چهارشنبه 7 آذر 1403

‌به خاطر این چشم‌ها یک روز «شهید» می‌شوی!

وب‌گاه تابناک مشاهده در مرجع
‌به خاطر این چشم‌ها یک روز «شهید» می‌شوی!

در تاریخ دفاع مقدس ملت ایران، انسان‌ها یا ابرمردهایی ظهور کردند که حصار تنگ زمین هیچ گاه آنان نتوانست در خود جای دهد، محمد ابراهیم همت، از جمله آن سرداران ابرمردی است که چشم زمین به چشم‌هایش حسودی ها کرد.

حاج ابراهیم همت از آن دست شهداست که هر چه درباره‌اش گفته و نوشته شود، باز هم سخنان تازه و نکاتی می‌توان از آنها به دست آورد. «تابناک» در آخرین گزارش از مجموعه روایات هفته دفاع مقدس، گزارشی از زندگی این سردار شهید محبوب را منتشر می‌کند.

شهید «محمد ابراهیم همت» در دوازدهم فروردین 1334 در «شهرضا»، یکی از شهر‌های استان «اصفهان» در خانواده‌ای مستضعف و متدین به دنیا آمد. در سال 1352 وارد دانشسرای اصفهان شد و پس از دریافت مدرک تحصیلی فوق دیپلم، به سربازی رفت. در حین سربازی و پس از آن، روی به مبارزه با رژیم طاغوت آورد و با گروه‌های مبارز مسلمان مرتبط شد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، همت فعالیت‌های خود را گسترش داد؛ «کمیته انقلاب اسلامی» را در «شهرضا» راه‌اندازی کرد و با کمک دوستانش، هسته اولیه «سپاه» شهر را شکل داد. در اواخر سال 1358، بر حسب ضرورت، به «خرمشهر» و سپس به «بندر چابهار» و «کنارک» و استان «سیستان و بلوچستان» رفت و به فعالیت‌های گسترده فرهنگی پرداخت.

در خرداد سال 1359 به منطقه «کردستان» فرستاده شد و بنا بر آماری که از یادداشت‌های آن شهید به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 1359 تا دی ماه 1360 (با فرماندهی مدبرانه او)، 25 عملیات موفق در خصوص پاک‌سازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ضد انقلاب داشته است. پس از آغاز جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید «همت» به صحنه کارزار وارد شد و در سالیان حضور در جبهه‌های نبرد، خدمات شایان توجهی از خود بر جای گذاشت و افتخارها آفرید. و اما به همراه شهید حاج احمد متوسلیان، تیپ محمد رسول‌الله (ص) را تشکیل داد و در عملیات «‌فتح‌المبین» مسئولیت بخشی از عملیات، به عهده این سردار دلاور بود. در عملیات پیروزمندانه «‌بیت‌المقدس» در سمت معاونت تیپ محمد رسول‌الله (ص) فعالیت کرد. با آغاز عملیات «‌رمضان» در تاریخ 1361/4/23 در منطقه «شرق بصره»، فرماندهی تیپ 27 حضرت رسول (ص) را بر عهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا هنگام شهادتش در سمت فرماندهی آن انجام وظیفه کرد. در «والفجر مقدماتی» مسئولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل «لشکر 27 حضرت محمد رسول‌الله (ص)، لشکر 31 عاشورا، لشکر 5 نصر و تیپ 10 سیدالشهدا (ع)» بود، بر عهده گرفت و سرانجام در عملیات خیبر، در جزیره مجنون و در هفدهم اسفند 1362، این جان ناآرام و شیدا، بهانه وصل به معبود را با ترکشی که بر پیکرش نشست، پیدا کرد و شهد دلنشین شهادت را لاجرعه سر کشید. خدایش با اولیا محشور گرداند. *س_ خاطرات از زبان خانواده و همرزمان شهید_س* در میدان بزرگ «شهر‌رضا» مجسمه بزرگی از شاه قرار داشت. ابراهیم و چند نفر از دوستانش نقشه کشیده بودند که در یک فرصت مناسب، مجسمه را پایین بکشند. ظهر روز تاسوعا، ابراهیم ناهارش را که خورد، به طرف میدان به راه افتاد. دوستانش را جمع کرد و گفت: «باید همین الآن مجسمه شاه را پایین بکشیم!». یکی از بچه‌ها رفت و با یک دستگاه ماشین سنگین برگشت. ابراهیم با سرعت از پایه مجسمه بالا رفت و طناب بلند و محکمی را دور گردن مجسمه پیچید. سر دیگر طناب به ماشین وصل شد و بعد ماشین حرکت کرد و ناگهان مجسمه تکان خورد، از جا کنده و با صدای مهیبی روی زمین افتاد و تکه تکه شد. آن روز بعد ا‌ز ظهر تکه‌های مجسمه شاه در دست مردمانی بود که برای عزاداری به میدان مرکزی شهر آمده بودند. رفته بود قم اعلامیه و نوار بیاورد، اما دیر کرده بود. منتظر و ناراحت نشسته بودم توی حیاط ببینم بالأخره کی می‌آید. یک دفعه دیدم در باز شد و با یک گونی پر از عکس و اعلامیه وارد شد. همین‌که چشمش به من افتاد، پرسید: «مادر خواب است یا بیدار؟» گفتم: «خواب است؛ چه اتفاقی افتاده؟» گفت: «هیچی؛ مأمورها بهم مشکوک شده‌اند و تا همین نزدیکی‌ها تعقیبم کرده‌اند. تو فقط برو پشت بام و مراقب کوچه باش ببین چه خبر است!» رفتم روی پشت بام و متوجه شدم پاسبان‌ها داخل کوچه مشغول پرس و جو هستند. آمدم پایین. دیدم در همین فاصله، گونی را با طناب از دیوار پشتی خانه آویزان کرده است. پرسیدم: «حالا می‌خواهی چکار کنی؟» گفت: «کاری ندارد، فقط کمک کن تا از دیوار بروم بالا». کمکش کردم. از دیوار کشید بالا و خودش را انداخت آن طرف. صداش آمد: «خداحافظ. من رفتم. گونی را هم با خودم بردم.» نماز ظهر را به امامت حاجی خواندیم. وقتی آماده نماز عصر می‌شدیم، روحانی به جمع‌مان اضافه شد. حاجی به محض این که از حضور یک روحانی در جمع اطلاع پیدا کرد، برگشت داخل صف مأمومین و گفت: «وقتی ایشان هستند، تکلیف از ما ساقط است.» اصرارهای آن روحانی هم مبنی بر این که دوست دارد نماز را به امامت حاجی بخواند، به جایی نرسید و بالأخره ما نماز عصر را به امامت ایشان خواندیم. بعد از نماز، قرار شد یکی دو تا مسأله شرعی گفته شود. در میانه‌های صحبت بود که حاجی یک‌دفعه افتاد. بچه‌ها جمع شدند دورش و بلندش کردند. دیدیم از شدت ضعف دیگر نمی‌تواند روی پا بند شود. دکتر که آمد، گفت: «ایشان در اثر کار زیاد و نخوردن غذا دچار ضعف شده است.» پس از نخستین دیدارش با امام راحل، حال غریبی پیدا کرده بود. تا مدت‌ها از یادآوری این دیدار سرمست می‌شد. همان‌روز وقتی از نزد امام برگشت، به شدت منقلب بود. پرسیدم: «مگر چه اتفاقی افتاده؟» گفت: «امام دست خود را بر سرم کشید.» بعد نفسی گرفت و گفت: «لحظه خیلی شیرینی بود؛ تا عمر دارم فراموشش نخواهم کرد.» لشکر محمد رسول‌الله (ص) در حال نقل و انتقالات قبل از عملیات بود. حاجی داشت برای بچه‌ها موقعیت منطقه را شرح می‌داد. کلمه‌ها خوب توی دهانش نمی‌چرخید. احساس کردم که ضعف تمام وجودش را گرفته است. یک‌دفعه زانوهایش لرزید؛ دستش را به دیواره سنگر گرفت و آهسته روی زمین نشست. دکتر را خبر کردیم. دکتر پس از معاینه، گفت: «به خاطر بی‌خوابی و غذا نخوردن، بدنش ضعیف شده است و حتما باید استراحت کند!» حاجی قبول نکرد. هر چه اصرار کردیم، نپذیرفت. می‌گفت: «در این شرایط نمی‌تواند به استراحت فکر کند!» بالأخره اجازه داد که یک سرم به دستش وصل کنند اما به این شرط که بتواند در همان حال عملیات را هدایت کند. در میان بچه‌ها مشهور بود که حاج همت کیلومتری می‌خوابد نه ساعتی. چون هیچ گاه وقت نداشت یک‌جا چهار یا پنج ساعت بخوابد، همه‌اش توی ماشین و در مسیرها می‌خوابید. مثلا وقتی از اندیمشک به اهواز می‌رفت، در بین راه صد کیلومتر می‌خوابید یا وقتی نیمه‌شب برای شناسایی به منطقه‌ای می‌ر‌فت، در طول راه چهل پنجاه کیلومتری می‌خوابید. یک شب، پیش از عملیات مسلم بن عقیل، به خانه آمد. سر تا پایش خاکی بود و چشم‌هایش قرمز شده بود. سرماخوردگی باعث شده بود سینوزیتش عود کند. دیدم رفت که وضو بگیرد. گفتم: «حالا که حالت خوب نیست، اول غذا بخور بعد نماز بخون!» گفت: «من با این‌همه عجله آمده‌ام که نمازم را اول وقت بخوانم دیگر!» وقتی ایستاده بود به نماز، دیدم از شدت ضعف دارد می‌افتد. رفتم ایستادم کنارش تا مواظبش باشم. در قلاجه بودیم، سال 1362، هوا خیلی سرد بود. رفتیم تمام اورکت‌هایی را که توی دوکوهه داشتیم، آوردیم برای بچه‌ها. حاج همت که آمد، دیدم یادم رفته برایش یکی کنار بگذارم. ماجرا را با یکی از بچه‌ها مطرح کردم. گفت: «‌من یکی دارم.» خوشحال شدم. رفتم به حاج همت گفتم: «حاجی یک اورکت برات نگه داشتیم!» گفت: «هر وقت دیدم تمام رزمنده‌ها صاحب اورکت شده‌اند، آن‌موقع من هم می‌پوشم!» یک بار که آمده بود «شهرضا» گفتم: «بیا این‌جا یک خانه برایت بخریم و همین‌جا زندگی‌ات را سر و سامان بده!» گفت: «حرف این چیزها را نزن مادر، دنیا هیچ ارزشی ندارد!» گفتم: «آخر این کار درستی است که دایم زن و بچه‌ات را از این طرف به آن طرف می‌کشی؟» گفت: «مادر جان! شما غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشینم است.» پرسیدم: «یعنی چه خانه‌ات عقب ماشینت است؟» گفت: «جدی می‌گویم؛ اگر باور نمی‌کنی بیا ببین!» همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک، دو قوطی شیرخشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر. گفت: «این هم خانه. می‌بینی که خیلی هم راحت است.» گفتم: «آخه این‌طوری که نمی‌شود.» گفت: «دنیا را گذاشته‌ام برای دنیادارها، خانه هم باشد برای خانه‌دارها!» عملیات خیبر بود. داشتیم می‌رفتیم دوکوهه. در بین راه، خبر رسید که امام پیام داده‌اند که جزیره مجنون باید حفظ شود. این پیام یک‌باره حاج همت را از این رو به آن رو کرد. من از عشق و علاقه او به امام خبر داشتم ولی تا آن روز چنین ندیده بودمش. هی تند تند راه می‌رفت، فکر می‌کرد و زیر لب می‌گفت: «‌امام پیام داده‌اند، باید یک کاری بکنیم!» بالأخره تصمیمش را گرفت و گفت: «‌باید خودمان را به دوکوهه برسانیم و چند گردان به منطقه اعزام کنیم.» او بعد از این پیام خورد و خوراک را بر خود حرام کرد و تا لحظه شهادت از حرکت و تلاش و جنب و جوش باز نایستاد. *س_خاطراتاز زبان همسر شهید_س* یک شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. بالای قله کوهی ایستاده بود و من از دامنه کوه او را می‌دیدم. در آن بلندی، خانه سفیدی را نشانم داد و گفت: «این خانه را برای تو می‌سازم. هر وقت آماده شد، دستت را می‌گیرم و می‌کشمت بالا!» وقتی قرار شد قبل از عقد صحبت‌هایمان را انجام دهیم، قسمم داد و گفت: «‌زندگی من باید همه چیزش برای خدا باشد. حالا هم شما را به خدا اگر مطمئن هستید که می‌خواهید با من ازدواج کنید، صحبت کنیم!» به حاجی گفتم: تنها درخواستی که از شما دارم، این است که برای عقد‌مان برویم پیش امام. سکوت کرد و جوابم را نداد. این سکوت یکی دو روزی طول کشید. وقتی بالأخره حاضر شد جوابم را بدهد، گفت: « شما هر تقاضایی به جز این داشته باشید، من انجام می‌دهم. اما از من نخواهید لحظه‌ای از عمر مردی را که تمام وقتش را باید صرف امور مسلمانان کند، به خودم اختصاص بدهم! من بر سر پل صراط، نمی‌توانم جواب این کارم را بدهم!» گفت: «‌حج که بودم، هر بار خانه خدا را طواف می‌کردم، شما را هم در کنار خودم می‌دیدم. آن موقع فکر می‌کردم این نفس من است که نمی‌گذارد به عباداتم برسم، اما بعد که برگشتم منطقه و دیدم شما اینجایید، ایمان پیدا کردم که آن حضور، قسمت من بوده که در طواف همراهم بوده!» حرف‌هایش که به این‌جا رسید، سکوت کرد. سکوتش طولانی شد. آن قدر طولانی که من فکر کردم دیگر صحبتی نیست و باید بروم. خودم را آماده می‌کردم خداحافظی بکنم که ایشان بار دیگر به حرف آمدند و گفتند: «‌احتمال این‌که من اسیر شوم یا مجروح خیلی زیاد است؛ و در این صورت شما خیلی آزار خواهید دید؛ آیا با این حال باز هم حاضرید با من ازدواج کنید؟» گفتم: «‌من آرم سپاه را خونین می‌بینم؛ من حتی به پای شهادت شما هم نشسته‌ام!» شبی که عقد کردیم، رفتیم خانه پدر حاجی. آن شب حاجی تا صبح گریه می‌کرد. گریه می‌کرد و قرآن می‌خواند. سوره «یس» را با سوز عجیبی می‌خواند. نماز صبح را که خواندیم، از من پرسید: «‌دوست داری الآن کجا برویم؟» گفتم: «‌گلزار شهدا!» سرش را به بلند کرد و رو به آسمان گفت: «خدایا شکر!» گفت: «‌همه‌اش می‌ترسیدم چیزی غیر از این بگویی!» چند ساعت در گلزار شهدا بودیم. حاجی دلش نمی‌آمد برگردیم خانه. از همه شهدایی که در آن‌جا بودند خاطره داشت. این خاطره‌ها را با شرح و تفصیل تعریف می‌کرد. بعد چیزهایی با خودش زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت. در آن صبح به یاد ماندنی، بارها به او حسودیم شد. همیشه سر این که اصرار داشت حلقه ازدواج حتما دستش باشد، اذیتش می‌کردم. می‌گفتم: «حالا چه قید و بندی داری؟» می‌گفت: «حلقه، سایه یک مرد یا زن در زندگی است. من دوست دارم سایه تو همیشه دنبال من باشد. من از خدا خواسته ام تو جفت دنیا و آخرتم باشی!» مهدی تازه چهل روزش شده بود که حاجی آمد دنبالمان و ما را با خودش برد جنوب. در آن‌جا، در منزل عموی حاجی ساکن شدیم. آن‌ها خودشان هم دو تا بچه کوچک داشتند و با همه محبتی که در حق من و مهدی می‌کردند، ما یک‌جورهایی احساس شرمندگی می‌کردیم. چون فکر می‌کردیم به هر حال آنها را به زحمت انداخته‌ایم. این مسأله را با حاجی در میان گذاشتم. او وقتی دید من از این مسأله چقدر ناراحتم، رفت بیرون و دو ساعت بعد با یک وانت برگشت. وسایلمان را که جمع کردیم، نصف وانت را هم نگرفت. خودمان هم سوار همان وانت شدیم و رفتیم به اندیمشک. وسایل را در یکی از خانه‌های بیمارستان شهید کلانتری خالی کردیم. وقتی مستقر شدیم، حاجی گفت: «کلید این خانه را یک ماه پیش به من داده بودند. اما من ترجیح می‌دادم به جای من و تو، بچه‌هایی که نیازشان بیش از ماست، از این‌جا استفاده کنند!» رزمنده‌ها تا چشمشان به حاجی افتاد، دوره‌اش کردند. در آغوشش گرفتند و بوسیدند. یکی‌شان، انگار پدرش را بعد از مدت‌ها دیده باشد، شانه حاجی را بوسید و با دل‌تنگی گفت: «‌این چند روزه که شما نبودید، سیل آمد و سنگرهامان را آب گرفت؛ خیلی اذیت شدیم!» حاجی نشست در میان حلقه رزمنده ها و با حوصله به حرف‌های همه گوش داد. آن‌قدر بین آن‌ها ماند و باهاشان حرف زد تا آرام شدند و قرار یافتند. وقت خداحافظی، یکی گفت: «‌حاجی ما را فراموش نکن!» همین که به پاوه رسیدیم، حاجی مستقیم رفت به سپاه برای پیگیری مشکلات آن بچه‌ها که به سنگرشان آب افتاده بود. اجازه نمی‌داد بروم خرید. می‌گفت: «‌زن نباید زیاد سختی بکشد!» ناراحت می‌شدم. اخم‌هام را که می‌دید می‌گفت: «فکر نکن که آوردمت اسیری؛ هرجا که خواستی برو.» می‌گفت: «‌اصلا اگر نروی توی مردم، من ازت راضی نیستم. اما چیزی که ازت می‌خواهم این است که فقط گوشت نخر، چیزهای سنگین نخر که خسته شوی. این‌ها را بگذار من انجام بدهم!» می‌خواستم سفره بیندازم که حاجی دستم را گرفت. گفت: «‌وقتی من می‌آیم، تو باید استراحت کنی! من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم!» گفتم: «‌من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم! یک روز می‌گفتی می‌خواهی زنت چریک باشد، حالا می‌گویی از جایم تکان نخورم!» شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره. سرش پایین بود. با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت: «‌تو بعد از من سختی‌های زیادی می‌کشی. پس بگذار لااقل این یکی دو روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم!» از جمله مواقعی که نسبت به حاجی حسادت می‌کردم، لحظاتی بود که مشغول عبادت می‌شد. صدای اذان را که می‌شنید، سرگرم هر کاری که بود، رهایش می‌کرد و آرام و بی‌صدا می‌رفت و مشغول نماز می‌شد. نیمه‌شب‌ها بلند می‌شد، وضو می‌گرفت و برای این‌که مزاحم خواب ما نباشد، می‌رفت به یک اتاق دیگر. در آن لحظات من اگر بیدار بودم، صدای ناله‌های آرامش را می‌شنیدم؛ صدایی که خیلی آرام بود. برای همه سؤال شده بود که چه طور حاجی با این‌که همیشه در خط مقدم جبهه است و جلوی گلوله دشمن، حتی یک خراش کوچک هم برنمی‌دارد. تا آن‌جا که من یادم می‌آید فقط در عملیات «والفجر چهار» بود که یک ناخنشان پرید. یک روز من به شوخی این مطلب را به حاجی گفتم. خندید. گفت: «اسارت و جانبازی، ایمان زیادی می‌خواهد که من آن را در خودم نمی‌بینم. برای همین از خدا خواسته‌ام شهادت را نصیبم کند؛ آن‌هم فقط روزی که جزو اولیائش پذیرفته شده باشم.» بیشتر نیمه‌شب می‌آمد و سپیده صبح می‌رفت. همیشه، با وجودی که خستگی از سر و رویش می‌بارید، سعی می‌کرد در کارهای عقب افتاده خانه کمکم کند. یک شب خیلی دیر به خانه آمد. من تمام روز را از بچه‌ها مراقبت کرده بودم. مصطفی شیر خواره بود؛ مهدی هم تازه پاگرفته بود و دائم پشت سرم راه می‌افتاد. برای همین بیشتر کارهایم مانده بود برای آخر شب که بچه‌ها خوابند. وقتی آمد، داشتم خودم را آماده می‌کردم برای شستن لباس‌ها که گفت: «‌اجازه بده من این‌کار را بکنم!» قبول نکردم. هر چه اصرار کرد، کوتاه نیامدم. گفتم: «خسته‌ای تو؛ برو استراحت کن!» رفتم داخل حمام و مشغول شستن شدم. چند دقیقه بعد در حمام زده شد. بازکردم و حاجی را با یک لیوان آب پرتقال جلوی در دیدم. لبخندی زد و گفت: «شرمنده‌ام! حالا که قرار است لباس‌ها را بشویی، بگذار گلویت خشک نباشد!» لیوان را گرفتم و گفتم: «حالا برو با خیال راحت بخواب!» حاجی رفت. مقداری از لباس‌ها را که شسته بودم، گذاشتم بیرون حمام. وقتی شست و شوی بقیه لباس‌ها هم تمام شد و از حمام بیرون آمدم، دیدم حاجی دارد لباس‌های شسته شده را روی طناب پهن می‌کند. آن شب برای اولین بار دیدم که گوشه چشم‌هایش چروک افتاده، روی پیشانی‌اش هم. همان‌جا زدم زیر گریه. گفتم: «چی به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده‌ای؟» حاجی خندید، گفت: «فعلا این حرف‌ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده‌ام خانه. اگر فلانی بفهمد کله‌ام را می‌کند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین این‌جا، باهات حرف دارم.» نشستم؛ گفت: «تو می‌دانی من الان چی دیدم؟» گفتم: «نه!» گفت: «من جدایی‌مان را دیدم!» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه‌های لوس حرف می‌زنی!» گفت: «نه، تو تاریخ را نگاه کن! خدا هیچ وقت نخواسته عشاق، آن‌هایی که خیلی دل‌بسته هم هستند، با هم بمانند.» دل ندادم به حرف‌هاش. ماجرا را به شوخی برگزار کردم. گفتم: «یعنی حالا ما لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت: «من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم، تو شوخی کردی! من امشب می‌خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترک‌مان یا خانه مادرت بوده‌ای، یا خانه پدری من. نمی‌خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می‌گویم خانه «شهرضا» را آماده کند، موکت کند که تو و بچه‌ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید.» من ناراحت شدم، گفتم: «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان، حالا...» حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می‌زند، گفت: «نه، این‌طورها هم که نیست، من دارم محکم کاری می‌کنم، همین!» گفتم: «‌به خاطر این چشم‌ها هم که شده، تو بالاخره یک روز شهید می‌شوی!» چشم‌هایش درخشید، پرسید: «‌چرا؟» یک‌دفعه از حرفی که زده بودم، پشیمان شدم. خواستم بگویم «ولش کن! حرف دیگری بزنیم!»، اما نگاهش یک جوری بود که نتوانستم این را بگویم. بعد خواستم بگویم «در همه نمازهایم دعا می‌کنم که تو بمانی و شهید نشوی!» اما باز نشد. چیزی قلنبه شده بود و راه گلویم را گرفته بود. آهی کشیدم و گفتم: «‌چون خدا به این چشم‌ها هم جمال داده هم کمال. چون این چشم‌ها در راه خدا بیداری زیاد کشیده‌اند و اشک‌های زیادی ریخته‌اند.» صبح، راننده با دو ساعت تأخیر، آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر!» حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد: «برادر من! مگر تو نمی‌دانی آن بچهها تو منطقه چشم انتظار ما هستند؟ مگر نمی‌دانی من نباید آن‌ها را چشم به راه بگذارم؟» حقیقتش من از این اتفاق کمی خوشحال شدم. راننده رفت ماشین را تعمیر کند و ما برگشتیم خانه. اما، او انگار دلش را همراه خودش به خانه برنگرداند. دلش از همان دم در رفته بود پیش رزمنده‌هاش. دوست نداشت وقتی را که باید در کنار رزمنده‌ها بگذراند، در جای دیگری باشد، حتی اگر آن جای دیگر، خانه خودش باشد. داخل خانه که شدیم، یک دفعه برگشت و گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می‌شود وابستگی‌ام به شماهاست. روزی که من مسئله شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است!» نشسته بود گوشه اتاق و ساکت بود. من هم ساکت بودم. تنها صدایی که گاهی توی اتاق می‌پیچید، صدای به هم خوردن اسباب‌بازی‌های مهدی بود. داشت بازی اش را می‌کرد و ذوق می‌کرد. مهدی یک‌دفعه بلند شد و رفت طرف حاجی. حاجی صورتش را از مهدی برگرداند و نگاهش را دوخت به دیوار کناریش. آمدم بگویم «چرا با بچه این‌جوری می‌کنی!»، دیدم چشم‌هاش تر است و لب‌هاش می‌لرزد. دل من هم لرزید. حس کردم این بار آمده که دیگر دل بکند و برود. حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود. اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود. یکی، دو ماه قبل از شهادتش، در اسلام‌آباد این دفترچه را دیدم. نام سیزده نفر در آن ثبت شده بود و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود. پرسیدم: «این چهاردهمی کیه؟ چرا ننوشته‌ای؟» گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی!»
‌به خاطر این چشم‌ها یک روز «شهید» می‌شوی! 2
‌به خاطر این چشم‌ها یک روز «شهید» می‌شوی! 3
‌به خاطر این چشم‌ها یک روز «شهید» می‌شوی! 4
‌به خاطر این چشم‌ها یک روز «شهید» می‌شوی! 5