ماجرای سرلشکر بعثی که به حشدالشعبی پیوست و شهید شد / ناگفتههای تماس تلفنی حاج قاسم با ظریف بعد از استعفای وی
جانشین رئیس سازمان عقیدتی سیاسی وزارت دفاع مهمان برنامه تلویزیونی دستخط بود.
باشگاه خبرنگاران جوان - حجت الاسلام علی شیرازی جانشین رئیس سازمان عقیدتی سیاسی وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح در برنامه این هفته دستخط خاطراتی را از شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی بیان کرد.
وی از سال 1361 در لشگر ثارالله (ع) با شهید سلیمانی آشنا میشود، مسئول تبلیغات لشگر ثارالله در آن زمان بوده و تا پایان جنگ در خدمت ایشان بوده است. بعد از آن، مسئول نمایندگی ولی فقیه در نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی میشود، مدتی هم مسئولیت نمایندگی ولی فقیه در نیروی قدس سپاه پاسداران را همزمان با فرماندهی شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی برعهده داشته است و گفتنیهای فراوانی از ایشان دارد.
متن کامل گفتوگو با حجتالاسلام علی شیرازی بدین شرح است:
مهمان ارجمند این هفته برنامه دستخط، از رفقای قدیمی شهید بزرگوار حاج قاسم سلیمانی است. از سال 1361 در لشگر ثارالله (ع) با این شهید بزرگوار آشنا میشود، مسئول تبلیغات لشگر ثارالله در آن زمان بوده و تا پایان جنگ در خدمت ایشان بوده است. بعد از آن، مسئول نمایندگی، ولی فقیه در نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی میشود، مدتی هم مسئولیت نمایندگی، ولی فقیه در نیروی قدس سپاه پاسداران را همزمان با فرماندهی شهید بزرگوار سپهبد حاج قاسم سلیمانی برعهده داشته است و گفتنیهای فراوانی از ایشان دارد. ابوی ایشان از دوستان و همسنگران رهبر انقلاب در قبل از انقلاب بودند. یکی از اخویهای ایشان مسئول تبلیغات جنگ بودند که در سال 64 به شهادت میرسند. به نظرم گفتنیهای فراوانی از حاج قاسم و هم از جنگ و هم از ابوی و اخوی بزرگوار خود خواهند داشت.
در خدمت حجت الاسلام والمسلمین علی شیرازی، جانشین رئیس سازمان عقیدتی سیاسی وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح هستیم که بخشهایی از سوابق ایشان را در آغاز برنامه اشاره کردم و رفاقت دیرینی که با شهید بزرگوار شهید حاج قاسم سلیمانی داشتند.
* سلام و خیلی خوش آمدید.
من هم خدمت شما و همه بینندگان عزیز سلام عرض میکنم.
* از اینجا شروع کنیم که شما قریب به 10 سال با حاج قاسم در نیروی قدس بعنوان نماینده، ولی فقیه بودید. تقریبا دو سال است که از نبود حاج قاسم میگذرد. چطور بر شما گذشته است؟
من در دوران حیات به حاج قاسم میگفتم که حاضر هستم - شوخی هم نمیکردم و جدی میگفتم و پای این حرف ایستاده بودم - کشته شوم که تو بمانی! گفتم من میدانم اگر شما بروی، برای حضرت آقا سخت است. هم جامعه بشری و جبهه مقاومت از خدمت شما بهرهمند میشدند.
* وقتی دشمن این کار خبیثانه را انجام دهد و بعد خود اعلام کند یعنی هزینه بزرگی است. آیا به اهدافشان رسیدهاند؟
خداوند دشمنان را از جاهلین قرار داده است. اگر ما از اول انقلاب، از ابتدای شکل گیری نظام جمهوری اسلامی تا امروز نگاه کنیم، هر طرحی که دشمن علیه نظام و ملت ما ریخت، پاسخ معکوس گرفت. در هر ماجرایی، سختیهایی را بر ما تحمیل کرد، اما در هیچ جا دشمن به اهداف خودش نرسید.
اگر دشمن عقل داشت و عاقلانه فکر میکرد خیلی از این کارها را انجام نمیداد، اما دشمن چارهای ندارد. اگر این کارها را انجام ندهد باید چه کند؟ وقتی میبیند تمام طرحهای دشمن در منطقه بهم میریزد و عامل این حرکت را در جبهه مقاومت در سوریه، لبنان، عراق، در کشورهای دیگر، سردار سلیمانی میداند.
* حاج قاسم زمان لشگر ثارالله با حاج قاسم نیروی قدس چه تفاوتهایی کرده بود؟
ما در برخی از اشخاص سیر زمانی را عامل افت افراد میبینیم، چون نگاه ایشان به سمت دنیا و دنیاگرایی برمیگردد، اما حاج قاسم سال 98 با حاج قاسم سال 61 که با ایشان آشنا شدم، خیلی تفاوت داشت.
سال 61 حاج قاسم در پلکان اولیه کمال و ترقی بود، اما سال 98 حاج قاسم فوق دکترای عرفان را گرفته بود. حاج قاسم وقتی میخواهد مورد تقدیر قرار بگیرد عصبانی میشود، اصلا اجازه نمیدهد از او تقدیر شود. وقتی اصرار رهبر معظم انقلاب اسلامی را میبیند که باید او هم مورد تقدیر قرار بگیرد و مدال «ذوالفقار» به او داده شود، التماس میکند علنی نشود، کسی مطلع نشود، خبری نشود، نمیخواهد کسی بفهمد او چه کار کرده است.
تمام رفتار حاج قاسم برای خداست، خودش را نمیبیند، هر چه میبیند خدا را میبیند. عامل رشد حاج قاسم، امام (ره) و ولایت فقیه بود. وصیتنامه او یا در نامهای که حضرت آقا به حاج قاسم مینویسد که من نگران جان شما هستم، حاج قاسم در پاسخ مینویسد جان من ارزشی ندارد که نگران آن باشید، جان من هزاران بار فدای شما باد. ولایت فقیه عامل رشد بود.
عامل دیگر، مردم بودند، حاج قاسم در وصیتنامه مینویسد جان من هزاران بار فدای مردم باد. حالا در این مردم، کرمان را پررنگتر میکند. در سخنرانی و در نوشتار درباره مردم کرمان اعتقاد دارد که مردم کرمان به من اعتماد کردند، در دوران جنگ فرزندانشان را در لشگر ثارالله فرستادند. اگر آنها اعتماد نمیکردند نیرویی نبود که من بخواهم فرماندهی کنم. پس اگر قاسم، قاسم شد مردم کرمان این زمینه را ایجاد کردند.
سومین عامل فرماندهان خصوصا شهدا یعنی فرماندهان شهید، بودند. حاج قاسم در یک متنی بعد از جنگ خطاب به شهدای لشگر ثارالله خودمانی مینویسد، با اسم یونس، احمد، علی و... میگوید شما بودید که قاسم را قاسم کردید. چنین شخصی وقتی شهید میشود در وصیتنامه خود مینویسد مرا در کنار یوسفاللهی دفن کنید، من را نبینید، من کسی نیستم، من یک سرباز هستم. سال 96 در پاسخ به نامه یک فرد ایرانی مینویسد، این فرد نامهای به حاج قاسم مینویسد و بعنوان یک ایرانی دعوت میکند که کاندیدای ریاست جمهوری شوید، حاج قاسم مینویسد من سرباز صفر هستم.
حاج قاسم هیچ حرفی را بدون عمل نمیزد، چه در مباحث نظامی، چه در مباحث دینی، چه در مباحث مثلا کتابخوانی. وقتی نیروها میبینند حاج قاسم بیش از همه برای آنها دل میسوزاند، در دوران جنگ برای شناسایی میرود حاج قاسم تا خودش بنیند و شناسایی نکند نیرو را نمیفرستد، حاج قاسم در سوریه و عراق برخی جاها نیروها را اجازه نمیدهد بروند، خود او جلوتر میرود. حاج قاسم میبیند نیروها در محاصره هستند، همه چیز را بر جان میخرد.
با هلیکوپتر در منطقهای میآید که در حلب نیروها در محاصره هستند، داعش و تروریستها محاصره کردند، هلی کوپتر وقتی میخواهد از این مرز عبور کند و وارد قسمتی شود که نیروها در محاصره هستند، از تیررس دشمن باید عبور کند. حاج قاسم برخی جاها 100 درصد احتمال شهادت میدهد، ولی میپذیرد که کنار نیروی خودش برود و روحیه بدهد و در این محاصره وارد شود و به نیرو ثابت کند تا کجا با اوست.
من هیچ زمانی در لشگر ثارالله ندیدم در عملیات، در خط، در محوری که نیرو یا مشکل آب یا مشکل غذا داشته باشد. حاج قاسم به همه جوانب نگاه میکند. در عملیات کربلای یک در خط مقدم، جلوتر از خط مقدم، زیر آتش دشمن نیرویی که در میدان میجنگند، حاج قاسم دستور داده باید به او غذای گرم برسانید. ظهر وقتی غذا را جلوی او میگذارند وقتی غذا را باز میکند، بخار بلند شود. بهترین میوه و غذا را برای نیروها میخواهد. عملیات کربلای یک در تیرماه بود، میوه فصل گیلاس بود، در آن زمان بهترین میوه فصل در خط مقدم بود. در عملیات کربلای 5 آقای حسینزاده مسئول مهندسی لشگر بود. حاج قاسم به او میگوید اگر میتوانستید خاکریز و سنگری محکمتر بسازی که بچهها کمتر شهید شوند و نساختید، روز قیامت من یقه شما را میگیرم. البته بعد از عملیات خیلی مهربان است، همین حاج قاسمی که در عملیات شدید و محکم است و گاهی عصبانی میشود و برخورد میکند، بعد از عملیات کربلای 5 که نزدیک عید بود تمام فرماندهان و معاونتهای لشگر را با زن و بچه به سد دز دعوت کرد و آستینها را بالا زد و آشپز شد و برای زن و بچه فرماندهان خودش آشپزی کرد.
همین عشق در سال 98 نسبت به حاج قاسم بود. یکبار با حاج قاسم جایی میرفتیم با هواپیما، جمعیت مطلع شد حاج قاسم جلو نشسته است. جمعیت از آخر هواپیما به جلو ریختند. وقتی میشناختند و کوچک و بزرگ، زن و مرد، کم حجاب و باحجاب همه آمدند. به نظر من یک بعدش اخلاص حاج قاسم است، بعد دوم عشقی است که به پدر و مادرش داشت. حاج قاسم پای پدر و مادرش را میبوسید، مثل یک نوکر در خدمت پدر و مادر بود.
من یک خاطره جالب از عراق بیان کنم، عملیات کربلای 5 حاج قاسم فرمانده لشگر ثارالله در شلمچه علیه یک سپاهی میجنگد که سپاه پنجم عراق با فرماندهی یک سرلشگر بعثی عراقی بود. وقتی صدام سقوط میکند، در عراق وقتی داعش آمد این سرلشگر سپاه پنجم عراق به حشدالشعبی مراجعه کرده و حالا زیرنظر حاج قاسم است و او نیروی حاج قاسم میشود، میجنگد و شهید میشود.
* همان فرماندهای که مقابل حاج قاسم در جنگ ایران و عراق بود!
بله. نمونههای متعددی از اینها هست. من یک نمونه را بیان میکنم، فرمانده نیروهای روسیه به فرماندهان ایرانی که در سوریه هستند میگوید حاج قاسم چه زمانی میآید؟ من میخواهم او را ببینم. هر زمان آمد به من بگویید من با یک پرواز خودم را میرسانم، تا حاج قاسم را ببینم و بدانم کیست. حاج قاسم از ایران آمد، فرماندهان بهش گفتند که فرمانده روسی میخواهد شما را ببیند. گفت خود فرمانده گفته است؟ گفتند بله. گفت بروید هدایایی بخرید و برای خانم و دختر این فرمانده طلا بخرید.
حاج قاسم در لاذقیه بود، در حالیکه فرمانده روسی درخواست کرد میخواهد حاج قاسم را ببیند، ولی حاج قاسم میگفت حالا که میرویم، برای خانواده او هدیه بخریم. طلا خریدند و آوردند، جلسه تشکیل شد و گفت جلوی من این هدیه را ندهید، اجازه دهید من بروم و بعد هدیه بدهید. همه زوایا را در نظر دارد، نمیخواست خود را نشان دهد. حاج قاسم که رفت طلاها را به فرمانده روس دادند. این فرمانده به روسیه رفت و برگشت و پرسید حاج قاسم چه چیزی دوست دارد که به او هدیه بدهم؟ او به من هدیه داده و من هم میخواهم جبران کنم و هدیهای به او بدهم. گفتند از حاج قاسم میپرسیم. حاج قاسم گفت من که برای خودم هدیه ندادم، هیچ چیزی برای خودم نمیخواهم. اگر میخواهید هدیهای بدهید موشک به جبهه ما کمک کنید. این فرمانده هر چه میتوانست موشک کمک کرد.
آقای همدانی برای من تعریف میکرد، اوایل فرمانده میدان در سوریه آقای همدانی بود. آقای همدانی به من میگفت یکی از فرماندهان ارشد سوری ما را در خانه خودش دعوت کرد. این رسم سوریها است که سفره مفصلی میاندازند، این فرمانده به ما گفت بخورید، اگر نخورید خانمم دعوام میکند. وقتی به خانمم گفتم شما میخواهید بیایید گفت حق نداری از بازار چیزی بخری. من همه چیز را خودم درست میکنم. دوشبانه روز خانمم در خانه کار کرده تا مهمان ایرانی خودش را پذیرایی کند. خب حاج قاسم با دل اینها چه کرده است که این عشق را به حاج قاسم و نیروهای او پیدا کردند؟ این رفتار سوریها و روس ها، لبنانیها و عراقیها با حاج قاسم است. حتی رئیس جمهور عراق اینچنین بود، آقای طالبانی که رئیس جمهور عراق بود. خب یکسری پیمانهای نوشته و نانوشتهای است که رئیس جمهور از رئیس جمهور باید استقبال کند و آن هم تشریفات خاص دارد. آقای طالبانی رئیس جمهور عراق است، حاج قاسم فرمانده نیروی قدس است. حاج قاسم به آقای طالبانی میگوید به لب مرز بیاید و با هم جلسه بگذارند. آقای طالبانی به لب مرز میآید و خود او برای حاج قاسم غذا میپزد و با او جلسه میگذارد.
* یک موردی در خاطرهها ماند، نامه سنگین حاج قاسم به دولت بحرین در مورد آیتالله شیخ عیسی قاسم بود که خیلیها متعجب شدند که حاج قاسم هیچگاه تند خطاب به دولتمردان بحرین برخورد نمیکرد و برخی ایراد دیپلماتیک گرفتند. از این خبر دارید که پشت صحنه چه بود؟
حاج قاسم در میدان اگر احساس تکلیف میکرد وارد عمل میکرد. در همه موضوعات اینچنین بود. حتی در کردستان عراق وقتی به این تکلیف رسید که باید انجام دهد، محکم در میدان عمل کرد. عدهای از ایران و عدهای از آن سو خوششان نیامد.
گفت من کاری ندارم که کسی خوشش بیاید یا نیاید. تا من بخواهم هماهنگ کنم تعداد زیادی از مردم کردستان کشته میشوند. باید وارد میدان شویم. در این قضیه هم احساس وظیفه کرد، تصمیم گرفت، خیلیها مطلع نبودند حاج قاسم نامه میدهد. وقتی منتشر شد مطلع شدند. حاج قاسم، ولی این کار را انجام داد و برای دفاع از مردم بحرین و شیخ عیسی قاسم بود.
* رابطه ایشان با سیاسیون چطور بود؟ چرا برخی اینطور تحلیل میکنند که حاج قاسم، چون با یکسری از سیاسیون از طیفهای مختلف دیدار میکرد، پس از دید آنها انقلابی برخورد نمیکرد؟
آنهایی که این حرفها را بیان میکنند، نه حاج قاسم را شناختند و نه وزن او را. رهبر معظم انقلاب با همه جناحها در ارتباط هستند، سال 68 که رهبر معظم انقلاب به عنوان رهبر منصوب شدند، خیلیها تصور میکردند که ایشان جناح چپ را کنار میگذارد. آقای موسوی خوئینیها که در ظاهر هم مشخص بود با آقا مواضع همراهی ندارد، حضرت آقا بعنوان مشاور سیاسی ایشان را انتخاب کرد. مکتوبات ایشان در آن دوران موجود است. نامههای ایشان به آقا، پاسخهای آقا، کارهایی که انجام میشد موجود است. خیلی از منصوبین امام (ره) که جزو جناحهای مختلف بودند ماندند. برخی هنوز هم هستند. برخی شاید مواضعی دارند که الان هم با حضرت آقا هماهنگ نیست، اما اینها هستند.
حاج قاسم در حدی بود که میتوانست آن ایدهای را که رهبری معظم انقلاب دارند، یعنی جذب حداکثری، با این نگاه وارد شود و افراد را جذب کند، اجازه ندهد افراد از دامنه انقلاب جدا شوند. این هنر نیست که در هر میدانی یک عده را بیرون بیندازیم. سال 88 در نیروی قدس سخنرانی کرده و خطاب به همه میگوید، وقتی آقا اعلام مواضع کردند ما باید پشت سر آقا باشیم، موضع ما موضع آقاست. همه جا حاج قاسم همین است.
در زمانی که رئیس جمهور سوریه به ایران آمد، آقای ظریف وزیر امور خارجه بود، از نظر امنیتی خروج یک رئیس جمهور از کشوری که در حال جنگ است، مهم است. باید کمتر افراد مطلع شوند، ولی نه اینکه وزیر امور خارجه مطلع نباشد. رئیس جمهور آقای روحانی مطلع بود و باید به آقای ظریف میگفت، اما نگفت. آقای ظریف استعفا داد. من آن روز با حاج قاسم با هم از منزل به نیروی قدس میآمدیم. در راه به آقای پورجعفری گفت شماره آقای ظریف را بدهید. شماره آقای ظریف را گرفت و ابتدا با آقای ظریف شوخی کرد. گفت حالا دیگه ناز میکنی، بچه شدی، بیا سر کار. طوری برخورد کرده که همه گوش به حرف او میدهند، حتی آقای ظریف!
* ابتدا شوخی کردند و بعد به آقای ظریف چه گفتند؟
به ایشان گفت پاشو بیا سرکار، حالا ما به آقای روحانی گفتیم، خب نگفته، حالا خیلی ناز ندارد، بیا سرکار، درست نیست، دشمن از این استفاده میکند.
یا آن نامهای که به آقای روحانی نوشت. در جایی احساس میکند خطری به انقلاب وارد میشود حاج قاسم و فرماندهان سپاه نامه به آقای خاتمی مینویسند و محکم هم مینویسند، یکبار هم احساس میکند میشود در جایی نرمتر برخورد کرد و آقای روحانی را حفظ کرد. نامه به آقای روحانی مینویسد حتی میگوید من دست تو را میبوسم. خیلی از نیروهای انقلابی اعتراض کردند. حاج قاسم کاری ندارد چه کسی اعتراض میکند و چه کسی اعتراض نمیکند. او نگاه میکند تکلیف چیست. با این کار میتواند یک نفر را جذب کند، میتواند جلوی یک اشکال را بگیرد یا خیر؟ بله، در جلسات خصوصی محکم روی برخی مواضع میایستاد، تبیین میکرد، حتی در جلسات شورای عالی امنیت ملی برخورد میکرد.
* رابطه ایشان با آقای هاشمی چطور بود؟
رابطه حاج قاسم با آقای هاشمی خوب بود. دوران جنگ آقای هاشمی جانشین فرمانده کل قوا بود، فرمانده جنگ بود، کرمانی بود. حاج قاسم نسبت به کرمانیها ارادت ویژهای داشت، اما وقتی مواضع آقای هاشمی را نسبت به فتنه 88 میدید ارتباط کمرنگتر شد و سعی هم میکرد آقای هاشمی را هم جذب کند، اما طبیعی بود.
یکبار از ایشان سوال کردم و گفتم من میدانم، اما میخواهم از زبان شما بشنوم، آقا و آقای هاشمی در پیش شما چه جایگاهی دارند؟ این حرف حاج قاسم به من است که گفت، آقا با آقای هاشمی فاصله از زمین تا آسمان است.
(بخش دوم برنامه)
* متولد 41 در رفسنجان هستید.
بله.
* پدر از آدمهای انقلابی و از دوستان حضرت آقا بودند.
بله. حضرت آقا سال 48 رفسنجان بودند، منبر میرفتند و منزل ما سکونت داشتند.
* یعنی شما 7 ساله بودید. آن ایام را یادتان هست؟
بله. یکبار خدمت حضرت آقا بودیم و گفتند شما و اخوی، سردار شیرازی، را آن زمان که منزل پدر بودم، ندیدم. من به مزاح عرض کردم، چون بچههای فضولی نبودیم در دست و پا نمیآمدیم. (میخندد).
از آن زمان آقا با ابوی ما در ارتباط بودند، حتی یکبار در حوزه هنری اخوی ما شهید آشیخ عباس قائم مقام سازمان تبلیغات و فرمانده تبلیغات جبهه و جنگ بودند که سال 64 شهید شدند، قبل از آن یک برنامهای در حوزه هنری بود، حالا به یاد ندارم فیلم «توبه نصوح» را ساخته بودند که میخواستند اکران کنند. حضرت آقا آن زمان رئیس جمهور بودند و آمده بودند برای تماشای فیلم.
آشیخ عباس ابوی را همراه خودش برده بودند. حضرت آقا به آقا شیخ عباس فرموده بودند خیال نکنید ما بخاطر شما با ابوی آشنا شدیم، ما قبل از اینکه قم بیاییم با ابوی آشنا بودیم. منزل ابوی ما رفسنجان و کشکوئیه بود، من در اصل متولد کشکوئیه رفسنجان هستم. روستایی به سمت یزد است که 40 کیلومتری رفسنجان است. منزل ابوی رفسنجان و کشکوئیه بود و محل رفت و آمد علما بود. همه علما منزل ما آمده اند. همه طیفی که در کشور حساب میکنیم.
* غیر از حضرت آقا چه کسانی آمده بودند؟
آیت الله جنتی، آیت الله خزعلی، آقای ناطق نوری، آقای روحانی، شهید هاشمینژاد، شهید کامیاب و دیگران در منزل ما سکونت داشتند. ابوی ما سواد خواندن و نوشتن نداشت، اما کسی او را میدید از او سوال میکرد. بارها از من سوال میکردند که پدرت هم آخوند است؟ در حالی که پدر من کشاورز بود.
* چه سالی ازدواج کردید؟
من سال 62 ازدواج کردم.
* 21 ساله بودید. چطور با حاج خانم آشنا شدید؟
پدر خانم ما رفسنجانی است، روحانی است و با ابوی ما رفت و آمد داشتند، مدتها کشکوئیه رفسنجان ایشان بودند یا شهرهای اطراف کرمان بودند. قبل از انقلاب ایشان به مازندران رفت که به امر آیت الله مشکینی بودند، چون برای تبلیغ رفتند و آنجا ماندند. قبل از انقلاب ایشان عباس آباد تنکابن نماز جمعه میخواند و بعد از انقلاب سالها آنجا امام جمعه بودند.
* مهریه چقدر؟
من همیشه میگویم با پدر خانم سر مهریه دعوا میکردیم. عقد ما را امام (ره) خواندند، قبل از انعقاد عقد، یکی از روحانیون که جماران مینشست، آقای مهدوی، میژبایست وارد دفتر میکردیم و بعد امام (ره) عقد را جاری کنند. خواستیم وارد دفتر کنیم، دقیقا روز چهاردهم خرداد 62 روز عقد ما بود، ابوی ما گفتند مهریه را 14 سکه بنویسید، پدر خانم ما گفت 5 سکه! پدر خانم ما از اینور دعوا کرد. کشمکش شد و در نهایت 5 سکه شد. حرف پدر خانم چربید و 5 سکه را خانم من بخشید.
* چند فرزند دارید؟
ما 4 فرزند داریم و 11 تا نوه داریم. خدا حاج قاسم را رحمت کند، هر زمان منزل ما میآمد یا ما منزل ایشان میرفتیم و بچهها بودند، شوخی میکرد میگفت شیرازی میگوید که یا به سوریه بروید و شهید شوید یا بچه بیاورید. ما کوپن دادیم که سالی دو نوه اضافه شود. (میخندد)
* چند پسر و چند دختر دارید؟
سه پسر و یک دختر دارم.
* شما قبل از انقلاب را بیان کردید که خانوادگی اهل فعالیت بودید. خود شما هم فعالیت خاصی داشتید؟
سال 56 که به قم آمدم و طلبه شدم. وقتی برگشتم گروه سرود، نمایشنامه، مقالهنویسی تاسیس کردم، برنامههای جشن را خود ما اجرا میکردیم. سال 56 مصادف با شهادت آقا مصطفی و اوج گیری انقلاب اسلامی شد. نمایشنامهها را من مینوشتم، متن نمایشنامهها را به سمت انقلاب بردیم و حتی سال 57 در نمایش و تئاتر ما شعار علیه شاه میدادیم، ولی در روستا بود و آن زمان ژاندارمری از ابوی حساب میبرد.
* کاری با شما نداشتند.
گرچه نزدیک پیروزی انقلاب زئیس ژاندارمری را عوض کردند و یک سرهنگی را از کرمان آوردند که انقلاب اوج گرفته بود که بخواهند این را خاموش کردند و حتی ابوی را گرفتند و به شدت شکنجه کردند. اما من فرذ ار کردم، گرچه من سه روز در قم به زندان افتادم و در آستانه انقلاب در قم به زندان رفتم.
* اولین جبهه را چه سالی رفتید؟
من، چون نیرو آموزش میدادم 6 ماه دیرتر آمدم، از فروردین سال 60 به جبهه رفتم. سمت ماهشهر و آبادان رفتم.
* آن زمان لشگر ثارالله تشکیل نشده بود؟
لشگر، تیپ، تیپ گردان هم نبود بلکه 13 نفر از رفسنجان به جبهه آمدند. من با یکی از بچههای رفسنجان با ماشین ایشان آمدیم. چون بسیج بودم، وصل به سپاه پاسداران بودم. از سپاه حکم گرفتم و به جبهه آمدیم و 15 نفری به جبهه رفتیم و با هم برگشتیم. از آن جمع چند نفر شهید شدند. بعدا در جبههها شهید شدند.
* سال 61 هم مسئول تبلیغ لشگر ثارالله شدید.
سال 61 با حاج قاسم آشنا شدم. در عملیاتها به جبهه میآمدم. هر عملیاتی میخواست انجام شود، میآمدم و بعد برمیگشتم. سال 65 از فروردین به جبهه آمدم و بعنوان مسئول تبلیغات لشگر ثارالله مستقر شدم.
* و با یکسری از روحانیون طوماری نوشتید که برنمی گردید.
این قبل از کربلای 5 بود.
* سال 61 آشنایی شما با حاج قاسم چطور بود؟ اولین دیدار شما چطور بود؟
من جبهه غرب بودم که عملیات فتح المبین شروع شد. میخواستم خودم را به جبهه جنوب برسانم و به کرمان آمدم. از طریق منطقه ده سپاه به جنوب اعزام شدم. آنجا فهمیدم تیپ ثارالله شکل گرفته است. آن زمان یک گردان به نام گردان شهید باهنر بود که من روحانی آن گردان بودم. گردان میخواست برای عملیات آماده شود که حاج قاسم آمد برای گردان سخنرانی کند آنجا با هم آشنا شدیم و به تدریج انس پیدا کردیم.
* آنجا گفتگو شکل گرفت یا فقط دیدار کردید؟
اولین بار دیدار بود و صحبت احوالپرسی بود، ولی انس زیاد نبود.
* انس اولیه چطور شکل گرفت؟
انس ما در عملیات بیت المقدس بود.
* این راز و رمز حاج قاسم و شهید یوسفالهی از کجا شکل گرفت؟
در عملیات خیبر نیروهای اطلاعات برای شناسایی رفتند. دو تا از بچهها در شب به آب افتادند. روز برای شناسایی نمیتوانستند بروند، چون لو میرفتند. این دو تا از بچهها نتوانستند کاری انجام دهند. در شب هم دید خوبی نداشتند، صدا هم نباید ایجاد میشد. آنهایی که مانده بودند به عقب رفتند. حاج قاسم مطلع شد که دو تا از بچهها شهید شدهاند، خیلی ناراحت بود عملیات لو میرود. جنازه اگر به سمت عراقیها برود متوجه میشوند برای شناسایی آمده ایم و میفهمند در این منطقه عملیات خواهیم کرد.
آقای حسین یوسف الهی 19 ساله بود. به حاج قاسم میگوید نگران نباشید، هیچ کدام سمت عراقیها نمیروند. اولی ساعت 8 صبح میآید و دومی ساعت 4 بعدازظهر میآید. حاج قاسم به من گفت حسین این حرف را میزند، من گفتم این بچه چه میگوید؟! کشکی حرف میزند. حاج قاسم خیلی جدی نگرفت. حاج قاسم به خود میگوید شاید درست بگوید، شاید درست باشد. بچهها را به آن مکانی فرستاد که گفته بود جنازه اول ساعت 8 صبح میآید. رأس ساعت 8 جنازه اول آمد. بعد از این اتفاق، حاج قاسم عاشق یوسفالهی شد. روز به روز این دوستی عمق یافت. یوسف الهی در عملیات والفجر 4 مسئول اطلاعات عملیات لشگر بود. بناست عملیات والفجر 8 انجام شود. بچههای اطلاعات را به اروند فرستاده بود، جزر و مد اروند را اندازهگیری کنند و سرعت آب را بدست بیاورند تا بفهمند چه شبی سرعت کمتر است، آن شب عملیات کنند.
یک روز حسین بادپا که از نیروهای اطلاعات بود، بنا بود اندازهگیری آب را انجام دهد خواب میرود. حسین بادپا در برگهای که باید سرعت را ثبت کند حدسی مینویسد. یوسفالهی در اهواز در قرارگاه ثارالله بود. حاج قاسم هم اهواز بود. یوسف الهی به نزد حاج قاسم میآید و میگوید حسین بادپا در جنگ ایران و عراق شهید نمیشود، این در بهمن سال 64 است، جنگ تا سال 67 است. حسین میگوید تا پایان این جنگ شهید نمیشود، حسین یوسف الهی در عملیات والفجر 8 شهید شد و حسین بادپا در جنگ شهید نشد. تا اینکه جنگ سوریه شکل گرفت. تروریستها به آنجا آمدند. شهید جمالی از فرماندهان لشگر ثارالله بود به سوریه رفت و شهید شد. مراسم ایشان بود و من با سردار امامقلی با هم به کرمان رفتیم، برای مراسم شهید جمالی. از بدو ورود که صبح زود وارد شدیم تا شب ساعت 9 که میخواستیم برگردیم، حسین بادپا از ما جدا نشد. التماس کردیم حاج قاسم را راضی کنید که من را به سوریه بفرستد. حسین بادپا شب تا صبح کنار قبر یوسف الهی اشک میریخت تا حسین راضی شود که او شهید شود. بالاخره مجوز را گرفت و به سوریه رفت و یکبار مجروح شد و به ایران آمد و من متوجه نشدم. حاج قاسم گفت حسین مجروح شده، به ایران آمده و دوباره به سوریه رفته است. من به سوریه رفتم و ایشان را دیدم و گفتم شنیدم تیر خورده ای؟ گفت نمیدانی تیر چقدر خوشمزه است. این صحنه را حاج قاسم دید عشق او به یوسفالهی ممتاز شد.
* بعد از جنگ نیروی دریایی رفتید؟
بعد از سال 67 که جنگ تمام شد، سال 68 من بعنوان مسئول تبلیغات نیروی زمینی سپاه مشغول شدم.
* زمانی که فرمانده نیروی زمینی چه کسی بودند؟
آقای ایزدی بودند، آقای محتاج جانشین ایشان بود، آقای مصلحی مسئول نمایندگی بود و من مسئول تبلیغات بودم. سال 69 از سپاه بیرون آمدم و خواستم مشغول تحصیل شوم. باز هم ما رها نکردند، بنا بود به نیروی مقاومت بروم. ولی آقای سعادت ما را رها نکرد و به نیروی دریایی بعنوان جانشین نمایندگی از سال 70 مشغول شدم. تا سال 75 نیروی دریایی بودم، از 75 تا 80 به ادامه تحصیل در قم پرداختم، مدیریت در موسسه آیت الله مصباح خواندم، دوباره سال 80 آقای سعادت و آقای صفاری دنبال من آمدند و از آقا درخواست کردند بعنوان نماینده حضرت آقا در نیروی دریایی مشغول شویم.
* آقای شمخانی را چطور دیدید؟
من با هیچ فرماندهی دعوا نکردم. من با آقای شمخانی رفیق بودم و کارهایی که میخواستیم انجام دهیم هماهنگ بودیم و همکاری و حمایت میکرد.
* خیلی سپاسگزارم. من خداحافظی میکنم، اما پایان برنامه با دستخطی که حجت الاسلام والمسلمین حاج آقای شیرازی خواهند نوشت به پایان میرسد.
«بسم الله الرحمن الرحیم.
خدایا چه نعمتهایی به من دادی؛ امام (ره)، آقا، حاج قاسم، سید حسن نصرالله.
خدایا چه کنم که این ذره ناچیز قدردان نبود. گفتم و خواستم فدای حاج قاسم شوم تا اشکهای آقا را نبینم، تقدیر به گونهای دیگر رقم خورد.
در عالم رویا دست به دامن حاج قاسم شدم و او را به خدا قسم دادم، بارها از مولایم حضرت آقا خواستم که شهید شوم و هر روز از خدا خواستم و از بچههای شهیدان درخواست کردم.
خدایا آبرویم را نبر. حرم کن لایق شوم و به رفیق سی و هشت ساله ام بپیوندم.
حاج قاسم حسابی دلتنگ توام. دعا کن بیایم و جان فدای راه تو و فدای آقایم شوم».