان هم سوار ماشین شد و رفت. بعدها به دوستان گفتم: مادرم از همه شما که فرار کردیم مردتر بود.
*پیروزی انقلاب
با همه سختیها بالاخره مبارزات ملت ایران جواب داد و انقلاب به پیروزی رسید. روز ورود امام به کمک اصغر عبدی از بچه های محل که از ما بزرگتر هم بود در بهشت زهرا جزو انتظامات شدیم و بازوبند مخصوص را هم توسط او و اصغر قادر پناه که از اعضای اصلی ستاد بودند دریافت کردیم. البته آن روز موفق به دیدار امام خمینی نشدم.
*علاقه دوران جوانی
در جوانی به ورزش علاقه زیادی داشتم، مثلا به ورزشهای رزمی و فوتبال علاقه داشتم، بوکس هم کار میکردم. ورزش باستانی انجام میدادم. یک کفش کتانی «آدیداس» داشتم که یکی از دوستان از انگلیس برایم آورده بود و تمام خاطرات انقلابم با آن کفش است. میدان انقلاب تا میدان فردوسی مسیر شلوغیها بود و با این کفش تردد میکردم تا بتوانم بهتر بدوم.
*ورود به سربازی
دیپلمم را که گرفتم کنکور شرکت کردم اما قبول نشدم. بعد از انقلاب یعنی در اردیبهشت 58 سربازها را فراخوان کردند. من هم رفتم دفترچه خدمت گرفتم. روزی که رفتیم اعلام شد: تعدادی نیرو لازم هست و باقی معاف هستند؛ بنابراین هر کس داوطلب خدمت است بیاید این طرف. این را بگویم که داییام قبلا سفارش کرده بود که سربازی نروم تا معاف شوم ولی گوشم بدهکار نبود. رفتم سمتی که داوطلبین رفتند. به خاطر روحیهای که داشتم سربازی برایم لذت بخش بود.
داییام وقتی فهمید هر چه خواست به من گفت که چرا رفتم سربازی. او 6 سال از من بزرگتر بود و خیلی با هم رفیق بودیم. خدمتم در پادگان لشکرک آغاز شد و چون دیپلم داشتم درجه گروهبان سومی گرفتم. 1200 تومان هم بهمان حقوق میدادند.
*آشنایی با تیمسار فلاحی
تیمسار فلاحی را من اولین دفعه در سربازی دیدم. آن موقع شنیدم که میگفتند: تنها تیمسار کشور است. خدمتم 14 ماه طول کشید و در مرداد سال 59 تمام شد. در این دوره ای که داشتیم با بچههای بسیجی غرب، کلاس قرآن برگزار کردیم، بین آن بچه ها حجت صالحنیا بود و حجت صالحی. اینها بچههای انجمن اسلامی آمریکا بودند که بعد از انقلاب آمدند ایران. این کلاسها به لحاظ عقیدتی خیلی به ما کمک کرد و هر جلسه یک سخنرانی هم داشتیم. هنوز سرباز بودم که بنیصدر فرمانده کل قوا شد. بچههای حزباللهی نسبت به او موضع داشتند.
*تصمیم گرفتم پاسدار شوم
بعد از اتمام سربازی تصمیم گرفتم پاسدار شوم. ساختمان گزینش در خیابان خردمند جنوبی بود، آنجا گزینش اولیه انجام شد. یادم میآید مثلا در مورد بنیصدر پرسیدند، وقتی موضع مرا نسبت به او دیدند گفتند: برو طبقه بالا مرحله بعدی گزینشت را انجام بده. بعد از اینکه قبول شدم گفتند: فلان روز بیایید پادگان امام حسین (ع)، دوره 12 سپاه در حال تشکیل بود. من هم رفتم آنجا. زمانی که جنگ شد هنوز دوره ام تمام نشده بود اما در مرخصی بودم و هواپیماها را که از فرودگاه رد میشدند دیدم. در تیراندازی در کل دوره نفر دوم شدم. به نفر اول و دوم دو قبضه آرپیجی و دو تیر دادند که شلیک کنند. نفر اول با دوربین و نشسته شلیک کرد اما چون خوب تنظیم نکرد موفق نشد. به من گفتند: تو باید درازکش شلیک کنی، دست بر قضا زدم به هدف و فرمانده گروهانمان برایم مرخصی تشویقی رد کرد. بعد از اتمام رفتیم محل گردان و بچهها را به سه قسمت تقسیم کردند، گردان ما جمعا 9 گروهان داشت. بعضیها رفتند صدا و سیما، عدهای بیت حضرت امام و بقیه هم برای حفاظت فرودگاه فرستاده شدند. از اینکه سپاهی شده بودم خوشحال بودم و این موضوع بسیار برایمان قداست داشت تا حدی که با لباس سپاه دستشویی نمیرفتیم.
کتیرایی در جمع هم رزمان گردان حمزه
*اولین اعزام به جنگ
ابتدا فردی به نام تمکین شد فرمانده گروهان ما که بعدها شد محافظ آقای هاشمی رفسنجانی. بعد از او جوانی را به عنوان فرمانده جدید برای ما معرفی کردند که میگفتند او از دانشجویان پیرو خط امام است که در تسخیر لانه جاسوسی نقش داشته و سابقه سیاسی هم ندارد. او شهید محسن وزوایی بود که ما با این شهید برای اولین بار در تاریخ 15 اسفند 59 به جبهه اعزام شدیم. محسن متولد سال 39 و از همه بچهها بزرگتر بود. 14 اسفند به مادرم گفتم میروم کرج با دایی هم خداحافظ کنم. ساعت 3 راه افتادم که متوجه شلوغیهای سمت دانشگاه شدم. جلو رفتم و فهمیدم بنیصدر در حال سخنرانیاست و منافقین هم برای صحبتهایش کف میزنند. نماندم. سوار اتوبوس شدم و رسیدم کرج که آنجا هم شهید رجایی در حال سخنرانی بود.
وقتی برگشتم خانه، مادرم که صحبتهای بنی صدر را از تلویزیون گوش داده بود، گفت: رئیسجمهور داشت علیه سپاه صحبت میکرد، پس تو برای چه میخواهی بروی؟ گفتم: او دارد راجع به خودش حرف میزند، و برای ما مهم نیست. من خودم جزو کسانی بودم که سال 58 به بنیصدر رأی داده بودم چون فکر میکردم مورد تأیید حضرت امام است. من با حزب جمهوری آشنایی نداشتم و فکرم بیشتر دفاع از کشور بود این شد که او را انتخاب کردم اما بعد مثل خیلیها پشیمان شدم. فردا صبح با گردان عازم کرمانشاه شدیم
*وارد کرمانشاه شدیم
شب رسیدیم کرمانشاه و صبح راه افتادیم به سمت پادگان ابوذر. نزدیک دشت ذهاب بودیم که چرخ اتوبوس خراب شد و عراق که متوجه حضور ما شد دو توپ فسفری شلیک کرد که اول نفهمیدیم چه بود؟ فقط دیدیم یک دود سفید در هوا پخش شد. سریع خودمان را به پادگان رساندیم. سریع محسن وزوایی نسبت به منطقه توجیه شد و نیروها را تقسیم کردند.
*عملیات تنگه کورک و دیدار با شهید علیرضا موحددانش
اولین دفعهای که شهید علیرضا موحد دانش را دیدم، اول فروردین و زمان عملیاتی بود به نام «تنگه کورک» که انجام هم نشد. آنجا یک گروهان از سپاه بود و یک گروهان از ارتش. علی موحد آمد و رفت روی تخته سنگی شروع کرد به صحبت کردن. به شدت قیافه جذابی داشت، شروع کرد به صحبت: «بسماللهالرحمن الرحیم. اذا جاء نصرالله والفتح و...» خیلی زیبا و تاثیر گذار این آیات را خواند. بعد گفت: چه کسانی سربازی رفتند؟ نمیدانم چه شد انگار از قیافه من خوشش آمد و گفت: تو معاون من باش.
مرا توجیه کرد و رفتیم منطقه، شب همانجا ماندیم. حاج علی گفت: ما باید جلوتر از یک صخره برویم بالا. شما با سرنیزهات باید یکی دو تا از نگهبانها را بزنی تا بقیه بچهها بیایند بالا. این را که گفت: من که تا حالا مردهای ندیده بودم به شدت ترسیدم، با خودم گفتم: این چی میگه؟! تقریبا کپ کرده بودم. دو رکعت نماز خواندیم، حسین خالقی هم آمد. حاج علی او را به من معرفی کرد و گفت که او هم برای کمک با ما می آید.
*عملیات عقاب گر!
این عملیات هنوز اسمی نداشت. داستان اسم گذاشتنش هم جالب است. شهید موحددانش آدم خوش زبان و شوخ طبعی بود، یکی از فرماندهان که سرش تقریبا موی کمی داشت هم کنار ما نشسته بود. یکی از بچهها از شهید موحد پرسید اسم عملیات را چه بگذاریم؟ او اشاره ای به سر آن فرمانده کرد و گفت: میگذاریم عملیات «عقاب گر». که البته به خاطر سختی مسیر وقتی به دشت رسیدیم هوا روشن شده بود و عملیات انجام نشد.
شهید موحددانش به بقیه گردانها هم بی سیم زد و برگشتن عقب. بعضیها اسلحههایشان را همینطور میریختند روی زمین و ما جمع میکردیم.
*نه از تو میترسم، نه از بزرگترت
من خیلی با محسن وزوایی برخورد نداشتم. اما یک روز با یکی از بچهها حرفم شد، گفت: میروم به وزوایی میگویم و رفت گفت. محسن هم مرا صدا کرد. به آن طرف گفتم: ببین! من نه از تو میترسم و نه از تو بزرگترت. شهید وزوایی هم گفت بروید بعد رسیدگی میکنم.
بهزاد کتیرایی سمت چپ تصویر
*غذا خوردن در کنار جنازه عراقی
من تا آن روزها خون ریختن ندیده بودم. فقط دو سه بار گوسفند سر بریده بودم؛ آن هم چون عمویم قصاب بود و به من یاد داده بود. اما در شرایطی آدم به یک جایی میرسد که یکسری کارهایی را که نباید انجام دهد، انجام میدهد. من در کربلای یک، به جایی رسیدم که در سنگر نشسته بودیم که یک عراقی کشته شده بود و شکمش باز بود و بوی تعفن میداد، ما آنجا نشسته بودیم و کنسرو میخوردیم. الان یادم میافتد حالم بد میشود.
*رقابت ارتش و سپاه از بی کفایتی بنیصدر بود
آن زمان چیزی که در جبههها حرف اول را میزد معنویت بین بچهها بود. بچهها کاری نداشتند که کناریشان کیست فقط رفیق بودند. اما بنیصدر کاری کرده بود که سپاه و ارتش به جای اینکه در کنار هم بجنگند با هم رقابت میکردند. تصمیمات او باعث شده بود ارتش ها فقط پدافند کنند و سپاه حمله کند.
*آغاز عملیات بازی دراز اول
هنگام عملیات بازی دراز ما را توجیه کردند. 4 تا گروهان داشتیم که از 4 محور رفتند بالا، محوری که به ما خورد «جگرلو» بود، دو روستا بود به نام «داربلوط» و «جگرلو». آنجا لیمو شیرین های خوشمزه ای داشت که ما جای آب هم لیمو میخوردیم. باقی بچهها از بازیدراز جنوبی رفتند بالا و یکسری هم از صخره رفتند، آنهایی که از جنوب رفته بودند موفق شدند.
جگرلو و داربلوط به عنوان جایی برای پشتیبانی نیروها بود. یعنی اگر دشمن از پشت بخواهد به اینها بزند ما آنجا باشیم، اتفاقا عراق هم از همانجا آمد. حسین طاهری فرمانده گروهان ما بود و بعد از آن رفت گردان میثم و شد معاون گردان.
یکدفعه یک ستون عراقی با 60 تانک در دشت ذهاب پیدایش شد. ما حدود 20 تا 25 نفر بودیم که درگیری شروع شد و بچهها با آرپی چی رفتند در دل دشمن. تانکها فرار کردند و ما در روستای داربلوط نشسته بودیم، صبحانه بخوریم یکی از بچهها رادیوی کوچک جیبی داشت، روشن کرد اخبار را گوش بدهد که اولین خبر این بود: دیشب حین عملیات بازیدراز عراق از جبهه پل ذهاب وارد شده و چریکهای سپاه پاسداران روبروی آنها ایستادند و آنها را زدهاند.
ما به هم نگاه کردیم و گفتیم: منظورش از چریکهای سپاه کیست؟ نگو ما را میگفت (با خنده)....