جمعه 9 آذر 1403

داستان زاهدان؛ آدم‌هایی که هستند اما نمی‌دانیم کیستند

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع

روزها و هفته‌های گذشته زاهدان به مرکز اخبار و شایعات تبدیل شده است. خبرنگار مجله مهر که روزهای گذشته را در زاهدان سپری کرده، روایتی میدانی از دیده‌ها و شنیده‌های خودش نوشته است...

روزها و هفته‌های گذشته زاهدان به مرکز اخبار و شایعات تبدیل شده است. خبرنگار مجله مهر که روزهای گذشته را در زاهدان سپری کرده، روایتی میدانی از دیده‌ها و شنیده‌های خودش نوشته است...

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - جواد شیخ الاسلامی: طی چند هفته اخیر یکی از شهرهای داغ و پرخبر در کشور زاهدان بود. شهری که برای دامن زدن به اخبار جعلی و دروغ فرصت خوبی در برخی می‌گذاشت، با اینکه با کمپین ضدحجاب آنها همراهی نکرده بود. با توجه به شایعات فراوانی که درباره زاهدان و ماجرای 8 مهر در رسانه‌های ضدایرانی و شبکه‌های اجتماعی دست به دست می‌گشت تصمیم گرفتم خودم را به این شهر برسانم. آنچه که می‌خوانید روایتی میدانی از وضعیت این روزهای زاهدان است.

چهارشنبه صبح، زاهدان؛ چرا شلوغ شد؟

چهارشنبه صبح ساعت هفت و ده دقیقه تهران را به مقصد زاهدان ترک کردم. وسایل همراه؛ یک کیف کوچک حاوی لپتاب، یک دست لباس، دو کتاب برای مطالعه در اوقات بیکاری، پاوربانک و کمی خرت و پرت. ردیف ما سه تا صندلی داشت و من نفر وسط بودم. خدا خدا می‌کردم دو صندلی دیگر خالی باشد؛ دعایم گرفت ولی نصفه و نیمه! نفر سمت چپ نیامده بود و می‌توانستیم کمی راحت‌تر بنشینیم. تحریم هواپیمایی کشور باعث شده شرکت‌های مسافربری تا می‌توانند توی کابین هواپیما صندلی بچینند و بیشترین حجم مسافر را جابجا کنند. این بار لازم نیست تا آخر سفر مثل میخ روی صندلی خودم بچسبم و همین هم کم نبود! وقتی هواپیما روی زمین نشست به ساعت نگاه نکردم. فکر کنم حوالی 9 بود. موقع پیاده شدن حواسم بود که به چهره‌ها و لباس‌ها دقت کنم. از همین آغاز مشخص بود که زاهدان با کمپینی که در هفته‌های اخیر خواستار آزادی بی‌حجابی شده است، همراه نیست (شمال تهران کل کشور نیست!). در طول سفر و تا امروز که روز سوم را می‌گذرانم نیز حتی با یک مورد حجاب زننده و بی‌حجابی روبرو نشده‌ام. اما چرا در روزهایی که انتظار می‌رفت زاهدان وضعیت آرامی را از سر بگذراند، این شهر نیز با اعتراضات و زد و خوردهایی همراه شد؟ این سوالی است که از آغاز سفر به آن فکر می‌کردم و در پی پاسخی برای آن بودم...

همه مشکلات از خبر تجاوز به دختر چابهاری شروع شد

دوستی که در زاهدان داشتم توصیه کرد به جای استفاده از تاکسی‌های فرودگاه که کرایه زیادی می‌گیرند، از تاکسی‌های اینترنتی استفاده کنم. قبول کردم و درخواست دادم. راننده جوانی حدوداً سی و پنج ساله بود که با یک پیرهن قرمز و شلوار تیره و دمپایی پشت فرمان نشسته بود. پیش از سفر شنیده بودم جو زاهدان امنیتی است. به خصوص با اتفاقاتی که بعد از نماز جمعه اهل سنت در عیدگاه (محل برگزاری نماز جمعه و چسبیده به مسجد مکی زاهدان) رقم خورده بود، توصیه شده بودم که با هر کسی گرم نگیرم و سوالات مورددار نپرسم! اما مگر می‌شد این‌همه راه بیایی و با مردم حرف نزنی؟ دل را به دریا زدم و پرسیدم: «میگن زاهدان این روزها شلوغ شده؟ قضیه چیه؟». تا سوال را پرسیدم، درد دل جوانِ مو مشکی باز شد. خوشحال شدم! قرار بود با اولین نفری که در زاهدان می‌بینم صحبت کنم و این یعنی نیاز نیست برای شروع گفتگوها زیاد صبر کنم. بدون اینکه بپرسم اهل تسنن است یا تشیع، به حرف‌هایش گوش دادم. سوالم تمام نشده بود که شروع کرد: «بعضی‌ها توی این شهر می‌خوان هرکاری دل‌شون می‌خواد بکنن. یک‌سری افراطی هستن که دنبال بهانه برای ناامنی‌ان. توی قضیه نماز جمعه هم همین‌ها میان و به سمت پاسگاه حمله می‌کنن. حتی با اتوبوس به دیوار پاسگاه می‌کوبن تا وارد بشن. شما خودت رو بذار جای اون سرباز یا افسر نیروی انتظامی؛ وقتی که دارن میان خلع سلاحت کنن چیکارمی‌کنی؟». می‌پرسم توی زاهدان کسی برای بی‌حجابی تجمع نکرد؟ جواب می‌دهد: «نه. اینجا از این خبرها نیست. اصلاً تا چند روز پیش اینجا مسأله‌ای نبود. برای همین بعضی‌ها می‌خواستن درگیری درست کنند. همه مشکلات هم از همون خبر تجاوز به دختر نوجوان توی چابهار شروع شد».

با تغییر دادن نسبت جمعیت بین شیعه و سنی دنبال تجزیه هستند

بعد اسم یک مولوی مشهور را می‌آورد و ادامه می‌دهد: «این مولوی که از دیگران افراطی‌تر بود به همراه چندنفر دیگر تا توانستند این شایعه را پخش کردند. بعد هم توی نماز جمعه زاهدان به این قضیه پرداخته شد و مردم تحریک شدند. در صورتی که هنوز خبر تأیید نشده بود و معلوم نبود اصلاً درست هست یا نه». کم کم به مقصد نزدیک می‌شدیم و من کنجکاو بودم که بدانم راننده اهل تشیع است یا تسنن؟ دل را به دریا زدم و پرسیدم. گفت شیعه است و البته با برادران اهل سنت هم هیچ مشکلی ندارد. وقتی شگفت‌زده شدم که گفت «مادر خود من سنی است!». بعد از برادرزاده و عمو و چندنفر دیگر از اقوام‌شان هم مثال زد که آنها هم همسر اهل تسنن یا تشیع دارند. برای اینکه مطمئن شوم دوباره پرسیدم یعنی شما توی خانواده با هم هیچ مشکلی ندارید؟ توی خانه بحث و دعوا ندارید؟ با خنده جواب داد «اصلا! هیچ بحثی نداریم. چندتا خواهر و برادریم و هرکس به نسبت شناخت خودش عمل کرده. یکی اهل سنت است و یکی اهل تشیع. ما با هم مشکلی نداریم، ولی توی زاهدان یک عده افراطی هستند که می‌خواهند مشکل درست کنند. فرقی هم نداره اینها اهل چه مذهبی هستند. همانطور که در اهل سنت آدم‌های افراطی هستند، در اهل تشیع هم هستند. ولی من به عنوان شیعه باید بگویم برای زاهدان نقشه‌هایی ریخته شده. بعضی مولوی‌ها هستند که با فتوا و دستور و... به اهالی سنت توصیه می‌کنند که بچه زیاد بیارند و به فکر تجزیه سیستان و بلوچستان هستند. برای همین می‌بینید که خانواده‌های اهل سنت بعضاً تا ده‌تا و دوازده‌تا بچه هم دارند».

خوشحالی از اولین گفتگو با اهالی شهر

بحث‌مان به جای مهمی رسیده ولی باید پیاده شوم. به عنوان یک شیعه، از اینکه در اولین مواجهه‌ام با یک هم‌مذهب صحبت کردم، احساس دوگانه‌ای دارم؛ هم خوشحالم هم ناراحت. درواقع نگران این هستم که صحبت با یک هم‌مذهبی روی روایت و دیده‌ها و شنیده‌هایم سایه بیندازد. اما خوشحالم که در اولین گفتگو می‌توانم راحت‌تر بگویم و بشنوم، بدون آنکه صحبت‌مان آغشته به سوءتفاهم باشد یا به سوءتفاهم آلوده شود. همچنین باید بگویم این خوشحالی نه از این جهت است که با برادران اهل سنت، خدای‌نکرده، مشکلی دارم؛ حاشا و کلاً! تنها از این بابت که پیش از سفر نگران هم‌صحبتی با اهالی شهر بودم و اینکه نمی‌دانستم در مواجهه با افراد، بدون دانستن مذهب آنها، چگونه حرف را به نماز جمعه پرحاشیه بکشانم. به خصوص که چندروز پیش‌تر ماجرای نماز جمعه، و کشته و مجروح شدن عده‌ای از نمازگران و نیروهای انتظامی رقم خورده است، و ممکن است آنها از این بابت دلخور یا ناراحت باشند...

تقدیر از خادمان اهل سنت در مراسمات محرم و مواکب اربعین

به محل قرار رسیدم. باید یکی دو نفر از اهالی شهر را ببینم و به عنوان کسی که اولین‌بار است به زاهدان می‌آید، اولین توصیه‌ها را بشنوم تا از سوءتفاهم‌های احتمالی برحذر باشم و بنزینی بر آتشی که رسانه‌ها و تفرقه‌افکنان در شهر روشن کرده‌اند نباشم. از آنها می‌خواهم که کمک کنند تا بتوانم در این چندروز روایتی مستقل از ماجرای زاهدان بنویسم. «حجت‌الاسلام باقربیک» مدیرکل سازمان تبلیغات اسلامی استان سیستان و بلوچستان از اولین کسانی است که به دیدارش می‌روم و با روی باز از من پذیرایی می‌کند. قصد و هدفم از آمدن به زاهدان را بیان می‌کنم و ایشان هم قول همراهی می‌دهند. اولین آن هم کمک به اسکان من در زاهدان است. بین صحبت‌مان مدام با تلفن صحبت می‌کند و من می‌فهمم که قرار است در روز آینده مراسم تقدیری از خادمان حسینی در استان سیستان و بلوچستان برگزار شود که طی آن از تعدادی خادمین اهل تسنن و تشیع قدردانی خواهد شد. با اینکه می‌دانم اهل سنت ارادت و محبت زیادی به اباعبدالله (ع) دارند، اما اینکه این خادمان در هیئات و موکب‌های اربعینی به خادمین غیرایرانی اربعین خدمت‌رسانی کرده‌اند برایم جالب است. از حاج‌آقا باقربیک می‌پرسم در بین تقدیری‌ها کسی از اهالی سنت هم هست؟ می‌گوید بله. قرار می‌گذاریم که حتماً در مراسم تقدیر شرکت کنم و با چندنفر از خادمان حسینی اهل سنت گفتگو کنم. تجربه لذت‌بخش و مغتنمی است که باید آن را با دیگران به اشتراک بگذارم. همه باید ببینند که شیعه و سنی چه نقاط پیوندی دارند و ما چقدر به هم نزدیک هستیم...

می‌خوای حقیقت رو بنویسی یا چیزی که دوست داری؟!

حاج‌آقا باقربیک مدیر خاکی و باصداقتی است. برخلاف بسیاری از مدیران که با آنها نمی‌شود صحبت کرد و از تکبری که دارند باید خودت را جلوی‌شان مچاله کنی تا یک کلمه حرف از زیر زبان‌شان بیرون بکشی، با او خودمانی هستم. برایم چای می‌آورند، توی فنجان. بوی خوبی دارد. حاج‌آقا می‌گوید باید این چای را بخوری! شدیداً تشنه‌ام و این چای مخصوص حسابی می‌چسبد. دارم به سبک خودم چای را «هورت» می‌کشم که ناگهان می‌پرسد «می‌خوای حقیقت را بنویسی یا چیزی که دوست داری؟!». با سوال ناگهانی و بدون تعارف‌ش یکه می‌خورم! انگار، بر اساس جایگاهی که دارد، انتظار دارم که بگوید فلانی این چیزها را بنویس، ولی گویا اشتباه می‌کردم. می‌گویم: «قطعا حقیقت. سعی دارم هم به زمینه‌های اتفاقات اخیر بپردازم و هم کمک کنم در کنار بیان حقایق، به اختلافات نیز دامن نزنم. هم اگر اشتباهی از سمت نیروی انتظامی رخ داده روایت کنم، هم اگر اشتباهی از سمت معترضین رقم خورده، بازگو کنم. در کل فکر می‌کنم در این وضعیت که دشمنان به تفرقه در زاهدان چشم دوخته‌اند، باید کمک کنیم افکار عمومی مردم استان و کشور به آرامش برسند».

بچه‌های تهران و مشهد و شهرهای دیگر هیچ اطلاعی از وضعیت زاهدان ندارند

باقربیک از اینکه به زاهدان آمده‌ام تشکر می‌کند و می‌گوید: «متأسفانه بچه‌های انقلابی در تهران و شهرهای بزرگ سرشان گرم است و خبری از شهرهای مرزی ندارند. هیچ اطلاعی ندارند آنچه که در تهران تصویب می‌کنند، هیچ نسبتی با شهرهای مختلف به خصوص استان سیستان و بلوچستان ندارد. اینجا ما چالش‌ها و مسائل خاص خودمان را داریم و به حال خودمان رها شده‌ایم. همین روزهای گذشته دیدید که از یک شایعه چه ماجرایی رقم خورد. یک نفر نبود که درباره این شایعه روشنگری کند و ماجرا را به گوش مردم برساند. بعضی‌ها هم از این وضعیت استفاده کردند و مردم را تحریک کردند». باقربیک ادامه می‌دهد: «چندروز پیش در یکی از شهرها برنامه‌ای بود و من هم مهمان بودم. همه از من می‌پرسیدند در زاهدان چه خبر است؟ توی رسانه‌ها می‌گویند شهر سقوط کرده و وضعیت کاملاً جنگی است! وقتی من به آنها می‌گفتم شرایط آنطور که رسانه‌ها می‌گویند نیست، باور نمی‌کردند. به همین خاطر حضور شما و امثال شما کمک می‌کند که احوال ما به گوش رسانه‌های خارج استان برسد». بعد هم از بی‌توجهی نهادها، مجموعه‌ها، رسانه‌ها و نیز افراد تأثیرگذار، فرهیخته و صاحب‌فکر و صاحب‌قلم گلایه می‌کند که مسائل استان سیستان و بلوچستان را فراموش کرده‌اند.

به او حق می‌دهم. بعداً و با گشت و گذار در شهر و گفتگو با آدم‌های مختلف به این نتیجه می‌رسم کسانی که در تهران و قم و مشهد و اصفهان و شهرهای بزرگ کشور نشسته‌اند، هیچ درکی از شرایط اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی سیستان و بلوچستان ندارند؛ تقربیا هیچ درکی! و به این فکر می‌کنم کار فرهنگی و تبلیغی در استانی که اهل تسنن و تشیع در آن زندگی می‌کنند و همیشه دست‌هایی در کار است که بین این دو قشر فاصله بیندازد، چقدر مهم و چقدر سخت است. برای همین از ایده تقدیر از خادمان حسینی و حضور خادمان اهل تسنن بسیار خوشحال می‌شوم و از آقای باقربیک خداحافظی می‌کنم.

شناسنامه یک نفر رو دیدم که 36 تا بچه داشت!

دوباره سوار ماشین شده‌ام. این بار هم تنم برای صحبت کردن می‌خارد! یکباره رو به راننده که پیرمرد سرد و گرم کشیده‌ای است می‌گویم «این شهر شما هم این روزها شده سرتیتر اخبار. ماجرا چیه؟». پیرمرد می‌گوید «نمی‌خوان این شهر روی آرامش ببینه. وقتی دیدن توی خیلی شهرها اعتراضاتی شد و اینجا خبری نبود، گفتن اینجا رو هم درگیر کنیم. زاهدان رو چه به بی‌حجابی؟ اینجا اگر دختر یا زنی با حجاب زننده بیرون بیاد، اول همون خانواده‌ش به حساب‌ش می‌رسن». می‌پرسم پس چه شد؟ با کمی تردید سوال می‌کند «تو شیعه هستی یا سنی؟ به قیافه‌ت می‌خوره مشهدی باشی». جواب می‌دهم «خوب گفتید! از روی لهجه‌م حدس زدید؟». می‌گوید آره. بعد ادامه می‌دهد: «پس شیعه هستی. من اینها را به هرکس نمی‌تونم بگم ولی به تو می‌تونم. زاهدان تا وقتی که «فلان خطیب» صحبت کنه آروم بود»... می‌خواهم اسم بیاورد، ولی می‌گوید خودت می‌دانی! ادامه می‌دهد: «اگر بعضی افراطی‌ها نباشن، زاهدان هیچ مشکلی نداره. من خودم اصلاً این آدم رو قبول ندارم، ولی طرفدار زیاد داره. اگر دقت کنی خیلی‌هاشان هم هفت هشت ده تا بچه دارن. همون مولوی از اهل سنت می‌خواد که زیاد بچه بیاورن. من خودم شناسنامه یک نفر رو دیدم که 36 تا بچه داشت! یعنی دیگه توی شناسنامه‌ش جا نداشت که اسم دیگه‌ای اضافه کنن. خب این اشتباهه». از حرفی که می‌زند دهانم باز می‌شود. واقعاً؟! 36 تا؟! راننده ادامه می‌دهد و من بیشتر گوش می‌کنم. موقع پیاده شدن دل را به دریا می‌زنم و می‌پرسم: شما اهل تسنن‌اید یا اهل تشیع؟ جواب می‌دهد اهل تسنن! دوباره تمام صحبت ی که با هم داشتیم را در ذهنم تکرار می‌کنم...

زاهدان، شهری که 500 هزار نفر تبعه غیرایرانی و بدون هویت دارد...

کنار مسجد مکی پیاده می‌شوم. نمی‌دانم کار خوبی کردم که پیش از آمدن خیلی درباره زاهدان تحقیق نکردم، یا بد. دوست داشتم هرچه می‌بینم و می‌شنوم اورجینال باشد! تازه تازه. بدون پیش‌داوری. برای همین وقتی برای اولین بار مسجد مکی را دیدم، حیرت کردم. مسجدی بزرگ، با منازه‌ها و گنبد و نورپردازی زیاد که اگر از بالای شهر به آن نگاه کنی، به مکه یا مدینه وسط شهر می‌ماند. توی ذهنم یکی می‌گوید انگار از قصد مسجد تا این حد بزرگ و پر زرق و برق ساخته شده تا بزند توی چشم هرکسی که به آن نگاه می‌کند. من خیابان خیام‌ام. مغازه‌های کوچک و بزرگ خرت و پرت می‌فروشند. چندتا فلافلی هم هستند که بساط‌شان را روی یک گاری گذاشته‌اند. تقریباً همه لباس بلوچی پوشیده‌اند. با این کت و شلوار حسابی توی چشمم. توی زاهدان اگر غریبه باشی خیلی زود لو می‌روی، حتی اگر لباس بلوچی پوشیده باشی. یکی از دوستان که در زاهدان زندگی می‌کند، به من توصیه می‌کند که خیلی مراقب باشم. می‌گوید «این شهر مثل دیگر شهرها نیست؛ 400 تا 500 هزار نفر هستند که تابعیت ایران ندارند؛ درواقع بدون هیچ‌گونه تابعیت و هویتی در زاهدان هستند. بسیاری از اینها هم آدم‌های افراطی هستند که در مدارس دینی درس می‌خوانند».

300 مدرسه دینی که بدون هیچ‌گونه نظارتی به آموزش طلاب افراطی می‌پردازند

این‌طور که می‌فهمم و بعد حیرت‌زده می‌شوم، تنها در زاهدان بیشتر از 250 تا 300 مدرسه دینی یا حوزه علمیه اهل سنت هست که بدون نظارت جمهوری اسلامی ایران درحال آموزش و تربیت طلبه هستند (توجه داشته باشید که زاهدان در مجموع جمعیتی حدود یک میلیون تا یک میلیون و دوست هزار نفر دارد و 300 مدرسه دینی یعنی خیلی!). طلبه‌هایی که ما نه می‌دانیم از کجا آمده‌اند، نه می‌دانیم چه درس‌هایی می‌خوانند، نه می‌دانیم با چه آموزه‌های فرهنگی تربیت می‌شوند، و نه می‌دانیم چه می‌کنند و کجا هستند و برنامه‌شان چیست. فقط همین‌قدر می‌دانیم که این طلبه‌ها در تمام شهر پراکنده شده و در مواقع بحران می‌توانند بسیار مؤثر باشند. وقتی این تعداد مدرسه دینی را در کنار چند صد هزار تبعه غیرایرانی می‌گذارم که بدون هیچ هویت و اطلاعات و نظارتی در شهر حضور دارند و حتماً ازدواج می‌کنند و بچه‌دار هم می‌شوند، آن هم با تعداد بالا، به یاد حرف‌های پیرمردِ راننده‌ی اهل سنت می‌افتم. بعضی‌ها برنامه جدی دارند که با تغییر دادن نسبت جمعیت بین شیعیان و اهل تسنن، کار را به جایی برسانند که زاهدان دیگر آن زاهدان همیشگی که محل زندگی شیعیان و اهل تسنن به صورت توأمان بود، نباشد و یک‌دست سنی‌نشین شود. خب این آشکارا برهم زدن نقشه اجتماعی و فرهنگی و هویتی و سیاسی و امنیتی شهر است و خود یک اقدام امنیتی علیه کشور. مسئولان حواس‌شان هست؟!

فلافل و نوشابه تگری؛ روبروی مسجد مکی

می‌روم کنار فلافلی. حسابی گشنه‌ام. با لبخند می‌گویم یک فلافل بده. پسرک فلافل‌فروش از لبخند من استقبال نمی‌کند. بدون اینکه جوابم را بدهد شروع می‌کند به آماده کردن فلافل. چندتا فلافل سرخ می‌کند و لای نان می‌گذارد، بعد به دست خودم می‌دهد تا ملات‌ش را پر کنم؛ خیارشور، گوجه، کلم، سبزی خوردن. ترشی هم دارد که من نمی‌ریزم. یک نوشابه هم می‌گیرم که حسابی سرحالم می‌آورد! نوشابی را از توی یک جعبه بیرون می‌آورد و به دستم می‌دهد. نگاه می‌کنم؛ تگری تگری است! به نظر من نوشابه تگری از الطاف الهی و البته نشان‌دهنده زبده بودن صاحب مغازه یا فروشنده است. دلیل‌اش این است که نوشابه تگری ضوابط و شرایطی دارد که رعایت کردن‌شان راحت نیست. مثلاً چی؟ مثلاً اینکه باید مراقب باشی نوشابه هم تگری باشد و در مرز یخ بستن، هم حواست باشد که یخ نزند! اگر یخ بزند، دیگر قابل استفاده نیست. باید بیندازی‌ش دور. نوشابه‌ای که به من می‌دهد تگری تگری است؛ طوری که انگار پنج ثانیه بیشتر به یخ زدنش نمانده، ولی یخ نزده! باز می‌کنم و به لب می‌زنم. حسابی بعد از فلافل می‌چسبد...

نماز جمعه این هفته قرار است خون‌بازار باشد!

راستش را بگویم؟ با آدم‌های دور مسجد نمی‌توانم حرف بزنم. چندین نفر به من سفارش کرده‌اند که زیاد خودت را نشان نده. با کسی حرف نزن. دلیل؟ جو این روزهای زاهدان جو خاصی است. آدم‌ها به کسانی که نمی‌شناسند اطمینان نمی‌کنند. از طرفی به خاطر «جمعه خونین» بسیاری از اهالی سنت ناراحت و دلخورند. اگر احساس کنند که سوال‌های بودار می‌پرسی، ممکن است گیر یکی از همان افراطی‌ها بیفتی و همان‌جا ترتیب‌ات را بدهند. توی روزهای گذشته چندنفر در سر چهارراه‌ها شهید شده‌اند. از دور هدف مورد نظر را انتخاب می‌کنند و شلیک. با غریبه‌ها اصلاً اخت نمی‌شوند. زیاد حرف بزنی، شک می‌کنند که شاید مخبر باشی یا اطلاعاتی. دروغ نگویم، از فضای حاکم به شهر می‌ترسم. آتشی زیر خاکستر است. عجیب هم نیست؛ قرار است روز جمعه از تمام شهرهای استان سیستان و بلوچستان به نماز جمعه بیایند و یک مانور بزرگ برگزار کنند. توی شهر آدم‌هایی هستند که می‌گویند جمعه قرار است خون‌بازار باشد! از چندنفر می‌شنوم که بعضی خانواده‌هایشان را به اطراف شهر و به روستاها برده‌اند. نانوایی‌ها غلغله است؛ چرا؟ شایعه شده ممکن است تا چند روز هیچ نانوایی نتواند شروع به فعالیت کند. کلاً هر اتفاقی در زاهدان می‌افتد، نانوایی‌ها شلوغ می‌شود! این بار بیشتر از همیشه. جلوی هر نانوایی لااقل شصت هفتاد نفر ایستاده‌اند. همه چیز نشان می‌دهد که فردا قرار است روز خاصی باشد.

چهارراه رسولی؛ از بازار کفش‌ها و محصولات استوک، تا خرید و فروش علنی گل و مشروب و...

با دوستم محمود قرار دارم. گفته من را توی شهر می‌چرخاند و اطلاعاتی از وضعیت شهر به من می‌دهد. اولین جایی که می‌رویم چهارراه رسولی است و بازار محصولات استوک. اینجا می‌توانی کفش‌های درجه یک استوک را با قیمت خیلی خوب بخری. کاش حوصله و وقتش را داشتم که یک جفت کفش کوه تهیه می‌کردم. نمی‌شود؛ از دور نگاه می‌کنم. ماشین را توی یک پارکینگ محلی پارک می‌کنیم و پیاده می‌شویم. مردم زاهدان در حالت کلی خوش‌برخورد و باصفا و زنده‌دل‌اند؛ اگر این همه حاشیه و شایعه و دروغ و نفرت و تفرقه بگذارد. معاشرت با آنها، اگر بتوانی بهشان نزدیک شوی و اعتمادشان را جلب کنی، حس خوبی می‌دهد. خوشبختانه حالا یک واسطه دارم! به یکی از مغازه‌های بازار می‌رویم که صاحب‌اش جوانی باصفا و از طایفه «براهوئی» است. نیم ساعتی حرف می‌زنیم. چه رسم و رسومات جالبی در طائفه‌شان دارند! می‌گوید ما در طایفه یک صندوق خیریه داریم که تمام افراد طایفه موظف‌اند هر ماه حداقل 200 هزار تومان به آن بپردازند. فکر کن یک طایفه مثلاً 60 هزار نفره، هر ماه سهم خودشان را بپردازند؛ با این پول می‌توان مشکلات تمام طایفه را حل کرد. رسم و رسومات جالب دیگر هم دارند؛ یکی اینکه وقتی کسی فوت می‌کند تنها سه روز برایش عزاداری می‌کنند و تمام! باید به زندگی برگشت... یا اینکه وقتی کسی ازدواج کند، توی مراسم ازدواج‌ش کلی پول و سکه و شاباش جمع می‌کند و می‌تواند خیلی از مخارجش را بپردازد. البته رسوم غلط و غیرمنطقی هم در ازدواج داشتند که یکی‌ش هزینه‌های بسیار سرسام‌آور در خرید لباس و طلا و... برای عروس بود. بگذریم. قرار می‌گذاریم دوباره سرفرصت بروم و ببینم‌ش و مفصل صحبت کنیم.

محمود من را به گوشه‌ای از بازار می‌برد و می‌گوید اینجا محله اراذل و اوباش است. عجب! یعنی چی؟ به مغازه‌های دو سه متری و بساط‌شان نگاه می‌کنم. از شوکر و تیزی و اسپری فلفل و مشروب و قرص تقویتی بگیرید تا گُل! خیلی علنی و راحت چند تا دسته یک گرمی گُل گذاشته زیر شیشه بساط‌ش و می‌گوید گرمی 100 تومن! به محمود چشمک می‌زنم و می‌گویم ای گل تو خودت گلی چرا گل؟! اسم چند کالای ممنوعه دیگر را هم می‌آورم و عجیب اینکه دارد! تازه این فقط یک مغازه است.

فروش گل و شوکر، خلافی که در مقابل قاچاق مواد مخدر و نفت، اهمیتی ندارد...

مغازه آن طرفی دارد سیگاری گل‌ش را آماده می‌کند؛ من را که می‌بیند تعارف می‌کند! می‌گویم اگر خودم تنها بودم شاید یک پوک می‌زدم، ولی با محمود نمی‌شود! می‌خندیم و رد می‌شویم. حقیقتاً باور نمی‌کنم توی شهری بتوان به این راحتی مواد ممنوع را فروخت و کسی هم کاری به کارت نداشته باشد. محمود می‌گوید نیروی انتظامی اینجا یاد گرفته یا مجبور شده که دیگر به هر چیزی گیر ندهد. انرژی خودش را بگذارد برای مسائل مهم‌تر مثل قاچاق مواد مخدر، قاچاق سوخت، گروه‌های تروریستی و... به این فکر می‌کنم اوضاع شهر چطور باید باشد که این خلاف‌ها دیگر اهمیتی نداشته باشند...

اینجا انبار باروت است

با محمود حسابی شهر را دور می‌زنیم. او در این کلاس سه چهار ساعته زیر تا بالای زاهدان، سیستان و چالش‌های فرهنگی و سیاسی و امنیتی‌شان را برایم توضیح می‌دهد که اگر من بخواهم آنها را بنویسم باید یک کتاب بنویسم. ولی اگر بخواهم خلاصه‌اش را بگویم: کسانی که در تهران و مشهد و اصفهان و شیراز و دیگر شهرها نشسته‌اند، حتی یک درصد هم با مشکلات و مسائل زاهدان آشنا نیستند. اینجا انبار باروت است. انباری که با حدود 300 مدرسه دینی بدون نظارت، حدود چهارصد تا پانصد هزار تبعه غیرایرانی، تلاش بعضی مولوی‌ها برای تغییر نسبت جمعیتی شهر، فعالیت گروه‌های تروریستی، وجود سلاح‌های گوناگون در خانه بسیاری از مردم، گروه‌های قاچاق سوخت و مواد مخدر، حضور افراطی‌هایی در بین اهالی سنت و شیعه، خالی شدن شهر از نخبگان و فرار کردن آنها از این شهر، و و و... به یک بمب ساعتی تبدیل شده است. در این وضعیت پرمخاطره، شایعه تجاوز یک رئیس پاسگاه در چابهار نیز بنزین روی آتش می‌شود...

قضیه پرونده دختر چابهاری چیست؟

رسیدیم به مهم‌ترین و کلیدی‌ترین اتفاق روزهای اخیر زاهدان و برمی‌گردیم که اولین سوالی که پرسیدم. چرا در روزهایی که زاهدان به دلیل بافت مذهبی و سنتی‌اش امکان شلوغ شدن برای بی‌حجابی را نداشت، مسأله‌ای مختص به زنان در این شهر جنجال‌برانگیز شد و این شهر را هم درگیر زد و خورد کرد؟ با صحبتی که با یکی از مدیران ارشد نیروی انتظامی داشتم، اولین‌بار اتهام تجاوز به این دختر چابهاری در کانال جریان «سحاب» که گروهی تروریستی و ضدانقلاب است، منتشر می‌شود. بعد هم مولوی‌هایی مثل عبدالغفار نقش‌بندی، پسر امام جمعه شهر راسک، سخنرانی‌ها و پیام‌های تندی درباره موضوع منتشر می‌کنند. ماجرا چیست؟ زن همسایه این دختر چابهاری به قتل می‌رسد و برادر دختر چابهاری بازداشت می‌شود. بعدتر طی تحقیقات متوجه می‌شوند که بین این دختر 15 ساله و زن مقتول روابط و پیام‌هایی رد و بدل شده است. به همین دلیل دختر را به همراه پدر و مادرش به کلانتری احضار می‌کنند. رئیس کلانتری بعد از صحبت با پدر و دختر، از پدر او می‌خواهد برای لحظاتی اتاق را ترک کند تا بتواند سوال‌هایی درباره محتوای پیام‌هایی که بین او و مقتول رد و بلد شده از دخترش بپرسد. بین 3 تا 5 دقیقه این گفتگو در دفتر کار رئیس کلانتری ادامه پیدا می‌کند. اینکه محتوای آن پیام‌ها چه بوده، من هم نتوانستم بفهمم، ولی آنطور که فهمیدم پیام‌ها جنبه خصوصی و زنانه داشته و رئیس کلانتری می‌خواهد برای حفظ حریم خصوصی دختر، ترجیحاً در حضور پدر دختر مطرح نشود. منتها بعد از مراجعه به منزل در روز 10 شهریورماه تصمیم می‌گیرند به اتهام تجاوز از رئیس کلانتری شکایت کنند.

توضیح جزئیات به مولوی عبدالحمید و عدم همراهی او در آرام کردن مردم

پرونده تشکیل می‌شود، تحقیقات شروع می‌شود و دخترخانم برای انجام معاینات به پزشکی قانونی مراجعه می‌کند. پزشک قانونی بر اساس معاینات ظاهری اتهام تعرض را رد می‌کند، اما برای اطمینان بیشتر آزمایش بیولوژیکی را در دستور کار قرار می‌دهد. آزمایش بیولوژیکی نیز اتهام تجاوز یا تعرض را رد می‌کند. نتیجه این آزمایش‌ها هم یک هفته تا ده روز قبل از جمعه خونین مشخص می‌شود و نتایج آن به نظر خانواده و بعضی مولوی‌ها من‌جمله «مولوی نقشبندی پدر و پسر» و «مولوی عبدالحمید»، امام جمعه مسجد مکی زاهدان می‌رسد؛ آن هم توسط سردار طاهری فرمانده وقت نیروی انتظامی زاهدان که شخصاً یک روز قبل از جمعه خونین جزئیات ماجرا را به مولوی عبدالحمید توضیح می‌دهد و نتیجه آزمایشات را بیان می‌کند. در آن جلسه بنا می‌شود مولوی تا یک ساعت دیگر با اعلام یک «بیانیه آرامش‌بخش» از همه مردم بخواهد تا زمان مشخص شدن جزئیات پرونده، اتمام تحقیقات و اعلام نتیجه توسط قوه قضائیه، از گمانه‌زنی و اقدامات تحریک‌آمیز خودداری کنند. اما در عمل اتفاقی که می‌افتد این است که مولوی عبدالحمید سه ساعت بعد از قرار با سردار طاهری بیانیه‌ای منتشر می‌کند که نه تنها آرامش‌بخش نیست، بلکه به خاطر بیانی ابهام‌آمیز و کج‌دار و مریز، شعله‌های خشم را دامن می‌زند و حتی اندکی در آرام کردن فضا مؤثر واقع نمی‌شود. نتیجه این بیانیه مبهم و کج‌دار و مریز، و بعد اظهارات متناقض در نماز جمعه 8 مهرماه، خشونتی می‌شود که به واقعه حمله به کلانتری 16 زاهدان و کشته و زخمی شدن نیروهای انتظامی، حمله‌کنندگان به پاسگاه و تعدادی از مردم بی‌گناه مردم زاهدان منجر می‌شود. این سرآغاز تمام درگیری‌های زاهدان در هفته‌های اخیر است...

امنیت شهر، بازیچه عناصر افراطی

در این چند روز با افراد زیادی صحبت کردم. اکثر قاطع آنان اعتقاد داشتند ماجرای تجاوز به دختر چابهاری در راستای اغتشاشات اخیر در کشور است. آنها که به شورش و اغتشاش در شهر حساس، مذهبی و سنتی زاهدان امید نداشتند، تنها دستاویزشان پرونده‌ای ناموسی بود تا به مدد آن بتوانند زاهدان را همچون بعضی شهرها به محل اعتراضات تبدیل کنند. درواقع اتهام تجاوز به دختر چابهاری، بدون اینکه همچون پرونده مهسا امینی به کوچک‌ترین نتیجه‌ای برسد، توسط گروه‌های تروریستی و ضدانقلابی رسانه‌ای می‌شود و افکار عمومی که از شنیدن آن به خشم آمده‌اند، آماده هرگونه زد و خوردی می‌شوند. اگر از اطراف مسجد مکی که بنا بر دیده‌ها و شنیده‌های من محل عبور عناصر افراطی شهر است کمی فاصله بگیری و با مردم عادی زاهدان صحبت کنی، بسیاری از آنان با این اعتراضات و شلوغی‌ها همراه نیستند و این رفتارها را در جهت برهم زدن امنیت شهر می‌دانند. با برادران اهل تسنن زیادی صحبت کردم که از این اقدامات تبری می‌جویند و قدردان امنیت در شهرشان هستند.

پنجشنبه‌شب، زاهدان غرق در سکوت، و «آهای خبردار» شجریان

پنجشنبه شب است و تنها توی شهر قدم می‌زنم. از خیابان فرهاد به سمت مسجد مکی حرکت می‌کنم. ساعت 8 شب است، ولی کسی توی خیابان نیست! پیش از سفر فکر می‌کردم زاهدان از جمله شهرهایی است که زیست شبانه و فعالی دارند. من هم عاشق شب‌بیداری و حس کردن خنکای نسیم بر پوست صورتم! مثلاً قرار بود تا نیمه‌های شب با اهالی زاهدان گپ و گفت کنم و تردد و سرزندگی آنها را ببینم، ولی شهر در سکوت کامل است. انگار همه آماده یک انفجارند. از فراخوان‌هایی که پخش شده این‌طور به نظر می‌رسد که فردا خبرهایی است. از چندنفر شنیدم که می‌گفتند فردا کار را تمام می‌کنیم! توی کوچه‌ها شعار «جانم فدای شیخ الاسلام» را می‌بینم که روی دیوار یا ماشین‌ها نوشته شده. یک زابلی ساکن زاهدان را دیدم که می‌گفت یکی از همسایگان‌ش به او گفته فردا همه‌تان را می‌کشیم! پس عجیب نیست که شهر از همین ساعت غرق در سکوت و ترس شده باشد. شنیده‌ام وقتی که عبدالمالک ریگی زنده بود، مردم از ساعت دو ظهر به بعد جرأت نمی‌کردند توی خیابان باشند. حالا سال‌ها از کشتارهای عبدالمالک ریگی گذشته و جنازه او هم هفت کفن پوسانده، ولی باز کسانی هم کسانی می‌خواهند شهر را ناامن کنند. تمام مغازه‌ها بسته شده، توی خیابان‌ها و کوچه‌ها هر چند دقیقه یک ماشین می‌بینم که مشکوک نگاهم می‌کنند، و حتی پرنده پر نمی‌زند! از صبح که بیرونم، تا الآن که هشت شب است هیچی نخورده‌ام جز کمی آبمیوه و کیک. حالا که بیرون زده‌ام، مغازه‌ای نیست که چیزی بخرم. برای اینکه حواسم را از قار و قور شکم پرت کنم هندزفری داخل گوشم می‌گذارم و «آهای خبردار» همایون شجریان را گوش می‌کنم...

آموزش استفاده از شلوار بلوچی و حضور ناشناس در نماز جمعه اهل سنت

صبح ساعت 9. یک روز و نیم است که چیزی نخورده‌ام. گشنگی و اضطراب جسم و روح و روانم را آزار می‌دهند. بیشتر نگران نماز جمعه امروزم. نکند که بعدش اتفاقی ناگوارتر از جمعه 8 مهر رقم بخورد؟ دیشب محمود برایم یک لباس بلوچی آورد. بهش گفته بودم می‌خواهم خودم از نزدیک نماز جمعه مسجد مکی را ببینم و اگر اتفاقی افتاد شاهد ماجرا باشم. تصمیم سخت و غیرمنتظره‌ای است. سعی می‌کند پشیمانم کند. می‌گوید «انتظامات مسجد مکی به دست خود آنهاست و بعضاً بین آنها آدم‌های افراطی هم هستند. اگر به تو شک کنند و سوالی بپرسند و نتوانی جواب بدهی یا از روی لهجه‌ات بفهمند که اهل اینجا نیستی، ممکن است هر بلایی سرت بیاید. نماز جمعه امروز به شدت امنیتی است و هر اتفاقی ممکن است». تمام خطرها را گوشزد می‌کند و وقتی اصرار مرا می‌بیند، برایم لباس بلوچی می‌آورد. پوشیدن و تن کردن لباس بلوچی نیاز به آموزش دارد! باید بدانی چطور بند شلوار را ببندی! خودش با من تا محل اسکان می‌آید و من روی همان لباس‌های بیرون شلوار و پیرهن بلوچی را تن می‌کنم. نحوه بستن و گره زدن بند شلوار واقعاً سخت است! چندبار تمرین می‌کنیم تا یاد بگیرم. بعد می‌گوید صبح که بلند شدی دست‌شویی‌ات را برو و همه کارهایت را بکن؛ چون وقتی این شلوار را پوشیدی دیگر نمی‌توانی راحت کارت را انجام بدهی!

قیافه‌هایی که به وحشتم می‌اندازند؛ نه ایرانی هستند نه زاهدانی

خلاصه الآن صبح جمعه است. کارهایم را بنا بر توصیه محمود کرده‌ام و لباس را پوشیده‌ام. قیافه غریبی پیدا کرده‌ام، ولی بعد که بیرون می‌زنم و آقای حسین‌زاده مدیر محل اسکان را می‌بینم، می‌گوید اگر کسی نداند مشهدی هستی، شک نمی‌کند که اهل همین‌جایی! قوت قلب می‌گیرم و راه می‌افتم. جمعیت است که همینطور می‌آید و تمام نمی‌شود... این‌طور که سیل جمعیت توی راه است، انگار از هفت هشت صبح شروع شده و همینطور ادامه دارد. راستش را بگویم؟ می‌ترسم. در یکی دو دقیقه بین انبوهی از افراد قرار می‌گیرم که معلوم است بسیاری‌شان اصلاً برای درگیری آمده‌اند. قیافه‌ها بعضاً عادی نیست. نمی‌خواهم بگویم همه قیافه و تیپ و ظاهر و شکل و شمایل عجیب و غریبی دارند، ولی تعداد زیادی هستند که به وحشتم می‌اندازند. خیلی از شکل و شمایل‌ها نه به ایرانی‌ها نزدیک‌اند و نه حتی زاهدانی‌ها. مردم عادی زاهدان را خیلی معمولی‌تر و نرمال دیدم. اینها انگار فرق‌هایی دارند. بعضی‌ها به چشم‌ها سرمه زده‌اند و با هیبت و تیپی که دارند ترسناک‌تر هم شده‌اند. خب عجیب هم نیست؛ در این شهر چند صد هزار نفر تبعه غیرایرانی داریم که هیچ هویت و شناسنامه‌ای ندارند. ما اصلاً نمی‌دانیم آنها که هستند و از کجا آمده‌اند و اینجا چه کار می‌کنند و کجا درس می‌خوانند و کجا زندگی می‌کنند و چطور زندگی می‌کنند و چند تا بچه دارند و قرار است در آینده زاهدان چه نقشی داشته باشند؟! باید بگویم بین این افراد بسیار ترسیده‌ام. با خودم فکر می‌کنم: یک شیعه در میان هزاران افراطی! کسانی که رسماً گفته‌اند جمعه قرار است خون به پا کنیم. وگرنه اهل سنت زاهدان اینقدر خشن نیستند. من این چند روز با تعدادی از آنها صحبت کرده‌ام و می‌دانم کسانی که می‌خواهند از برادران اهل سنت تصویری خشن بسازند، قصد و غرض خودشان را دارند. پس من درباره اهل سنت زاهدان یا سیستان حرف نمی‌زنم، درباره زاهدانیِ ایرانی و سیستانی و بلوچستانیِ ایرانی حرف نمی‌زنم. درباره کسانی حرف می‌زنم که نه ایرانی‌اند و نه سیستانی و بلوچستانی. بسیاری از اینها خودشان را جا زده‌اند بین این مردم...

وقتی احمد از من می‌پرسد نماز بلدی؟!

قرار است با احمد، یکی از دوستان اهل سنت زاهدان همراه شوم و خودم را به داخل عیدگاه، محل برگزاری نماز جمعه اهل سنت زاهدان، برسانم. او هم توصیه‌هایی دارد؛ خلاصه‌اش؟ اینکه تو اصلاً حرف نزن! می‌گوید نماز را بلدی؟! می‌گویم تقریباً! و می‌خندم. او نمی‌خندد! کارت خبرنگاری و نامه مأموریتم را گذاشته‌ام توی اتاق محل اسکان. اگر می‌دیدند ممکن بود مشکل‌ساز شود. با استرسی فراوان به محل بازرسی نزدیک می‌شویم. انتظامات مسجد مکی روی لباس‌های بلوچی‌شان یک لباس سبز پوشیده‌اند که نشانه انتظامات مسجد است. احمد را بازرسی می‌کنند و می‌دانم که او نگران من است. نزدیک می‌شوم، نفسم توی سینه‌ام حبس است، سعی می‌کنم حرف نزنم، قیافه‌ام را عادی و خونسرد نشان می‌دهم، در یک لحظه بازرسی می‌کند و رد می‌شویم. هردو نفس راحتی می‌کشیم... احمد می‌گوید تو نمی‌دانی بین این انتظامات چه کسانی هستند. بعضی از آنها واقعاً افراطی‌اند. کلمه تندتری استفاده می‌کند که من بهتر است ننویسم! چیزی در مایه‌های لات... برایم جالب است که اینها را یکی از اهل سنت زاهدان می‌گوید. این یعنی واقعیت زاهدان را نباید با عناصر افراطی یکی کرد.

احمد یک جانماز آورده. از او می‌گیرم و به سبک کسانی که دور و برم می‌بینم، آن را روی شانه‌ام می‌اندازم تا مثلاً بیشتر به آنها شبیه شوم! فضای داخل عیدگاه بسیار بزرگ است. محوطه‌ای بسیار وسیع، اما خاکی و بدون امکانات زیاد. محل اصلی عیدگاه را سایه‌بانی زده‌اند که انگار بیشتر قسمت‌هایش پوسیده شده. بقیه جمعیت زیر آفتاب مستقیم نشسته‌اند. هرکسی یک جانماز با خودش آورده و روی همان نشسته. بعضی‌ها که گروهی آمده‌اند پارچه بزرگی که آورده‌اند را باز می‌کنند و چندنفری روی آن می‌نشینند. هرکسی که می‌نشیند یا بلند می‌شود تلی از خاک را بلند می‌کند. با اینکه می‌توانند جانمازهای خاکی‌شان را کمی آن طرف توی هوا بتکانند، ولی خیلی عادی و راحت وسط جمعیت جانماز را تکان می‌دهند و تلی از خاک به سر و صورت اطرافیان می‌خورد. هر دفعه منتظرم که یک نفر شکایت کند، ولی انگار برای همه عادی است...

یک بام و دو هوای عبدالحمید در خطبه‌های نماز جمعه

مولوی عبدالحمید خطبه می‌خواند. امروز جمعیتی که پای خطبه‌اش نشسته‌اند از او انتظار حرف‌های خاصی را دارند. این نماز جمعه یک جورهایی یک نوع مانور است. او هم مثل خیلی وقت‌ها یکی به نعل می‌زند یکی به میخ. هم از اتحاد بین ایرانیان می‌گوید و اینکه ما وحدت ملی را قبول داریم، هم می‌گوید به ما ظلم شده و در حق ما تبعیض می‌کنید و حقوق ما را نمی‌دهید و این حرف‌ها. مشخص است که قسمت اول حرف‌هایش درباره وحدت ملی و اتحاد ملی و... فرمالیته، و قسمت دوم حرف‌هایش قسمت اصلی! در قسمت اول هیچ واکنشی از سمت جمعیت نمی‌بینم، ولی در قسمت دوم با بیان هر جمله‌ای یک نفر بلند می‌شود و می‌گوید تکبیر! جمعیت تکبیر می‌گویند؛ الله اکبر الله اکبر الله اکبر... من هم مدام حواسم هست که به جای سه تا الله اکبر، تکبیر نماز جمعه‌های اهل تشیع را فریاد نزنم: الله اکبر، خامنه‌ای رهبر، مرگ بر ضد ولایت فقیه، مرگ بر منافقین و کفار، درود بر رزمندگان اسلام و...! شب قبل بارها تمرین کردم که گاف ندهم. هر یک گاف مساوی است با احتمال باران سنگ و مشت!

موقع بازی‌های تیم ملی فوتبال در زاهدان خبری از خوشحالی نیست!

از وحدت ملی می‌گفتم. نمی‌دانم؛ شاید گفتن این حرف کمی جنجال‌برانگیز باشد، اما به نظرم کتمان حقایق کمکی به حل مسأله نمی‌کند. صحبت‌های مولوی عبدالحمید درباره عرق به ایران و اتحاد ملی توی گوشم است، ولی همین دیروز بود که سوالی از یکی از دوستان زاهدانی پرسیدم:

- مولوی عبدالحمید و اطرافیانش خیلی درباره ایران و عرق به ایران و وحدت ملی و عشق به کشور صحبت می‌کنند. یک ماه دیگر هم جام جهانی شروع می‌شود و ایران با انگلیس، آمریکا و ولز بازی دارد. اگر ایران بازی را ببرد، خیابان‌های زاهدان چطوری می‌شود؟

+ «هیچ! انگار نه انگار ایران بازی داشته... اگر تمام خیابان‌های کشور شلوغ شود و همه مردم بیرون بریزند، توی زاهدان این‌طور نیست. نمی‌گویم هیچکس خوشحال نمی‌شود، ولی اینجا هویت بلوچی و قومی، بیشتر از هویت ملی اهمیت دارد».

باورش برایم سخت است. از همین الآن تصمیم دارم اگر ممکن بود ایام جام جهانی سری به زاهدان بزنم. یعنی اینجا تا این حد روی هویت قومی و بلوچی کار کرده‌اند که هویت ملی زیر سایه آن قرار گرفته؟ می‌دانیم این یعنی چه؟ این یعنی پایه‌های تجزیه! یعنی آغاز قطع رابطه تمدنی و فرهنگی و اجتماعی و احساسی و عاطفی بین ایرانیان با قومیت‌ها و زبان‌ها و فرهنگ‌های متفاوت! این یعنی آغاز خشم اجتماعی و بهره‌برداری افراطی‌ها و تکفیری‌ها از آن...

«جمعیت امروز ملتهب است»...

وسط خطبه یک «ملأ» یا «مولوی» می‌آید و کنار من می‌نشیند. خودم می‌فهمم که کارم زار است. اگر یک آدم عادی می‌نشست نگران نمی‌شدم. احمد هم دست‌پاچه می‌شود. ولی چاره‌ای نیست، نمی‌توان جا را عوض کرد. عبدالحمید هم در آخر صحبت‌هایش با بیان اینکه «جمعیت امروز ملتهب است» و تکرار چندباره آن، از حاضران می‌خواهد که اگر می‌خواهند شعار بدهند تا محدود نزدیک عیدگاه باشد. می‌خواهد احساسات و هیجانات‌شان را کنترل کنند و کار تحریک‌آمیز نکنند. دیشب شورای تأمین استان با اعلام بیانیه‌ای فرمانده انتظامی زاهدان و فرمانده کلانتری 16 را عزل کرد و انجام اشتباهاتی از سوی نیروی انتظامی را قبول کرد. این بیانیه که یک دقیقه قبل از 12 شب رسانه‌ای شد، گویا برای آرام کردن نماز جمعه امروز رقم خورد. عبدالحمید با بیان اینکه این بیانیه خوب بود، ولی «هنوز مورد انتظار ما نیست»، از آن استقبال کرد. با خودم فکر می‌کنم اگر قرار باشد یک جریان داخلی، هر دفعه با کمی تهدید و خشونت و لشگرکشی بخواهد امتیازی بگیرد، چطور باید مسائل را جمع کرد؟ طبق چیزی که من فهمیدم و بسیاری از اهالی شهر اعم از سنی و شیعه به آن معتقد بودند، زمینه این اعتراضات و بعد جمعه خونین به دست کسانی برخی مولوی‌ها و اطرافیان آنها چیده شده بود. زمانی که هیچ اطلاعاتی از چند و چون پرونده دختر چابهاری وجود نداشت، آنها مردم را علیه نیروی انتظامی تحریک کردند و علی‌رغم مشخص شدن جزئیات باز هم از شفاف‌سازی درباره آن استنکاف کردند. البته که نقش مولوی نقشبندی با چند سخنرانی بسیار افراطی و تند بیشتر از بقیه است، اما مولوی عبدالحمید نیز با بیانات مبهم و نه‌چندان راهگشا، راه را بر سوءاستفاده‌ها و سوءظن‌ها باز گذاشت.

ملایی که کنارم می‌نشیند و سوتی‌هایی که هویتم را لو می‌دهد!

ملایی که کنارم نشسته نگرانم کرده. حق هم داشتم. نماز دارد شروع می‌شود و من واقعاً استرس دارم. نمی‌دانم نماز جمعه اهل سنت چگونه خوانده می‌شود! حتی وقت نکردم تحقیق کنم! احمد به جای اینکه چیزی بگوید بهم پیامک می‌زند. اگر وسط جمعیت فارسی حرف بزند به هردومان شک می‌کنند. اشاره می‌کند که گوشی را نگاه کنم. نوشته «هرکاری که من کردم را انجام بده»! جواب می‌دهم باشد. نماز شروع می‌شود و من اولین گاف و بزرگ‌ترین گاف را می‌دهم؛ دست‌ها را اشتباه جلوی خودم گرفتم! به جای اینکه دست راستم را روی دست چپم بگذارم، دست‌ها را به هم قلاب کردم! از استرس زیاد... وسط سوره رکعت اول می‌بینم که احمد با انگشت اشاره دست راستش می‌خواهد به من هشدار بدهد! اولش نمی‌فهمم ماجرا چیست، ولی بعد می‌فهمم چه سوتی دادم... به ملای کنار فکر می‌کنم. به اینکه همه حواس‌ش پیش من است. ذهنم مشغول این است که حالا چطور این گند را پاک کنم؟ چطور دست‌هایم را درست بگیرم؟ در همین حین می‌بینم ملای کنار دستش را می‌برد بالا تا صورتش را بخاراند. من هم دستم را بلند می‌کنم تا عینکم را صاف کنم! موقع برگشت دست‌ها را درست می‌کنم و نفس راحتی می‌کشم. ولی مگر سوتی‌های من تمامی دارد؟ در نماز جمعه نمازگزاران ذکرهای رکوع و سجده را بسیار بسیار آرام می‌گویند؛ طوری که انگار از اول تا آخر نماز اصلاً هیچ ذکری نمی‌گویند و فقط امام جمعه است که ذکر می‌گوید و سوره می‌خواند. اما من به عادت نمازهای خودمان ذکر رکوع و سجده را زمزمه می‌کنم و بلند می‌خوانم! با اینکه می‌بینم موقع سجده کل عیدگاه غرق در سکوت می‌شود، عادتم را کنار نمی‌گذارم و «سبحان الله سبحان الله سبحان الله» می‌گویم! فکر کنم احمد از دست من عصبانی است و خون خونش را می‌خورد! نماز تمام می‌شود و موقع دعاست. همه دست‌ها را بالا برده‌اند و کنار هم گذاشته‌اند. منِ بچه‌زرنگ مثلاً می‌خواهم خودم را خونسرد نشان بدهم؛ پس یک دست را بالا می‌برم و یک دست را پایین روی زمین! احمد یکبار به پایم ضربه می‌زند که بفهمم مشکل کارم کجاست، اما نمی‌فهمم! وقتی می‌بیند که من خیلی خنگ‌بازی درمی‌آورم می‌گوید بلند شو برویم. کمی که دور می‌شویم، می‌گوید داشتی خودت را به کشتن می‌دادی! ملای کناری فهمیده بود سنی نیستی و اهل اینجا هم نیستی. داشت می‌رفت آمارت را بدهد! اگر کمی دیگر نشسته بودیم معلوم نبود چه به سرت می‌آمد...

حدود چهل تا پنجاه هزار نفر از خارج زاهدان به نماز جمعه آمده‌اند

از محل عیدگاه خارج می‌شویم. جمعیت آرام در حال خارج شدن است. با توجه به فراخوان‌ها احتمال هر اتفاق ناگواری را می‌دهم. ولی به غیر از چند ثانیه شعار خبری نیست. از این بابت خوشحالم. فکر می‌کنم بیانیه دیشب کار خودش را کرده، ولی بدعت بدی گذاشته. حالا فرمانده انتظامی جدید زاهدان هم می‌داند که اگر کمترین اعتراضی شکل گیرد خودش را هم جابجا می‌کنند. فرمانده کلانتری‌ها هم می‌دانند که نمی‌توانند در شهری که هر خانواده یک کلاشینکف دارد، دست به اسلحه ببرند. جمعیت خیلی آرام از محوطه بیرون می‌رود. طبق تخمین من امروز حدود چهل تا پنجاه هزار نفر از خارج زاهدان به نماز جمعه آمده‌اند. کل جمعیت حدوداً چیزی بین صد و سی تا صد و شصت هزار نفر تخمین زده می‌شود. به غیر از عیدگاه، خیابان‌ها و کوچه‌های اطراف هم پر از نمازگزار شده. جمعیت بسیاری زیادی آمده‌اند و تمام خیابان‌های اطراف تبدیل به پارکینگ شده.

وقتی از فاصله دومتری من به پلیس شلیک می‌شود!

داریم از یک کوچه فرعی به خیابان بزرگ‌تری می‌پیچیم که صدای ترقه به گوشم می‌رسد. در این روزها عادت کردیم هربار که صدای تیر و ترقه می‌شنویم فکر کنیم که حتماً یک جایی تیراندازی است. به نبش خیابان نزدیک می‌شویم. همه یک جورهایی کنجکاو شده‌اند. سرِ کوچه می‌بینیم دو تا بچه شش هفت ساله دو تا تفنگ اسباب‌بازی به دست گرفته‌اند و موقع عبور ماشین نیروهای انتظامی به سمت آنها شلیک می‌کنند! جمعیت که بیننده این صحنه هستند با رضایتی قلبی از این اقدام، دسته‌جمعی و بلند بلند می‌خندند و آنها را به تکرار آن تشویق می‌کنند. دوباره ماشین نیروی انتظامی و دوباره شلیک! بچه‌ها دارند یاد می‌گیرند که اسلحه‌شان را به کدام سمت نشانه بگیرند...

متفرق شدن جمعیت و نقش‌آفرینی افراطی‌ها

وقتی جمعیت اصلی از محل برگزاری نماز خارج شدند، می‌بینم که یک عده در کوچه و خیابان‌های اطراف مسجد مکی و عیدگاه مستقر شده‌اند. شکل و شمایل‌شان؟ همان‌ها که از چهره‌شان وحشت داشتم. عموماً متمایز با مردم عادی و لباس‌های عجیب‌تر و سرمه به چشم، با عصبانیت و هیجانی که در صورت‌شان می‌بینم. وقتی جمعیت کاملاً از منطقه خارج شد، کار آنها شروع شد. شعار و سنگ‌پراکنی و ملتهب کردن فضا. از خیابان خیام به سمت بلوار خرمشهر می‌روم و می‌بینم که 200 متر پشت سرم درگیری شده. ردی از دود سیاه در آسمان است و صدای تیراندازی می‌آید. به انتهای خیام می‌رسم که می‌بینم بیست سی ماشین با ده‌ها نیروی مجهز سر خیابان ایستاده‌اند و آماده‌اند. در عرض یک ربع فضای شهر از حال و هوای نماز و خطبه و توصیه به وحدت ملی و آرامش و... به فضای التهاب و درگیری تبدیل می‌شود. حالا می‌فهمم چرا مغازه‌ها از ساعت 8 شب بسته شده بودند و چرا امروز جمعه همه مغازه‌ها بسته هستند. زیر این آرامش نسبی، دریایی از افراطی‌گری و خشم پنهان شده. با اینکه مردم سال‌ها از دوران عبدالمالک ریگی دور شده‌اند، انگار باز باید خودشان را آماده این دعواهای قومی و مذهبی و باج‌گیری‌های سیاسی کنند. مردمی که سال‌ها از نعمت امنیت برخوردار بودند و می‌توانستند تا پاسی از شب در شهرشان تردد کنند و زندگی کنند، با یک شایعه بی اساس دوباره گرفتار ناامنی شده‌اند و همان شایعه‌سازان مدعی امنیت و اتحاد و همدلی هستند. امیدوارم پیش از آنکه دیر شود، مردم ما و مردم زاهدان دوست و دشمن را از هم تشخیص دهند و بدانند که با ناامنی، امنیت ایجاد نمی‌شود. هیچکس در زاهدان شهید نمی‌شد و کشته نمی‌شد و آسیب نمی‌دید، اگر عده‌ای در این شهر به دنبال ایجاد تفرقه و اختلاف و باج‌گیری سیاسی نباشند...