محمدسرور رجائی مرد برافراشتن پرچمهای افتاده بود
سیدضیاء قاسمی شاعر افغانستانی مقیم سوئد میگوید رجائی مرد برافراشتن پرچمهای افتاده و مرد پرکردن میدانهای کاری بود. او همچنین معتقد است طالبان با زبان فارسی عناد دارند.
سیدضیاء قاسمی شاعر افغانستانی مقیم سوئد میگوید رجائی مرد برافراشتن پرچمهای افتاده و مرد پرکردن میدانهای کاری بود. او همچنین معتقد است طالبان با زبان فارسی عناد دارند.
خبرگزاری مهر- فرهنگ و اندیشه - جواد شیخ الاسلامی: بیشتر از چهل روز از درگذشت مرحوم محمدسرور رجایی میگذرد و هنوز داغ آن تازه است. فعالیتها، پژوهشها، یادداشتها، کتابها و دغدغههایی که مرحوم رجایی داشت موضوعاتی مغفولواقعشده در حوزه اشتراکات فرهنگی و هویتی ما با افغانستان بود که کسی جز او به این ضرورت نرسیده و در آن استخوان خورد نکرده بود. با درگذشت او این خلا به راحتی پر نخواهد شد و ما با یک گسست تاریخی و هویتی روبرو خواهیم شد، مگر اینکه کسی در قد و قواره رجایی دست به این فعالیتها بزند. به بهانه چهلم مرحوم رجایی گفتگویی با سیدضیاء قاسمی داشتیم که از نزدیکان مرحوم رجایی بوده و از اولین روزهای فعالیت آقای رجایی با او همراه و همدل و همزبان بوده است. مدل فعالیت سیدضیا قاسمی طوری بوده است که علی معلم دامغانی شاعر پیشکسوت معاصر ایران دربارهاش گفته بود: «من آنقدر با او احساس دوستی می کردم که هرگز نتوانستم بفهمم که سید ضیاء ایرانی است یا افغانی.»
این گفتگو به بهانه و برای یادداشت و پاسداشت مرحوم رجایی انجام شد ولی اتفاقات اخیر در کشور افغانستان و تسلط طالبان در آن کشور و سیل مهاجرت مردم و نخبگان این کشور به خارج مرزها و که بی ارتباط با دغدغههای مرحوم رجایی نبود هم کشیده شد. از این جهت میتوان این گفتگو را مهم و تاریخی دانست و از آن برای ترسیم روابط امروز و آینده ما و نخبگان افغانستانی استفاده کرد.
مشروح این گفتگو را میخوانید:
نحوه آشنایی شما با مرحوم محمد سروررجایی چگونه بود؟
فکر کنم بین بچههای فرهنگی شاید اولین کسی که آقای رجایی با آن برخورد کرد، آشنا شد و وارد فضای فرهنگی داخل ایران شد، من بودم. آن موقع هنوز خانه ادبیات فارسی زبانان را تأسیس نکرده بودیم و جلسات هفتگی مان در حوزه هنری تحت عنوان جلسات شعر و قصه مهاجرین افغانستان تشکیل میشد. جلسات در نمازخانه حوزه برگزار میشد و مسئولش هم من بودم. تعدادی از بچهها پای ثابت جلسه بودند، بچههایی که اغلبشان دانشجو بودند، یکی دوتای آنها طلبه بودند و یکی دو تا دانش آموز. همه هم جوان بودند. یک تعدادی هم از دوستان ایرانی در جلسه شرکت میکردند و جلسه محیط صمیمانهای داشت. یکی از آن روزها آقای رجائی به جلسه آمد، نشست و به جمع سلام کرد. ما به اعضاء جدید میگفتیم خودت را معرفی کن. خودش را معرفی کرد و گفت که من هم شعر کار میکنم. ظاهرا خبر یا اعلامیه جلسه را در روزنامه همشهری خوانده بود و از آن جلسه را پیدا کرده بود. روزنامه را هم درآورد و نشان داد. در آن جلسه کمی شعر خواند و مشخص شد که شعرش یک مقدار ایراد وزنی دارد، ولی در کل بد نبود. ما رسم داشتیم شعر کسی که برای بار اول به جلسه میآمد را در همان جلسه نقد نکنیم. به او گفتیم شعرت خوب است و از این به بعد بیا، ولی فضای شعرش خیلی کلاسیک بود. از روی شعرهایی که خواند میشد فهمید.
آنجااحساسکردم باشعرهایی دارای زبان نو و امروزی خیلی ارتباط برقرار نمیکند. جلسه که تمام شد پرسیدم چه کار میکنی؟ گفت من توی خیاطی کار میکنم. گفتم دیگر چه کارهایی کردی؟ گفت معمولا یک موقعهایی گزارش مینوشتم، عکاسی میکردم در افغانستان. آقای رجائی هفته بعد هم آمد و بچهها شعرش را نقد کردند و مشکلاتش را گفتند. تیپاش متفاوت از بقیه بچههای جلسه بود. چون هم سناش بیشتر از بقیه بود و هم مثلا از یک فضای کارگری داشت به جلسه میآمد، ولی بقیه اعضای جلسه یا دانشجو و یا دانش آموز بودند. با نقدهایی که به شعر ایشان شد من فکر کردم آقای رجائی نهایتا یکی دو جلسه دیگر به جلسه خواهد آمد.
بعد از این دو جلسه جذابیت شعر و جلسه برایش تمام میشود و دیگر نمیآید. کما اینکه در طول آن جلسه بچههای زیادی بودند که آمدند و مثلا یکبار، دوبار، سه بار و بعد در این فضا نمیتوانند کار کنند یا به دلایل مختلف ول میکردند نمیآمدند. من هم فکر میکردم آقای رجائی دیگر نمیآید ولی آمد و خیلی هم جدی آمد. به مرور یک تعهد عجیبی به جلسه هم پیدا کرد. مثلا به اینکه سر وقت بیاید، به اینکه خودش هم جلسه را تبلیغ کند یا بچههای دیگری را هم به جلسه بیاورد. جدا از اینها وقتی که من کاری را به او میسپردم به بهترین شکل انجام و پیگیری میکرد. مثلا اگر یک موقع من به جلسه نمیرسیدم، تنها کسی که روی او حساب باز میکردم رجائی بود. به عنوان مثال در تکثیر برگههای لازم در جلسه، رجائی واقعا یک کمک فوقالعادهای برای ما بود. بعد از مدتی هم ما به کمک حوزه هنری خانه ادبیات فارسیزبانان را در سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران تشکیل دادیم که در همان بدو تأسیساش توسط آقای اسفندیار رحیم مشائی که به تازگی به آنجا منصوب شده بود، از کار انداخته شد. در واقع میتوان گفت که ما را از آنجا بیرون انداخت! جلسه که تمام شد پرسیدم چه کار میکنی؟ گفت من توی خیاطی کار میکنم. گفتم دیگر چه کارهایی کردی؟ گفت معمولا یک موقعهایی گزارش مینوشتم، عکاسی میکردم در افغانستان. آقای رجائی هفته بعد هم آمد و بچهها شعرش را نقد کردند و مشکلاتش را گفتند. تیپاش متفاوت از بقیه بچههای جلسه بود. چون هم سناش بیشتر از بقیه بود و هم مثلا از یک فضای کارگری داشت به جلسه میآمد
همین مشائی معروف را میگویید دیگر؟
بله. قبل از مشائی، آقای زم بود. آقای زم هم رئیس حوزه و هم رئیس سازمان فرهنگی هنری شهرداری بود. آقای زم خیلی از طرح خانه ادبیات استقبال کرد و امکانات خیلی خوبی هم به ما وعده داد. امکانات بسیار خوبی که اگر از طریق سازمان فرهنگی - هنری به ما داده میشد ما میتوانستیم کارهای خیلی بزرگی بکنیم. یعنی ولی همین که ما پوستر افتتاحیه را زدیم، آقای زم برکنار شد و آقای مشائی به جای او رئیس سازمان فرهنگی - هنری شد. رحیم مشائی هم در افتتاحیه خانه ادبیات آمد و سخنرانی کرد ولی بعد همه آن وعدهها را فقط از لج اینکه زم آن قرارها را گذاشته بود، لغو کرد و ما ماندیم و حوزه.
حوزه هنری نمیتوانست امکاناتی که مورد نیاز شما بود را تأمین کند؟ خب امکانات حوزه خیلی خیلی نسبت به آن چیزی که سازمان فرهنگی قرار بود بدهد کمتر بود. به هر حال ما دوباره در حوزه هنری خانه ادبیات را تأسیس کردیم. آقای رجائی اول عضو عادی خانه بود؛ یعنی نه عضو هیئت مؤسس خانه و نه عضو هیئت مدیره خانه بود. منتها خانه که پا گرفت دیدیم آقای رجائی بدون اینکه عضو هیئت مدیره باشد، خیلی بیشتر از همه دارد زحمت میکشد؛ بدون هیچ چشمداشتی و بدون اینکه مثلا بخواهد معروف بشود یا امکاناتی گیرش بیاید. توی تصمیمگیری که داشتیم من به عنوان معاون خانه از آقای رجائی خواستم که کمکدست ما باشد و اینگونه بود که آقای رجائی شد عضو هیئت مدیره و معاون خانه ادبیات فارسیزبانان. از آن به بعد آقای رجائی خیلی کوشش میکرد و حتی شعرش هم خیلی بهتر شده بود. یعنی تلاش داشت که شعرش خوب بشود؛ یعنی خیلی میخواند، مینوشت و برای من یا دوستان میفرستاد که نقد کنیم و مشکلاتش را بگوییم. همینجا بود که آقای رجائی شد یک شاعر خوب و همان موقع بود که شعر کودک را هم شروع کرد. در خانه هم همیشه معاون خانه بود و مدیر اجرائی برنامههایی مثل پند پارسی و جشنوارههای ما معمولا آقای رجائی بود. واقعا هم دلمان از این بابت قرص بود، چون به هر حال هم از همه ما بزرگتر بودند، هم تجربه داشتند و هم حواسشان به همه چیز بود. مثلا به حمل و نقل، به تغذیه، به اسکان و همه چیز را خیلی خوب مدیریت میکردند.
خانه ادبیات اگرچه اسم ادبیات و شعر رویش بود، ولی فعالیتهایش فقط منحصر به ادبیات نبود. ما مثلا کلاسهای مختلفی مثل نمایشنامهنویسی و... هم برگزار کردیم. این بین یک دوره هم کلاس روزنامهنگاری برگزار کردیم که مسئول برگزاری آن خانم امینی بود که الآن در نروژ زندگی میکند. ایشان در یکی از روزنامههای ایران کار میکرد و خودش هم مدرس روزنامهنگاری بود. ایشان آمد و به خاطر علاقهای که به افغانستان داشت برای خانه ادبیات یک دوره کلاس آموزش روزنامهنگاری رایگان گذاشت. ده دوازده نفر علاقهمند به روزنامهنگاری هم از طرف خانه ادبیات آمدند و جدیترین آدمی که آنجا هم فعالیت میکرد مرحوم رجائی بود. یعنی همه تکلیفها رابه شکل کامل انجام میداد و مینوشت. میشود گفت شاگرد اول آن کلاس آقای رجائی بود. آنجا شروع دوره روزنامهنگاری آقای رجائی بود. بعد از همان دوره به واسطه خانم امینی که آن موقع در روزنامه اعتماد کار میکرد، بنا شد آقای رجائی هم گزارشهایی راجع به افغانستان در روزنامه اعتماد کار کند.
اینها گذشت تا اینکه آقای وحید جلیلی از من خواست یک نفر را برای ویراستاری به او معرفی کنم. به من گفت خودت میرسی این کار را انجام بدهی؟ خب من آن موقع جای دیگری مشغول بودم. به همین خاطر ابتدا محمدحسین محمدی را معرفی کردم. بعد از یک مدت هم گفت یک نفر را میخواهیم که در بخش افغانستان برای ما مطلب بنویسد و گزارش تهیه کند. گفت ما میخواهیم به صورت جدی به افغانستان بپردازیم و نیاز به چنین کسی داریم. آنجا بود که من آقای رجائی را معرفی کردم و بعد فهمیدم که محمدحسین محمدی هم رجائی را معرفی کرده بود. رجائی قبلا برای اعتماد به صورت حقتألیفی مطلب مینوشت ولی مجله سوره اولین کار جدی رجائی بود که عضو هیئت تحریریه مجله سوره شد و بعد هم همراه با تیم اخراجی سوره به مجله راه رفت. این دو قضیه سرفصل فعالیتهای ادبی و اجرایی رجائی در ادبیات و نیز سرفصل شروع روزنامهنگاری آقای رجائی بود.
دیدیم آقای رجائی بدون اینکه عضو هیئت مدیره باشد، خیلی بیشتر از همه دارد زحمت میکشد؛ بدون هیچ چشمداشتی و بدون اینکه مثلا بخواهد معروف بشود یا امکاناتی گیرش بیاید. توی تصمیمگیری که داشتیم من به عنوان معاون خانه از آقای رجائی خواستم که کمکدست ما باشد و اینگونه بود که آقای رجائی شد عضو هیئت مدیره و معاون خانه ادبیات فارسیزبانان
فعالیتهایی که آقای رجائی در زمینه شهدای افغانستانی در ایران و شهدای ایرانی در افغانستان شروع کرد، آنها مال زمانی بود که متأسفانه من از ایران رفته بودم ولی فعالیتهای آقای رجائی را دنبال میکردم، به خصوص که بعضی وقتها از من مشورت میگرفت. به هر حال در این زمینهها کارهای خیلی مهمی انجام داد که مغفول واقع شده بودند. خیلی لازم بود که این مسائل به عنوان پدیدههایی اجتماعی، سیاسی، دینی، فرهنگی و حتی نظامی مورد توجه قرار بگیرد. پیش از آقای رجائی راجع به این مسائل اصلا کار نشده بود و همین کار آقای رجائی را ارزشمند میکند. یعنی رزمندگان افغانستانی در ایران و رزمندگان ایرانی در افغانستان که آقای رجائی راجع به این زمینهها کار میکرد. اینها چیزهایی بود که من برای شروع بحث میتوانستم درباره تاریخچه آشنایی و ارتباطات خودم با آقای رجائی بگویم.
شما درباره نقش خانه ادبیات فارس زبانان در رشد و نمو آقای رجایی صحبت کردید. درواقع اگر خانه ادبیات تشکیل نمیشد به احتمال زیاد ما شاهد بالیدن کسی مثل مرحوم رجایی نبودیم. درست است؟
بله. چون فردی نمیشود. ببین مثلا «در دری» در مشهد هم تأثیرگزار بود و چهرههای ادبی هنری بسیاری پرورش داد و مهاجرین هنرمند را به جامعه ایران و مهاجر معرفی کرد. در دری در مشهد درواقع نقش خانه ادبیات در تهران را داشت و خیلی از دوستان ما از آنجا معرفی شدند. میخواهم بگویم هر جایی که یک اتفاقی افتاد و یک شکوفایی بین مهاجرین پیش آمد، تلاشهای جمعی بود. نشان آن هم اینکه این اتفاق در شهرهایی که چنین کانونهایی شکل نگرفتند عملا اتفاق خاصی هم نیفتاد. یک مثال دیگر درباره فعالیت مهاجرین در اصفهان است که آن اولها یک تعدادی از بچهها مثل شریف سعیدی، قنبرعلی تابش و... آنجا بودند، فعالیت کردند و هنر و ادبیات مهاجرت در اصفهان رونقی گرفته بود. بعد که همه آن بچهها به قم آمدند دیگر تا سالهای سال هیچ اتفاقی بین مهاجرین افغانستان نیفتاد. یعنی ما در هیچ زمینهای هیچ رشد و کشف و اتفاقی نداشتیم، تا اینکه این سالها دوباره شعبهای از خانه ادبیات در اصفهان فعال شد و حالا شاهد فعالیت و موجی از فعالیتها هستیم. منتها در بسیاری از همان موسسات فرهنگی مهاجرین هم دامنه فعالیتها خیلی زیاد نبود.
کاری که خانه ادبیات کرد این بود که وارد عرصههای جدید و تازه شد؛ عرصههایی مثل فیلم، سینما، موسیقی، روزنامه نگاری و اینها. خود این فعالیتها در خانه ادبیات باعث شد که انجمنهای دیگری به تقلید از خانه ادبیات در تهران بوجود بیاید؛ مثلا خانه کودکان افغانستان تشکیل شد، انجمن هنرمندان افغانستان تشکیل شد، انجمن خوشنویسان تشکیل شد و ناگهان یک رنسانس فرهنگی در میان مهاجران بوجود آمد، در حالی که پیش از تأسیس خانه ادبیات در تهران ما شاهد هیچ فعالیت خاص فرهنگی - ادبی در تهران و کشور نبودیم.
میخواهم گریزی به وضعیت امروز ادبیات و هنر مهاجرت بزنیم. امروز شرایط افغانستان طوری است که بسیاری از نخبگان، هنرمندان، دانشگاهیان، شاعران و نویسندگان قصد مهاجرت از افغانستان دارند و طبیعتا تعدادی از آنها به سمت ایران روانه میشوند. به نظر شما امروز وظیفه ما در قبال امثال رجائیها چیست؟ بگذارید با همین پیشفرض ولی ابتدا با این سوال شروع کنم: دلیل مهاجرت خود شما از ایران به سوئد چه بود؟
اولین دلیل مهاجرت من این بود که من آن سالها کارت آمایش داشتم که یک نوع کارت تردد موقت بود و باید هرسال تمدید میشد. موقعی که من از طریق حزب وحدت اسلامی بورسیه دانشگاه گرفتم و به دانشگاه رفتم، بعد باید برای ادامه درسم اقامت تحصیلی میگرفتم و کارت آمایش و اقامت مهاجرتیام را باطل میکردم، وگرنه نمیتوانستم درسهایم را در دانشگاه ادامه بدهم. خب اجبارا این کار را کردم و وقتی که درسم تمام شد، قانونا نمیشد اقامت تحصیلی را تمدید کنم. اینطور شد که بالاجبار باید خاک ایران را ترک میکردم و هیچ راهی برای حضور در ایران نداشتم.
من بیشتر از آنکه در افغانستان زندگی کرده باشم در ایران زندگی کردم. بخش زیادی از ویژگیهای شخصیتی من ایرانی است، اکتسابات ایرانی دارم و اگر مثلا میتوانستم تابعیت ایران را بگیرم قطعا ایران را ترک نمیکردم. اگر میتوانستم در ایران یک کاری داشته باشم که مناسب حال و روزگار من باشد قطعا میماندم
این تنها دلیل مهاجرت شما بود؟
دلیل دیگر این بود که به هر حال طالبان در افغانستان سرنگون شده بود، نظام جدید روی کار آمده بود و امیدواری خیلی زیادی بود که دوباره روی آرامش و نظم و شکوفایی را به خود ببیند. از یک طرف من مجبور بودم که ایران را ترک کنم و از یک طرف امیدواری به اینکه افغانستان درست میشود. بنابراین به افغانستان رفتم و آنجا مشغول کار و زندگی شدم. البته اگر به افغانستان هم نمیرفتم ممکن بود همان موقع سمت کشورهای دیگر بروم. چون به هر حال یک مقدار سن و سالم بیشتر شده بود و از یک لایههای زیستی گذشته بودم و آینده خود و خانوادهام برایم مهم بود.
من میدیدم که اگر در ایران باشم، حالا با اقامت مهاجرتی یا با هر نوع اقامت دیگری، باید تا آخر عمرم در ایران به عنوان یک غریبه و انسان بدون هویت زندگی کنم. بعد از من هم همین وضعیت گریبان بچههایم را میگرفت. چون آنها و نسلهای بعد هم همیشه مجبور هستند که با قانون حاکم در ایران زندگی کنند و هیچ چشمانداز روشنی روبری آنها نبود. همین الآن کسانی که در ایران هستند و هنوز تصمیم به مهاجرت نگرفتهاند با مشکلات متعدد و زیادی مواجه هستند و همین نشان میدهد که پیشبینی ما چندان هم اشتباه نبود. ما میدیدیم که اگر تا هر زمانی در ایران بمانیم باز هم یک مهاجر هستیم و در آینده جایگاهی نداریم. ضمن اینکه همان موقع میدیدیم دوستانی که به کشورهای دیگر میروند بعد از سه چهار سال تابعیت آن کشور را میگیرند و زندگیشان روی روال میافتد. مثلا دوست من محمدشریف سعیدی که به سوئد رفت، بعد از چهار سال تابعیت و شناسنامه و پاسپورت سوئدی گرفت و درباره آیندهاش هم بسیاری از نگرانیهایی که داشت از بین رفت. دوستان دیگرم مثل سیدنادر احمدی در استرالیا، حمزه واعظی در نروژ و دیگر دوستان در کشورهای دیگر بعد از دو سه سال بعد تابعیت گرفتهاند و جزء ساکنان اصلی آن سرزمین شدهاند ولی ما در ایران تا آخر عمر باید مهاجر میماندیم و هیچوقت مورد قبول جامعه میزبان نمیشدیم.
اگر روزی به ایران بیایم، چون پاسپورت سوئدی دارم، بیشتر هم تحویلم بگیرند! قبلا که با پاسپورت افغانستانی به ایران میآمدیم برخوردهایی میدیدیم که واقعا ناراحتکننده بود. این درحالی است که اگر یک افغانستانی با پاسپورت یک کشور اروپایی به ایران میآمد نوع برخورد با او کاملا با من که با پاسپورت افغانستانی میآمدم متفاوت بود!
با خودم فکر میکردم که من تا کی باید در ایران به عنوان یک مهاجر زندگی کنم و اجازه استخدام در نهادها و ارگانهای رسمی را نداشته باشیم. آن هم در حالی که من میدیدم بچههای روزنامهنگار ایرانی که شاگرد من بودند اینجا استخدام شدند، مدیر شدند، مسؤول شدند ولی من همچنان یا باید میرفتم کارگری میکردم یا به صورت حقالتحریری مطلب مینوشتم. پول همان مطالب هم به اسم سردبیر رد میشد و واریز میشد و او باید از کارت خودش برای من واریز میکرد. در این شرایط بود که با خودم گفتم من تا کی میتوانم اینطوری زندگی کنم؟ در حالی که همدورههای من و کسانی که در کلاسهای من بالیدند، مدیر فلان فرهنگسرا، مسئول واحد شعر فلان نهاد، مسئول ادبیات فلان جا، مسئول صفحه فلان روزنامه شده بودند و من باید پیش آنها میرفتم و برای کار رو میزدم. خب این شرایط واقعا خستهکننده شده بود. مجموع این دلایل باعث شد من از ایران بروم و الآن هم همان مشکلات کماکان ادامه دارد. در خود افغانستان هم هنوز جنگ ادامه دارد. از وقتی که من سه ساله بودم جنگ شروع شد و امروز که من چهل و شش ساله هستم نیز جنگ ادامه دارد و نمیدانم چه زمانی سایه جنگ از سر ما برداشته شود. بنابراین فعلا مهاجر هستیم و این روند هنوز ادامه دارد.
اگر امروز شرایط برای زندگی شما در ایران فراهم باشد، دوست داشتید در ایران باشید یا نه؟
من بیشتر از آنکه در افغانستان زندگی کرده باشم در ایران زندگی کردم. بخش زیادی از ویژگیهای شخصیتی من ایرانی است، اکتسابات ایرانی دارم و اگر مثلا میتوانستم تابعیت ایران را بگیرم قطعا ایران را ترک نمیکردم. اگر میتوانستم در ایران یک کاری داشته باشم که مناسب حال و روزگار من باشد قطعا میماندم. چون به هر حال هویت من شاعری بود، هویتام زبان فارسی بود و عمرم را روی شعر و ادبیات و زبان فارسی گذاشته بودم. خب من به غیر از ایران و تاجیکستان کجا میتوانستم این جامعه مخاطب همزبانم را داشته باشم؟ کجا میتوانستم کار کنم؟
من الآن در سوئد هستم و بچههایم تابعیت سوئد را دارند. در سوئد دارند درس میخوانند و از آیندهشان مطمئن هستند. طبیعی است که بچههای من تعلقاتی که داشتم و دارم را ندارند. آنها در سوئد بزرگ شدهاند و حالا زبان اولشان سوئدی است. ضمن اینکه کاملا با این جامعه آمیخته شدهاند؛ یعنی دوستان سوئدی دارند، معلمهای سوئدی دارند، همکاران سوئدی دارند و به لحاظ کار و آینده هم هیچ مشکلی در سوئد ندارند. به همین خاطر بعید میدانم که آنها راضی شوند که از اینجا به جای دیگری بروند. با اینهمه برای خودم چرا؛ من خودم شخصا دوست دارم در ایران باشم و در فضا و اتمسفر «وطن فارسی» زندگی کنم.
فکر کنم اگر روزی به ایران بیایم، چون پاسپورت سوئدی دارم، بیشتر هم تحویلم بگیرند! البته هنوز پاسپورت سوئدی برایم صادر نشده و احتمالا سه چهار ماه دیگر به دستم میرسد، ولی قبلا که با پاسپورت افغانستانی به ایران میآمدیم برخوردهایی میدیدیم که واقعا ناراحتکننده بود. این درحالی است که اگر یک افغانستانی با پاسپورت یک کشور اروپایی به ایران میآمد نوع برخورد با او کاملا با من که با پاسپورت افغانستانی میآمدم متفاوت بود! چون من این تجربه دارم. ما یکبار با دوستی که مثلا پاسپورت سوئدی داشت به ایران آمدیم. من پاسپورت افغانستانی داشتم. یادم است وقتی برای گرفتن بلیط به راه آهن رفتیم، آن متصدی وقتی پاسپورت او را گرفت با دو دست به احترام کرد و خضوع و خشوع نشان داد، در عین حال وقتی پاسپورت افغانستانی من را دید آن را روی پیشخوان پرت کرد! یکبار هم در برنامهای متعلق به آستان قدس رضوی شرکت کردیم. آن برنامه بخشی برای مهمانهای خارجی داشتند و برای آنها ژتون مهمانسرای امام رضا (ع) در نظر گرفته بودند. من با دوستم به آنجا رفتیم. اول که پاسپورت من را دید و فهمید که افغانستانی هستم، حالا نه اینکه برخورد بد بکند، ولی با یک برخورد خیلی ساده ژتون را تحویل من داد؛ مثلا خیلی ساده گفت بیا آقا! بعد همان آدم وقتی پاسپورت دوست همراه من را دید و فهمید که سوئدی است، خیلی احترام گذاشت و بعد رفت یک بسته برایش آورد که شامل سیدی و کتاب و هدیه نبات و تسبیح و کاتالوگ و بروشور و عکسهای قشنگ از حرم، به اضافه یک بسته کامل فرهنگی و ژتون غذا بود. در حالیکه ما دو نفر کنار هم بودم و با همدیگر مهمان آستان قدس بودیم.
فکر میکردم که من تا کی باید در ایران به عنوان یک مهاجر زندگی کنم و اجازه استخدام در نهادها و ارگانهای رسمی را نداشته باشیم. آن هم در حالی که من میدیدم بچههای روزنامهنگار ایرانی که شاگرد من بودند اینجا استخدام شدند، مدیر شدند، مسؤول شدند ولی من همچنان یا باید میرفتم کارگری میکردم یا به صورت حقالتحریری مطلب مینوشتم
میخواهم بگویم متاسفانه این نوع نگاهها حتی در بدنه مذهبی و انقلابی هم وجود داشت و باید بگویم که این نوع برخوردها واقعا در طولانی مدت برای ما آزاردهنده بود. امیدوارم اگر قرار بر حضور مهاجران و فارسزبانها در ایران باشد، این فرهنگ و این نوع نگاهها تغییر کند و بیشتر از تبعیض شاهد توجه به ارزشهای مشترکمان داشته باشیم. الآن من در سوئد یک سری آزادیها، حدی از آرامش و حدی از امنیت را دارم ولی به هرحال این جامعه زبان ما را نمیفهمد. در سوئد من را به عنوان شاعر یا نویسنده نمیشناسند و من هیچ مخاطب سوئدی ندارم. جوری که انگار دارم برای خودم میخوانم و مینویسم. برای همین زندگی امثال من و دوستان من که اینجا هستند، بیشتر در فضای مجازی مثل فیسبوک، اینستاگرام، توییتر و... میگذرد. چون در این فضاهاست که ما مخاطبمان را پیدا میکنیم.
اتفاقا میخواستم بگویم برایم جالب است که شما با اینکه به لحاظ جغرافیایی از ایران و افغانستان کاملا خارج هستید، ولی انگار هنوز آن جغرافیا را در فضای مجازی و ذهن خودتان نگه داشتهاید و در مرزهای زبانی و فرهنگی ایران و وطن فارسی زندگی میکنید.
دقیقا همینطور است. یکی از دلایلی که معمولا بچههای شاعر و نویسنده که اینجا هستند زبان کشور مقصد را خوب یاد نمیگیرند، این است که ذهنشان به شدت متوجه و متمرکز روی زبان فارسی و جغرافیای زبان فارسی است.
و اگر فضای مجازی نبود چه بسا شما آنجا با مشکلات جدی روحی و افسردگی و مشکلات متعدد روبرو میشدید. یعنی از یک نظر فضای مجازی به شما کمک کرده و شما را کماکان در مرزهای وطن فارسی حفظ کرده است.
بله، از این لحاظ ما را در وطن فارسی حفظ کرده و از یک لحاظ هم باعث شده که زبان اینجا را به شکل کمتری یاد بگیریم یا اصلا یاد نگیریم.
انشاءا... شرایطی به وجود بیاید که شما دوباره به ایران برگردید. جای شما در میان اهالی ادبیات ایران خالی است. فارغ از همه مسائل، مهاجرت امثال شما به کشورهای اروپایی از هر نظر زخمی بر پیکره زبان و ادبیات فارسی و هویت مشترک ماست. انشالله دوباره شما را در وطن خودتان ببینیم.
امیدوارم شرایط طوری شود که یا ما به ایران و جمع دوستان شاعرمان برگردیم یا شما را در سوئد زیارت کنیم!
به مرحوم رجایی برگردیم. در فضایی که بسیاری از نخبگان افغانستانی در ایران به خاطر محدودیتها و مشکلات به مهاجرت سوم و چهارم روی آوردند و به کشورهای اروپایی رفتند، شما نقش آقای رجائی که در ایران ماندند و به فعالیتهای فرهنگی پرداختند را چقدر مهم میدانید؟ به خصوص زمانه فعالیت ایشان که به زمینههای مشترک میان ایران و افغانستان میپرداختند.
یکی از مهمترین سیاستهای ما در خانه ادبیات تعامل بین دو ملت و تعامل بین اهالی ادبیات و فرهنگ و هنر بوده است. به همین دلیل ما از جاهایی بودیم که با کانونهای ایرانیها ارتباط خیلی زیاد و خوبی داشتیم. مثلا ما در مجله «فرخار» که در خانه ادبیات راه انداختیم، یک بخشی مخصوص ادبیات ایران و نیز بخشی مخصوص ادبیات تاجیکستان داشتیم. ما برای اولین بار کتابهای نویسندههای افغانستانی داخل افغانستان را با مشقت تهیه میکردیم و میدادیم به شاعران و نویسندگان ایرانی تا روی آنها نقد بنویسند. یعنی سعی میکردیم تعاملات را کلید بزنیم و شروع کنیم. ما در جشنواره قند فارسی سیاستمان این بود که داوران ترکیبی از شاعران ایرانی و افغانستانی باشد. همچنین در بسیاری از موضوعات با نهادهای ایرانی همکاری داشتیم و آقای رجایی هم در این زمینه بسیار فعال و پرجنب و جوش بود. به یاد دارم که برنامهای به نام «همدلی» را به فرهنگسرای محل زندگیاش پیشنهاد داده بود و همه کارهایش را خودش پیگیری میکرد. این ارتباط و تعامل با ایرانیها در خانه ادبیات همیشه ادامه داشت و توسط خود من و بعد توسط آقای رجائی ادامه پیدا داشت و گسترش هم پیدا کرد. بعد از این تعاملات بود که آقای رجائی تحقیقات روی رزمندگان ایرانی و افغانستانی و تاریخ مشترک را آغاز کردند.
رجائی مرد برافراشتن پرچمهای افتاده و مرد پرکردن میدانهای کاری بود. بعد از رفتن آقای محمدی از اقلیم ادبیات کودک و نوجوان، آن بیرق زمین مانده بود و آقای رجائی مثل یک فرمانده، سردار، مثل یک سرباز وقتی میبیند این پرچم بر زمین افتاده، میرود آن پرچم را بلند میکند. به نظر من همه اینها یک نوع فداکاری است
این تحقیقات آقای رجائی بود را خیلی برجسته کرد و بعد هم حضورش در بعضی برنامههای تلویزیونی و رسانهای وجهه خیلی مثبتی برای او داشت و باعث شد که جامعه عام ایران با جلوههایی از زیست و زندگی مهاجرین آشنا بشوند. یعنی میخواهم بگویم سیاست کلی خانه ادبیات هم همین ایجاد نزدیکی و همکاری بود. مثلا ما کتابهای بچههای افغانستان را میدادیم تا دوستان ایرانی نقد بنویسند. شماره اول مجلههای فرخار که متعلق به خانه ادبیات است را ببینید. کاملا این مسئله را میبینید. یعنی علیمحمد مؤدب نقد نوشته به کتاب آقای نادری، رمضانی فرخانی نقد نوشته به کتاب یک شاعر دیگر، حسن فرهنگی نقد نوشته به فلان کتاب شعر و خیلیهای دیگر. در جشنواره قند فارسی هم که هیئت داوران مشترک بودند و آقای رجائی این روال را در دوران مسئولیت خودش بر خانه ادبیات فارسی زبانان ادامه داد، منتها با انرژی بیشتر و فعالیت بیشتر.
یکی از کارهایی که آقای رجائی انجام داد توجه به حوزه ادبیات کودک و نوجوان و انتشار «مجله باغ» بود. شما این تلاش آقای رجائی را چطور تحلیل میکنید؟ کاری که آقای رجائی یک تنه انجام داد چقدر مورد نیاز جامعه کودکان افغانستان است؟
این از فضاهایی بود که در مورد آن کار نشده بود. مثلا یک مدتی محمدحسین محمدی شعر کودک کار میکرد و خیلی هم خوب کار میکرد ولی وقتی در داستان جدیتر مشغول به فعالیت شد، عملا شعر کودک را رها کرد. همچنین حسن نوروزی و یکی دو تا شاعر و نویسنده دیگر که آنها هم جسته گریخته کار میکردند و دیگر کسی به صورت جدی در این حوزه فعال نبود. بعد از اینکه محمدحسین محمدی ادبیات کودک را رها کرد، دیگر کسی که پای کار بایستد نبود. عملا آقای رجائی خلاء را دید و فعالیتش در این حوزه را شروع کرد. ضمن اینکه تنها منحصر به ادبیات نماند و فعالیت مطبوعاتیاش را هم شروع کرد. مثلا مجله باغ را به تنهایی و یک تنه، با خیلی زحمت زیاد، درمیآورد. یادم است همان موقع که میخواست مجله باغ را تشکیل بدهد به من گفت من توقع زیادی از شما ندارم و خودم همه کارها ار انجام میدهم ولی هر کمکی توانستید بکنید. من هم سعی کردم دو سه جا را به او معرفی کنم یا وقتی که مطالب مناسبی میدیدم برایش میفرستادم. به هر حال او یک تنه این کار را انجام داد و مهمترین دلیلاش هم این بود که رجائی مرد برافراشتن پرچمهای افتاده و مرد پرکردن میدانهای کاری بود. ادبیات کودک در واقع همین وضع را داشت، چرا که بعد از رفتن آقای محمدی از اقلیم ادبیات کودک و نوجوان، آن بیرق زمین مانده بود و آقای رجائی مثل یک فرمانده، سردار، مثل یک سرباز وقتی میبیند این پرچم بر زمین افتاده، میرود آن پرچم را بلند میکند. به نظر من همه اینها یک نوع فداکاری است. اگر رجائی آن انرژیای که روی ادبیات کودک گذاشت روی شعر خودش میگذاشت، بیشتر از اینکه امروز هست رشد میکرد. مثلا اگر آقای رجائی روزنامهنگاری و تحقیقات روی رزمندگان را شروع نمیکرد و آن انرژیها را روی شعرش میگذاشت، شاعری قویتر، معروفتر و مشهورتر بود ولی او فداکاری کرد و با مصلحتسنجی وارد کارهای خودش نشد.
جمهوری اسلامی بعضی مصلحتها یا واقعگراییهای خودش را داشته باشد ولی اینها الزاما این حقیقت که طالبان با زبان فارسی عناد دارند و در مناطق فارسیزبان ظلمهای بسیاری کردند را از بین نمیبرد
امروز افغانستان به دست طالبان افتاده و همه میدانیم که تعصبات زبانی و دینی و قومی این گروه چگونه است. طبیعتا از این پس بسیاری از شاعران و نویسندگان و موجودیت زبان فارسی در افغانستان با مشکل و سرکوب مواجه میشود. با این اتفاقات جدیدی که افتاده نقش امثال رجائی چقدر پررنگ میشود و ما باید چکار کنیم؟ بخصوص کسانی که داخل ایران هستند و دغدغه اشتراکات زبانی و هویتی و تاریخی را دارند. ایران به عنوان تنها کشوری که فعلا پاسدار زبان و ادبیات فارسی است چه نقشی در این زمینه دارد؟
اولا باید بدانیم آقای رجائی در میان همه شاعران و نویسندگان ما شاید تنها کسی بوده یا جزء معدود آدمهایی بوده که خودش یک زمانی مجاهد بوده و تجربه جنگ نظامی مستقیم با طالبان را داشته است. یعنی آقای رجائی زمانی رو در روی طالبان مسلحانه جنگیده است و تا لحظات آخر زندگی هم صفبندی مشخصی با طالبان داشت. این آدم رو در روی طالبان جنگیده بود و اگر الآن هم میبود مبارزهاش با طالبان را با قلم خودش تشدید میکرد؛ با شعر، با فعالیت، با نوشتن اعلامیه، نوشتن مقاله و با هر چیزی که از دستش برمیآمد. البته الآن هم شاعران و نویسندگان بیکار نیستند و دارند علیه طالبان مینویسند، ولی شک ندارم که اگر آقای رجائی هم میبود این جبهه بیشتر تقویت میشد.
جمهوری اسلامی ایران در راستای قویتر شدن این مبارزه زبانی و هویتی چه باید بکند؟ شاید یکی از کارها ضریب دادن به امثال رجائی باشد تا آنها بتوانند با فراغ بال روی این زمینههای مشترک کار بکنند. شما نقش و وظیفه ایران را چطور ارزیابی میکنید؟
من فکر میکنم جمهوری اسلامی بعضی مصلحتها یا واقعگراییهای خودش را داشته باشد ولی اینها الزاما این حقیقت که طالبان با زبان فارسی عناد دارند و در مناطق فارسیزبان ظلمهای بسیاری کردند را از بین نمیبرد. مثلا در پروان مزرعههای فارسزبانها را سوزاندند و آنها را وادار به کوچ اجباری کردند، در مزار شریف قتل عام کردند، در هرات دانشگاه هرات را بستند. زبان رسمی ادارات در حکومت طالبان زبان پشتو بوده و الآن هم وقتی رهبرانشان با مردم افغانستان حرف میزنند به زبان پشتو صحبت میکنند. به فارسی صحبت نمیکنند و اصلا از زبان فارسی خوششان نمیآید. طالبان یک تعصب زبانی و قومی و دینی دارند که به این راحتی قابل تغییر و اصلاح نیست. روی همین تعصبات بود که مجسمههای بودا را منفجر کردند. چرا؟ چون یک بخشی از تمدن فرهنگ فارسی در افغانستان بود. همچنین خیلی از نسخ خطی فارسی موجود در افغانستان را در زمانی که حکومت داشتند، از آرشیو ملی، از موزهها و دیگر جاها بردند و نابود کردند. آثار باستانی را خراب کردند و درکل افغانستان را با انسداد تاریخی و هویتی و زبانی روبرو کردند.
ما یکبار به غزنین رفته بودیم و دوستان نقطهای را به ما نشان دادند و گفتند آنجا تپهای به نام «تپه سرداران» بود که اقامتگاه یا پادگان سرداران سپاه سلطان محمود غزنوی بوده است، ولی زمانی که طالبان آمدند آنجا را با خاک یکسان کردند. آنجا را کندند و از زیرش چیزهایی پیدا کردند و همه را بردند تا بفروشند. اینها عمق فرهنگ، تمدن و پیشینههای تاریخی و هویتی زبان فارسی است. شما شک نداشته باشید که طالبان هیچوقت با زبان فارسی خوب نمیشوند. طالبان به خاطر نوع قرائتی که از مذهب دارند، دید خوبی نسبت به شیعه ندارند و کما اینکه قبلا هم شیعیان را بسیار آزار و اذیت کردند، الآن هم اگر جای پایشان را محکم کنند هیچ تضمینی نیست که آن آزار و اذیتها را از سر نگیرند. ببینید، اینها حقایقی است که نمیشود روی آنها سرپوش گذاشت. نمیشود بگوییم چون این گروه با آمریکا جنگیده و آمریکا هم دشمن ماست، پس ما دشمنی و عناد آنها با زبان فارسی را نادیده میگیریم و میگذریم.
این بسیار طبیعی و عقلانی است که طالبان به خاطر قطع ارتباط مردم افغانستان با ایران برای زبان فارسی و فارسزبانان مشکلات متعدد ایجاد کنند. طبعا این اتفاق را به صورت علنا فریاد نمیزنند اما در سطوح مختلف اداری و فرهنگی و... زبان فارسی را تضعیف میکنند و یک نسلکشی فرهنگی را رقم میزنند. این در حالی است که این روزها تمام مسائل درباره افغانستان تنها از دریچه سیاست طرح میشود و هیچ نگاه زبانی، فرهنگی، تاریخی، هویتی و تمدنی وجود ندارد.
این دوستان باید بدنه طالبان را ببینند. برای اینکه نگاه واقعیتری به بدنه طالبان و نگاههای افراط آنها در دشمنی با زبان فارسی و تشیع داشته باشد، باید به رسانههای گروهی مثل فیس بوک، توییتر و... که جریان طالبان در آنها فعالیت بیشتری دارد توجه کنند. اعضا و بدنه طالبان نسبت به ایران و هر چیزی که در ربطی به ایران داشته باشد، مثل مذهب و زبان و هوت مشترک، پر از نفرت و دشمنی است. فعلا صلاح و مصلحت طالبان در این است که با ایران از در دوستی وارد شوند ولی این یک موضع موقت و تاکتیکی است. بدنه طالبان هیچ قرابت و نزدیکی و علاقهای به ایران ندارند و اتفاقا با فرهنگ فارسی و ایران سراسر دشمنی و عناد دارند. به فیس بوک اعضای طالبان مراجعه کنند و ببینند که اعضای اینها را 24 ساعته درحال فحاشی و بدوبیراه گفتن به ایران و فاطمیون و فارسزبانها هستند. شما یک جااز فاطمیون چیزی بنویسید و ببینید چقدر فحش میدهند و حمله میکنند. فرماندهی شیعهای به به نام «قوماندان علیپور» که معروف به قوماندان شمشیر است و در دفاع از هزارهها مقابل طالبان میایستد را نوکر و جاسوس ایران معرفی میکنند و از او کینه دارند. خب این تنفر و این واقعدت وجود دارد. امروز سرانشان به ضرورت زمان میگویند که ما با همسایهها خوب هستیم، اما ما میدانیم که اینها سطحی و موقتی است. دل بستن به این شعارها آن هم از گروه دگماندیشی مثل طالبان واقعا عقلانی نیست.
شما شک نداشته باشید که طالبان هیچوقت با زبان فارسی خوب نمیشوند. طالبان به خاطر نوع قرائتی که از مذهب دارند، دید خوبی نسبت به شیعه ندارند و کما اینکه قبلا هم شیعیان را بسیار آزار و اذیت کردند، الآن هم اگر جای پایشان را محکم کنند هیچ تضمینی نیست که آن آزار و اذیتها را از سر نگیرند
به عنوان مطلب آخر خاطرهای از آقای رجائی دارید که بیانش اینجا مناسب و خوب باشد؟
آقای رجائی اخلاق واقعا عالیای داشت. یعنی آدمی بسیار نرم و منعطف بود. در جلسات و در خانه ادبیات با اینکه از لحاظ سن و سال از همه ما بزرگتر بود ولی بیشتر از همه به بقیه احترام میگذاشت. بسیار با احترام با همه برخورد و صحبت میکرد و خیلی مواظب رفتار و گفتارش بود که کسی را نرنجاند، کسی را ناراحت نکند. از این لحاظ واقعا آدم نمونهای بود آقای رجائی. خیلی جاها به لحاظ فلسفه، به لحاظ عقیده با خیلی از بچهها، حتی با خود من اختلاف سلیقه، اختلاف دید و اختلاف فکر داشت ولی همیشه احترام عقیده مخالف خودش را نگه میداشت، توهین نمیکرد، فخر نمیکرد و سعی میکرد آن اختلاف عقیده در رفتارش، در تعاملاتش و در برخورد شخصیاش تأثیر نگذارد. دوستانی بودند که به لحاظ طرز فکر صد و هشتاد درجه با آقای رجائی مخالف بودند ولی آقای رجائی مثل یک دوست خیلی صمیمی با آنها برخورد میکرد.
خاطرهای دیگر هم بگویم که گفتنش خالی از لطف نیست. در دومین جشنواره قند پارسی ما همه بچهها را دور هم جمع کردیم و چندروز با هم بودیم. دوستان از شهرهای مختلف مهمان ما بودند و فضای خوبی بود. ضمنا این را همینجا بگویم که جشنواره قند پارسی تنها جشنوارهای بود که در میان مهاجرین واقعا اثرگذار بود. غیر از آن جشنواره دیگری نبود که اهالی ادبیات افغانستان را دور هم جمع کند و برای آنها برنامهریزی کند. جو جشنواره واقعا خوب بود و به بالیدن خیلی از شاعران مهاجر کمک کرد. یادم است وقتی که جشنواره که تمام شد و بچهها از همدیگر خداحافظی میکردند و میرفتند، اتفاقات احساسی رقم میخورد. در این حین یکی از بچههای تهران به خاطر آن خداحافظیها و جدا شدن بچهها از همدیگر دلش گرفته بود و آنجا شروع کرد به گریه کردن وسط فرهنگسرا. ما به شوخی به او گفتیم بابا خجالت بکش مرد گنده! و اذیتش میکردیم. هر کدام یک چیزی گفتیم و رد شدیم ولی رجائی نشست پهلوی او، دستش را انداخت گردن او و به قول ما افغانستانیها اینقدر او را دلآسایی کرد که او بالاخره آرام شد و بلند شد. رجایی واقعا اهل ندیدن و گذشتن و رد شدن نبود. همین اخلاق بود باعث میشد او کارهای بر زمین مانده را سر دست بگیرد و به سرانجام برساند. امیدوارم زمینه برای فعالیت امثال رجائی فراهم باشد و آنها بتوانند با فراغ بال بیشتری به فعالیت بپردازند. به خصوص در شرایط امروز که هویت مشترک ما مورد حمله و نابودی قرار گرفته نقش رجاییها بسیار پررنگ و مهم میشود.