5 باب مظلومیت «فرهنگ»/ سرنوشت تلخ مدیریت فرهنگ ایرانی در دهه 90
سالها زمان لازم است تا تاثیر اتفاقات دهه 90 بر فرهنگ عمومی جامعه ایران عیان شود. مدیریت فرهنگی کارنامه روشنی ندارد و یکی از تلخترین رویدادهای این دهه آن چیزی است که بر سر فرهنگ رفته است.
سالها زمان لازم است تا تاثیر اتفاقات دهه 90 بر فرهنگ عمومی جامعه ایران عیان شود. مدیریت فرهنگی کارنامه روشنی ندارد و یکی از تلخترین رویدادهای این دهه آن چیزی است که بر سر فرهنگ رفته است.
خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ - حمید بوالی: بحثها درباره مظلومیت فرهنگ در عرصه مدیریت به اوج رسیده است. واضح است که هماینک دولت برنامهای مشخص برای فرهنگ ندارد و بزرگترین حامیان سابق و همچنان برقرار دولت نیز معتقد به بیگانگی فرهنگ با دولت مستقر هستند. اما آیا این دولت واقعا کاری با فرهنگ ایرانی نداشت؟ و آیا همه آن اتفاقی که بر سر فرهنگ در دهه 90 آمده است محدود به کارکردهای دولتی بوده است؟ در این باره بیشتر گفتگو میکنیم.
یک: دوگانه آرمان / زندگی در شب برجام
در شب تاریخی توافق ایران با چند قدرت جهانی بر سر مسئله هستهای؛ گروههایی از مردم دسته دسته در بخشهایی از مناطق شمالی تهران به خیابانها ریختند و شروع به جشن و پایکوبی کردند. از بین همه تصاویر آن شب یک تصویر به شدت مشهور و ماندگار شد. یک مرد تنومند وسط جماعتی که مشغول پایکوبی بودند میرقصید. بر روی تیشرت کمی تنگ مرد، پرچم آمریکا در درون یک قلب به چشم میخورد. ظاهرش نمیخورد اما او احتمالا مطلعترین فرد از اتفاقاتی بود که در حال رخ دادن بود. چیزی به نام برجام به ادبیات زندگی ایرانیها وارد شده بود و بزرگترین پروژه دولت دهم و یازدهم؛ یکی از بزرگترین پروژههای تاریخ بعد از انقلاب وارد فاز عملیاتی شده بود.
این توافق بزرگ سیاسی و اقتصادی به همان نسبت بزرگیاش در عرصه روابط بینالمللی ایران با سایر کشورها؛ بیآنکه دستاندرکاران و پدیدآورندگان ایرانیاش بدانند با بزرگترین پیوست فرهنگی دوران جدید زندگی ایرانیها همراه بود: انتخاب زندگی یا آرمان. دوگانه بزرگ رؤیای آمریکایی.
پیش از آن رئیسجمهور ایران در تبلیغات پرتنش انتخاباتی یک بار در جملهای که بعدها بسیار مشهور شد گفته بود که تمام تلاشش این است که هم چرخ زندگی ایرانیها بچرخد و هم چرخ سانتریفیوژها. اما برجام یک نتیجه فرهنگی واضح بیشتر نداشت. همانی که مرد تنومند بنفش پوش آنشب متوجهش شده بود؛ همانطور که 8 سال پیش در بنغازی شهر تازه آزاد شده لیبی متوجه شده بودند. آنها علیه فعالیتهای فرهنگی خانه آمریکا در این کشور به جوش آمده بودند و پرچم آمریکایی را آتش زده بودند که رویش عکس مرلین مونرو بود. اهدایی خانه فرهنگ آمریکا به لیبیاییها. مونرو یکی از مشهورترین ستارههای آمریکایی هالیوود بود که صنعت مد را به شدت تحت تأثیر قرار داده بود و از بازیگران درجه یک سیاست رؤیای آمریکایی بود. رویایی که ادعایش این است که آرمانی جز زندگی ندارد و هر آنچه مزاحم و اذیتکننده زندگی راحت است را با خشونت میراند.
برجام یک نتیجه فرهنگی واضح بیشتر نداشت. همانی که مرد تنومند بنفش پوش آنشب متوجهش شده بود؛ همانطور که 8 سال پیش در بنغازی شهر تازه آزاد شده لیبی متوجه شده بودند. آنها علیه فعالیتهای فرهنگی خانه آمریکا در این کشور به جوش آمده بودند و پرچم آمریکایی را آتش زده بودند که رویش عکس مرلین مونرو بود. اهدایی خانه فرهنگ آمریکا به لیبیاییها ما با دولتی مواجه شده بودیم که بی آنکه حرفی از فرهنگ بزند در حال تغییر یکی از اساسیترین شاهراههای فرهنگی انقلاب ایران در افکار عمومی بود. دولت مسیر بازی را عوض کرده بود و هر آنچه که امروز در باب دولت زیستی حسن روحانی میگویند اوجش در همان پروژه هماکنون شکستخورده بود.
این بزرگترین تغییر فرهنگ ایرانیها در دو دهه اخیر بود. اگر چه تا پیش از این نیز طرفداران دوگانهسازی آرمان / زندگی تلاش فراوانی کرده بودند تا گزاره جبر انتخاب یکی از آنها را ترویج بدهند اما آن شب حتی مخالفان قبلی برجام نیز به دلارهایی میاندیشیدند که قرار بود به زودی با چمدانهای اختصاصی اوباما به ایران بیاید و دوره گشایش آغاز شود. ظاهر گزاره مشخص بود: در دنیای فعلی اگر میخواهید زندگی خوش و راحتی داشته باشید هر چه مزاحم زندگی است اعم از آرمانها و ایدئولوژیهای فرهنگی را را رها کنید. یا اینکه آرمان را انتخاب کنید و سختی و قحطی و بدبختی بکشید.
تکپروژه دولت روحانی اساسا در حال به رو آوردن همه زمزمههای عامهپسندانه سالهای اخیر بود: ما چه کار دنیا داریم؟ کلاه خودمان را نگه داریم که باد نبرد.
ماچرا واضح بود و ما با پروژه برجام رسما وارد یک وضعیت تقدس زندگی صرف شده بودیم. این روندی بود که از دوران پس از جنگ در تاریخ سیاسی و اجتماعی و فرهنگی ایران آغاز شده بود و حالا با پروژه برجام به اوج نمایشش رسیده بود. دوران تقدس زندگی صرف؛ دوران سیاست زیستی، پایان آرمانها و ایدئولوژیهای مزاحم زندگی، ادعای سپردن مدیریت و اداره امور به نخبگان و متخصصان، سامان دادن به امنیت و دغدغههای عینی شهروندان و نهایتا محدود کردن همه سیاستها و برنامهریزیها و تلاشها به این گزاره: «شهروندان جامعه به راحتی زندگی کنند» بود. این سیاست نه به طور ضمنی که به صورت صریحی معتقد است که اگر میخواهید به راحتی زندگی کنید آرمانهای تغییر دنیا را رها کنید و به زندگی خودتان در هر سطحی چه فردی چه اجتماعی بچسبید. در این شیوه از اداره جامعه مدیریت سیاستزدایی شده است و هر مانعی برای زندگی راحت از قبیل یک آرمان جمعی و مشترک، هر ایدئولوژی که بخواهد روند زندگی راحت و خوش و خرم را به مشقت و سختی بیندازد، به راحتی به کنار گذاشته میشود. این دو بعد به راحتی همدیگر را خواهند پوشاند. واضح است که به محض اینکه ایدئولوژیها و آرمانهای بزرگ را باطل بشماریم، تنها چیزی که باقی میماند، اداره کارآمد زندگی است (و واضح است که در این صورت، در شرایطی که همه راههای انسجام و شوربخشیدن به جامعه به کناری رفته است و ایدئولوژیها و آرمانهای قوامبخش و تحرکبرانگیز جامعه مردود شمرده شده است، تنها راه شوربخشیدن به جامعهای که تحقق منافع عینی جامعه، سرلوحهاش است، سیاست «هراس» است. ترس از جنگ، ترس از رکود اقتصادی، ترس از دیوار کشیدن خیابانها و... که هراس، ثمره مستقیم حذف آرمان و ایدئولوژی است.)
اما آیا واقعا زندگی با آزاد شدن از دست آرمانهای بزرگ راه بهتر شدن را میپیماید؟ این یک فریب آشکار است. نهایت سر سپردن به دیدگاهی که بر تقدس زندگی صرف پامیفشارد و از آن در مقابل کوچکترین تهدید از جانب قدرتهای متعالی و آرمانها و ایدئولوژیهای بزرگ برهمزننده آسایش محافظت میکند، زندگی ملالآور و نظارتشدهای است که همه ما در آن بیدردانه و در امن و امان به طرز کسلکنندهای زیست خواهیم کرد.. این مازاد زندگی است که زندگی را قابل زیستن میکند و اگر مازاد زندگی، آرمان، ایدئولوژی و هر هدف بزرگی از زندگی حذف شود، آنچه باقی میماند، یک منظره بیروح انتزاعی است از زندگی که فقط مثل سایه، کش میآید. چیزی که دیگر عملا نامش زندگی نیست و به این ترتیب بزرگترین قربانی این نوع نگاه به زندگی، در واقع خود زندگی است.
نهایت سر سپردن به دیدگاهی که بر تقدس زندگی صرف پامیفشارد و از آن در مقابل کوچکترین تهدید از جانب قدرتهای متعالی و آرمانها و ایدئولوژیهای بزرگ برهمزننده آسایش محافظت میکند، زندگی ملالآور و نظارتشدهای است که همه ما در آن بیدردانه و در امن و امان به طرز کسلکنندهای زیست خواهیم کرد.. این مازاد زندگی است که زندگی را قابل زیستن میکند استراتژی بقاگرای روحانی؛ آشکارا به جنگ با آرمانهای حمایت از مستضعفین؛ رهایی دنیا با عدل و داد، شنیدن صداهایی که در رسانههای جریان اصلی دیده نمیشود و... برخاسته بود و این جنگ که با حمایت بسیار قوی رسانهها و مراجع فکری جدید جامعه همراه بود (فقط به شبکههای اجتماعیای نگاه کنید که پایبند این سیستم بودند و همچنان ماندهاند و چه کردند) بخشی از افکار عمومی را به کلی تغییر داد.
برجام امروز طبق پیشبینیها شکست خورده است اما آن سیاست فرهنگی جاافتاده در ذهن ایرانیها تغییری کرده است؟ بعید میدانم که یک دهه تلاش دولتی با حمایت همه جانبه سلبریتیها و رسانههای غیررسمی و سینما و تئاتر و موسیقی و... به این زودیها تغییر کند. راههای فرار زیادی وجود دارد. از جمله اینکه ما باید با ترامپ هم مذاکره میکردیم.
به این ترتیب تمام تلاش دولت مستقر برای باز کردن باب گفتگو؛ استفاده از ابزار دیپلماسی؛ نرمش قهرمانانه و یا هر اسم دیگری که رویش گذاشته شد منجر به یک نتیجه فرهنگی بسیاربسیار مهم شده بود: باید بین آرمان یا زندگی؛ یکی را انتخاب کنید. و این همان گزارهای بود که انقلاب سال 57 علیه آن برخاسته بود.
دو: دولت حاشیه
3 سال پیش در یکی از شبهای گرم اما طوفانی بهاری؛ در یکی از بزرگترین سالنهای تهران که بعد از برگزاری اجلاس سران کشورهای اسلامی به نام سالن اجلاس سران معروف شده است؛ جمعی از اهالی فرهنگ و هنر به افطاری رئیسجمهور روحانی رفتند. یک مراسم افطاری که حاشیههایش پیش از شروعش آغاز شده بود. تعدادی از سینماگران با انتشار تصاویر دعوتنامههای دفتر رئیسجمهوری اعلام کرده بودند که این مراسم را تحریم خواهند کرد. اما تعداد قابل توجهی از سینماگران نیز در این مراسم حضور پیدا و پیش از آغاز شروع صحبتهای آقای روحانی، سخنرانی کرده بودند. نکته مشترک دو سخنران سینمایی حاضر، تقاضا برای بازگشت بهروز وثوقی، بازیگر فیلمهای قبل از انقلاب به ایران بود. این نکته مشترک سرانجام با اهدای نامهای که در آن بهصورت رسمی، تقاضای بازگشت بهروز وثوقی در آن تکرار شده و به امضای بیش از 100 نفر از سینماگران رسیده بود تکمیل شد.
به این ترتیب، حالا سینماگران ایرانی در رسمیترین تریبونی که در جمهوری اسلامی پیدا کرده بودند، مهمترین تقاضایی که داشتند را به عالیترین مقام رسمی اجرایی کشور اعلام میکردند: بازگشت یک هنرپیشه فیلمفارسیهای قبل از انقلاب که در همین چند سال نیز در یک فیلم حساسیت برانگیز دیگر به نام «فصل کرگدن» ایفای نقش کرده بود. این یک نشانه درجه یک بود. در حالی که اکثر فعالیتهای فرهنگی در ایران به دلایل ساختاری مثل بودجه و قوانین آزاردهنده دچار مشکل بود؛ اهالی فرهنگ در شبی که روحانی بیصبرانه ساعتش را نگاه میکرد خواست جمعی شأن را اینگونه تقلیل داده بودند. روحانی احتمالا آن شب به پنکه مخصوصش نیازی پیدا نمیکرد؛ خیالش راحت بود. مسیر 5 ساله او برای حاشیهسازی حالا حاشیه امنی توسط خود اهالی فرهنگ پیدا کرده بود و مسیر دولت روحانی در تقلیل فرهنگ به حاشیههای جنجالساز به موفقیت چشمگیری دست یافته بود.
روحانی این مسیر را از انتخابات شروع کرده بود. جایی که در مناظره از اصغر فرهادی سخن گفته بود و در فیلم تبلیغاتی مشهورش؛ وقتی صندلی جلوی یک اتومبیل نشسته بود و نام شجریان را از دوربین مستقر شده در پشت ماشین میشنید نیمخیز میشد و میگفت گوش میکنیم اغلب اوقات و صحنه کات میخورد به تصاویری از شهر تهران با قطعهای شور آور از آلبوم گلبانگ شجریان.
فرهنگ برای این دولت در این حاشیهها خلاصه شد و روحانی و تیمش از همان ابتدا مسیرشان را بر سر مسئله فرهنگ مشخص کرده بود: مفری برای فرار از گیر افتادن در بنبستهای سیاسی. مسیری که نهایتش به وزیری عالم و وارسته رسیده است که همهچیز دان است؛ خوب بلد است توئیت بزند؛ اما به اجرا که میرسد معلوم نیست کجاست.
در تمام 7 سال صدارت روحانی بر دولت ایرانی، هر جا که بنبستهای سیاسی او و دولتش را گیر میانداخت به ناگاه حاشیهای فرهنگی بالا میآمد و معادلات را به سرعت تغییر میداد. روزگاری اصغر فرهادی، روزگاری تکخوانی زنان؛ روزگاری سگهای زرد و روزگاری ایستادگی در مقابل فیلترینگ، روزگاری حاشیههای ایجاد شده در جشنوارههای فجر و روزگاری مسئله خانه سینما؛ روزگاری بودجه صداوسیما؛ روزگاری سند 2030؛ روزگارش پوشش زنان در جشنها و روزگاری ورود زنها به استادیومهاو.... حاشیهسازان کارشان را خوب بلد بودند.
در تمام 7 سال صدارت روحانی بر دولت ایرانی، هر جا که بنبستهای سیاسی او و دولتش را گیر میانداخت به ناگاه حاشیهای فرهنگی بالا میآمد و معادلات را به سرعت تغییر میداد.
فارغ از اینکه چه پاسهای گلی به این دولت حاشیه ساز داده شد و چه کسانی زمینههای حاشیهسازی برای این دولت را فراهم کردند، دولت روحانی یک جنگ فرهنگی بزرگ و نابرابر را به جنگ میان حاشیهها تبدیل کرده بود. حالا انگار روزگار حاشیههای فرهنگی هم به سر آمده است. دولت حالا دیگر به آنها نیز احساس نیاز نمیکند؟
سه: کلاس جملهسازی با جملات رهبری
روزگاری نه چندان دور یک خبرنگار جسور در یک خبرگزاری معظم دست به کاری بزرگ زد. در مجلسی که اکثریت آن به دست اصولگراها بود با نمایندگان کمیسیون فرهنگی مجلس تماس گرفت و از آنها سوالات سادهای درباره آخرین فیلمی که دیدهاند آخرین رمانی که خواندهاند و آخرین محصول فرهنگی که مصرف کردهاند پرسید. مصاحبهها خیلی زود نقل محافل رسانهای آن دوران که هنوز از تلگرام و اینستاگرام خبری نبود شد و به همین ترتیب به زودی از خروجی آن خبرگزاری حذف شد. پاسخدهندگان به سوال که شأن و اعتباری برای خود داشتند در پاسخ به فیلمها و رمانها و محصولات فرهنگی استفاده شده توسط خودشان میماندند. یکی از آژانس شیشهای محصول بیست سال پیش سینمای ایران به عنوان آخرین فیلمی که دیده سخن میگفت؛ دیگری معلوم شده بود که پس از انقلاب سینما نرفته است. آن دیگری فرق رمان و زندگینامه را نمیدانست. یکی از قرآن کریم به عنوان تنها محصول فرهنگی استفاده شدهاش نام میبرد و دیگری که حتما تصور میکرد از بقیه زرنگتر است نام رهبری را وسط میکشید:
- چه فیلمی را دوست داشتهاید؟
- همان فیلمی که رهبر انقلاب هم دوست داشتهاند
این کمیسیونی بود که قرار بود متولی امور فرهنگی در مجلس باشد و مطابق یک سنت همیشگی کسانی که به دیگر کمیسیونها راه نیافته بودند اینجا جای گرفته بودند. وظیفه آنها چه بود؟ با رندی رسانهها و آدمهای بیرون از مجلس به مترسکی تبدیل شده بودند برای توقیف فیلمها یا کتابهای ندیده و نخوانده و تهدید وزرای فرهنگی به استیضاح در صورت تخطی کردن از اتاق فکرهایی که بیرون از مجلس مشغول حاشیهسازی به شکلی دیگر بودند.
ماجرا چندان عجیب نبود. چیزی شبیه به جملهسازیهای برخی از خطیبان جمعه از سخنان آن هفته رهبری که هر جمعه تکرار میشد. چیزی شبیه به طرحهای اخیری که بیخردی برخی و فرصتطلبی برخی دیگر به عنوان کارنامه مجلس جدید در حال رو کردن هستند. طرح ازدواج اجباری؛ طرح ختم هر روزه قرآن؛ تغییر اسم فرودگاه امام مهرآباد به فرودگاه سردار سلیمانی و...
سیاست کسانی که در دهه 90 از لحاظ سیاسی در نقطه مقابل روحانی قرار میگرفتند از لحاظ کارکرد فرهنگی تفاوت چندانی نداشت. سیاست تهدیدمحوری که کار فرهنگی را صرفا در تهدید دیدن هر گونه تغییر فرهنگی میدید نتیجه چندانی برای فرهنگ عمومی جامعه ایرانی نداشت و بدون متولی گذاشتن فرهنگ؛ همانی که این روزها از آن به مظلومیت فرهنگ یاد میکنند نتیجهاش رسوخ سردرگمی به لایههای پایینتر اجتماع بود. وحید جلیلی مدیر مرکز مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی روزگاری میگفت ما را به شهرستانهای کوچک دعوت میکنند. آنجا گزارش اقدامات فرهنگی خودشان را میدهند. گزارشی که فراتر از اینها نیست: در درسترس قرار دادن 500 گیگ فیلم علیه شیطان پرستی؛ جزوه و مقاله علیه فراماسونرها در ایران. اولویتهای دستدهم فرهنگی اینگونه در سطح خرد تبدیل به اولویتهای درجه یک شده بود.
جلیلی در همین گفتگو گفته بود که آرزو دارد که یک خطیب نماز جمعه یک فیلم سینمایی روی پرده یا کتاب تازه منتشر شده را تبلیغ کند.
چهار: فرهنگ کارتابلی
چیزی از فرهنگ کارتابلی شنیدهاید؟ شاید توضیح آن با اشاره به یک مصداق بسیار مهم راحتتر باشد. ما برای بزرگترین شخصیت تاریخ معاصر ایران چه کردیم؟ کار فرهنگی ما در معرفی امام به نسل جدید ایرانیها و به دنیا چه بوده است؟
9 سال پیش، در روزهای منتهی به سالگرد پیروزی انقلاب ایران در سال 57، در دهه فجر سال 90 مغز متفکر بخشی از مدیریت فرهنگی نظام که مسئولیت طراحی برنامههای دهه فجر آن سال را بر عهده دارد مثل هر سال چندی مانده به آغاز روزهای دهه فجر فعال میشود. ساعتها برنامه ریزی و فکر و مشورت حاصلش میشود این: ماکتی دو بعدی در ابعاد واقعی از امام خمینی با مقوا و چسب تهیه میشود، عدهای از مقامات مسئول دعوت میشوند؛ هواپیمایی شبیه به آن هواپیمایی که امام را از فرانسه به ایران آورد پیدا میکنند؛ ردیف سربازان تشریفات و مسئولان کشوری و لشکری صف میکشند برای استقبال. دو سرباز تشریفات بالای پلهها میروند، ماکت امام را از پلهها پایین میآورند و بعد ماکت را داخل یک اتاق میبرند و آن را وسط اتاق میگذارند و وزیر و نماینده و مقام مسئول مینشیند دور هم حتما به گوش دادن به سخنان ماکت امام.
ساعتها برنامه ریزی و فکر و مشورت حاصلش میشود این: ماکتی دو بعدی در ابعاد واقعی از امام خمینی با مقوا و چسب تهیه میشود، عدهای از مقامات مسئول دعوت میشوند؛ هواپیمایی شبیه به آن هواپیمایی که امام را از فرانسه به ایران آورد پیدا میکنند؛
عکسها مثل بمب در رسانههای خارجی منفجر میشود و مایه مضحکهای بزرگ. دو سال بعد دوباره همین اتفاق دقیقا با همین تفاصیل در مشهد و فرودگاه آن شهر اتفاق میافتد. از مغزهای متفکر مدیریت فرهنگی در ایران، تکرار دوباره آن اتفاق بعید نیست. امروز اگر نام امام خمینی را به زبان فارسی یا انگلیسی در گوگل سرچ کنید. در بین پنجاه، شصت عکس اول حتما عکسی هم از این شاهکار بینالمللی در تبلیغ و بزرگداشت امام خمینی پیدا میکنید. این اتفاق تاریخی و ماندگار میشود.
ناچاریم غمگینانه اعتراف کنیم که بیشتر تلاش همه این نزدیک به سی سال در رسانههای رسمی و توسط برخی آدمهای مرتبط و منتسبین به امام و بیشتر نهادها و موسساتی که در تعریف وظیفه و فلسفه وجودیاش پراکندن آرمان امام ذکر شده است؛ برای گنجاندن آدم غیرقابل تعریفی به نام «امام خمینی» در چارچوبهای ذهنی رسمی و اتوکشیده و یکطرفه؛ به نتیجهی آلودهای جز محدود کردن طیف مخاطبان آرمانی امام در تمام دنیا و به خصوص در ایران منجر نشده است. مساله دقیقا در همینجاست که در مورد آدمی صحبت میکنیم که اصولا چارچوبپذیر نبود و اساسا برای قیام علیه چارچوبهای ناعادلانه و غیرانسانی تحمیلشده به پاخاسته بود. مسئولین و مدیریت فرهنگی ایرانی، در همه این سالها تلاش ویژهای در گنجاندن امام در چارچوبهای اداری از پیش تعیین شده و بیجان داشتهاند و آرمان امام به این شیوه تبلیغ، سوگوارانه در داخل ایران در حال تبدیل به کلیشههای بدون روح عادی است زیر انبوهی از همایشها و کنفرانسها و جایزهها و بخشنامهها و فکسها و نامههای اداری...
آدمهای بیآرمان بزرگترین بانیان تبلیغ آرمانهای انقلاب ایران شدهاند و نیاز به یک انقلاب اداری بزرگ در عرصه تبلیغ روزبهروز بیشتر حس میشود. آن افتضاح رسانهای 9 سال پیش نتیجه سپردن کار به آدمهای حقوقبگیر پشت میزنشین ساعت پرکنی بود که وقتی 14 خرداد میرسد از دو روز قبل لباس سیاه میپوشند و ضربالمثل رایجشان در هنگام مواجهه با افغانها، پاکستانیها، سوریها و فلسطینیها این است: "چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است."جای خوشبختی است که عملکرد مدیریت فرهنگی ایرانی، آنقدرها هم که خودش توهم میکند بر آدمهای خارج از مرزهای ایران تأثیری نداشته است و البته که حالا دیگر با اطمینان میتوان گفت که جای خوشبختی است که عملکرد مدیریت فرهنگی ایرانی روی خود ایرانیها هم تأثیر چندانی نداشته است و هنوز دایره وسیع دوست داشتن خمینی به تنگی بودن در بخشی از یک جناح سیاسی یا یک طبقه اجتماعی محدود نشده است.
آدمهای بیآرمان بزرگترین بانیان تبلیغ آرمانهای انقلاب ایران شدهاند و نیاز به یک انقلاب اداری بزرگ در عرصه تبلیغ روزبهروز بیشتر حس میشود بخشی از فرهنگ نیز در چنگال بانیان فرهنگ کارتابلی گیر افتاده است. فرهنگی که با پر کردن کارتابل نتیجهاش را گرفته است.
پنج: مردم اما ایستاده اند
رأی ساکنین یک روستای کوچک در کرمان در اغلب انتخاباتهای دوران بعد از انقلاب صورت عجیبی داشته است. هیچ اختلافی بین رأی دهندگان وجود نداشته است و همیشه؛ صددرصد آرای این روستا به یک نفر یا یک لیست در صندوق رأی ریخته شده است. با چند روز گشت و گذار در این روستا متوجه رمز و راز ماجرا میشوید.
آشیخ از قبل از انقلاب ساکن این روستا بوده است. انقلاب که میشود انواع و اقسام پستهای دولتی است که به او پیشنهاد میشود. اما قبول نمیکند. یک وانت می خرد و آن وانت حالا دیگر مشهور شده روستا، میشود باعث و بانی آبادانی و عمرانی روستا. شیخ همه زندگیاش را روی این روستا میگذارد و در حالی که بارها میخواهند مرکزنشینش کنند روی برمی تابد و همان روستا را جمهوری اسلامی خود میداند. شیخ حالا پیر شده است. اما پیر و جوان ندارد همه گرد او میچرخند و وقت رأی دادن یا هر کار دیگری که بشود گوششان به دهان شیخ است. شیخ جوانها را عروس و داماد میکند. دست بیچارهها و مستضعفین را میگیرد. دزدی و فساد در روستای شأن راه ندارد و اینگونه است که رؤیای انقلاب 57 در این منطقه تحقق یافته است.
راه و رسم آشیخ اما نه تنها از سکه نیفتاد بلکه جوانان پیروی در سرتاسر کشور یافت. این مردماند که همچنان پرچم فرهنگ انقلابی را نگه داشتند. در روستاها و شهرهای کوچک، در کلانشهرها و پایتخت نبض فرهنگ اصیل انسانی و انقلابی به دست جوانان تازه از راه رسیدهای است که همچنان فکر میکنند انقلاب 57 برای فرهنگ بود و این فرهنگ است که به زودی پاشنهآشیل این سرزمین خواهد شد و آنها چون سدی در برابر هجوم نابرابر فرهنگی ایستادهاند. اما آیا بدون دولت موفق خواهند شد؟ چینیهای ضربالمثلی دارند که آرزویی برای بدعاقبتی آدم هاست. آنها میگویند امیدوارم در دورانی جالب زندگی کنی و دوران جالب دوران هرج و مرج و آشوب است. فرهنگ دولتی در دهه 90 دوران جالبی داشت.