چهارشنبه 16 آبان 1403

چرا شهید کلاهدوز فرمانده کل سپاه نشد؟

خبرگزاری ایسنا مشاهده در مرجع
چرا شهید کلاهدوز فرمانده کل سپاه نشد؟

از ستاد که بیرون می رفت، یک کلت برونینگ می گذاشت پشت کمرش و سوار پیکان آجری می شد؛ تک و تنها. نمی گذاشت محافظ دنبالش باشد. فقط اگر قرار بود به جلسات رسمی ارتش و سپاه برود، شهید نامجوی با بنز می آمد دنبالش و دوتایی باهم می رفتند. می گفت «ارتش و سپاه باید آنقدر به هم نزدیک شوند و قاطی شوند که هم خون شوند.»

به گزارش ایسنا، یوسف کلاهدوز در تاریخ اول دی ماه 1325 در شهرستان قوچان متولد شد. وی دوره دبستان و دبیرستان را در قوچان به اتمام رساند و پس از اخذ دیپلم به دانشکده افسری راه یافت و به مدت هفت سال در لشکر شیراز مشغول خدمت شد و ضمن اعتمادی که بدست آورده بود، اقداماتی در جهت تحقیق و به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی انجام داد. وی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی ایران در جلسات سری با دست اندرکاران انقلاب اسلامی شرکت فعالانه داشته و پس از پیروزی انقلاب اسلامی جزو بنیانگذاران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و آخرین سمت وی، قائم مقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود.

کلاهدوز فردی معتقد و مثمر ثمر در تلفیق ارتش و سپاه و نزدیکی و به هم پیوستگی این دو بود. صفا و صمیمیت وی قابل توجه تمام همکاران، دوستان و آشنایانش بوده است.

شهید کلاهدوز در جلسه‌ای که براثر بمب گذاری منجر به شهادت رجائی و باهنر شد؛ شرکت داشته که از آنجا به سلامت گذشته و آسیبی ندید. [1]

شهید کلاهدوز سرانجام در 7 مهر 1360 هنگام بازگشت از عملیات غرور آفرین ثامن الائمه (ع) همراه تعدادی دیگر از فرماندهان که قصد ارائه گزارش خدمت امام (ره) را داشتند، براثر سقوط هواپیمای سی 130 در منطقه کهریزک و در نزدیکی تهران همراه بادیگر فرماندهان (جهان آرا، فکوری، فلاحی و نامجوی) به شهادت رسیدند.

دید فراوطنی کلاهدوز نسبت به رسالت انقلاب

همان روزهای اول صحبت از لباس و آرم سپاه بود. جلسه ای تشکیل دادند تا درباره اسم و آرم سپاه تصمیم بگیرند. توی جلسه، نماینده نخست وزیر اعتراض کرد و گفت، عنوان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خیلی بلند است و باید کوتاه شود.

کلاهدوز هم روی تک تک کلمه ها بحث می کرد و دلیل می آورد که هیچ کدام از این کلمه های سپاه، پاسداران، انقلاب و اسلامی نمی تواند حذف شود. بعد نماینده نخست وزیر گفت؛ حالا که هیچ کدام از این کلمه ها حذف نمی شود، پس باید کلمه ایران هم آخر آن باشد. باز کلاهدوز مخالفت کرد و گفت انقلاب اسلامی فراتر از این است. کلمه ایران را نمی گذاریم که محدود نشود.

پرهیز از تشریفات در محل کار

وقتی که شهید کلاهدوز قائم مقام سپاه شد، از آموزش سپاه به ستاد مرکزی رفت. اتاق کار یوسف، روبروی دفتر فرماندهی بود که دو در رو به روی هم توی اتاق بود. یک در به اتاق فرماندهی راه داشت و یک در به اتاق کلاهدوز.

مسئول دفتر و خودش هر دو توی یک اتاق می نشستند. خوشش نمی آمد مسئول دفترش توی اتاق دیگری بنشیند. روز دوم که آمد، دید مسئول دفتر میزها را جابجا کرده. طوری چیده بود که وقتی کسی از در وارد می شد؛ معلوم باشد کی مسئول دفتر است و کی بالاتر.

اخم کرد. گفت «چرا ترکیب این جا را به هم زده ای؟» مسئول دفترش را فرستاد دنبال کاری. آستین ها ر ا بالا زد و میزها را جابجا کرد. شد مثل اولش. ردیف در کنار هم. حالا دیگر معلوم نبود کی مسئول دفتر است، کی بالاتر.

حساسیت روی ساعات کاری

عصر و شب، بیش تر توی دفترش بود. حرف نمی زد. سرش توی نامه ها و کارتابل بود. گاهی مسئول دفترش خسته که می شد؛ چیزی می گفت. سر صحبت را باز می کرد که حرفی بزنند. کلاهدوز کوتاه جواب می داد. آن قدر کوتاه که سرحرف چیده شود و بروند سرکارشان.

یک بار مسئول دفتر گفت «برادر کلاهدوز، خسته نشدید؟ سه ساعت است که نشسته ایم توی اتاق و صدای مان در نیامده.» گفت «حرف باشد وقت شام. غذا خوری که می رویم، توی راه صحبت می کنیم.»

پیکان آجری رنگ

ترورها که شروع شد صحبت از محافظ و اسکورت زیاد شد. رفیق دوست یک بنز از ریاست جمهوری گرفت و آورد گذاشت توی حیاط ستاد مرکزی.

کلاهدوز پرسید «بنز برای چی؟» یکی گفت «برای کارهای ضروری. یوسف با پیکان آجری رنگ سپاه رفت و آمد می کرد.» همان روزها یکی از پاسدارها را زیر پل حافظ ترور کردند. بعد از این حادثه توی ستاد می گفتند، باید برای مسئولین سپاه محافظ بگذاریم.

یک روز دم غروب یکی از نیروها رفت توی دفتر کلاهدوز و سوئیچ بنز را به مسئول دفترش داد، او هم رفت سر کشو و سوئیچ پیکان ر ا برداشت و سوئیچ بنز را جایش گذاشت. جرئت نمی کردند به خودش چیزی بگویند.

فردا صبح بنز سرجایش بود و سوئیچ توی کشو. یوسف اتاق را گشته بود و کلید پیکان را پیدا کرده بود. یکی دو هفته بعد منافقین با آر. پی. جی، ساختمان مرکزی سپاه را زدند. گلوله خورد به اتاق طبقه بالا و دیوار سوراخ شد. چند تا میز و کمد شکست و آن هائی که توی راه رو بودند پرت شدند روی پله ها.

کسی آسیب جدی ندید، ولی سر و صدا ستاد را به هم ریخته بود. کلاهدوز بیرون بود. از در ستاد که تو آمد، دید همه جمع شده اند توی حیاط و سوراخ دیوار را نگاه می کنند. گفت بروند سرکارشان.

رفت بالا که بگوید زود تیر و تخته های شکسته را بیرون ببرند و اتاق را تمیز کنند. فردا صبح، بنا آورد که سوراخ دیوار را بگیرد و پنجره های شکسته را عوض کند.

همان روز سه نفر آمدند توی اتاقش و جلوش نشستند. قرار گذاشته بودند که هر طور شده، به نوبت همراهش باشند. گفتند «بیرون که می‌روید، باید دو نفر محافظ همراه شما باشند.» گفت «نه لازم نیست.»

گفتند «لازم است. قرار شده برای همه مسئولین سپاه دو نفر محافظ بگذارند.» گفت «باشد. یک نفر هست که همیشه محافظ من است. نفر دوم هم خودم که بهتر از شما بلدم اسلحه بکشم.»

از ستاد که بیرون می‌رفت، یک کلت «برونینگ» می‌گذاشت پشت کمرش و سوار پیکان آجری می‌شد؛ تک و تنها. نمی گذاشت محافظ دنبالش باشد. فقط اگر قرار بود به جلسات رسمی ارتش و سپاه برود، شهید نامجوی با بنز می‌آمد دنبالش و دوتایی باهم می‌رفتند. می‌گفت «ارتش و سپاه باید آنقدر به هم نزدیک شوند و قاطی شوند که هم خون شوند.»

گاهی بچه‌ها با خودشان قرار می‌گذاشتند و به نوبت به بهانه این که ما را هم تا جایی برسان، همراهش می‌شدند. وقتی می‌فهمید برای چه دنبالش آمده‌اند، همان جا توی خیابان پیاده شان می‌کرد که دیگر از این کارها نکنند.

عدم پذیرش سمت فرماندهی کل سپاه

31 خرداد 60، بنی صدر برکنار شد و 5 هفته بعد فرار کرد. شورای فرماندهی به امام پیشنهاد کرد؛ امام به عنوان فرمانده کل قوا، فرماندهی برای سپاه منصوب کنند. معتقد بودند با این انتصاب از طرف امام، سپاه قوت بیشتری خواهد گرفت و منسجم تر خواهد شد.

امام در جواب این پیشنهاد گفت «شورای فرماندهی خودشان با هم مشورت کنند و فردی را به من معرفی کنند.»

آن موقع محسن رضایی مسئول اطلاعات سپاه بود، کلاهدوز قائم مقام بود و مرتضی رضایی فرمانده، شهید محلاتی هم نماینده امام در سپاه.

برای مشورت و اجماع روی یک فرد به باغ شیان رفتند. علاوه بر اعضای شورای فرماندهی، شهید محلاتی هم بود. در مورد افرادی که مطرح بودند (کلاهدوز و محسن رضایی) صحبت کردند و در پایان جلسه رای گیری کردند. کلاهدوز رأی بیشتری آورد.

محسن رضایی در جلسه حضور نداشت ولی یوسف کلاهدوز بود و ساکت بود و چیزی نمی‌گفت. به اتفاق آرا به این نتیجه رسیدند بهترین کسی که می توانند معرفی کنند، کلاهدوز است.

صبح روز بعد ساعت 5، یوسف کلاهدوز به خانه محسن رفیق دوست رفت. عبا دوشش بود و قرآن کوچکی دستش. رفیق دوست که در را باز کرد؛ یوسف سلام کرد و بعد قرآن را از زیر عبایش بیرون آورد و قسمش داد: تو را به این قرآن قسم می دهم که مرا فرمانده سپاه نکنید.

بعد همان جا جلو در خانه، یک ساعت صحبت کردند و یوسف دلایلش را گفت. اعتقاد داشت چون از ارتش به سپاه آمده است، برای فرماندهی مناسب نیست. گفت «فرمانده سپاه باید از انقلابی‌های مبارزی باشد که از بین مردم عادی جوشیده باشد و به هیچ سازمان نظامی دیگری وابستگی نداشته باشد.»

رفیق دوست گفت «خوب پس چکار کنیم، یوسف؟» گفت «محسن را انتخاب کنید، محسن رضایی.»

رفیق دوست استدلال کلاهدوز را پذیرفت و قانع شد. تلفنی با یوسف فروتن تماس گرفت و او را در جریان گذاشت. یوسف فروتن هم پذیرفت و هر دو رای شان را به محسن رضایی تغییر دادند.

ساعت 2 بعداز ظهر رادیو حکم امام را خواند. امام در حکم شان محسن رضایی را به فرماندهی سپاه منصوب کردند و محسن رضایی تا پایان جنگ و بعد از رحلت امام، فرمانده سپاه باقی ماند. کلاهدوز هم تا زمان شهادتش قائم مقام باقی ماند.

ذوق هنری و سینمایی [2]

یک روز عصر با سید اسماعیل شمس به سمت یوسف‌آباد می‌رفتند. داوودی رانندگی می‌کرد و کلاهدوز کنارش نشسته بود. می خواست برساندش خانه و برود.

داشتند با هم صحبت می کردند که از جلو یک سینما رد شدند و یک دفعه یوسف گفت «نگه دار، من پیاده می شوم.» سینما فیلمی داشت راجع به انقلاب الجزایر. گفت «من اینجا پیاده می‌شوم. می‌خواهم این فیلم را ببینم.» داوودی گفت «وقت این چیزها را داری؟» گفت «همین چیزها دانش ما را بالا می‌برد. این‌ها برای آموزش سپاه خوب است.» پیاده شد و رفت بلیط خرید و رفت توی سینما.

روایت سردار سرلشکر رحیم صفوی [3]

خداوند ملائکه را به کمک شما خواهد فرستاد

نقش ایشان (شهید کلاهدوز) در شورای عالی دفاع در زمان جنگ و قبل از جنگ در برخورد با بنی صدر در شورای عالی دفاع و در سازماندهی سپاه پاسداران به خصوص در بخش آموزش و تجهیز نیروهای سپاه قابل ملاحظه بود.

اگر سپاه پاسداران قالب نظامی پیدا نمی کرد، موفق نمی شد مسائل امنیتی را حل کند و بعد هم در جنگ تحمیلی عمل کند. کلاهدوز نظامی گری کلاسیک و دید انقلابی را با هم داشت. ایشان دوره‌های نظامی کلاسیک را در عالی ترین سطح دیده بود و روحیه انقلابی هم داشت.

هم نیروهای سپاه و مردم را که امام به جبهه‌ها می‌فرستادند، می‌شناخت و عظمت حضور مردم در جنگ را درک می‌کرد و هم به قدرت سازماندهی بسیج اهمیت می‌داد.

ایشان به بسیج، حضور بسیج و سازماندهی بسیج بسیار توجه نشان می‌داد. علاوه بر این، انصافا از نظر توکل برخدا و اعتقادات، انسان قرص و محکمی بود.

در جریان عملیات ثامن‌الائمه (ع)، برآورد ما این بود که برای شکستن حصر آبادان، 30 گردان نیاز هست. ایشان خیلی مطمئن به من گفت، به جای گردان‌هایی که دارید، خداوند ملائکه را به کمک شما خواهد فرستاد.

سرلشکر پاسدار شهید یوسف کلاهدوز، یک فرمانده مومن و متقی بود. او به ولایت حضرت امام علاقه داشت و عشق می ورزید.

منابع:

[1] ایزدی، یدالله، روزشمار جنگ ایران و عراق: شکستن محاصره آبادان، جلد 15، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول 1396، صفحه 1111

[2] کلاهدوز، حامد، مژه های سوخته (روایتی از زندگی شهید یوسف کلاهدوز)، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ دوم، 1394 صفحات 102، 116، 117، 118، 119، 122، 123، 124

[3] اردستانی، حسین، تاریخ شفاهی دفاع مقدس: از سنندج تا خرمشهر: روایت سید یحیی (رحیم) صفوی، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ دوم 1399، صفحه 344

انتهای پیام