جمعه 9 آذر 1403

نزدیک بود از دوره خلبانی در پاکستان حذف شوم

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع
نزدیک بود از دوره خلبانی در پاکستان حذف شوم

کاپیتان آمد و من را دید. گفت شما «امروز روزه بودی؟» خب آدمی که روزه می‌گیرد نمی‌تواند دروغ بگوید. گفتم بله. گفت «پرواز هم بوده‌ای؟» گفتم بله. هیچی نگفت و رفت...

کاپیتان آمد و من را دید. گفت شما «امروز روزه بودی؟» خب آدمی که روزه می‌گیرد نمی‌تواند دروغ بگوید. گفتم بله. گفت «پرواز هم بوده‌ای؟» گفتم بله. هیچی نگفت و رفت...

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: امروز 19 بهمن؛ روز نیروی هوایی و بهترین زمان برای مرور خاطرات خلبان‌های ایثارگر نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران است. به‌جز پرونده «پهلوان محمود اسکندری، قهرمانی که باید دوباره شناخت» که همزمان با هفته دفاع مقدس سال 1400 در خبرگزاری مهر باز شد و پرونده «منوچهر محققی، شبح‌سوار دلاور» که همزمان با هفته دفاع مقدس امسال گشوده شد، پرونده دیگری برای مرور کتاب‌های خاطرات خلبانان نیروی هوایی باز کردیم که تا به‌حال خاطرات خلبانانی چون فضل‌الله جاویدنیا، منوچهر شیرآقایی، صمدعلی بالازاده، محمد عتیقه‌چی، محمد غلامحسینی، علی‌اکبر صیاد بورانی، عبدالحمید نجفی، حسینعلی ذوالفقاری، یدالله شریفی راد و غلامعلی شیرازی در قالب آن بررسی و مرور شده‌اند.

سرتیپ محمد عتیقه‌چی یکی از جانبازان و ایثارگران پرواز با هواپیمای شکاری فانتوم F4 است که پیش‌تر کتاب «پرواز با آتش» شامل خاطرات او را که توسط مؤسسه جنات فکه منتشر شده، در قالب دو مطلب بررسی و مرور کرده‌ایم. این‌دو مطلب در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه‌اند.

* آموزش در پاکستان بهتر از آمریکا بود / بیشتر کودتاچیان نقاب در وضعیت نامشخص از آن باخبر شدند

* توقع نداشتم سرهنگ معزی خیانت کند! / خاطرات جنگ با عربستان در خلیج فارس و اذیت کردن ناوهای آمریکایی

اما روز نیروی هوایی بهانه خوبی بود تا ضیافتی برای مرور خاطرات پرواز و مغازله‌های خلبان‌ها با مرگ برپا شود و امیر عتیقه‌چی میهمان آن باشد. به این‌ترتیب در یکی از روزهای بهمن‌ماه میزبان امیر محمد عتیقه‌چی و فرزندش رضا بودیم. همان‌طور که امیر خلبان محمود ضرابی فرزند خود را به‌عشق کتاب «ابوذر» دکتر علی شریعتی، ابوذر نام گذاشته، امیر عتیقه‌چی هم تنها فرزندش را به‌عشق امام رضا (ع) و ارادتی که از کودکی به وی داشته، رضا نام گذاشته است؛ کسی که در خاطرات جنگِ عتیقه‌چی در قامت یک‌کودک حضور دارد و در روزگار کنونی به‌عنوان همراه پدر در ضیافت ما حاضر شد تا اگر نام یا جزئیاتی از خاطرات پدر فراموش شد، تذکر دهد و اطلاعات صحیح‌تری در میهمانی خاطره‌بازی ما ارائه شوند.

گفتگو با امیر عتیقه‌چی از دوران آموزش در پاکستان شروع شد و به‌ترتیب به انقلاب و جنگ رسید. آن‌چه در ادامه می‌آید مشروح قسمت اول گزارش ضیافت ما با این‌خلبان دلاور است.

* جناب عتیقه‌چی، از آموزش در پاکستان شروع کنیم. در صحبت‌هایی که با خیلی از خلبان‌ها داشته‌ام و همان‌طور که شما هم در کتاب خاطراتتان گفته‌اید، آموزش خلبانی در پاکستان بهتر از آمریکا بوده و یک نمود بارزش را در جنگ در پرواز لو پس دیدیم که نمونه بارز این‌نوع پرواز هم به‌جز شما محمود اسکندری بوده است.

خدا رحتمش کند!

* اسکندری واقعاً در پرواز لو پس اسطوره بوده است. اما بحث را از این‌جا شروع کنیم که چرا آموزش در پاکستان بهتر از آمریکا بوده است؟

آکادمی (درس نظری) در آمریکا خیلی بهتر از پاکستان بود و آکادمی پاکستانی‌ها خیلی دلچسب نبود. ولی از نظر پروازی چون پاکستانی‌ها جنگ‌های مرتبی با هندوستان داشتند، کارهایی را که از هواپیما توقع نداشتی، انجام داده بودند و همان‌ها را به ما آموزش می‌دادند. ما باید 150 ساعت با هواپیمای T37 پرواز می‌کردیم تا سولو شویم. در این‌هواپیما هم استاد کنار دستمان می‌نشست. وقتی سولو می‌شدیم، می‌توانستیم تنهایی پرواز کنیم. ما در پایگاه ریسالپور بودیم که با خودرو تا پیشاور یک‌ساعت راه بود. نزدیک پایگاهمان یک‌رودخانه بود که جاهایی از آن برایمان نقطه‌نشانی پرواز بود.

زمانی‌که ما در پاکستان بودیم حمام عمومی وجود نداشت؛ حتی در کراچی. زن‌ها و مردها به همان رودخانه نزدیک پایگاه ما می‌رفتند و سر و تن‌شان را می‌شستند. استاد من می‌دانست این‌ها چه‌زمانی کنار رودخانه می‌آیند و من را در همان‌زمان می‌برد بالای سر این‌ها و شیطانی می‌کرد. واقعاً هواپیما را تا ارتفاعی حدود یک‌متری زمین می‌برد و همه را می‌ترساند. من تا آن‌زمان واقعاً چنین‌پروازی را تجربه نکرده بودم.

پس از ریسالپور به کراچی رفتیم تا دوره T33 ببینیم. این‌پرنده، هواپیمایی بود که ایران هم آن‌زمان داشت. T33 هواپیمای عکس‌برداری بود و فقط دو لوله مسلسل داشت. بعد F86 بود که فکر می‌کنم هنوز مثل این‌هواپیما ساخته نشده است. درست است که سرعتش کم بود ولی تعادل خوبی داشت. در ارتفاع 10 و 15 پایی یعنی خیلی‌نزدیک به زمین، خیلی خوب پرواز می‌کرد.

* بله در خاطراتتان گفته‌اید که اف 86 خیلی استیبل بود ولی در عوض فانتوم D دماغه‌اش خیلی بازی می‌کرد.

بله. اف فورِ D این‌طور بود. یک خرده به اصطلاح...

* چموش بود

بله دقیقاً. استفاده از اولین‌سری اف فور D مربوط به زمانی است که آمریکا در ویتنام حضور داشت. این‌هواپیما نسبت به هواپیماهای روسی که در آن‌منطقه بودند بهتر بود و به آمریکایی‌ها جواب داد. بعد آمدند اف فور E را درست کردند که خیلی هم خوب بود. بعد هم اف فور E اِسلت‌دار را درست کردند که سر بالش اسلت گذاشته بودند تا وقتی سرعت کم شد، بیرون بیاید و سطح بال را بیشتر کند که هواپیما قفل نکند و به اِستال (واماندگی) نرسد.

آکادمی و مباحث نظری در پاکستان خیلی جالب نبود. ولی آن‌جا پرواز خیلی خوب بود. چیزی‌که برای آن‌ها (پاکستانی‌ها) خیلی مهم بود، این بود که نظام‌جمع را یاد بگیری. یعنی اگر نظام جمع را یاد نمی‌گرفتی و بهترین پرواز دنیا را داشتی، شما را وا می‌زدند. (به ایران برمی‌گرداندند.) آن‌جا اول نظام جمع بود، بعد پرواز، بعد آکادمی.

محمد عتیقه‌چی؛ دوره آموزشی در پاکستان؛ کنار هواپیمای T33

* درباره وا زدن و برگرداندن به ایران، یاد یکی از خاطرات شما افتادم. جسارت نباشد ولی زندگی شما را مرور می‌کنیم، مثل بعضی از خلبان‌ها، خیلی بچه‌تهرون بوده‌اید! مثلاً در پاکستان آن‌ماجرای روزه‌گرفتن را داشتید که نزدیک بود شما را به ایران برگردانند. واقعاً نگران نبودید اگر روزه بگیرید، ضعیف شوید و قندتان بیافتد و در پروازتان تأثیر بگذارد؟

ببینید، پروازهای ما در آن‌دوره، یک‌ساعت تا یک‌ساعت و ده دقیقه بود. آن‌موقع هم انرژی داشتیم و مثل حالا زوار در رفته نبودیم. نه، من آن‌موقع مشکلی نداشتم ولی اگر پروازم به بعدازظهر می‌خورد، آن‌روز روزه نمی‌گرفتم.

* در آن‌ماجرا فرمانده پایگاه ریسالپور بود که روزه‌گرفتن‌تان را فهمید.

بله. گروپ‌کاپتان اوبراین بود. ایشان فرمانده پایگاه بود که آمد و ما را دید. می‌گفتند اگر می‌خواهی روزه بگیری پرواز نکن! من می‌خواستم هم روزه بگیرم، هم پرواز کنم. داشتم افطار می‌کردم و برای غذا آماده می‌شدم که کاپیتان آمد و من را دید. گفت شما «امروز روزه بودی؟» خب آدمی که روزه می‌گیرد نمی‌تواند دروغ بگوید. گفتم بله. گفت «پرواز هم بوده‌ای؟» گفتم بله. هیچی نگفت و رفت. استاد من آن‌زمان مرخصی بود. استادها خیلی از شاگردها دفاع می‌کردند. چون استادم نبود، غریب افتادم و یقه‌ام را گرفتند که چون بی‌انضباطی کرده‌ای، باید برگردی ایران! گفتم باشد!

* گریه نکردید؟

داشتم افطار می‌کردم و برای غذا آماده می‌شدم که کاپیتان آمد و من را دید. گفت شما «امروز روزه بودی؟» خب آدمی که روزه می‌گیرد نمی‌تواند دروغ بگوید. گفتم بله. گفت «پرواز هم بوده‌ای؟» گفتم بله. هیچی نگفت و رفت. استاد من آن‌زمان مرخصی بود. استادها خیلی از شاگردها دفاع می‌کردند. چون استادم نبود، غریب افتادم و یقه‌ام را گرفتند که چون بی‌انضباطی کرده‌ای، باید برگردی ایران نه. گریه نکردم. در کتاب خاطراتم هم اشاره‌ای به گریه نکرده‌ام.

* تشابه خاطره با یک خلبان دیگر شد.

شاید در مواقع دیگر گریه کرده باشم ولی این‌جا نه! روز جمعه هم بود که آن‌ها در روز جمعه مراسم داشتند. در پایگاه رژه می‌رفتند و برنامه به‌خصوصی داشتند. خلاصه من به در اتاق فرمانده رفتم. گفت «بی‌انضباطی کرده‌ای.» گفتم «بله. ولی دروغ نگفتم.» گفت «باید برگردی ایران!» خدا افسر رابطمان در پاکستان را رحمت کند؛ سروان احمد قیروانیان. او را احضار کردند و به او گفتند عتیقه‌چی باید برود. از من پرسید «چرا این‌کار را کردی؟» گفتم «حالا کرده‌ام دیگر!» او رفت صحبت کرد ولی قبول نکردند. دوباره به من ابلاغ کردند باید برگردم ایران. گفتم اشکال ندارد.

با سفارت ایران در راولپندی هماهنگ کردند و گفتند برای فردا یک‌بلیط بگیرید.

* واقعاً بلیط گرفتند یا قرار بود شما را بترسانند؟

نه. بلیط را گرفتند و به پایگاه فرستادند. بعد از ظهرش استادم از مرخصی آمد؛ استاد خلیل. به خانه‌اش رفتم و گفتم خلیل این‌طور شده است. اول شروع کرد چندتا دَری‌وَری به من گفت. بعد رفت آقای اوبراین را راضی کرد که من به پرواز برگردم. و خب برگشتم ولی گفتند دیگر نباید روزه بگیری! که من هم گوش کردم.

* از همدوره‌ای‌های پاکستان شما جلیل پوررضایی...

نه. جلیل پوررضایی از ما قدیمی‌تر بود. پوررضایی و محمود اسکندری با هم بودند.

* پس اسکندری یک‌دوره پیش از شما بوده...

شش‌ماه جلوتر بودند.

* رضا احمدی هم بود دیگر!؟

رضا احمدی با ما همدوره بود. از من جدیدتر بود. بعد از من وارد دانشکده شد ولی زمانی که قرار شد 20 نفر را به پاکستان بفرستند او هم داوطلب شد.

* شما سال 47 وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شدید و...

10 دی 1347.

* سال 49 هم رفتید پاکستان.

نه. مرداد 48 رفتم و شهریور 50 از پاکستان برگشتم.

* که وقتی برگشتید جزو خلبان‌های پایگاه دزفول شدید...

بله. رفتم هشتادوشش (F86) پرواز کنم. چند نفر بودیم. از 20 نفری که به پاکستان اعزام شدیم، یکی‌دو نفرمان بین راه وا خوردند که آمدند خلبان هلی‌کوپتر شدند. یکی‌مان هم خیلی شیطان بود که اخراج شد. ماجرایش را بگویم؟

* بله! چرا که نه؟

پاکستان یک‌منطقه خیلی سرسبز و خوش‌آب و هوا دارد که اسمش سرگُودها است. ژن مردم این‌منطقه با بقیه پاکستان فرق می‌کند؛ همه سفید، چشم‌زاغ، قدبلند و خوشگل. رسم‌شان هم این است که اگر کسی بخواهد با دختری از دخترهای آن‌جا ازدواج کند، دختر و پسر را یک‌هفته در جنگلی که درخت‌هایش پر از عسل هستند، تنها می‌گذارند. هیچ آب و غذایی هم به آن‌ها نمی‌دهند و باید از نهرهای آب و امکانات زیاد طبیعت خود جنگل استفاده کنند. ما یک آقایی در جمع‌مان داشتیم که برای خودش اعجوبه‌ای بود. این رفته بود آن‌جا خواستگاری یک دختر. دیدیم آقا نیست و غیبت کرده است. نگو رفته خواستگاری و اهالی منطقه هم آقا را گذاشته‌اند در جنگل یک‌هفته زندگی کند.

بعد از یک‌هفته سر و کله‌اش پیدا شد. روزی که قرار بود جشن عروسی بگیرند، فرار کرده و آمده بود پیش ما. چون از قبل به پاکستانی‌ها گفته بود در پایگاه ریسالپور است، ایل و طایفه دختر آمده بودند در پایگاه؛ همه هم مسلح و با اسلحه. آقای قیروانیان مساله را طوری رفع و رجوع کرد و آن‌آقا را از در پشتی رد و از پایگاه خارجش کرد. بعد هم ترتیبی هم دادند سریع به ایران برود. این‌آقا کسی بود که از دوره ما چیزی نشد.

* یعنی هیچی؟ نه خلبان ترابری نه هلی‌کوپتر؟

نه. اخراج شد. نیروی هوایی اخراجش کرد.

وقتی از پاکستان برگشتم و به ستاد نیروی هوایی رفتم، جناب‌سرهنگی که نامش یادم نیست، رئیس عملیات بود. یک‌تعداد از بچه‌ها که مشخص بود خلبان هلی‌کوپتر و هواپیمای سبک هستند. ماندیم 10 نفر. جناب سرهنگ پرسید «می‌خواهی کجا بروی؟» گفتم «می‌خواهم بروم C130.» گفت چرا؟ گفتم «می‌خواهم بروم دنیا را ببینم.» گفت فقط برای همین؟ گفتم بله. گفت «اگر برای این است که آن‌قدر ماموریت خارج به تو می‌خورد که خودت خسته شوی. بیا برو شکاری!» گفتم نه نمی‌خواهم.

* واقعاً شکاری را دوست نداشتید؟

نه. دوست داشتم. اما حوصله درس‌خواندن نداشتم.

* پس شما هم مثل (محمود) اسکندری بودید!

بله. به اسکندری می‌گفتند خلبان گلیمی.

* بله اصطلاح خودش بود دیگر! این که باید گلیمت را از آب بیرون بکشی!

بله. من یک‌ذره بیشتر از او سعی می‌کردم درس بخوانم ولی در کل در درس‌نخواندن مثل هم بودیم.

بعد از این‌که برگشتیم ایران، یکی از بچه‌ها می‌خواست برود F5، یکی یک‌هواپیمای دیگر و من همچنان پای C130 ایستاده بودم. جناب سرهنگ پرونده من را باز کرد. گفت «ببین تو بهترین نمره پروازی را آورده‌ای. رضا احمدی هم بهترین نمره آکادمی را آورده است. بیا برو شکاری!» گفتم F86 هست؟ گفت آره. گفتم پس می‌روم هشتادوشش.

چهارنفر یا پنج‌نفرمان را به پایگاه دزفول فرستادند که با F86 پرواز کنیم. درست همان‌روزی که به پایگاه رسیدیم و در گردان نشسته بودیم که ببینیم تکلیف‌مان چیست، سروان (غلامحسین) نذری با اف 86 سانحه داد.

این‌هواپیما دو تیپ تنک (باک بنزین) زیر بالش دارد. بعضی اوقات بنزین در یکی از این‌باک‌ها می‌ماند و فید نمی‌شد. در نتیجه هواپیما در سمت آن‌بال سنگین می‌شد و لنگر می‌داد. نذری هم دچار چنین‌وضعیتی شد و اعلام کرد من بال چپم فید نکرده که همین‌طور که آمد بنشیند، روی آن‌بالش سُر خورد و جلوی باند زمین خورد و کشته شد. از همان‌جا دستور آمد پرواز F86 کنسل شود. ما هم به تهران برگردانده شدیم برای کلاس اف‌فور.

درس اف‌فور خیلی سنگین بود. اگر F86 یک‌کتاب داشت، اف‌فور هر بخش و مدلش یکی از این‌کتاب‌ها داشت. من هم زبانم آن‌چنان خوب نبود. گاهی مجبور بودم دیکشنری باز کنم و دنبال لغت بگردم. این‌طور بود که آمدم گردان آموزشی اف فور و آموزش کابین عقب را شروع کردم.

* که اولین‌پروازتان با فانتوم اردیبهشت 1351 با مهدی دادپی بود.

بله معلم اولم ستوان یکم مهدی دادپی بود. خدابیامرز!

* شما با آقای (فریدون) صمدی هم پرواز آموزشی داشتید؟ این‌که معلم‌تان باشد.

به‌عنوان معلمم نبود. ولی با ایشان پرواز معمولی رفته‌ام.

* یعنی شما را چک کرده‌؟

بله. با آقای صمدی یکی دو بار بیشتر پرواز نکرده‌ام ولی با جناب دادپی و منصور ناصری و...

رضا عتیقه‌چی: (مجتبی) زنگنه!

بله زنگنه.... با این‌ها بیشتر پرواز کرده‌ام. خلاصه در شش‌ماه اول با در رفتن و مریضی سعی کردم از زیرش فرار کنم. به همین‌خاطر در بحث آکادمی قبول نشدم. سری دوم همان‌جناب سرهنگ که نامش را فراموش کرده‌ام...

رضا عتیقه‌چی: شهلایی؟

نه او که فرمانده گردان بود. خلاصه یک‌روز دیدم جناب سرهنگ با هلی‌کوپتر از ستاد به گردان آموزشی ما در مهرآباد آمد. بعد با آقای شهلایی به باشگاه رفتند ناهار بخورند. از باشگاه زنگ زدند که جناب سرهنگ فلانی و سرگرد شهلایی گفته‌اند بیا! من رفتم و دیدم چند سرهنگ و سرگرد نشسته‌اند. جناب سرهنگ گفت «یادت هست گفتی می‌خواهی بروی C130؟» گفتم بله. گفت «حرفت را بزن! بگو می‌خواهی چه‌کار کنی؟» گفتم «به شکاری آمده‌ام و می‌خواهم بمانم. ولی اگر بقیه بچه‌ها با یک‌بار امتحان، آکادمی را قبول می‌شوند من باید سه‌بار امتحان بدهم. زبانم ضعیف است.» گفت «اشکالی ندارد. شهلایی اگر از همه یک‌بار امتحان می‌گیرید، از این سه‌بار بگیرد.» دیدم دیگر راه در رو ندارد. به همین‌دلیل این‌سری به درس چسبیدم و خواندم و قبول شدم. بعد رفتیم شیراز.

عکس دیگری از آموزش‌های پروازی عتیقه‌چی در پاکستان

* از پایگاه شیراز یک‌خاطره وجود دارد که می‌خواستم از خودتان بپرسم. ظاهراً آن‌جا آقای (محمدرضا) قره‌باغی با یک‌افسر آمریکایی درگیر می‌شود. ایشان از آن انقلابی‌ها بوده است. ماجرای این‌درگیری چه بود؟ آقای قره‌باغی مشتی زد؟ مشتی خورد؟ چه شد؟

من و خانمم آن‌زمان نامزد بودیم. به همین‌خاطر مدتی را به شیراز آمده بود.

* سال 1352 بود؟

اواخر 51 بود. آن‌جا که در مهمانسرا بودیم، آمریکایی‌ها طبقه پایین ما بودند و سالن رقص و مشروب و این‌جور چیزها داشتند. روزی یک‌آمریکایی زاغ و لاغر آمد بالا طبقه ما و در اتاق من را زد. دیدم مرتب سرک می‌کشد و داخل اتاق را نگاه می‌کند. گفتم «چرا این‌طوری می‌کنی؟» دیدم باز مرتب سرک می‌کشد و می‌خواهد داخل را نگاه کند. گفتم «بیا برو بابا! مستی! برو پی کارت! » شروع کرد به دری‌وری گفتن. من یقه‌اش را گرفتم. اتاق رضا قره‌باغی سر نبش راهرو بود. او صدای من را شنید و آمد به انگلیسی به این‌افسر آمریکایی فحش داد و شروع کرد به کتک‌زدنش. او را انداخت بیرون و بعد هم رفت.

روزی یک‌آمریکایی زاغ و لاغر آمد بالا طبقه ما و در اتاق من را زد. دیدم مرتب سرک می‌کشد و داخل اتاق را نگاه می‌کند. گفتم «چرا این‌طوری می‌کنی؟» دیدم باز مرتب سرک می‌کشد و می‌خواهد داخل را نگاه کند. گفتم «بیا برو بابا! مستی! برو پی کارت! » شروع کرد به دری‌وری گفتن. من یقه‌اش را گرفتمآقای سیدجوادی فرمانده پایگاه ما را خواند و گفت چه شده؟ وقتی برایش تعریف کردیم گفت خوب کاری کردید زدید! بعد....

رضا عتیقه‌چی: ظاهراً (آن‌آمریکایی را) برش گرداندند آمریکا.

بله. بعدش دیگر ما آن‌آمریکایی را در پایگاه ندیدیم.

* شما و آقای قره‌باغی توبیخ نشدید؟

نه. چون مقصر آن‌ها بودند.

یکی از خاطراتم از شیراز مربوط به پایان دوره و چند روز پیش از آن است که برای دوره کابین جلویی به تهران برگردیم. یک‌شب چهار فروندی برای تیراندازی به میدان تیر رفتیم. من کابین عقب سروان (مسعود) امیری بودم. وقتی به رِنج رفتیم و کارمان را کردیم، برگشتیم. همه بچه‌ها را راهی کردیم بروند بنشینند و خودمان آخر از همه بنشینیم. هنگام برگشتن دیدم یک شی نورانی در آسمان است. به سروان امیری گفتم «شما هم آن را می‌بینید؟» گفت بله. به رادار هم گفتیم و وجود آن را تایید کرد. بنزین‌مان کم بود ولی رفتیم ببینیم چیست. تا نزدیکش رفتیم. شبیه یک‌کلبه شش‌ضلعی بود. جاهایی نور سفید زیاد و جاهایی هم نور بنفش داشت. حرکتش هم چرخش‌مانند بود.

* مثل بشقاب‌پرنده.

بله. و وقتی نزدیکش می‌شدیم 10 کیلومتر دور می‌شد. دوباره طول می‌کشید به آن برسیم. قشنگ با ما بازی می‌کرد.

رضا عتیقه‌چی: یعنی این شی را یک‌بار در کابین عقبی دیدی، یک‌بار هم زمان کابین جلویی؟

بله. در کابین جلویی هم مشغول پرواز در اطراف کرمانشاه بودم که دیدمش. باز ما را بازی داد و ما به حداقل سوخت رسیدیم که اعلام کردیم در حالت مینیمم فیول هستیم. وقتی نشستیم گزارش کردیم اما گفتند آقا شتر دیدید ندیدید! بعد هم این‌اتفاق در تهران برای سروان جعفری و کابین عقبش افتاد. شب اسکرامبل زدند و این‌ها رفتند بالا آن را دیدند. بعد هم جایش را اطراف ورامین روی زمین دیدند که جایش روی زمین، حالت سوختگی داشت. آن‌ها را هم کمی بازی داده بود.

بار دومی که این‌شی را دیدم، در همدان بودم. آن‌موقع فرمانده گردان بودم.

* یعنی زمان جنگ.

بله. زمان جنگ بود و داشتم اطراف کرمانشاه پرواز می‌کردم. آن‌شب نزدیک 10 ساعت پرواز کردم. چون بعد از چهارساعت که نوبتم تمام شد به رادار گفتم «نمی‌خواهد نفر بعدی بیاید، خودم ادامه می‌دهم.» نیمه‌های شب بود که دیدم این جسم نورانی دارد می‌آید. اگر اشتباه نکنم با منصور کاظمیان (کابین عقب) بودم.

رضا عتیقه‌چی: بله. کاظمیان بوده.

نکته‌ای که هم این‌جا و هم در شیراز با آقای امیری وجود داشت، این بود که رویش قفل می‌کردیم ولی قفل را می‌شکست. نه مسلسل‌مان کار می‌کرد نه موشک‌هایمان. صفحه رادارمان هم کامل سفید می‌شد. همه را از کار می‌انداخت. وقتی می‌خواستم سوخت‌گیری هوایی کنیم، خلبان تانکر به شوخی گفت «بشقاب‌پرنده نیست. ستاره سهیل است که تو اشتباهش گرفته‌ای!» گفتم باشد! خلاصه یکی دوبار بنزین گرفتیم و این‌شی هم هربار که رفتیم طرفش مثل تیر دور می‌شد. ناگهان دیدم صدای خلبان تانکر بلند شد که «رادار یک‌شی نورانی آمده کنار ما و نورش خیلی زیاد است. نمی‌توانم چیزی ببینم! بگویید این‌اف‌فوری که بالاست بیاید این را بزند!» من هم روی رادیو گفتم «داداش این ستاره سهیل است!» [می‌خندد]

* بالاخره معلوم نشد این‌شی چه بوده است؟

نه.

ادامه دارد...

نزدیک بود از دوره خلبانی در پاکستان حذف شوم 2
نزدیک بود از دوره خلبانی در پاکستان حذف شوم 3