جمعه 2 آذر 1403

روایت ماموریت آخر با یحیی / بدنم می‌سوخت ولی توان حرکت نداشتم

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع
روایت ماموریت آخر با یحیی / بدنم می‌سوخت ولی توان حرکت نداشتم

شرایط عجیب و غریبی بود. نمی‌توانم توضیح بدهم چه اتفاقاتی افتاد. می‌سوختم؛ از هوش می‌رفتم و به هوش می‌آمدم. در یک‌لحظه احساس آرامش عجیبی کردم.

شرایط عجیب و غریبی بود. نمی‌توانم توضیح بدهم چه اتفاقاتی افتاد. می‌سوختم؛ از هوش می‌رفتم و به هوش می‌آمدم. در یک‌لحظه احساس آرامش عجیبی کردم.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: سومین‌قسمت از گفتگو با امیر جانباز خلبان یدالله واعظی، به آخرین‌ماموریت او در میدان جنگ اختصاص دارد که طی آن به درجه جانبازی رسید و همرزمش یحیی شمشادیان شهید شد. در قسمت‌های پیشین این‌مصاحبه به کارنامه جنگ این‌خلبان از ابتدای جنگ تا سال 61 و عملیات مسلم‌بن‌عقیل که آخرین‌ماموریت در آن انجام شد، پرداختیم. همچنین دوران ورود به هوانیروز و همدوره‌ای‌های وی را مرور کردیم.

در قسمت سوم مصاحبه، پس از روایت شهادت شمشادیان و مجروحیت شدید واعظی، ماجرای اعزام پر پیچ‌وخم وی به آلمان برای مداوا و مواجهه‌اش با پروفسور مجید سمیعی روایت می‌شود. واعظی به‌دلیل شکستگی و سوختگی شدید ناچار به جراحی مغز و اعصاب روی ستون فقرات و همچنین جراحی پلاستیک برای ترمیم سوختگی‌های صورت و بدن بود. این‌خلبان در روزهای حساسی که هر ساعت ارزش حیاتی داشت، با کارشکنی یکی از نیروهای نفوذی در ارتش روبرو شد که پرونده اعزامش را بایگانی کرده بود.

دو قسمت پیشین این‌مصاحبه در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه‌اند؛

* «شیرودی پس از تماس با بنی‌صدر گفت قرار نیست کسی به دادمان برسد / پایمردی ارتش باعث شد کردستان جدا نشود»

* «قرار بود کمک‌خلبان پرواز آخر شهید کشوری باشم / نامه نوشتیم «اِماما! دارند ارتش را از بین می‌برند!»»

در ادامه مشروح سومین و آخرین‌قسمت گفتگو با این‌خلبان را می‌خوانیم؛

* خب به آن‌ماموریت آخرتان برسیم. سال 61 است و عملیات مسلم بن عقیل در حال انجام. و ما دیگر به جای بصره و جنوب، به جبهه غربی فکر می‌کنیم.

مهر 1361.

* ماموریت شما پشتیبانی از یک تیپ هوابرد ارتش و نیروهای سپاه بود.

قبل از این‌که تیم آتش برود، در منطقه جایی را پیدا می‌کردیم که اطرافش کوه و وسطش دره باشد. بالای کوه هم ضدهوایی می‌گذاشتند که دشمن نتواند بیاید و موشک هم نتواند بزند. چون این‌طور به تپه و کوه جلویی می‌خورد. برای عملیات مسلم، چنین‌جایی را در قسمت شمالی رودخانه سومار پیدا کردیم. چندوقت پیش هم با راهیان نور رفتم آن‌جا.

* برای تعریف همین ماجرا؟

نه. بچه‌های بسیج دانشگاه تهران گفتند حاجی می‌آیی؟ گفتم بله. 10 سال پیش بود.

صبح پنجشنبه 8 مهر 1361 رفتیم آن‌جا مستقر شدیم. رودخانه پرآب بود. شب که شام را خوردیم گفتند ستاد مشترک نیروهای مسلح سپاه و ارتش چادری زده‌اند که قرار است در آن دعای کمیل خوانده شود. الان که یادم می‌آید اعصابم خرد می‌شود.

* چرا؟

هرکه آن‌شب در آن‌چادر دور و برم بود شهید شد؛ چه ارتشی چه سپاهی. شهید صیاد یک متری‌ام نشسته بود؛ شمشادیان هم آن‌طرفم.

ایشان جمله جالبی گفت. ممکن است عده‌ای بگویند این‌حرف خرافی است ولی ایشان گفت «در این‌محفل نورانی من صدای پر پرواز ملائک را می‌شنوم که به مشایعت شما آمده‌اند.» درست کمتر از 15 روز بعد شهید شد.* این‌، شب شهادتش است؟

نه. شب شروع عملیات مسلم بن عقیل است. شهید باکری‌ها هر دو بودند.

* مهدی و حمید.

شهید همت هم بود. دوست صمیمی بودیم با هم. خیلی‌های دیگر هم که یادم نیست، حضور داشتند. شهید آیت‌الله اشرفی اصفهانی امام جمعه کرمانشاه هم بود. حاج صادق آهنگران هم آمده بود بخواند. محسن رضایی، رحیم صفوی و... دیگران حضور داشتند. شهید اشرفی اصفهانی شروع به خواندن دعای کمیل کرد. فرازهایی را خوانده بود که توقف و شروع کرد به صحبت از شهید و شهادت و اجری که دارد. ایشان جمله جالبی گفت. ممکن است عده‌ای بگویند این‌حرف خرافی است ولی ایشان گفت «در این‌محفل نورانی من صدای پر پرواز ملائک را می‌شنوم که به مشایعت شما آمده‌اند.» درست کمتر از 15 روز بعد شهید شد.

بعد حاج صادق آهنگران خواند. آن‌شب عملیات با رمز یا ابوالفضل عباس (ع) شروع شد و نیروهای ما، محل‌هایی را که از قبل پیش‌بینی شده بودند آزاد کردند. آن شب زیاد شهید ندادیم. ارتش و سپاه با آن‌عظمتی که عملیات داشت، درکل 28 شهید دادند. ولی از فردا عراق پاتک‌های وحشتناکی زد. ما هم آن‌قدر سلاح و مهمات نداشتیم. وجب به وجب را می‌کوبیدند. ما هم پرواز می‌کردیم و پس‌شان می‌زدیم. یک‌روز از همان‌روزهای عملیات، یحیی گفت برویم شناسایی زمینی. چون در ارتفاع پایین پرواز می‌کردیم، شناخت زمین برایمان مهم بود. با جیپ روباز رفتیم و بازدید کردیم و برگشتیم. وقتی به مقر رسیدیم سرتاپا خاک شده بودیم. به همین‌دلیل رفتیم در رودخانه آب‌تنی کنیم.

* همان‌خاطره حمام است؟

نه. این‌خاطره قاطی شده است. یکی از خاطراتمان مربوط به زمانی است که بنی‌صدر برکنار شده بود. گفته بود اگر من بروم جنگ می‌خوابد. ده‌بیست روز پیش از سانحه و مجروحیتم با شهید ناصر کاظمی که دوست صمیمی‌ام و فرماندار پاوه بود (بعدا شد سپاه کردستان) در سقز و مهاباد و ارومیه و قرارگاه حمزه سیدالشهدا (قرارگاه غرب) با هم بودیم. روحش شاد! چیز دیگری بود. در باره او هم بی مهری زیاد شده است. او یکی از یل‌های منطقه غرب بود.

با کاظمی رفتیم و گفتیم می‌خواهیم منطقه‌ای را که عراقی‌ها تصرف کرده و از آن‌جا به پاوه اشراف دارند، آزاد کنیم. آن‌جا ساختمان‌های سنگی و مقاوم داشتند که آرپی‌جی در آن اثر نمی‌کرد و توپ هم قابلیت شلیک نداشت. آن‌زمان توپ قائم‌زن نداشتیم من قبلا آن‌جا پرواز کرده بودم. گفتم ناصرجان نگران نباش. رفتیم و هدف را زدیم و شهید کاظمی هم خیلی خوشحال شد. ماموریت آن‌جا را من و شمشادیان و شهید (احمد) پیشگاه هادیان رفته بودیم که شهید کاظمی فرستاد دنبالمان که بچه‌ها بیایید ببینید چه کرده‌اید! خیلی عالی کار کرده‌اید.

وقتی کاظمی این‌طور گفت راهی شدیم. راهی را که 5 دقیقه‌ای می‌رفتیم، پیاده چندساعت طول کشید. وقتی رسیدیم، شهید همت آمد. آدم بچه‌اش را چه‌طور می‌بیند؟ همان‌طور بدو بدو آمد ما را بغل کرد و بوسید. دست و بازویمان را می‌بوسید. کاظمی، چراغی و خیلی‌ها بودند.

راهی را که 5 دقیقه‌ای می‌رفتیم، پیاده چندساعت طول کشید. وقتی رسیدیم، شهید همت آمد. آدم بچه‌اش را چه‌طور می‌بیند؟ همان‌طور بدو بدو آمد ما را بغل کرد و بوسید. دست و بازویمان را می‌بوسید. کاظمی، چراغی و خیلی‌ها بودنداز آن‌جا که برگشتیم، نیاز به حمام داشتیم. من و یحیی رفتیم حمام شهر. بنا بر این بود که دم در مسلح نگهبانی بدهم که او به نمره برود و دوش بگیرد. بعد او نگهبانی می‌داد. گفت یدالله بیا پشتم را (لیف) بکش! رفتم [خنده] پشتش پر از پشم! گفتم یحیی جان خیلی پشمالویی! گفت آره از بزها یک نژاد بُرده‌ام. روحش شاد!

* پس ماموریت و ماجرای حمام در رودخانه نبود؟

آن داستان دیگری دارد. مربوط به بعد از بازگشت از شناسایی‌های مسلم بن عقیل است.

* ماجرای رودخانه چندروز پیش از شهادتش است دیگر؟

بله

* و حمام نمره برای قبل‌تر بود.

بله. برای سال 60 بود. دررودخانه خودمان را شستیم و در حال خروج از آب بودیم که چندهواپیما ازارتفاع بالا عبور کردند و ضدهوایی‌ها مشغول آن‌ها شدند. ناگهان دیدیم چندصدمتری ما انفجارهای شدید رخ داد.

* تیپ 27 را زدند.

بله هنوز تیپ بود و لشکر نشده بود. یگان‌های عمل‌کننده‌ای که جلو بودند آمده بودند آن‌جا برای استراحت که بالای صدنفرشان شهید شدند. به ما گفتند برای جابه‌جایی مجروحین هلی‌کوپتر می‌خواهیم. طبق دستور برای پرواز در منطقه به اجازه فرمانده نیروی زمینی یا جانشین‌اش نیاز بود. به همین‌دلیل عده‌ای تعلل کردند. یحیی عصبانی شد گفت «مسئولیتش با من! مجروح‌ها را سوار کنید. اگر لغو دستور هم شده من کرده‌ام. اگر اعدام کنند مرا اعدام می‌کنند.»

* به خلبان‌های ترابری می‌گفت؟

بله. به 214 ها.

* قرار بود کبراها حمایت کنند؟

نه. فقط 214 ها. نیازی به ما نبود. مسیر پرواز طرف شهرهای ایلام و کرمانشاه و نزدیک‌ترین بیمارستان‌هایشان بود. آن‌جا شهید حسن ستاری بیشترین پرواز را برای تخلیه مجروح‌ها انجام داد. ماجرای حمام در رودخانه برای این‌جا بود.

روز ماموریت آخر هم 15 مهر بود. چادری مخصوص نمازخانه داشتیم. نماز ظهر را خوانده و ناهار خورده بودیم. ماموریتی به ما واگذار نشده بود. این‌جور مواقع ختم قرآن می‌کردم. داشتم در چادر نمازخانه قرآن می‌خواندم و به اواخر سوره ال عمران رسیده بودم که ناگهان چادر برزنتی کنار رفت و یحیی سرش را کرد تو. «یدالله پاشو!» چه شده؟ دارم قرآن می‌خوانم! یکی دو آیه بخوانم بعد! گفت پاشو! گفتم یحیی نزن! بذار بخوانم پا می‌شوم! گفت «در این‌موقعیت کنونی، حفظ مملکت و نظام از قرآن خواندن تو واجب تر است که اگر مملکت سقوط کند نمی‌گذارند قرآن دستت بگیری.» گفتم نزن چشم!

* واقعا اهل زدن بود؟

نه. شوخی می‌کردیم. ولی نه به آن شدت. با شیرودی و کشوری هم شوخی داشتیم. خلبان یک هلی‌کوپتر (رضا) رضامند بود. کمکش را یادم نیست. کبرای دیگر هم داریوش فرهادی بود. یک 206 هم به‌عنوان رسکیو داشتیم که خلبانانش مهرآبادی و قربانعلی (پیمان) یوسفی بودند. یحیی در چنددقیقه سریع توضیح داد ماجرا از چه قرار است. چون افسر عملیات بود. گفت یک گردان از هوابرد شیراز ارتش و یک گردان از 31 عاشورای سپاه در تپه های 402 محاصره اند.

ما با تاو این‌تانک‌ها را می‌زدیم. خلبان باید هلی‌کوپتر را در حالت مناسب نگه دارد تا موشک شلیک شود. در غیر این‌صورت موفق نمی‌شود و خطا می‌رود. یحیی موشک را آماده کرد و من شلیکش کردم. شلیک هم که می‌کردیم در رادیو می‌گفتیم «در راه!» تانک‌های جلودار را زدیم و راه بسته شد. رضامند با راکت ادوات زرهی دیگر یا پیاده‌ها را می‌زد. در یک‌لحظه سمت راست ما منفجر شدپرواز کردیم و با رادیو تماس گرفتیم که گردان هوابرد شیراز کجاست؟ نشانی را دادند. قسمت باز زاویه منطقه به سمت عراق بود. از سمت چپ وارد شدیم و مانور قایم باشک را انجام دادیم. دیدیم عراقی‌ها دارند از وسط می‌آیند. تانک T72 داشتند که آرپی‌جی به آن اثر نمی‌کرد. ما با تاو این‌تانک‌ها را می‌زدیم. خلبان باید هلی‌کوپتر را در حالت مناسب نگه دارد تا موشک شلیک شود. در غیر این‌صورت موفق نمی‌شود و خطا می‌رود. یحیی موشک را آماده کرد و من شلیکش کردم. شلیک هم که می‌کردیم در رادیو می‌گفتیم «در راه!» تانک‌های جلودار را زدیم و راه بسته شد. رضامند با راکت ادوات زرهی دیگر یا پیاده‌ها را می‌زد. در یک‌لحظه سمت راست ما منفجر شد. از کوه پایین‌تر بودیم و سنگ‌های کنارمان ریز ریز ریختند روی سرمان. صدای وحشتناکی آمد. ملخ کبرا با سیصدوچند دور در دقیقه می‌چرخد. داشت بد کار می‌کرد. سیستم‌ها را نگاه کردم. گفتم یحیی کمی بکشیم عقب که از تیررس دشمن فاصله داشته باشیم. عقب‌تر که آمدیم نشان‌دهنده‌ها را بهتر نگاه کردم و دیدم مشکل خاصی نیست.

* این‌گلوله، توپ تانک بود که کنارتان خورد؟

نمی‌دانیم چه بود. مشخص نشد توپ بود خمپاره یا موشک بود. پروانه به‌طور جزیی آسیب دیده بود و لرزش داشت ولی می‌شد پرواز کرد. طبق استانداردهای بین‌المللی باید برمی‌گشتیم و کاملا چک می‌شدیم ولی اگر برمی‌گشتیم چندصد نفر یعنی دو گردان خودی لت و پار می‌شدند.

* تا این‌جا با تاو یک تانک زده بودید؟

نه.

* چندتا زده بودید؟

دوتا یا سه‌تا. دقیقا یادم نیست. دیدم آسیب چندانی ندیده‌ایم. «یحیی برویم؟» برویم یا علی! تکه‌کلامش یا علی بود. یا می‌گفت «و علی!» اتفاقا دهه فجر از دانشگاه صنعتی کرمانشاه دعوت داشتم. در سالن اجتماعات‌شان درباره شهدای اهل حق برنامه داشتند.

* یعنی دراویش و صوفیه؟

نه. درویش نیستند. در زنجان هم داریم. سِر طالبین؛ یعنی طالبان سر.

* یعنی شمشادیان آن‌طوری بود؟

جزو آن‌طایفه بود ولی نبود. چون نمازخواندنش را دیده بودم و عزاداری‌اش برای امام حسین را که بیشتر از همه ما پایبند بود.

* شنیده‌ام شب شهادت همه را مجبور کرده بود به مسجد بروند.

بله می‌گویم که! اهل نماز بود. آن‌ها هم زیاد با شیعه تفاوت ندارند. اختلافات کمی داریم ولی آن‌ها هم از فِرق شیعه هستند. بعضی‌هایشان نماز نمی‌خواندند. می‌گویند شریعت و طریقت را گذرانده‌ایم و به حقیقت رسیده‌ایم. پس نیاز می‌دهیم و نماز نمی‌خوانیم. چنین‌عقیده‌ای دارند. ولی یحیی این‌طور نبود.

* ولی از نظر ظاهر با آن سبیل انبوه شبیه آن‌هاست.

نه. خیلی‌ها را داریم که سبلیشان این‌طور است ولی اهل حق نیستند.

وقتی چک کردیم دوباره برگشتیم. یادم نیست چندمین‌تانک را زده بودیم که دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد.

* یعنی چیزی نفهمیدید؟

به هوش آمدم و دیدم همه‌جا آتش است. حدود 500 لیتر سوخت داشتیم. کبرا نزدیک هزار لیتر یعنی به‌طور دقیق960 لیتر سوخت می‌گیرد. نصفش را مصرف کرده بودیم. موشک به مخزن سوخت خورده بود که زیر خلبان است. سوخت هم پاشیده بود و همه‌جا آتش گرفته بود. خواستم بلند شوم که دیدم توانی نیست. از گردن به پایینم هیچ‌حرکتی نداشت. دست چپم که هیچ حرکتی نداشت. دست راستم حرکتی جزیی داشت و داشت می‌سوخت.

امیر خلبان یدالله واعظی در جوانی و سال‌های جنگ

یک دختر سه‌ساله داشت. خانمش هم دوماهه باردار بود. بچه 7 ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. شرایط عجیب و غریبی بود. نمی‌توانم توضیح بدهم چه اتفاقاتی افتاد. می‌سوختم؛ از هوش می‌رفتم و به هوش می‌آمدم. در یک‌لحظه احساس آرامش عجیبی کردم. عجیب‌تر این‌که همه گناه‌ها و ثواب‌هایی را که از بلوغ به بعد و زمانی‌که عقلم می‌رسید انجام داده بودم، دیدم* سوختن را حس می‌کردید؟

بله. شعله‌ور بود و می‌سوخت. به خاطر ریختن بنزین در همه‌جا، آتش شعله‌ور بود. 25 سالم بود. نزدیک 10 سال بود بالغ شده بودم. شهادتین را گفتم و استغفار کردم. گفتم خدایا داری ما را می‌بری؟

* بچه هم داشتید؟

خانمم باردار بود.

* شمشادیان هم یک دختر داشت!

یک دختر سه‌ساله داشت. خانمش هم دوماهه باردار بود. بچه 7 ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. شرایط عجیب و غریبی بود. نمی‌توانم توضیح بدهم چه اتفاقاتی افتاد. می‌سوختم؛ از هوش می‌رفتم و به هوش می‌آمدم. در یک‌لحظه احساس آرامش عجیبی کردم. عجیب‌تر این‌که همه گناه‌ها و ثواب‌هایی را که از بلوغ به بعد و زمانی‌که عقلم می‌رسید انجام داده بودم، دیدم. الان که چشمم را ببندم، می‌توانم دوسه موضوع را مجسم کنم ولی در آن‌لحظه همه‌چیز را دیدم. در آن‌مقطع، پدرم فوت کرده بود و مادرم و دوخواهرم پیش ما بودند. گفتم خدایا داری من را می‌بری، این‌ها چه می‌شوند. ای‌کاش این‌مساله به ذهنم نمی‌آمد. تا این‌مساله به فکرم رسید ناگهان دوباره سوختن را حس کردم.

* شما خودتان را از بالا دیدید؟

بله.

* داشتید بالا می‌رفتید؟

آن‌لحظه جنازه‌ام را در حال سوختن دیدم. منتهی رفتن به آن‌تونل معروف را نه. به آن‌مرحله نرسید. وقتی به هوش آمدم، دیدم عده‌ای زخم‌هایم را پانسمان می‌کنند. این را که چه‌طور نجاتم دادند، اصلا نفهمیدم. در یک بیمارستان صحرایی بودم. مرا با 206 برده بودند. از آن‌جا هم با 214 بردند بیمارستانم طالقانی کرمانشاه. حفاظت آن‌جا دست بسیجی‌ها بود و آن‌ها هم واقعا عاشقانه ما را دوست داشتند. آمده بودند کنارم دعا می‌خواندند. گروه به گروه می‌رفتند و می‌آمدند و برای نجاتم دعای توسل می‌خواندند. آن‌شب خانواده‌ام را به بیمارستان آوردند. همکاری داشتیم از خلبان‌های 214 یا 205 که کنارم گریه می‌کرد. می‌گفت «یدالله جان کاش من این‌طور می‌شدم! چرا تو این‌طور شدی!»

تمام صورتم و لثه‌هایم سوخته بود. ریه‌ام هم مقداری سوخته بود. صورت، چشم‌ها و پلک‌هایم سوخته بود. ریش داشتم. به بلندی شما نه ولی همان‌مقدار که بود، سوخته بود ولی پوست زیرش نه. داخل بینی هم همین‌طور. چشمم نمی‌دید. آن‌شب آن‌جا بودیم. فردایش جمعه و آسمان تهران بارندگی شدیدی بود. به همین‌دلیل هواپیما نمی‌توانست منتقلم کند. به اصفهان و شیراز می‌شد رفت ولی تهران نه. خانواده‌ام نمی‌خواستند به‌جایی غیر از تهران بروم. جمعه گذشت و سرهنگ محمدامین عالی خلبان 214 به فرمانده پایگاه سرهنگ ژیان گفته بود «اجازه بدهید با هلی کوپتر از ارتفاع پایین ببریمش. اگر این‌طور این‌جا بماند از بین می‌رود!»

* حالتان بد بود؟ درد را حس می‌کردید یا بیهوش بودید؟

حرف می‌زدم. به هوش بودم.

* این‌حرف که اگر بماند از بین می‌رود یعنی...

سوختگی شدید...

* یعنی ممکن بود از سوختگی شدید شهید بشوید.

و امکانات کافی هم نبود.

* از شمشادیان خبر نداشتید؟

هرچه سوال می‌کردم می‌گفتند اتاق بغلی خوابیده است. شهید صیاد شیرازی که فرمانده نیرو بود، شب ماجرای سقوط ما را می‌شنود. دستور داده بود سریع جت‌فالکنی که در اختیارش بود (هواپیمای 13 نفره است) مرا منتقل کنند. این‌طور بود که مرا از بیمارستان بردند پایگاه و روی برانکارد گذاشتند که ببرند داخل هواپیما اما برانکارد داخل هواپیما نرفت. چون در ورودی جت‌فالکون کوچک است. این‌هواپیما VIP است. در نتیجه قاب‌های موشک تاو را مثل برانکارد کردند و مرا سوار آن‌ها کردند و بردند داخل. چیزی نمی‌دیدم. یک آقای احدی داشتیم که پزشکیار پایگاه بود. این‌بنده خدا تا تهران مرا روی پاهایش گرفته بود.

روح شهید صیاد شاد! زنده بودنم را میدون او هستم.

* کجا فهمیدید شمشادیان شهید شده است؟

تهران.

* چه کسی به شما گفت؟

تلویزیون.

* پس کسی از رفقا و دوستان به شما نگفت؟

نه. در اخبار شنیدم.

صیاد به سه بیمارستان آماده باش داده بود؛ مصطفی خمینی، شهدای تجریش و بیمارستان خانواده ارتش در شریعتی. در پایگاه مهرآباد هلی کوپترها به دلیل بارندگی شدید نتوانستند پرواز کنند. آمبولانس آوردند و از هواپیما که خارجم کردند، من هم خیس شدم. رفتیم بیمارستان و به دستور صیاد کادرهای مختلف آمدند معاینه و سی تی اسکن را انجام دادند. گفتند به خاطر سوختگی نمی‌توانند گردنم را عمل کنند. باید سوختگی رفع شود تا بعد. یعنی گلدن تایم (زمانی طلایی) از دست رفت. وقتی پروفسور سمیعی در آلمان مرا دید گفت اگر در 48 ساعت اول عمل می‌شدی، شاید خیلی از حرکاتت برمی‌گشت. خلاصه یک‌شب در بیمارستان خانواده بودم و فردایش به بیمارستان 501 ارتش در سه راه عباس آباد منتقل شدم.

گفت یدالله چرا نمی‌روی؟ دوستی داشتیم که خلبان 214 بود. او ماجرا را پیگیری کرد و گفت من رفتم تشریفات ستاد مشترک دیدم پرونده‌ات نیست. گشتند و گشتند و رسیدند به مسیر امضاها. آخرین کسی را که امضا کرده بود پیدا کردند. دیدند نامه بایگانی شده است. کسی نامه را بایگانی کرده و گفته بود این، حزب‌اللهی است باید بمیرد. یعنی منافقین آن‌جا هم نفوذ کرده بودند و ما دوطرفه می‌خوردیمکسی که جراحی پلاستیک را رویم انجام داد، دکتر هومن بود که واقعا خدا اجرش بدهد. عالی زخم‌های سوختگی‌ام را درمان کرد. 5 ماه آن‌جا بستری بودم و خواهرم کارهایم را می‌کرد. شب و روز پیشم بود. وقتی دیدند در ایران درمان نمی‌شود تصویب کردند اعزام شوم.

* چه چیزی در ایران درمان نمی‌شد؟

گردنم.

* به اعصاب ربط داشت؟

به نخاع. مهره‌های گردنم شکسته و نخاع آسیب دیده بود. پرونده‌ام را برای پروفسور سمیعی فرستادند. روی پرونده نوشته بود فوق اروژانس. صبر می‌کردیم ولی اتفاقی نمی‌افتاد. چه شد؟ دیگر باید یک هفته‌ای اعزام می‌شد؟ یکی از همکارهایم سروان علیزاده که اسمش یادم نیست، گفت یدالله چرا نمی‌روی؟ دوستی داشتیم که خلبان 214 بود. او ماجرا را پیگیری کرد و گفت من رفتم تشریفات ستاد مشترک دیدم پرونده‌ات نیست. گشتند و گشتند و رسیدند به مسیر امضاها. آخرین کسی را که امضا کرده بود پیدا کردند. دیدند نامه بایگانی شده است. کسی نامه را بایگانی کرده و گفته بود این، حزب‌اللهی است باید بمیرد. یعنی منافقین آن‌جا هم نفوذ کرده بودند و ما دوطرفه می‌خوردیم.

* این‌فرد هنوز هست؟

نمی‌دانم. آن‌موقع هم پیگیری نکردم. واگذارش کردم به خدا. خلاصه به آلمان اعزام شدم.

* به سال 62 رسید؟

نه. 15 اسفند 61 اعزام شدم. وقتی رسیدم، پروفسور سمیعی آلمان نبود. به همین‌دلیل اول به فرانکفورت منتقل شدم و بعد به خانه ایران در بن پایتخت آلمان غربی. آن‌جا بیمارستانی بود که یک هفته آن‌جا بستری شدم تا پروفسور سمیعی بیاید.

* کلا روی برانکارد بودید؟

هیچ حرکتی نداشتم. پای چپم به‌طور جزیی حرکت می‌کرد. به‌خاطر ضربه و برخورد شدید هلی‌کوپتر با زمین، باسنم کبود شد و زخم بستر گرفتم. گوشت‌های باسن را بریده و جدا کرده بودند. این تشکی که رویش نشسته‌ام، طبی است.

* هنوز هم بعد این‌همه سال؟

بله

* پس جراحی پلاستیک؟

جراحی شد ولی استخوان است. بین استخوان و پوستم گوشت نیست.

* و انگشتانتان که در آتش سوختند...

نخاع و عصب‌هایش دچار مشکل شدند و حرکت نداشتند. بعد پروفسور سمیعی آمد. واقعا انسان کامل است. وقتی رفتم آن‌جا روی برانکارد بودم. به بیمارستانی در شهر هانوفر منتقل شدم. در راهرو بودم که گفتند پروفسور داخل است. دیدم آقای سفیدپوشی آمد و سوال‌هایی کرد. گفت «آقای واعظی پرونده‌ات را دیده‌ام. نمی‌دانم چه می‌شود. توکل بر خدا! عملت می‌کنیم.» فکر می‌کردم دربان است. دیدم روی سینه‌اش نوشته پروفسور مجید سمیعی. در ایران کمک بهیار ما فیس و افاده می‌فروشد. ولی این‌بشر که کل دنیا به او تعظیم می‌کنند، این‌همه افتاده است.

گفت «آقای واعظی پرونده‌ات را دیده‌ام. نمی‌دانم چه می‌شود. توکل بر خدا! عملت می‌کنیم.» فکر می‌کردم دربان است. دیدم روی سینه‌اش نوشته پروفسور مجید سمیعی. در ایران کمک بهیار ما فیس و افاده می‌فروشد. ولی این‌بشر که کل دنیا به او تعظیم می‌کنند، این‌همه افتاده استفروردین 62 گردنم را عمل کردند و زخم‌ها هم تا حدودی بهبود پیدا کردند. بعد هم مرا فرستادند به یک بیمارستان ویژه در هامبورگ که آن‌جا یک دکتر را مسلمان کردم. [خنده]

* یک‌سوال درباره ماموریت آخر! اجرای ماموریت ثمربخش بود؟

بله. نیروها از محاصره نجات پیدا کردند. پرسیدم ما این‌طور شدیم، آن‌ها چه‌طور شدند؟ گفتند نیروهای دیگر رسیدند و کمک‌شان کردند.

* پس شما کلا در فرایند درمان بودید و اصلا فرصت عزاداری برای یحیی شمشادیان پیش نیامد.

نه. ما را 15 مهر زدند. 17 مهر به تهران منتقل شدم. 18 یا 19 یا بیست و چندم بود که از تلویزیون فهمیدم یحیی شهید شده است. اخبار درباره مراسمش صحبت می‌کرد.

* در آن‌دعای کمیل که در چادر خواندید، حال و احوال شمشادیان چه‌طور بود؟ آیا عواطف و احساسات را در خودش می‌ریخت یا در جمع بروز و ظهور داشت؟

بغل دستم نشسته بود. سمت راستم بود.

* خب چه می‌کرد؟

حالتی پیدا کرده بود که نمی‌شود تعریف کرد. نگاه و اشک‌های ویژه‌ای داشت.

* آن‌جمله را واقعا داشت که «تا خالص نشوم شهید نمی‌شوم»؟

این را شهید کشوری گفته است. به خودم هم گفته است. شمشادیان اگر گفته، پیش من نگفته است. ما در 90 درصد ماموریت‌ها با هم بودیم. شاید پیش کس دیگری گفته باشد. بعید هم نیست گفته باشد. چون حالت های خاصی داشت. ولی در ایلام که با شهید کشوری بودیم، بچه‌ها سر این‌ماجرا که شهید می‌شوی و چه و چه، شوخی می‌کردند. یک‌روز به کشوری گفتند احمد نوربالا می‌زنی! گفت «بچه‌ها ببینید من فعلا شهید نمی‌شوم ولی اگر شهید شدم بدانید پاک شده‌ام.» این فرمایش کشوری بود.

آن‌یکی خلبان که مرا از آتش کشید بیرون، داریوش فرهادی خلبان آن‌یکی کبرا بود. ساک وسایلم را تحویلم داد. در ارتش این‌جور وسایل را صورت جلسه می‌کنند. در جیب لباس پروازم یک‌قرآن کوچک جبیبی با جلد پلاستیکی قرمز داشتم. هدیه عقیدتی سیاسی تیپ ذوالفقار ارتش بود. عجیب این بود که دست و بازو و همه بدنم سوخته بود ولی این‌قرآن نسوخته بودوقتی در 30 کیلومتری گیلانغرب در دره‌ها مستقر شده بودیم، نوبتی می‌رفتیم ماموریت. با نان‌تاو پرواز می‌کردیم. یک‌روز یحیی آمد و گفت بچه‌ها تیر خورده‌ام. مسخره‌اش کردیم که لوس نشو! گفت «به علی، تیر خوردم!» سر به سرش گذاشتیم. همیشه جیب سمت راست لباس پروازش یک قرآن می‌گذاشت. مرمی گلوله آمده و خورده بود به این‌قرآن و بین صفحاتش گیر کرده بود. این‌ماجرا را خودم بودم و دیدم. این، علاقه‌اش به قرآن!

یک‌سال و خرده‌ای آلمان بودم و بعد برگشتم ایران. اواخر سال 62 و عید 63 بود که برگشتم ایران. به تهران که رسیدم، یک‌شب در خانه خواهر یکی از همکارها خوابیدم و فردا صبحش رفتم کرمانشاه. فردایش بچه‌ها مرا به گروهانی بردند که خدمت می‌کردیم و همکارها را دیدم. اکثرا در منطقه بودند. آن‌یکی خلبان که مرا از آتش کشید بیرون، داریوش فرهادی خلبان آن‌یکی کبرا بود. ساک وسایلم را تحویلم داد. در ارتش این‌جور وسایل را صورت جلسه می‌کنند. در جیب لباس پروازم یک‌قرآن کوچک جبیبی با جلد پلاستیکی قرمز داشتم. هدیه عقیدتی سیاسی تیپ ذوالفقار ارتش بود. عجیب این بود که دست و بازو و همه بدنم سوخته بود ولی این‌قرآن نسوخته بود. حیران ماندم که هیچ‌آسیبی ندیده بود. ماندم که خدایا چه‌طور چنین‌چیزی ممکن است! نمی‌دانم. شاید قرآن دیگری در جای دیگری بسوزد ولی در این‌ماجرا دست و بازوی من سوخت ولی قرآن نسوخت.

* خب چیزی که به شما نشان دادند این بوده است!

در قرآن داریم که انا نحن نزلنا الذکر و انا لهوا لحافظون. یک‌جا اراده می‌شود نسوزد!

بعد از مدتی دوباره به آلمان اعزام شدم.

* از رده پروازی خارج شدید؟

بله. از سال 64 کلا از کار افتاده اعلام شدم.

* جالب است که ادامه تحصیل دادید.

خیلی چیزها خواندم. [خنده]

* چندتا مدرک دارید؟

[خنده] شوهرخواهرم از بچه‌های آموزش تاکتیکی سپاه بود. آن‌زمان در پادگان امام حسین بود که هنوز دانشگاه نشده بود. گفت یک‌سری کتاب‌های انگلیسی هست. می‌توانی ترجمه کنی ما به بیرون ندهیم؟ ترجمه کردم و خوشم آمد. گفتند بیا آموزش ما همکاری کن. به این‌ترتیب من را وارد نیروی هوایی سپاه کردند و بنیان‌گذار ایمنی پرواز سپاه شدم. آن‌جا رهایم نمی‌کردند. گفتم خدایا چه کنم؟ رفتم کنکور و پزشکی قبول شدم. اولویت اول زنجان زده بودم و پزشکی زنجان قبول شدم. به سپاه گفتم و تصفیه حساب کردم. آمدم زنجان پزشکی خواندم. 90 واحد پاس کردم و به واحدهای عملی که رسید نتوانستم.

* رها کردید؟

بله. آمدم بیرون. برای یک بنده‌خدا از طبقه پایین جامعه مشکل حقوقی پیش آمده بود. به دیگران رو زدم که مشکل او را حل کنم و حق‌الوکاله را پرداخت کنم. اما دیدم فایده ندارد. این‌طور بود که تصمیم گرفتم حقوق بخوانم. چون دانشگاه سراسری زنجان رشته حقوق نداشت، دانشگاه آزاد شرکت کردم. فکر نمی‌کردم قبول شوم. تا آن‌زمان به‌خاطر ایام درمان و بی‌کاری، چندهزارجلد کتاب خوانده بودم. نرفتم نتیجه کنکور را ببینم. آقای کاوندی مسئول آموزش دانشگاه آزاد بود. یک‌روز دانشجویی را برده بودم پیش او. وسط رفع مشکل او پرسید پزشکی را چه کردی؟ گفتم رهایش کردم. گفت چرا و چه کردی؟ گفتم کنکور دادم ولی روزنامه را نخواندم. دستور داد مسئولین آموزش آمدند و مشخصاتم را گرفتند. رفتند و آمدند و گفتند حقوق قضایی قبول شده‌ام. گفتم شوخی نکنید! هفتم مهر بود و زمان حفظ و اضافه. گفت برایت درستش می‌کنم. انتخاب واحد کرد و 20 واحد برایم برداشت.

فکر نمی‌کردم قبول شوم. تا آن‌زمان به‌خاطر ایام درمان و بی‌کاری، چندهزارجلد کتاب خوانده بودم. نرفتم نتیجه کنکور را ببینم. آقای کاوندی مسئول آموزش دانشگاه آزاد بود. یک‌روز دانشجویی را برده بودم پیش او. وسط رفع مشکل او پرسید پزشکی را چه کردی؟ گفتم رهایش کردم. گفت چرا و چه کردی؟ گفتم کنکور دادم ولی روزنامه را نخواندم. دستور داد مسئولین آموزش آمدند و مشخصاتم را گرفتند. رفتند و آمدند و گفتند حقوق قضایی قبول شده‌ام* دکترایش را گرفتید؟

فوق لیسانسش را؛ 6 ترمه تمام کردم.

* وکالت هم کردید؟

نه. 20 سال است با دادگستری همکاری دارم و رئیس شورای حل اختلاف هستم. سعی می‌کنم کار مردم را انجام بدهم. از نظر مالی درآمدی ندارد. بماند. 22 سال رئیس انجمن اولیا و مربیان مقاطع مختلف تحصیلی بودم. در دانشگاه عالی پزشکی هم چند مسئولیت فرهنگی داشتم. در چند خیریه هم همکاری دارم و عضو هیات امنا و هیئت مدیریه هستم. 9 سال عضو هیئت موتورسواری و اتومبیلرانی استان زنجان بودم. 2 سال پیش گفتم نیستم. به‌قول معروف نمی‌توانم یک‌جا آرام بنشینم. الان هم در طول سال به سخنرانی‌های مختلف می‌روم.

سال 66 به حج رفتم؛ آن‌سالی که حاجی‌ها را شهید کردند.

* جناب واعظی در پایان بحث، از شهدای هوانیروز کسی جا نمانده؟ منصور وطن‌پور؟

دوست صمیمی بودیم.

* ایشان رده بالاتر و قدیمی‌تر بود. نه؟

فرمانده گروهان ما بود؛ قبل از انقلاب.

* کجا؟

کرمانشاه. قبل از کرمانشاه، اصفهان با هم بودیم. پیش از آن هم در دوره‌های آموزشی او را دیده بودم.

* ایشان هم ظاهرا شایسته نام خانوادگی‌اش واقعا یک وطن‌پرست بوده است.

واقعا عالی بود. یک‌جمله یادگاری از ایشان دارم. اگر اشتباه نکنم، اواخر 56 یا اوایل 57 بود. دوره‌ای برای تکمیل پروازهای تاکتیکی داشتیم و با آمریکایی‌ها پرواز می‌کردیم. یکی از اساتید زمینی این‌دوره شهید وطن‌پور بود. در یکی از کلاس‌ها جمله‌ای گفت که هنوز در ذهنم هست. صحبت از دفاع از مملکت و خاک شد که گفت «عزیزان برای یک‌سرباز؛ از سرباز صفر تا بالاترین رده نظامی، در رخت‌خواب مردن ننگ است. سرباز باید برای دفاع از وطن‌اش و آرمان‌هایش در خون خودش غلط بخورد.» این‌حرف را یک‌سال و نیم دوسال پیش از انقلاب گفت. خودم بودم و دیدم و نقل قول نیست. پروازهایی با هم داشتیم ولی مربوط به زمان جنگ نیستند.

* در زمان جنگ که ایشان رفت اهواز و از شما جدا بود.

خدا از بعضی‌ها نگذرد که بدگویی کردند و باعث شدند برای مدتی او را بگیرند. ممکن بود در زندان اعدام شود. تندروها پدر علی‌محمد سلیمانی را هم درآوردند. جالب است که او و دلحامد شهید شده بودند ولی برایشان حرف درآوردند. این را از براتپور بپرسید که خودش برایم تعریف کرد. گفت این‌ها (سلیمانی و دلحامد) که بلند شدند، برای مدتی از روی رادار محو شدند. گفتند رفته‌اند عربستان پناهنده شده‌اند. براتپور می‌گوید رفتم پیش لنجداران اطراف جزیره خارک و گفتم تو را به خدا در فلان‌منطقه مشخص بگردید و یک‌تکه هواپیما پیدا کنید. هرچه‌قدر پول لازم باشد می‌دهم. از جیب می‌دهم. گفتند نمی‌توانیم. یک لنج‌دار معروف را معرفی کردند که خیلی لنج دارد. براتپور می‌گفت ماجرا را برای لنج‌دار تعریف کرد و او گفت چرا اصرار داری تکه‌ای از هواپیما پیدا شود؟ گفته بود مساله حیثیتی است. چون تهمت زده‌اند. لنج‌دار گفته بود پول نمی‌خواهد. حتما پیدایش می‌کنم.

بلوار امیر خلبان یدالله واعظی؛ ورودی شهر صائین‌قلعه در زنجان

* از وطن‌پور صحبت کردیم. از احمدعلی نجاریان هم...

او که چیز دیگری بود!

این را از براتپور بپرسید که خودش برایم تعریف کرد. گفت این‌ها (سلیمانی و دلحامد) که بلند شدند، برای مدتی از روی رادار محو شدند. گفتند رفته‌اند عربستان پناهنده شده‌اند. براتپور می‌گوید رفتم پیش لنجداران اطراف جزیره خارک و گفتم تو را به خدا در فلان‌منطقه مشخص بگردید و یک‌تکه هواپیما پیدا کنید. هرچه‌قدر پول لازم باشد می‌دهم. از جیب می‌دهم* به او حاجی می‌گفتند؟

اصلا چیز دیگری بود. او در اصفهان بود. من پیش‌اش نبودم ولی همکارهایی که با او کار کرده بودند می‌گفتند عجیب بوده است. در فواصلی که به ماموریت می‌رفته، برای محرومین اطراف اصفهان چاه می‌کنده است. برای آن‌هایی که وضع مالی بد و خارج از شهر خانه غیرقانونی داشتند، بنایی می‌کرده و کمک مالی می‌رسانده است.

* علیرضا حراف را هم می‌خواستم بپرسم.

او از بچه‌هایی بود که جنوب بودند. ما غرب بودیم.

* به‌نظرتان نکته جامانده‌ای هم باقی است؟

وقتی در هامبورگ بستری بودم، بیمارستان بخش‌های مختلفی داشت. زخمم شدید بود و چندماه با ویلچر مخصوص در حالی‌که روی سینه خوابیده بودم، جابه‌جا می شدم. باد کادر درمان صمیمی شده بودم و بگوبخند داشتیم. انگلیسی را که بلد بودم و بعدا آلمانی و ترکی استانبولی را هم یاد گرفتم.

سرپرستار بخش می‌خواست مرا به پزشک تحویل بدهد. تا مرا به دکتر معرفی کرد، پزشک گفت خمینی؟ گفتم بله. شروع به بدگویی از امام کرد. 20 دقیقه گفت و گفت. من هم لبخند می‌زدم. اما دیدم رها نمی‌کند. گفتم آقای دکتر راهرو جای حرف زدن است، مرا مستقر کن و بعد برنامه درمانی را نگاه کن. وقت‌هایی که استراحت دارم بیا بحث کنیم. اگر این حرف‌هایی که درباره خمینی می‌گویی راست بود، من بدتر از تو به او می‌گویم. ولی اگر من ثابت کردم خمینی و اسلام این‌چیزی که تو می‌گویی نیستند، باید حرفت را پس بگیری! برای مدت‌ها می‌آمد و بحث می‌کردیم. آخر هم شهادتین را گفت و مسلمان شد.

* پس علاوه بر ماموریت آخر که محاصره دشمن را شکستنید، در آلمان هم پرچم اسلام را کوبیدید!

در آلمان دبیر اتحادیه دانشجویان بیمارستان‌های اورپا می‌آمدند دیدارم. وقتی پیش پروفسور سمیعی بودم، روزی سی‌چهل نفر می‌آمدند. آلمانی‌ها تعجب می‌کردند که چه‌کاره‌ام. می‌گفتم یک‌سرباز ساده. دبیر اتحادیه آمد گفت حاجی می‌آیی برویم تبلیغات؟ آخر با این زخم و زیلی؟ با ویلچر این‌طرف و آن‌طرف می‌بردند. با ترکیه‌ای‌ها و عرب‌های مقیم آلمان جلسه داشتیم.

آخر صحبت درباره شیرودی هم چیزی بگویم. من ایلام بودم. روزی آمدم خانه. ساعت 6 تلویزیون اخبار می‌گفت. چون بارندگی بود با ماشین از ایلام به کرمانشاه رفتم. در که باز شد دیدم اخبار می‌گوید شیرودی شهید شد. همانجا نشستم. وقتی جنازه‌اش را در کرمانشاه تشییع می‌کردیم، محلی درست کرده بودند که خلبان‌ها سخنرانی کنند. برادر آقای حداد عادل معاون عقیدتی سیاسی استاندار کرمانشاه بود. آقای خلخالی هم صحبت کرد. سرهنگ عطاریان هم که بعدا اعدام شد و یک سری فرماندهان قرارگاه غرب هم صحبت کردند. برای شب هفت شیرودی هم در صحن حرم حضرت معصومه (س) دعوت کردند که رفتم و سخنرانی کردم.

چندروز بعد که به پایگاه برگشتم سرهنگ بیرانوند فرمانده یکی از یگان‌های نیروی زمینی ارتش در منطقه سرپل ذهاب گفت حیف شد اکبر شیرودی! گفتم او را از کجا می‌شناختی؟ گفت دم غروب فروردین 60 بود (او اردیبهشت شهید شد) دیدیم عراقی‌ها دارند با ادوات زیادی حمله می‌کنند و می‌خواهند بیایند. اگر درخواست نیروی کمکی می‌کردیم کلی زمان می‌برد. ماندم چه کنم؟ چیزی‌که ناگهان به ذهنم خطور کرد این بود که بی‌سیم پی آر سی 77 را بردارم و روی فرکانسی که می‌دانستم عراقی‌ها شنود می‌کنند حرف بزنم. «جناب سروان شیرودی هستی؟ هستی؟ صدایم را می‌شنوی؟» بعد خودم جای شیرودی جواب دادم. بله بگو! «جناب شیرودی این‌عراقی‌ها ظاهرا خیلی پر رو شده‌اند. می‌توانی بیایی نگذاری یک نفرشان هم در برود؟ کی می‌آیی؟ چی؟ یک ربع دیگر؟ درود بر شما!»

سرهنگ بیرانوند قسم می‌خورد و می‌گفت تانک‌های عراقی با شنیدن این‌مکالمه از همان‌لحظه برگشتند و رفتند. والله قسم می‌خورد!

روایت ماموریت آخر با یحیی / بدنم می‌سوخت ولی توان حرکت نداشتم 2
روایت ماموریت آخر با یحیی / بدنم می‌سوخت ولی توان حرکت نداشتم 3
روایت ماموریت آخر با یحیی / بدنم می‌سوخت ولی توان حرکت نداشتم 4