سه‌شنبه 6 آذر 1403

محمود اسکندری باعث سقوط و اسارتم شد

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع
محمود اسکندری باعث سقوط و اسارتم شد

از خوشحالی برگشت من گریه‌اش گرفت. گفتم محمود خوب ما را آن‌جا کاشتی و آمدی! گفت «خوب آمدید بالا و من را خوب رد کردید ولی رفتید توی دیوار آتشی که برای من درست کرده بودند. شما ندیدید و من دیدم.

از خوشحالی برگشت من گریه‌اش گرفت. گفتم محمود خوب ما را آن‌جا کاشتی و آمدی! گفت «خوب آمدید بالا و من را خوب رد کردید ولی رفتید توی دیوار آتشی که برای من درست کرده بودند. شما ندیدید و من دیدم.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: اولین‌قسمت از گفتگو با امیر جانباز خلبان محمدصدیق قادری چندی پیش منتشر شد که در آن به اخراج سه‌باره او از ارتش، شروع جنگ و بازگشت داوطلبانه او به گردان پرواز پرداختیم. همچنین مطالبی درباره اسارت و بازجویی‌اش با حضور خلبان حمید نعمتی به‌عنوان یک‌چهره خیانتکار در نیروی هوایی مطرح شد.

دومین‌قسمت از گفتگو با این‌آزاده خلبان که حدود 10 سال اسارت را در کارنامه ایثارگری خود دارد، مطالبی از اولین‌پرواز جنگی او تا آخرین‌پروازش در روز هشتم مهر 1359 را در بر می‌گیرد. در این‌بخش از گفتگو تلاش شد ماموریت پایانی قادری پیش از اسارت و نقش محمود اسکندری در این‌اتفاق کاملا تشریح و با جزئیات روایت شود.

پیش از انتشار قسمت اول گفتگو، برای معرفی مقدماتی امیر صدیق قادری مقاله‌ای براساس کتاب «خلبان صدیق» منتشر کردیم که در این‌پیوند «دیوارآتشی که محموداسکندری از آن گریخت اما فانتوم بعدی را دربرگرفت» قابل دسترسی و مطالعه است. مطالب اولین‌قسمت گفتگو را نیز می‌توانید در این‌پیوند مطالعه کنید: «خلبانی که پس از سه‌بار اخراج برگشت و جنگید و اسیر شد»

در ادامه دومین‌قسمت از گفتگوی مشروح با امیر محمدصدیق قادری را می‌خوانیم؛

* خب جناب قادری به اولین‌پرواز جنگی‌تان برسیم.

پرواز اول، همان‌ماموریت کمان 99 بود. باید بگویم چه‌شور و غوغایی بین بچه‌ها بود.

* یک‌سوال! شما داشتید دوره کابین جلویی را می‌دید که اخراج شدید و جنگ شروع شد؟ یعنی چون دوره کابین جلویی را تکمیل نکردید، در جنگ به‌عنوان کابین عقب به ماموریت رفتید؟

نه. از دوره کابین جلویی‌ام دو راید باقی مانده بود که در پایگاه آن را گذراندم. وقتی کابین جلو تمام می‌شود، به گردان منتقل می‌شوید. در گردان برای شما چند راید پرواز می‌گذارند تا تبدیل شوید به لیدر چهار. این‌مرتبه را نان‌لیدر می‌گویند. یعنی خلبان کابین جلوی صفر کیلومتر. وقتی لیدر چهار شدی می‌توانی پروازهای کپ را انجام دهی. من در این‌مرحله بودم.

* پس شما در گروه لیدر چهارهایی هستید که به‌عنوان کابین عقب پرواز کردند.

بله. تجربه کابین جلویی‌مان به حدی نبود که بتوانیم اس. ام (Special mission) داخل خاک خودمان یا دشمن بپریم. چون باید حتما لیدر سه می‌بودیم. هیچ هواپیمای فانتومی نمی‌تواند با یک‌نفر پرواز کند. چون خیلی از کارها را کابین عقب انجام می‌دهد و اگر خلبان خوبی نباشد، چه بسا هواپیما را به سقوط بکشاند. من باید یک پرواز دیگر انجام می‌دادم تا برای انجام پروازهای کپ ریلیز (Release) می‌شد. دوسه‌بار آموزشش را برای پرواز شب دیده بودم. بنا بود یک پرواز دیگر در روز داشته باشم که فردایش...

*... شما را زدند.

و اسیر شدم. حالا در آن‌مقطع (شروع جنگ)، مشکل این بود که کودتا و تصفیه‌ها باعث شده بود نخبه‌ها یا اعدام شوند یا بیرون بروند. من با شهید غفور جدی پیش از شروع جنگ در تماس بودم. می‌گفت «چه کنیم؟ جنگ دارد شروع می‌شود.» وقتی از تهران به سمت همدان حرکت کردم، اولین‌نفر به او زنگ زدم. دیدم او هم دارد به‌سمت پایگاه بوشهر حرکت می‌کند. ما 23 نفر بودیم که برگشتیم. 17 نفرمان شهید شدند. دو یا سه نفرمان هم اسیر شدند. هوشنگ ازهاری، رضا لبیبی و نصرت‌الله دهخوارقانی جزو این‌ها بودند.

دوستی داشتم به اسم خسرو جعفری که به‌نظرم شجاع‌ترین خلبان نیروی هوایی بود؛ از دید من. با هم گریه می‌کردیم که چرا هواپیما آماده نیست برویم ماموریت. به ما می‌گفتند «می‌روید می‌میرید! بگذارید هواپیما که آماده شد می‌روید!» من روز هشتم مهر افتادم و اسیر شدم و خسرو روز دوازدهم سقوط کرد و شهید شد. باورتان می‌شود هیچ اسمی از او نیست؟ لبیبی یک نابغه است. تا همین دوسال پیش استاد خلبان ایران ایر و ماهان و هواپیماهای مسافری بود. به‌صراحت بگویم که در آن‌مقطع 2 هزار خلبان تاکتیکی و تحت آموزش داشتیم. اما چه‌قدر شده بودند؟ 30 درصدشان باقی مانده بودند. از این‌ها هم آن‌هایی که فرمانده می‌شدند حق پرواز نداشتند. اما کسانی مثل قاسم گلچین و فرج‌الله براتپور پرواز می‌کردند. دستور را هم رعایت نمی‌کردند. این‌مساله باعث شد خود من به عنوان یک‌ستوان _دوماه مانده بود سروان شوم_ سر این‌ها فریاد بکشم که شما حق ندارید بروید پرواز.

* آقای براتپور...

بله. آقای براتپور! حتی با او درگیر شدم و گفتم اگر می‌خواهی بروی من هم باید بیایم. گفتم «تو فرمانده هستی. اگر بلایی سرت بیاید و اسیر شوی من این‌جا بدبخت می‌شوم. تو تمام اطلاعات را داری ولی من می‌توانم خودم را بزنم به خنگ بازی. ولی تو نمی‌توانی این‌کار را بکنی!» خلاصه روز هفتم جنگ دو دفعه پیش آمد که رفتم پرواز و برگشتم دیدم ایشان می‌خواهد برود ماموریت و نگذاشتم با کسی برود. خودم با او رفتم.

در هرصورت جنگ را این‌طور شروع کردیم. خیلی از بچه‌ها اصلا از پست فرماندهی بیرون نمی‌رفتند و بین پرواز و پست فرماندهی در رفت و آمد بودند. دوستی داشتم به اسم خسرو جعفری که به‌نظرم شجاع‌ترین خلبان نیروی هوایی بود؛ از دید من. با هم گریه می‌کردیم که چرا هواپیما آماده نیست برویم ماموریت. به ما می‌گفتند «می‌روید می‌میرید! بگذارید هواپیما که آماده شد می‌روید!» من روز هشتم مهر افتادم و اسیر شدم و خسرو روز دوازدهم سقوط کرد و شهید شد. باورتان می‌شود هیچ اسمی از او نیست؟ حتی یک‌عکس از این‌شهید در نیروی هوایی خودمان نبود. اصلا کسی نمی‌دانست زن و بچه‌اش کجا هستند. شاید پنج‌سال یک‌بار سراغشان نمی‌رفتند. البته خانم جعفری هم مثل خیلی از خانم‌های دیگر غرور داشت و دنبال این‌چیزها نبود. من نزدیک 4 سال حقوق نداشتم. چون اخراجی بودم، حقوقم دایر نشده بود. بعد هم تا وقتی بیایم، ماهی 4 هزار و 500 تومان به همسرم دادند. در این‌مدت یک‌بار هم به نیروی هوایی نرفت که چرا این‌قدر می‌دهید یا چرا نمی‌دهید؟

بیشترین تعداد کشته‌های خلبان‌، در چهارماه اول جنگ به چشم می‌خورد. بیش از 300 خلبانمان شهید و نزدیک سی‌چهل نفر اسیر شدند. و اگر این خلبان‌ها نبودند به خدا قسم که صدام تهران را می‌گرفت.

* ماجرای پل نادری و نجات پایگاه دزفول هم بود.

بله. روز چهارم جنگ بود. این‌ها رسیدند به پل نادری. با توپخانه دزفول را می‌زدند. آن‌روز 250 سورتی پرواز کردیم. من هم آن‌روز 3 سورتی پرواز کردم. وقتی بمب می‌زدیم گریه می‌کردم که چرا باید در خاک خودمان بمب بندازیم! این‌احساس را کسی نمی‌فهمد. حسن لقمانی‌نژاد هم که بعد از ما اسیر شد، می‌گفت چرا من باید در خاک خودم اسیر شوم؟ به من می‌گفت یکی از شانس‌های تو این است که در بغداد افتادی و غرورت لکه‌دار نیست. او را در آسمان خرمشهر زدند. من و آقای ازهاری تنها فانتومی بودیم که در بغداد خوردیم؛ تا دو سال بعد، که آقای دوران و کاظمیان آن‌جا سقوط کردند. آقای کاظمیان از هم‌دوره‌های من بود که پیش از انقلاب تصادفی کرد و 18 ماه از پرواز دور بود. اما جنگ که شروع شد، آمد. او هم از بچه‌های جنگی بود.

این‌که چرا باید در خاک خودمان بمب بزنیم زجرمان می‌داد. به‌هرحال در روزهای اول جنگ، بچه‌ها در پست فرماندهی همه مشغول بررسی طرح و نقشه‌های از پیش‌تعیین‌شده و جدید بودند. نسل جوان خلبان‌ها بودیم.

* چندسالتان بود؟

من تازه 25 ساله و آقای ازهاری 27 سالش بود. او یک سال و نیم از من قدیمی‌تر بود. خیلی از اساتیدمان از ارتش رفته بودند. البته اساتیدی مثل سعید فریدونی هم مانده بودند.

* ایشان الان کجاست؟

آلمان ساکن است. با ایشان و باقی بچه‌ها که حرف می‌زدیم می‌گفتیم این‌جنگ اگر بیشتر از یک‌ماه طول بکشد، جنگ عقیدتی است. جنگ بین دو ملت نیست. و همان هم شد.

* اسم آقای فریدونی را بردید. روز سوم جنگ یک‌ماموریت با ایشان داشتید برای بمباران پلی در کرکوک. که ایشان با دیدن زن و بچه و غیرنظامی‌ها از زدن پل منصرف می‌شود.

ده دوازده نفر بودند. گفتم «سعید نزنیم ها!» دوسه تا ماشین مینی‌بوس و اتوبوس رد می‌شد. او هم گفت «ما نیامده‌ایم آدم بکشیم. آمده‌ایم از کشورمان دفاع کنیم. برمی‌گردیم سمت جبهه.» رفتیم به سمت خط درگیری و چندنقطه از تجمع نیروهای دشمن را بمباران کردیم. اگر هواپیماهای RF5 یا RF4 نیامده و پشت سر ما از نیروهای منهدم‌شده دشمن فیلمبرداری و عکس‌برداری نکرده بودند، بعضی‌ها می‌توانستند به ما تهمت بزنند که بمب‌هایتان را در بیابان رها کرده‌اید. سعید فریدونی برای خودش یلی بود. استاد دوران کابین جلویی‌ام بود. برای کابین عقب یا من را برمی‌داشت یا یکی از بچه‌ها را که اسمش را به دلایلی نمی‌آورم.

متاسفانه از پرسنل فنی هم حرفی زده نمی‌شود. بچه‌هایی که در مسابقات دوساعته یک‌هواپیما را تجهیز می‌کردند، حالا با شروع جنگ ظرف 40 دقیقه چندتا هوایپما را آماده می‌کردند. ولی هیچ اسمی از آن‌ها نیست. فشنگ‌گذاری دماغه خودش خیلی زمان می‌گرفت. به خدا باید سر تا پای این‌پرسنل را طلا بگیرند. ولی ببینید الان کسی این قهرمان‌ها را می‌شناسد؟ متاسفانه از پرسنل فنی هم حرفی زده نمی‌شود. بچه‌هایی که در مسابقات دوساعته یک‌هواپیما را تجهیز می‌کردند، حالا با شروع جنگ ظرف 40 دقیقه چندتا هوایپما را آماده می‌کردند. ولی هیچ اسمی از آن‌ها نیست. فشنگ‌گذاری دماغه خودش خیلی زمان می‌گرفت. به خدا باید سر تا پای این‌پرسنل را طلا بگیرند. ولی ببینید الان کسی این قهرمان‌ها را می‌شناسد؟ پرسنل رادار مثل بیژن عاصم هم همین‌طور. تا ما داخل ایران برنمی‌گشتیم دل بچه‌های رادار مثل سیروسرکه می‌جوشید. من عاصم را روی زمین ندیده بودم ولی همه خلبان‌ها با صدایش آشنا بودیم. وقتی برمی‌گشتیم و وارد خاک ایران می‌شدیم، می‌گفت «شُکر!» و این‌شادی و رضایت و احساس راحت‌شدن را از همین‌یک‌کلمه صدایش حس می‌کردیم.

* ایشان شیرازی و معروف بود به کاکا.

بله. به او کاکا می‌گفتیم.

* یک‌نکته درباره روز اول جنگ شما جا نماند! یک‌ماموریت بمباران حبانیه را داشتید و دو پرواز کپ. درست است؟

نه. آن‌روز کپ نپریدم. دو یا سه سورتی پرواز کردم که فرمانده‌ها گفتند باید استراحت کنی! به همین دلیل راید بعدی را رفتم پرواز کپ و تا فردا صبح پرواز کردم. فردا صبحش هم استراحت نکردم.

* راستی وقتی در روز سوم، پل کرکوک را نزدید فردایش (روز چهارم) با آقای فریدونی رفتید و هدف را زدید.

بله. رفتیم زدیم و ماموریت را انجام دادیم.

وقتی اسیر و به جلسه بازجویی برده شدم، دیدم برگه فِرَگ ما روی میز بازجوست. البته فرگ، اول به اسم من و ازهاری نبود. به اسم یعقوب رجبی مقدم و یک‌خلبان دیگر بود که...

* چون آقای رجبی مقدم مریض شد نیامد...

و آقای ازهاری جایگزینش شد که گفت «اگر قادری با من بیاید، می‌روم.» من هم گفتم از خدا می‌خواهم. هرچه گفتند تو از دیشب 11 ساعت توی هواپیما بوده‌ای، قبول نکردم. گفتند غذا نخورده‌ای، گفتم «20 دقیقه است. می‌رویم برمی‌گردیم غذا می‌خوریم.»

* [خنده]

بله. غذا نخوردم که در اتاق چتر و کلاه به زور یک‌لقمه زرشک‌پلو و مرغ در دهانم گذاشتند و این شد آخرین غذای من تا 25 روز بعد. اصلا به چیز دیگری جز این‌که دشمن را از خاکمان بیرون کنیم، فکر نمی‌کردیم. همان‌روزها بود که بنی‌صدر به پایگاه آمد و گفت «ما مثل اجدادمان اشکانیان دشمن را داخل خاک خودمان می‌کشیم و بعد فلان و فلانش می‌کنیم.» من هم در جلسه حضور داشتم که از انتهای سالن تیکه‌ای انداختم.

* شما را یادش بود؟

بله. گفتم این‌حرف‌ها دیگر چیه؟ یکی از دوستانم گفت «آقای بنی‌صدر میلیون‌ها نفر دارند در نماز جمعه می‌گویند جنگ جنگ تا پیروزی! صدهزارنفر از آن‌ها بیاور جبهه. بابا هیچ‌کس نیست جلوی دشمن بایستد. ارتش را هم که نابود کرده‌اید. 90 درصد لشکر 92 زرهی را یا اخراج کرده‌اید یا اعدام کرده‌اید. یک‌سروان را گذاشته‌اید با بیست‌سی نفر پرسنل زیر دستش که فرماندهی کند.» در آن‌روزهای اول انقلاب هیچ‌حق حق نداشت هواپیمایی را استارت بزند. من هم که باید دو راید می‌پریدم تا کابین جلویی‌ام تمام شود، چهار ماه معطل شدم.

همین‌جوان‌ها که افتخار می‌کنم از آن‌ها هستم، با شهامتی که نشان دادند باعث شدند ظرف یک‌هفته صدام حسین اعلام کند من آتش‌بس می‌خواهم و غلط کردم. در بازجویی من هم افسر عراقی می‌پرسید چه‌طور این‌هواپیما را بلند می‌کنید؟ چندتا خلبان دارید؟ گفتم «این‌قدر خلبان داریم که تا 10 سال دیگر هم اگر هر روز یکی دو تا از ما بکشید، تمام نمی‌شویم!» همان‌طور که درباره دستکاری تانک‌ها در ابتدای جنگ صحبت کرده‌اند، بعضی‌ها هواپیماها را هم بعد از کودتا دستکاری کرده بودند. در آن‌شرایط بیشتر خلبان‌های باقی‌مانده، جوجه‌خلبان‌هایی مثل من بودند. ولی همین‌جوان‌ها که افتخار می‌کنم از آن‌ها هستم، با شهامتی که نشان دادند باعث شدند ظرف یک‌هفته صدام حسین اعلام کند من آتش‌بس می‌خواهم و غلط کردم. در بازجویی من هم افسر عراقی می‌پرسید چه‌طور این‌هواپیما را بلند می‌کنید؟ چندتا خلبان دارید؟ گفتم «این‌قدر خلبان داریم که تا 10 سال دیگر هم اگر هر روز یکی دو تا از ما بکشید، تمام نمی‌شویم!»

* قپی می‌آمدید!

بله. ولی او نمی‌دانست که ما این‌قدر کمبود خلبان داریم که من روزی سه‌سورتی پرواز می‌کنم.

* آن‌ها که از همه‌جزئیات ما و فرگ اُردرها با اطلاع بودند!

می‌دانستند ولی تردید کرده بودند. می‌گفتند تو که اخراج شده‌ای چرا به جنگ آمدی؟ گفتم «برای این‌که نگذارم تو پای کثیفت را روی خاکم بگذاری.» به والله این‌حرف‌ها را می‌گفتم. ممکن است بگویند از خودش تعریف می‌کند ولی به قرآن قسم یک‌ساعت از بازداشتم نگذشته بود که توی روی همه عراقی‌ها ایستادم و فحش‌هایی که به آن‌ها دادم که بعدش در تنهایی خجالت کشیدم. همه‌جای بدنم خرد بود. خودم نبودم. مردم ایران بودم. شرف مردم ایران بودم و نمی‌توانستم معامله‌اش کنم.

* یک‌برگشت به روزهای پیش از جنگ داشته باشیم؛ پرواز محمود اسکندری و علی ایلخانی در روز 17 شهریور 59. روایت معروف این است که نزدیک مرز خودی عراقی‌ها آن‌ها را زده‌اند و هر دو با چتر بیرون پریده‌اند ولی ضدهوایی عراقی‌ها ایلخانی را زده و آن‌طور که شنیده‌ام شکمش پاره و کاملا تخلیه شده بود. اما طبق روایت شما در کتاب، ظاهرا نیروهای خودی آن‌ها را زده‌اند.

بله خودی‌ها زدند.

* آخر آقای ذوالفقاری می‌گوید عراقی‌ها زدند و اسکندری بعد از این‌ماجرا از عراقی‌ها کینه عجیبی به دل گرفت و تا فشنگ آخر گان هواپیما را سمت‌شان شلیک می‌کرد.

حسین هم از آن‌بچه‌های شجاع و نترس بود. باید این‌بچه‌ها را در آسمان ببینی! او بیشتر از من با اسکندری پرواز کرده است. چون دو سال دیرتر اسیر شد. نمونه دیگر این‌شجاعت، حسین کریمی‌نیا بود. روی زمین و زیر دست عراقی‌ها هنگام شکنجه چنان دل و جراتی نشان می‌داد که کسی باور نمی‌کرد. استقامت این‌ها عجیب بود. خیلی عِرق داشتیم. اول به کشور و مردمان بعد هم به خود خلبان‌ها.

اسکندری و ایلخانی لب مرز پرواز می‌کردند. عراقی‌ها می‌زدند، نیروهای خودمان هم می‌زدند. چون آموزش ندیده بودند و این‌کاره نبودند. هرچیزی را روی آسمان می‌زدند. حسن باستانی بهترین دوست من را روز 4 تیر 59 چه کسی زد؟ نیروهای خودی در شلمچه او را زدند. تیر هم به دستش خورده و قطع شده بود. هواپیما را آورد بدون چرخ روی رمل‌ها نشاند. مردم آمدند به تصور این‌که عراقی است، تا بخورد او را زدند. بعد که فهمیدند ایرانی است، او را به بیمارستان رساندند. ولی دیگر دیر شده بود. اسکندری و ایلخانی را هم زدند و هر دو با چتر بیرون پریدند ولی چتر ایلخانی پاره شد. خیلی هم بچه سنگین بود. فکر کنم صدوچهارپنج کیلو وزنش بود.

* ظاهرا به خاطر چاق‌بودن، لقبش بین دوستان علی پَ پَ بوده!

بچه ساده و خوبی بود. من در بخش‌هایی آموزشش داده بودم. یک‌سال از او قدیمی‌تر بودم. وقتی آمد، افسر گردان بودم و مسائل اولیه را به او آموزش دادم. همان اول که آمد، معلوم بود این‌بچه بهشتی است. ولی هیکل و جثه بزرگی داشت.

* ماجرای چترش چه بود؟

چترش باز شد ولی پاره شد. نیروهای خودی و غیرخودی هم به‌سمتش تیراندازی کردند. به زمین خورد و پاهایش رفت توی شکمش.

* پس ماجرای تیراندازی به سمتش حقیقت دارد.

بله. تیراندازی شد. متاسفانه نیروهای خودی چندتا از هواپیماهایمان را زدند. بعضی‌ها اکراه دارند بگویند. اما من می‌گویم. من غلامعلی خوش‌نیت را یادم هست. روز چهارم یا پنجم جنگ بود. برایم یک‌سیخ کباب درست کرده بودند. من لب نزدم و به او گفتم بخور! دو یا سه روز به من غذا رسید که یکی را ایشان خورد، یکی را نرسیدم بخورم و یکی را هم یک‌لقمه خوردم و رفتم پرواز. دفعه دیگر هم مربوط به زمانی است که خلبان عراقی را زدیم و بالای سرش پرواز کردم و وقتی به پایگاه برگشتم، غذایم را به او دادم.

یک‌هواپیمای F14 داشتیم که از ارتفاع 30 هزار پایی از روی دزفول عبور می‌کرد. اسمش را هم می‌برم. آقای فضل‌الله جاویدنیا. از 50 مایل پیش‌تر با زمین هماهنگ می‌کند و می‌گوید «به پدافند بگویید من تا دو دقیقه دیگر از روی سرشان رد می‌شوم. یک‌وقت روی من لاک‌آن (قفل) نکنند!» با این‌وجود باز هم رویش لاک می‌کنند و او فحش را می‌بنند به بالا تا پایین‌شان! اسکندری سر این‌ماجرا، هم از عراقی‌ها نفرت پیدا کرده بود، هم از کسانی که بدون اطلاع و هماهنگی تیراندازی می‌کردند. مثلا یک‌هواپیمای F14 داشتیم که از ارتفاع 30 هزار پایی از روی دزفول عبور می‌کرد. اسمش را هم می‌برم. آقای فضل‌الله جاویدنیا. از 50 مایل با زمین هماهنگ می‌کند و می‌گوید «به پدافند بگویید من تا دو دقیقه دیگر از روی سرشان رد می‌شوم. یک‌وقت روی من لاک‌آن (قفل) نکنند!» با این‌وجود باز هم رویش لاک می‌کنند و او فحش را می‌بنند به بالا تا پایین‌شان!

* [خنده] آقای ذوالفقاری می‌گفت یک‌بار پدافند خودی به سمتش اجرای آتش کرده و او هم به سمتشان شلیک کرده است. پرسیدم خودشان را هدف گرفته یا نه که گفت نه کنارشان زدم.

این‌طور موارد داشتیم. برای خود ما هم اتفاق افتاد. با اکبر صیاد بورانی بودم. گفت چه کار کنیم؟ گفتم بیا این ردیف را شخم بزنیم. 200 تا 300 گلوله فشنگ را آن‌جا شلیک کردیم. بعد هم در رادیو فحش را کشیدم به جانشان. گفتم «این‌گلوله را می‌توانستم بزنم توی سرتان! بابا با شما هماهنگ شده! چرا باز می‌زنید؟»

* به نظرتان کارشکنی نبود؟ این‌هایی که به سمت‌تان شلیک می‌کردند جاسوس یا نفوذی نبودند.

البته. گفتم که برگه ماموریت ما تانخورده دست بازجوی عراقی بود. بعد هم نیروی جاسوس و نفوذی دشمن دستگیر و اعدام شد. من که پرواز کردم، گفته بودند قادری دارد می‌آید و جایگزین فلانی هم شده است. تا این‌حد نفوذ داشتند.

* این‌همان افسر است که با همسرش دستگیر و اعدام شد. درست می‌گویم؟

بله. سروان بود. جفت‌شان هم اعدام شدند. این‌ماجرا یک‌قاطی و ناخالصی هم دارد که بازش نمی‌کنم.

* چرا؟

مساله‌اش شبیه آن‌آقای رضوان است.

* راستی سرنوشت این آقای رضوان چه شد؟

وارد مسائل مادی و مادیات شد. بعد هم خلع لباسش کردند. مدتی بعد هم از دنیا رفت.

* یک‌پرواز کپ بوده که اصغر رضوانی داشته اطراف پایگاه همدان گشت می‌زده و شما هم همان‌موقع داشتید در آسمان کرمانشاه کپ پرواز می‌کردید. فکر می‌کنم روز سوم یا پنجم جنگ بوده که شما می‌زنید وسط دسته چهارفروندی دشمن و تقسیم می‌شوند. دو فروندشان هم زمین خوردند.

ما دوتا رضوانی داریم. در آن‌روز که شما می‌گویید فقط یک‌هواپیما بالا نبود. آقای رضوانی در یک‌هوایپما بود. من هم فکر می‌کنم با جعفر عمادی یا اصغر رضایی بودم. مطمئن نیستم. آقای رضوانی به یک‌دسته از هواپیماها حمله کرده بود ما هم به یک دسته دیگر. خلبان یکی‌شان در قهاوند از هواپیما بیرون پرید. یکی‌شان مستقیم رفت طبقه پنجم ساختمان هوانیروز کرمانشاه. فکر می‌کنم آن روز اصغر هاشمیان هم بود. چون نیروهای خودی ما را می‌زدند، رفتیم به ارتفاع 15 هزار پایی. داشتیم از آن بالا می‌دیدیم که خلبان با چتر پایین آمد و چترش را جمع کرد و رفت. بعد هلی‌کوپتر رسید و نجاتش داد وگرنه مردم او را می کشتند. حالا همه می‌گفتند هواپیما را ما زده‌ایم. اما ما که در واقع پشت سرش بودیم جلویش را به گلوله بسته بودیم که بترسد. و ترسید و بیرون پرید. وقتی وارد پایگاه شدیم و خلبان را دیدیم، من یک‌بی‌تجربگی و حماقت کردم. خلبانی که در قهاوند پریده بود بیرون، سرگرد و فرمانده گردانی در کرکوک بود. اما این‌یکی مثل من جوان بود؛ همانی که ما زده بودیم. این‌ها جفت‌شان کنار هم بودند. من را به آن‌ها معرفی کردند که این یکی از خلبان‌هایی است که با شما درگیر شده. آن‌ستوان جوان گفت شما چه‌قدر شجاع بودی و چه‌طور ما را زدی؟ منِ خام هم گفتم «من شما را نزدم. خودت پریدی بیرون!»

* مثلا خواستید دلداری بدهید؟

داشتیم از آن بالا می‌دیدیم که خلبان با چتر پایین آمد و چترش را جمع کرد و رفت. بعد هلی‌کوپتر رسید و نجاتش داد وگرنه مردم او را می کشتند. حالا همه می‌گفتند هواپیما را ما زده‌ایم. اما ما که در واقع پشت سرش بودیم جلویش را به گلوله بسته بودیم که بترسد. و ترسید و بیرون پرید. وقتی وارد پایگاه شدیم و خلبان را دیدیم، من یک‌بی‌تجربگی و حماقت کردم. خلبانی که در قهاوند پریده بود بیرون، سرگرد و فرمانده گردانی در کرکوک بود. اما این‌یکی مثل من جوان بود؛ همانی که ما زده بودیم. این‌ها جفت‌شان کنار هم بودندبله. ناگهان دیدم رنگش پرید. هاشمیان علامت داد که آن‌یکی فرمانده‌اش و عضو حزب بعث است. فوری دوزاری‌ام افتاد. من هم سریع گفتم منظورم سرگرد بوده! هاشمیان هم پشتم درآمد که آقای سرگرد تو چرا پریدی بیرون! ما که تو را نزدیم! وقتی سرگرد را بردند، ستوان عراقی گفت «جانم را نجات دادی! چون اگر برمی‌گشتم عراق این‌افسر بعثی باعث می‌شد اعدامم کنند.» بعد هم خواهش کرد به بغداد تلفن کند. چون بچه‌اش تازه به دنیا آمده بود. اسمش را یادم نیست ولی قول دادم اگر من را هم زدند، به عراقی‌ها خبر سلامتی او را بدهم. و جالب است که وقتی اسیر شدم، تنها اطلاعاتی که دادم همین بود. چون به او قول داده بودم.

* شما روز هفتم یک کپ شبانه داشتید و بعد در روز هشتم به ماموریت بغداد رفتید که اسیر شدید. اما پیش از آن‌که به ماموریت آخر برسیم، می‌خواهم از محمود اسکندری بپرسم. به او نزدیک بودید؟

بله. نزدیک بودیم. هر دو در یک‌گردان بودیم.

* این‌که شوخی داشته باشید و تیکه بیاندازید چه؟

آن‌ها (قدیمی‌ترها) تیکه می‌انداختند ولی ما...

* چون جوان‌تر بودید جواب نمی‌دادید؟

بله. برایشان احترام قائل بودیم. در گردان‌های شکاری این‌طور نبود بگوییم این‌سرگرد و فلانی سرهنگ و ستوان است. جان‌هایمان به هم بستگی داشت و رفاقت خاصی داشتیم. من تا جایی که یادم هست پایم را جلوی پدرم دراز نکردم. ما احترام به بزرگتر را از خانواده یاد گرفته بودیم، در ارتش هم یادمان داده بودند و به آن عمل می‌کردیم.

در گردان از سربازهای وظیفه می‌خواستیم برایمان صبحانه املت یا نیمرو درست کنند. اسکندری معمولا دیر می‌آمد. وقتی می‌آمد می‌دید من تنها نشسته‌ام، می‌گفت صدیق گشنمه! می‌گفتم بیا با هم بخوریم. می‌گفت خرید املت فردا با من! ولی اجازه نمی‌دادم او پرداخت کند.

* شد کابین عقبش هم پرواز کنید؟

بله. ولی در جنگ نبود. قبلش بارها و بارها در گردان با هم پرواز کرده بودیم. حتی پیش از انقلاب، یک‌بار با او پرواز کردم که از ارتفاع هزار پایی تا 38 هزارپایی ابر بود. سه فروند دیگر در بالمان بودند. عجیب بود پرواز کردن در آن ابر!

* این‌خاطره را آقای ابوطالبی برایم تعریف کرد. همان‌پرواز تمرینی که به انارک رفته بودید؟ پس کابین عقب اسکندری در این‌پرواز شما بودید!

بله. نزدیک یک‌ربع در ابر بودیم. یعنی یک‌میلیاردیم ثانیه چشمت را برمی‌گرداندی، می‌خوردی به هواپیمای بغلی و همه هواپیماها با هم سوت می‌شدند! بدون هیچ‌اغراقی می‌گویم به گفته کارشناسان دنیا با دانش‌ترین و خوش‌پروازترین و ماهرترین خلبان‌ها ایرانی‌ها هستند. ما از خود آمریکایی‌ها که می‌گفتند اول هستند، می‌بُردیم.

* پس آرامش اسکندری را در پرواز دیده بودید! حالا شده بود پس گردنی بزند یا بگوید «جوجه!» و از این‌حرف‌ها؟

نه. جراتش را نداشت.

* [خنده]

اگر قلچماق‌تر از اسکندری در فوتبال حرفی می‌زد، یک‌تنه می‌زدم تا دو متر پرت شود و بخورد زمین! همه می‌دانستند در فوتبال تلافی می‌کنم. در پروازهای دو فروندی یا چهارفروندی، وقتی اسکندری لیدر بود و بریف می‌کرد، توضیح می‌داد و بعد از بچه‌ها سوال می‌پرسید. همه می‌دانستند وقتی من و جعفر عمادی کنار هم قرار بگیریم، پروازمان، بهترین و خنده‌دارترین پرواز خواهد شد. چون ما دونفر به محض این‌که همدیگر را نگاه می‌کردیم، خنده‌مان می‌گرفت. در یک‌یادو روز سه‌بار شد که اسکندری به‌عنوان معلم‌خلبان و معاون عملیات، من و عمادی را از کلاس بیرون کرد و گفت من به این‌ها پرواز نمی‌دهم. حتی یک‌بار ما را بازداشت کرد. گفت نمی‌دانم این‌قادری چه‌کار می‌کند که همه کلاس را به هم می‌ریزد.

رابطه‌ام با اسکندری خیلی خوب بود ولی روز آخر که سقوط کردم، واقعا ایشان باعث شد بیافتم. به پسرش گفتم. به خودش هم گفتم.

* دقیقا همین‌مساله را می‌خواهم بی‌تعارف از شما بپرسم. اما پیش از شرح خود ماجرا این‌سوال را بکنم که بعد از بازگشت از اسارت، مواجهه‌ای با او داشتید که...

تلفنی.

* یعنی حضوری او را ندیدید؟

متاسفانه نتوانستم ببینمش.

* چرا؟ این‌همه فرصت بود که!

من مشکل داشتم؛ مشکل روحی و جسمی.

* دلخوری هم بود؟ از او دلخور بودید؟

به خودش هم گفتم که از او دلخورم. خودش هم می‌دانست.

* پذیرفت سقوط شما تقصیر او بوده؟

پذیرفت ولی حرفش درست بود. گفت «از زمین به همه‌تان گفتم که روی هدف هرکسی گلیم خودش!» یعنی وقتی بمب‌ها را زدیم هرکسی می‌داند باید چه‌کار کند. گفت «تو داشتی اعلامیه پخش می‌کردی و من هم دیدم روبریم مانع است.»

طبق بریف ایشان باید از این‌طرف خیابان می‌رفت ما هم از آن‌طرف. اما ناگهان آمد سمت ما. ما هم داشتیم اعلامیه‌ها را می‌ریختیم. اگر کنترل نمی‌کردیم می‌خوردیم به او. به‌خاطر همین مجبور شدیم 20 تا 30 پا ارتفاع بگیریم و بالاتر برویم. حدودا می‌شود یک‌طبقه ساختمان.

* خب او که شما را می‌دید، نگفت ممکن است به شما بخورد؟

دیگر کاری به این‌کارها نداشت. می‌گفت من ماموریتم را انجام داده‌ام. ایشان با هرکه می‌رفت، معمولا آن‌نفر دوم می‌خورد زمین.

* [خنده] اتفاقا آقای ذوالفقاری می‌گفت اسکندری به او گفته با بعضی‌ها ماموریت نرود و فقط با خودش پرواز کند. می‌گفت اسکندری به او گفته بود: «با این‌ها نرو این‌ها وینگمن جا می‌گذارند.»

گفتم محمود خوب ما را آن‌جا کاشتی و آمدی! گفت «خوب آمدید بالا و من را خوب رد کردید ولی رفتید توی دیوار آتشی که برای من درست کرده بودند. شما ندیدید و من دیدم.» راست هم می‌گفت. او شماره یک بود و ما پشت سرش بودیم. او دیده بود و آمد سمت ما. حالا ما مجبور شدیم برویم بالاتر و تیرهای دیوار آتش به ما خورد. از این‌طرف سرعت‌مان هم به‌خاطر رهاکردن اعلامیه‌ها کم شده بود. از طرف دیگر هم موشک‌های SAM7 به‌سمت‌مان شلیک شد که یک و دو و سه‌تاشان به ما خوردنه خودش هم وینگ‌من جا می‌گذاشت. البته باید این‌طور بگویم که می‌گفت وقتی بمب‌ها را روی هدف می‌زنی، از آن‌لحظه به بعد خودت می‌دانی و خودت! برمی‌گردی و خودت را می‌رسانی به پایگاه. در بریفینگ هم می‌گفت چه‌طور این‌کار را بکنیم. یعنی می‌دانستیم در کدام نقطه باید دوباره جوینت کنیم و به هم ملحق شویم.

* ولی تا خروج از منطقه خطر همه‌چیز با خود خلبان بود.

چون نمی‌دانستیم از کدام نقطه زمین به‌سمتان موشک و گلوله می‌آید. می‌گفت فرار کنید بعد به هم ملحق می‌شویم. دوسه‌تا از بچه‌هایی که با او رفتند، سر همین‌مساله آسیب دیدند.

* وقتی با او تلفنی صحبت کردید...

اولش از خوشحالی برگشت من گریه‌اش گرفت. گفتم محمود خوب ما را آن‌جا کاشتی و آمدی! گفت «خوب آمدید بالا و من را خوب رد کردید ولی رفتید توی دیوار آتشی که برای من درست کرده بودند. شما ندیدید و من دیدم.» راست هم می‌گفت. او شماره یک بود و ما پشت سرش بودیم. او دیده بود و آمد سمت ما. حالا ما مجبور شدیم برویم بالاتر و تیرهای دیوار آتش به ما خورد. از این‌طرف سرعت‌مان هم به‌خاطر رهاکردن اعلامیه‌ها کم شده بود. از طرف دیگر هم موشک‌های SAM7 به‌سمت‌مان شلیک شد که یک و دو و سه‌تاشان به ما خورد.

* اسکندری از قبل این‌جمله معروفش را گفته بوده که آقا موقعیت گلیمی است و هرکسی گلیمش را از آب بکشد بیرون.

این‌اصلا جزو روش او بود.

* آیا اسکندری عذاب وجدان گرفت که باعث این‌وضعیت برای شما شد؟

نه. نه. گفت «خیلی ناراحت شدم شما را زدند. اعصابم خورد شد که چرا باید وینگ‌من من را بزنند.» گفتم فقط گیرت نیارم! گفت چه کار می‌کنی؟ گفتم سرتا پایت را می‌بوسم. گفت فکر کردم می‌خواهی بگویی سرتاپایت را له می‌کنم؟ گفتم آخر کسی می‌تواند توی قلچماق را بزند؟

جدای از این‌بحث‌ها که با شما داشتیم، باید بگویم خلبانی در ایران نداریم که ادعا کند، به جرات و شهامت و دانش پروازی مثل محمود اسکندری است.

* دانش‌اش هم خوب بود؟ آخر یک‌عده می‌گویند درسش به اندازه پروازش خوب نبوده!

دانش‌اش آن‌چیزی بود که لازمش داشت. دنبال اطلاعات اضافه نمی‌رفت. به اصول آموزشی کاری نداشت. می‌رفت تجربه می‌کرد و می‌گفت این اصول من است. آمریکایی‌ها مانورها و تکنیک‌ها را یادمان داده بودند ولی اسکندری می‌گفت باید درگیر شوی تا ببینی چه به دردت می‌خورد! آن‌مانوری را هم که آقای عتیقه‌چی انجام داده در هیچ سرفصل آموزش نبرد هوایی پیدا نمی‌کنید. G منفی را بالای سه جی بدن هیچ فضانوردی هم تحمل نمی‌کند. ولی ما در زمان جنگ تا 5 جی هم می‌کشیدیم. ماجرای آقای عتیقه‌چی همین است. خلبان عراقی دارد ست می‌کند که ایشان را هدف قرار بدهد و یک‌دفعه می‌بیند او با 5 جی منفی آمد توی صورتش. خودش می‌گوید سه و نیم جی ولی من می‌دانم که یک‌لحظه به 5 جی هم رسیده است. اسکندری هم همین‌طور است. من اسکندری را از نظر معلومات، نرمال نرمال ولی از لحاظ شهامت و شجاعت بی‌نظیر می‌دانم. هیچ‌کس با او قابل قیاس نیست؛ شاید عتیقه‌چی.

* در دوره اسارت شما بار عذاب‌وجدان روی دوشش نبود؟

می‌گفت همیشه این‌ماجرا یادم بود.

* واقعا یک‌لحظه است دیگر! هم اسکندری در آن‌یک‌لحظه تصمیم گرفت هم آقای ازهاری.

اتفاقا این‌جا من تصمیم گرفتم. داد زدم «برو بالا سریع!» چون پایین نمی‌توانستیم برویم. اگر پایین می‌آمدیم می‌خوردیم توی آن هوایی که فانتوم درست می‌کند و هواپیما را می‌کوبد زمین. ممکن بود به زمین و خودروها هم بخوریم. پس تنها راه این بود که بالا برویم.

* در آن‌لحظات واقعا خودرویی هم آن‌پایین حرکت می‌کرد؟

بله.

* پس قشنگ شهر را به هم ریختید! چون همان‌طور که گفته‌اید موقعیت پرواز چیزی شبیه پرواز بالای مسیر میدان امام حسین تا انقلاب و آزادی بوده است!

حالا فکر کنید در همین‌مسیر امام حسین به آزادی 200 متر به 200 متر روی پشت‌بام‌ها با زاویه مینیمم 10 درجه رو به بالا توپ ضدهوایی گذاشته‌اند که وقتی شلیک می‌کند به ساختمان روبرویی نخورد. چون ستون پنجم آمدن ما را اطلاع داده بود، این‌ها از 30 ثانیه پیش از رسیدن ما شروع کردند به اجرای آتش. کل عبور ما از روی بغداد بیشتر از 30 ثانیه طول نمی‌کشید. حالا اشکال کار ما این بود که ماموریت پخش اعلامیه‌ها را هم داشتیم.

* شما در این‌ماموریت سه هدف داشتید دیگر! یکی اعلامیه بود، یکی پالایشگاه الدوره و یکی هم نیروگاه برق نیمه‌اتمی.

بله.

* هر چهار فروند غیر از شما که اعلامیه‌ها را پخش کردید، موظف بودند دو هدف دیگر را بزنند؟

بله. هر چهار فروند. ما هم بمب‌ها را زدیم و بعد پریدیم بیرون.

* یعنی شما اعلامیه‌ها را پخش کردید، بعد هواپیمایتان مورد اصابت قرار گرفت و بعد با هواپیمای آتش‌گرفته نیروگاه را زدید و بعد پریدید بیرون.

بله.

* چه لجاجت جالبی آقای قبادی!

قبادی: دقیقا!

* در حالتی که در آستانه سقوط هستند اول نیروگاه را زده‌اند بعد پریده‌اند بیرون!

قادری: هنوز صدای بهمن سلیمانی و حسن لقمانی‌نژاد توی گوشم هست؛ به‌خصوص سلیمانی. داد می‌زد «صدیق بپرید بیرون! آتش گرفته‌اید! جفت موتورهاست!» به خدای خودم قسمت می‌خورم که خونسردترین لحظه‌ای که در زندگی‌ام داشتم، همان‌لحظه‌ای بود که فهمیدم هواپیمایمان خورده است. دو جا در زندگی‌ام این‌حالت خونسردی را داشتم؛ یکی‌اش همین‌جا بود. مغزم مثل یک‌کامپیوتر مادر کار می‌کرد. کوچک‌ترین چیزی که در آموزش‌های خلبانی یاد گرفته بودم، انجام دادم. هوشنگ می‌گفت چه‌کار کنیم؟ سریع می‌گفتم این‌کار و این‌کار و این‌کار. و خودم هم نزدیک بیست‌سی کار را باید انجام می‌دادم؛ ضدحریق، کنترل بیشتر، خاموش‌کردن چراغ‌ها. تا لحظه‌ای که صدای آتش را از کنار گوشم نشنیدم و گرمایش را زیر پایم احساسش نکردم، دسته اجکت را نکشیدم.

هنوز صدای بهمن سلیمانی و حسن لقمانی‌نژاد توی گوشم هست؛ به‌خصوص سلیمانی. داد می‌زد «صدیق بپرید بیرون! آتش گرفته‌اید! جفت موتورهاست!» به خدای خودم قسمت می‌خورم که خونسردترین لحظه‌ای که در زندگی‌ام داشتم، همان‌لحظه‌ای بود که فهمیدم هواپیمایمان خورده است. دو جا در زندگی‌ام این‌حالت خونسردی را داشتم؛ یکی‌اش همین‌جا بود. مغزم مثل یک‌کامپیوتر مادر کار می‌کردقبادی: در این‌یک‌سال و اند اخیر که تدوین کتاب خاطرات آقای قادری تمام شد تا زمانی که چاپ شود، یعنی وقتی از کار کتاب فارغ بودم تا الان که روبروی شما نشسته‌ایم، بارها و بارها به یک‌موضوع فکر کردم؛ این‌که اگر منِ قبادی به عنوان پژوهشگر یا مصاحبه‌گر، روانشناسی شخصیت می‌دانستم و می‌توانستم شخصیت امیر قادری و کسی را که در چنین‌شرایطی قرار می‌گیرد بشناسم، مطمئنا چیزهای بیشتری می‌فهمیدم. واقعا خیلی مهم است که شما در کسری از ثانیه بخواهی تصمیم بگیری به آن‌ساختمان نخوری! چرا؟ چون رهبر کشورت توصیه کرده که ما با مردم معمولی جنگ نداریم. بعد شما فکر کنی او چنین‌گفته و ممکن است در این‌ساختمان زن و بچه و کارمند معمولی یا پیرزن و پیرمرد باشد و برخورد هواپیمایت به این‌ساختمان خلاف توصیه رهبر تو و اصول انسانی است. یک‌بار کسی از من پرسید مگر آقای قادری نظامی نبوده؟ گفتم بله. گفت چرا نباید بداند آن‌ساختمان، برای استخبارات بوده است؟ گفتم ببین! تو الان کتاب را زیر باد کولر دستت گرفته‌ای و داری اوقات فراغتت را پر می‌کنی ولی او در آسمان در کسری از ثانیه باید به هزار چیز فکر کند. هر لحظه ممکن است هواپیمایش منفجر شود. از بیرون هم مرتب به او می‌گویند بپر بیرون که موتورهایت آتش گرفته! جالب است که او فکر می‌کند تازه وقتی ساختمان را رد کرد، تازه ماموریت سوم را انجام دهد...

* واقعا خیلی عجیب است!

... بعد تازه فکری برای خودش کند. یعنی باید در کسری از ثانیه این‌همه محاسبات داشته باشی. در این گیر و دار هم سیستم هواپیما از کار افتاده و باید با کنترل مکانیکی و دستی سکان هواپیما را بالا بگیری.

* بله هیدرولیک‌شان از کار افتاده بوده!

منِ نویسنده اگر بتوانم روانشناسی را به‌عنوان یک‌شاخه میان‌رشته‌ای با تاریخ پیوند بزنم...

* باید این‌صحنه را بگذارید وسط و در موردش بحث کنید.

دقیقا! می‌شود ساعت‌ها درباره‌اش بحث کرد. این‌صحنه خودش می‌تواند یک‌فیلم سینمایی باشد. اگرچه به این قاپل ام که نه فقط این‌صحنه بلکه بیش از این‌ها خود کتاب آقای قادری قابلیت فیلم‌شدن دارد. چندروز پیش در نمایشگاه کتاب به یکی از دوستان گفتم اصلا لازم نیست کتاب را بخوانی! همین‌طور اتفاقی یک‌جای کتاب را باز کن و از اول تیتر شروع کن به خواندن.

* تنها نکته ناراحت‌کننده ماجرای خونسردی آقای قادری این است که اگر اجکت هم بکند، تا لحظاتی دیگر آن‌سه‌فانتوم دیگر رفته‌اند و او مانده و غریبه‌هایی که دشمن هستند.

قادری: ببین! هیچ‌کس نمی‌تواند احساس من را درک کند. هرچه هم توضیح دادم کسی درک نکرد؛ آن‌لحظه‌ای را که دو سال اسارت کشیده‌ای و صلیب سرخ می‌آید مذاکره می‌کند و بنا می‌شود تعدادی از اسرای زخمی معاوضه شوند. اسم آقای صدیق قادری هم به‌خاطر این‌که بیشترین شکستگی‌ها را دارد در این‌فهرست قرار می‌گیرد. بعد سوار هواپیمایش می‌کنند تا برود ایران. اما روی باند قبل از بلندشدن هواپیما، او را پیاده می‌کنند.

* دو سال از اسارت‌تان می‌گذشت؟

بله. سال 1982 بود. دوستانم می‌گفتند هرکس دیگری جای تو بود دیوانه شده بود. با برگشت به اردوگاه روزی 18 ساعت درس خواندم؛ زبان آلمانی و فرانسوی. همچنین هر روز مقدار زیادی می‌دویدم. باور کنید! اصلا هم نمی‌توانستم بایستم و متوقف شوم. در آن دو سه ساعت هواخوری آن‌قدر می‌دویدم که بچه‌ها می‌گفتند «سرمان گیج رفت بشین صدیق!»

* می‌خواستید فشار آن‌ماجرا را کم کنید؟

قبادی: آقای قادری در مسیر روایت خاطرات گفتند نمی‌توانستم بایستم!

قادری: واقعا نمی‌توانستم! یک‌بار به بچه‌ها گفتم من را نگه دارید! واقعا پاهایم نمی‌توانستند متوقف شوند.

* با توجه به آن‌جوانی و غرور و غُد بودن که گفتید، می‌خواستید تسلیم نشوید و انگار با خودتان لج کرده بودید! دویدن‌ها و درس‌خواندن‌ها، کارهایی بودند که تسلیم نشوید.

سعی کردم هرطور شده به این‌ماجرا فکر نکنم! سعی کردم به خودم بقبولانم که این هم توطئه دشمن برای شکستنم بوده است. به بچه‌ها می‌گفتم فکر کرده‌اید من شما را این‌جا ول می‌کنم برم ایران؟ جوک می‌گفتم و می‌خندیم.

* بعد از این‌ماجرا هم که چندسال دیگر اسارت کشیدید.

بله. 7 سال و خورده‌ای.

قبادی: اسارت آقای قادری چندروز از 10 سال کمتر دارد.

قادری: 14 روز کمتر.

* آقای ذوالفقاری می‌گفت بزرگ‌ترین دشمن اسیر دیوار است. اگر دیوار برنده شود او باخته!

من کاشی‌های دیوار را می‌شمردم. می‌شد هزار و 650 تا. بعد با خودم می‌گفتم فکر کرده‌ای! کلاه سر من نمی‌رود! دوباره می‌شمردم. سه‌باره و ده‌باره و بیست‌باره. بعضی از بچه‌ها این‌قدر می‌رفتند توی فکر خانواده و ایران که خراب می‌شدند. من هرکاری می‌کردم که به این‌چیزها فکر نکنم. حرفم به خودم این بود که تو مُرده‌ای! تمام! این‌جا می‌خواهی چه کار کنی؟ به رئیس ساواک عراق هم گفتم. اصلا مانده بود با من چه کار کند! در اسارت هم نگذاشتم کسی درباره آن‌ماجرای از هواپیما پیاده‌شدنم صحبت کند.

* یک‌عده از اسرا هم واقعا ضربه خوردند و مشکلاتی برایشان پیش آمد.

یک‌روز کاظمیان و حاجی‌سفیدپی را من را کشیدند کنار و گفتند خدا تو را درست کرده و انگشت به دهن مانده! تو انگار برای اسارت درست شده‌ای نه زندگی آزاد. در سلول زندان ابوغریب، اولین‌کارم این بود که خمیر نانی را که دادند، این‌قدر مالیدم که توانستم به آن شکل بدهم و برای بازی و شطرنج، مهره و طاس درست کردم. شده بودم متخصص درست‌کردن طاس. بچه‌ها می‌گفتند حالا شطرنج از کجا بیاوریم؟ گفتم بالاخره پتو که می‌دهند. وقتی پتو دادند، با صابونی که از عراقی‌ها کش می‌رفتیم، رویش طرح خانه‌های شطرنج کشیدم. مهره‌های سفید هم که خودشان سفید بودند. سیاه‌ها را هم با پرز پتو درست می‌کردم.

* عراقی‌ها سعی نمی‌کردند این‌بساط بازی را جمع کنند؟

فحش می‌دادند و می‌گفتند با برکت خدا چه چیزهایی درست می‌کنی؟ ما هم گوش نمی‌دادیم. بدترین چیز برایشان این بود که اصلا نگاهشان نکنی! من هم پشتم را می‌کردم و اصلا تحویل‌شان نمی‌گرفتم. گاهی بچه‌ها می‌گفتند تو ما را به کشتن می‌دهی! حرف من هم این بود که «بابا یک‌بار بمیر! نه صدبار! این‌طوری اگر بترسی هر روز باید بمیری!» سر همین‌مساله خیلی از بچه‌ها از من ناراحت بودند. می‌گفتند جاهایی جان ما را به خطر می‌اندازی. من خودم نفهمیدم کجا جان کسی را به خطر انداخته‌ام. چون بعدا خودشان فهمیدند اشتباه کرده‌اند. در کل شادم که تسلیم نشدم.

گاهی بچه‌ها می‌گفتند تو ما را به کشتن می‌دهی! حرف من هم این بود که «بابا یک‌بار بمیر! نه صدبار! این‌طوری اگر بترسی هر روز باید بمیری!» سر همین‌مساله خیلی از بچه‌ها از من ناراحت بودندگفتم که در زندگی‌ام فقط دوبار آن‌حالت خونسردی عجیب را داشتم. یک‌بارش موقعی که هواپیما آتش گرفته و در آستانه سقوط بودیم؛ و یک‌بار هم سه‌سال و نیم پیش بود. ساعت دو و سه شب بود که ناگهان دیدم فشارم رفت بالا و سکته قلبی و مغزی را با هم زدم. تا خانواده فهمیدند، خانمم با 115 تماس گرفت. تا آمبولانس بیاید، شرایطم طوری شد که فهمیدم راهی ندارم و دارم می‌روم. گفتم «خانم ندو این‌طرف آن‌طرف! بیا بشین کارت دارم!» گفت الان وقت نشستن است؟ می‌دید دست‌هایم ورم می‌کند و صورتم سیاه می‌شود. می‌زد توی سرش خودش. گفتم «نمی‌دانی چه‌قدر خوشحالم! دارم از دنیا می‌روم و از دست آدم‌ها خلاص می‌شوم.» گفتم «فقط بدان شادم که دارم راحت می‌شوم. به‌خاطر من گریه نکنی! یک‌ریال هم به کسی بدهکار نیستم. اگر هم چیزی دست کسی است برای خودش است. از او نگیرید! به تو که زنم هستی وابستگی ندارم چه برسد به ماشین و خانه. دارم آزاد می‌شوم. برایم خوشحال باش.» وقتی ماموران اورژانس ریختند توی خانه، 5 تا آسپرین و 5 تا قرص زیرزبانی را قاطی کردند و ریختند توی دهانم. می‌شنیدم می‌گویند فشارش به 31 رسیده. آن‌لحظه که قرص‌ها را ریختند توی دهانم، خون زیر ناخن‌هایم زد. بعد فشارم به 27 و 23 رسید. در آن‌لحظه که داشتم می‌مردم به قرآن قسم نگران مُردن نبودم.

خدا شاهد است هیچ‌صبحی نیست از خانه بیرون نیایم و نگویم «انا لله و انا الیه راجعون». چون می‌دانم ممکن است به خانه برنگردم. ولی از دست آدم‌ها خیلی ناراحت هستم. دیشب هم با خودم می‌گفتم خوشا به حال کسی که راحت می‌رود! گرفتاری نمی‌کشد! فقط این‌که گاهی بعضی‌مسائل برایم سخت است و برای گرفتاری‌های مردم گریه می‌کنم.

* اجازه بدهید پرونده ماموریت آخر را با چندسوال ببندم. با حساب اتفاقی که روی آسمان بغداد افتاد، شما عملکرد محمود اسکندری را یک‌گاف یا یک‌سوتی نمی‌دانید؟

نه. اصلا! من به‌عنوان یک‌فرمانده خشن از او یاد می‌کنم...

* خشن؟

خشن با ماموریت و هواپیمایش؛ که طبق دستورالعملی که در زمین می‌گفت، بعد از انجام ماموریت دیگر به فکر خودش بود. خیلی هم از دستش ناراحت بودم و سال‌ها در اسارت فکر می‌کردم اگر آن‌روز این‌کار را نمی‌کرد، من اسیر نمی‌شدم. این‌ها را هم به او گفتم. ولی با حرف‌هایش قانع شدم. هوشنگ ازهاری معتقد است اسکندری درست گفته است.

* چه‌طور؟

می‌گفت ما باید قبل از این‌که اسکندری بیاید طرفمان، بیشتر سرعت می‌گرفتم و جلوتر می‌رفتیم. هیچ‌راهی هم نبود. چون راستمان ساختمان بود و چپ‌مان هم کابل و تیر چراغ‌برق و نوک بالمان صددرصد به آن‌ها می‌گرفت. فقط باید رفتیم بالا.

* پس با این‌نگاه‌، این‌اتفاق چیزی جز تقدیر نبوده و اسکندری هم یکی از مهره‌های این‌تقدیر.

قبادی: وشاید هم یک‌دستور عملیاتی نادرست!

قادری: دستورالعمل نظامی این بود و باید انجامش می‌دادیم.

* آقای قبادی پخش اعلامیه‌ها را می‌گویید که باعث شد سرعتشان را پایین بیاورند؟

قادری: بله. پسرخاله‌ام همایون پارسا فر استاد خلبان هلی‌کوپتر بود. 4 آبان 59 در منطقه خسروآباد او را زدند و زمین خوردند. او می‌نشیند زمین. مهندس پرواز و یکی از خدمه می‌روند پایین تا عیب و ایراد هلی‌کوپتر را بررسی کنند. او می‌گوید ببینید می‌شود با پرواز کرد یا نه؟ وقتی چندثانیه می‌گذرد و نمی‌آیند، برمی‌گردد و می‌بیند مهندس پرواز و حبیب کلانتری دستانشان را بالا گرفته و تسلیم شده‌اند. می‌فهمد دورتا دور عراقی‌ها محاصره‌شان کرده‌اند. خب او باید هلی‌کوپتر را نجات می‌داد. به همین دلیل سعی کرد بلند شود. اما عراقی‌ها او را به رگبار بستند و شهید شد. حبیب می‌گفت «من خودم 20 گلوله را در بدنش شمردم.» خب این‌ها ماموریت‌های نظامی هستند. باید انجام شوند.

قبادی: نگاه من نظامی نیست. فنی است. هواپیمای فانتوم با سرعتی که دارد کاغذ را روی هوا پودر می‌کند.

قادری:‌ بله این غلط بود.

* که مجبور شدند به‌خاطرش سرعت‌شان را پایین بیاورند.

قادری:‌ بله. از این‌جهت ماموریت خطا بود.

ادامه دارد...