یک‌شنبه 4 آذر 1403

ماجرای رویای صادقه «متوسلیان» از جنگ با اسراییل

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع
ماجرای رویای صادقه «متوسلیان» از جنگ با اسراییل

حاجی گفت: همین حالا که صدای اذان توی حرم بلند شد، ناغافل دیدم آن سپاهی آمد کنارم ایستاد و گفت که برادر احمد؛ بی‌تابی نکن. به پایان انتظارت، مدت زیاد باقی نمانده است.

حاجی گفت: همین حالا که صدای اذان توی حرم بلند شد، ناغافل دیدم آن سپاهی آمد کنارم ایستاد و گفت که برادر احمد؛ بی‌تابی نکن. به پایان انتظارت، مدت زیاد باقی نمانده است.

خبرگزاری مهر - فرهنگ و اندیشه - زهرا زمانی: روایت ربوده شدن حاج احمد متوسلیان فرمانده تیپ محمد رسول الله (ص) همیشه محل پرسش و پاسخ‌های ابهام برانگیز در طول دوره تاریخ دفاع مقدس بوده است. چرایی این سفر، نوع مأموریت و جلسات احتمالی پیش آمده، گزارش‌ها و صحبت‌های رد و بدل شده و اخباری که شاید در گوشه و کنار می‌شنویم. از همین روی در سالگرد ربوده شدن این فرمانده اسطوره در بررسی اجمالی به این موضوع می‌پردازیم.

احمد متوسلیان پس از این گفت و گو - دو روایت پیشین از اعزام نیرو به لبنان - (اینجا و اینجا بخوانید) برای تعیین تکلیف نیروها، ظهر پنج شنبه سوم تیرماه 1361 با یک پرواز فوق العاده از دمشق راهی تهران شد. همزمان با برگشتن حاج احمد و پیرو انتقال اطلاعات، امام خمینی گفت نیروها سریع برگردند که اسرائیل می‌خواهد ما را از جنگ خودمان منحرف کند. "آنها که می‌دانند ما به فلسطین حساس هستیم حمله کردند تا ما را از جبهه‌های خودمان غافل کنند. در این توطئه ما هم یک مقداری بازی خوردیم."

*بازگشت دوباره به سوریه

عباس برقی در این مورد می‌گوید:... آن روز که برادر احمد از سوریه به تهران بازگشت، قرار شد بعد از ادای نماز مغرب و عشا، به اتفاق ایشان و برادران جعفرجهروتی زاده، محسن حیات پور و یک برادر روحانی واحد عقیدتی پادگان امام حسین (ع) به خانه حاجی در محله امام زاده سید اسماعیل تهران برویم. بنا بود شب خدمت حاجی باشیم و صبح به همراه ایشان برویم فرودگاه، برای اعزام سوریه.

حوالی نیمه شب بود که دو نفر از بچه‌های سپاهی پادگان امام حسین به در خانه حاجی مراجعه کردند.

ما، در طبقه بالا، داخل اتاق حاجی نشسته بودیم. حاجی رفت دم در و دقایقی بعد، با یک حالت آشفته ای برگشت بالا. پرسیدیم: قضیه چیست؟ حاجی گفت: از قراری که اینها می‌گفتند، گویا سه نفر از برادرهایی که در نوبت اول به داخل لبنان رفته‌اند، توسط شبه نظامیان مسیحی متحد اسرائیل؛ موسوم به نیروهای لبنانی دستگیر شده‌اند.

حاجی خیلی ناراحت بود. توی آن اتاق کوچکش قدم می‌زد. اولین باری بود که من در یک حالت عادی، گریه این مرد را می‌دیدم. بی تاب بود، اشک می‌ریخت، گریه می‌کرد و می‌گفت: چرا تیپ ما به این حالت درآمده؟ یک نیمه آن در سوریه و لبنان و یک نیمه در جنوب و یک تعداد هم در تهران پراکنده‌اند.... در همین حالت ناراحتی و گریه، ایشان جمله عجیبی را به زبان آورد که ما بار اول آن را به شوخی گرفتیم؛ ولی بعد که به منطقه لبنان رسیدیم، دیدیم آنچه حاجی در آن شب گفت، عین حقیقت بود؛ حقیقتی بس ثقیل که ما در آن شب نتوانستیم آن را هضم کنیم.

حاجی با چشم‌های خیس از اشک گفت: من بروم لبنان، دیگر بر نمی‌گردم. این‌ها باید به فکر خودشان باشند. من می دانم که بروم لبنان، دیگر بر نمی‌گردم. ما باز هم حرفش را جدی نگرفتیم. با خودمان گفتیم؛ مگر ممکن است کسی که می‌داند اگر به لبنان برود، دیگر برگشتنی نیست، باز هم عازم چنین سفری بشود؟ برای همین هم من با لحنی دوستانه به حاج احمد گفتم: شوخی نکن حاجی، این حرف‌ها دیگر چیست که می زنی؟ ان‌شاءالله سالم می‌روی و سالم بر می‌گردی و هیچ مشکلی هم پیش نمی‌آید. به خواست خدا، موفق و پیروز برمی گردی. ایشان باز هم با همان حالت محزون، در حالی که لاینقطع اشک می‌ریخت، گفت: نه! من دیگر بر نمی‌گردم.

*گفتند از جنگ با اسراییل بر نخواهید گشت

خیلی تعجب کردیم. با اصرار از او خواستیم علت یقین خودش را - که البته ما صرفا حمل بر توهم می‌کردیم - به ما بگوید.

حاج احمد سرانجام تسلیم شد و گفت: عملیات فتح را به یاد دارید؟ یادتان هست که پیش از عملیات، قرار بود 90 دستگاه آیفا، 100 دستگاه تویوتا و امکانات وسیعی را برای عملیات به ما بدهند؛ ولی در عمل، امکانات خیلی جزئی در اختیارمان قرار گرفت؟ من آن زمان خیلی ناراحت بودم که خدایا، آخر با این امکانات جزئی، چه جوری می‌توانیم عملیات کنیم، می‌ترسم این عملیات موفق نباشد و مایه آبروریزی بشود.

خلاصه توی همین عوالم، با خودم کلنجار می‌رفتم که شب شد. آمدم از ساختمان ستاد تیپ بیرون، تا وضو بگیرم که از پشت سرم توی تاریکی شب، یک برادر سپاهی دست بر شانه‌ام گذاشت و آن را فشار داد. با تعجب سرم را چرخاندم که این کیست؟ دیدم می‌گوید: برادر احمد، شما خدا و ائمه را فراموش کردید؛ به فکر نفربر و آمبولانس و امکانات مادی این دنیا هستید. توکل بر خدا کن و این امکانات را نادیده بگیر. به حق قسم شما پیروز خواهید شد، ان‌شاءالله. بعد از این عملیات هم، عملیات دیگری در پیش دارید به نام بیت المقدس. شما بعد از عملیات بیت المقدس، برای جنگ با اسرائیل، عازم لبنان خواهید شد. پایان کار شما در آن جاست و از آن سفر بر نخواهید گشت!

حاجی با چشم‌های خیس از اشک گفت: من بروم لبنان، دیگر برنمیگردم. این‌ها باید به فکر خودشان باشند. من می دانم که بروم لبنان، دیگر برنمیگردم. ما باز هم حرفش را جدی نگرفتیم. با خودمان گفتیم؛ مگر ممکن است کسی که می‌داند اگر به لبنان برود، دیگر برگشتنی نیست، باز هم عازم چنین سفری بشود

وقتی که حاج احمد داشت این مطالب را برای ما تعریف می‌کرد به شدت منقلب بود. ما هم که بیشتر حواسمان متوجه انقلاب روحی این مرد بود، تا حرف‌های حیرت‌آوری که به زبان می‌آورد، به اصطلاح مطلب را جدی نگرفتیم و خواستیم به او دلداری بدهیم. برای همین گفتیم: اصلا هم این طور نیست. چه کسی از فردای خودش خبر دارد؟ ان‌شاءالله همه چیز به خوبی و خوشی انجام می‌شود و سالم می‌روی، سالم و موفق هم بر می‌گردی؛ اما باز هم حاجی حرفش یکی بود، این رفتن، برگشتنی در پی ندارد.

در سحرگاه همین شب به یادماندنی بود که متوسلیان دیگربار به همراه تعدادی از نیروها، عازم سوریه شد. گفتنی اینکه پیش از رسیدن متوسلیان به دمشق، فالانژیست ها مجبور شدند سه نفر از نیروهای ربوده شده‌ی ایرانی را آزاد کنند.

به دنبال ابلاغ دستور فرماندهی کل سپاه به احمد متوسلیان در سوریه، روند بازگشت نیروهای اعزامی به ایران آغاز شد و جمع کثیری از نیروهای بسیجی، طی چند پرواز، از دمشق به تهران انتقال یافتند. اکنون دیگر، فقط کادرهای ستادی و عملیاتی تیپ 27 در سوریه و بخشی از ارتفاعات بقاع کشور لبنان حضور داشتند و متوسلیان به اتفاق همت، در صدد تدوین جدول زمان بندی شده برای مراجعت تدریجی این کادرهای باقی مانده، به ایران بودند. بنا به گفته شاهدان عینی، در این ایام متوسلیان هرگاه فرصتی به دست می‌آورد، از غوغای جمع یاران می‌گریخت، خود را به زینبیه می‌رساند و در کنجی از خلوت حرم ام المصائب ساعاتی به نماز و راز و نیاز با حضرت حق مشغول می‌شد.

*رویای صادق متوسلیان از جنگ با اسراییل

سردار سرتیپ احمد حمزه‌ای؛ از کادرهای یگان ذوالفقار، قصه آخرین زیارت شبانه متوسلیان در حرم زینب (س) را این گونه بازگو می‌کند: «... آن شب توی حرم خانم زینب یک گوشه نشست و تا وقت اذان صبح، یک روند نماز خواند، دعا و مناجات کرد و اشک ریخت. دورادور مراقبش بودیم. اصلا این حاج احمد، حاج احمد همیشگی نبود. صدای اذان صبح که توی حرم پیچید، داشتیم آماده می‌شدیم تجدید وضو کنیم برای نماز صبح، که دیدیم حاجی با نگاهی متعجب و حیرت زده آمد طرفمان وگفت: شما هم او را دیدید؟ پرسیدیم: چه کسی را میگویید؟ حاجی انگار فهمید که فرد مورد اشاره او را ندیده‌ایم. گفت: همان سپاهی را میگویم. با تعجب پرسیدیم: کدام سپاهی؟ اصلا چرا امشب این طور منقلب و آشفته اید؟ حاجی گفت: از سر شب مشغول نماز بودم، دلم خیلی گرفته بود. سیمای بچه‌هایی که رفته بودند، خصوصا هوای محمد توسلی دست از سرم برنمیداشت. سرانجام جده سادات متوسل شدم، بلکه ایشان عنایتی و نظری در کارم بفرمایند. همین حالا که صدای اذان توی حرم بلند شد، ناغافل دیدم آن سپاهی آمد کنارم ایستاد و گفت: برادر احمد؛ بی تابی نکن. به پایان انتظارت، مدت زیاد باقی نمانده.»

*کنایه تلخ حاج‌احمد به نظامیان سوری

همزمان با این اتفاقات، متوسلیان از هر فرصتی برای شناسایی خطوط عملیات سوری‌ها و ترغیب آنان برای دفاع در برابر ماشین جنگی اسرائیل استفاده می‌کرد. نصرت الله قریب که در آخرین جلسه شناسایی مشترک فرماندهان ایرانی و سوری حضور داشت می‌گوید:.... آن روز ما جلسه‌ای در بعلبک لبنان داشتیم که فکر کنم آخرین دیدار من و حاج احمد همان جا بود.

سرهنگ محمد؛ معاون ژنرال مصطفی طلاس؛ وزیر دفاع وقت سوریه و چند افسر بلندپایه سوری هم با ما به بعلبک آمده بودند. همگی از سوریه به طرف لبنان راه افتادیم. نزدیک اذان ظهر به روستایی رسیدیم. سوری‌ها سوار بر یک ماشین حرکت می‌کردند و ما هم، سوار یک دستگاه پژوی سواری 504 بودیم. در خودروی ما، حاج احمد، رضا دستواره، رضا چراغی، حاج همت و من نشسته بودیم. ما پنج نفر در آن روستا نماز خواندیم. اما نظامیان سوری که با ما آمده بودند، خیلی عصبانی از ماشین پیاده شدند و دست به کمر قدم زدند تا ما نماز را بخوانیم.

آن روز حاج احمد جلو ایستاد و ما هم به او اقتدا کردیم. در طول مسیر، پژوی ما بنزین تمام کرد و اجبارا به پمپ بنزین رفتیم. داخل پمپ بنزین، حاج احمد دائم سراغ ماشین سوری‌ها را می‌گرفت. تا اینکه دیدیم لحظاتی بعد، آنها هم آمدند. به محض توقف ماشین سوری‌ها، یک گروهبان که همراه آنها بود، به طرف خودروی ما آمد و با انگشت به شیشه ماشین زد. دیدیم چندتا ساندویچ گرفته و برای ما آورده. حاجی از مشاهده این حرکت آنها، خیلی ناراضی شد و گفت: ما برای شناسایی به اینجا آمده‌ایم، آن وقت شما رفتید ساندویچ خریدید؟

خلاصه بعد از بنزین زدن، حرکت کردیم و در محل مورد نظر، جلسه مشترک شناسایی را تشکیل دادیم. در آن جلسه، فرماندهان سوری از روی نقشه مسیری را به ما نشان دادند و گفتند: اینجا مسیری است که نزدیک ترین راه برگشت به دمشق است. اگر اسرائیلی‌ها بمباران کردند و خواستید فرار کنید، از این راه می‌توانید بی دردسر به دمشق برگردید. حاج احمد از شنیدن این صحبت‌ها به شدت شاکی شد و سر آنها داد کشید: ما اینجا آمده‌ایم تا با اسرائیل بجنگیم، آن وقت شما از همین الان دارید راه فرار از مقابل دشمن را به ما نشان می‌دهید؟

همین کارها را کرده‌اید که اسرائیلی‌ها این قدر پررو شده‌اند. به نظر من این برخورد تحقیر آمیز حاج احمد با آن افسران سوری و بعد هم آن سخنرانی پرشوری که در پادگان زبدانی کرد و طی آن سخنان، به مقامات سوریه هم کنایات تلخی زده بود، خصوصا مشاجرات حاج احمد با رفعت اسد، باعث شد تا آقای رفعت اسد و سران وقت جناح غرب گرای حکومت سوریه توطئه کنند و او را دو دستی تحویل فالانژها بدهند.

دیدیم حاجی با نگاهی متعجب و حیرت زده آمد طرفمان و گفت: شما هم او را دیدید؟ پرسیدیم: چه کسی را میگویید؟ گفت: همان سپاهی را میگویم. با تعجب پرسیدیم: کدام سپاهی؟ حاجی گفت: همین حالا که صدای اذان توی حرم بلند شد، ناغافل دیدم آن سپاهی آمد کنارم ایستاد و گفت: برادر احمد؛ بی تابی نکن. به پایان انتظارت، مدت زیاد باقی نمانده در بازگشت از مأموریت شناسایی، احمد متوسلیان ضمن فراخواندن کادرهای ستادی و عملیاتی قوای محمد رسول الله جهت حضور در یک نشست اضطراری، تصمیم‌های مهمی را که اتخاذ کرده بود به آنان ابلاغ کرد. منصور کوچک محسنی از حضار آن جلسه می‌گوید: فکر می‌کنم حوالی غروب سیزدهم تیرماه 1361 بود، محل تشکیل این جلسه، دفتر کاری بود که متعلق به آقای عباس عبدی؛ کاردار اول وقت سفارت ایران در بیروت. محل این دفتر در منطقه بعلبک کشور لبنان واقع شده بود.

در آن جلسه، علاوه بر مسئولین قوای محمد رسول الله، آقای عباس عبدی، کاردار اول و سید محسن موسوی، کاردار دوم سفارت ایران در بیروت و نمایندگانی از گروههای مبارز شیعی لبنانی از جمله شهید سید عباس موسوی حضور داشتند که بحث‌های مفصلی بین حاضرین رد و بدل شد. در پایان مذاکرات به عمل آمده طی آن نشست 5 ساعته، حاج احمد سرخطهایی را به کادر متذکر شد که در مورد آخر اشاره کرد: خود من هم، صبح فردا به اتفاق سید محسن موسوی؛ کاردار دوم سفارتمان در لبنان، برای بررسی آخرین وضعیت پیشروی اسرائیل در بیروت و تهیه گزارش جامعی از موقعیت‌های فعلی مناطق شیعه نشین جنوب پایتخت لبنان، رهسپار بیروت خواهم شد.

متعاقب این جلسه، در صبح روز دوشنبه چهاردهم تیر 1361، سید محسن موسوی، کاردار دوم سفارت در لبنان، به محل استقرار قوای محمد رسول الله در پادگان زبدانی آمد تا بنا بر توافقات به عمل آمده در جلسه‌ی شب قبل در بعلبک، به اتفاق احمد متوسلیان عازم بیروت شوند. هنگام حرکت، چند نفر از نیروها از متوسلیان خواستند تا این مأموریت را به آنها واگذار کند، اما او با لحنی ملایم گفت: نه برادرها! خودم باید به این سفر بروم. شما آماده باشید تا هرچه زودتر به تهران برگردید.

سعید قاسمی مسئول واحد اطلاعات تیپ 27 با اشاره به این واقعه می‌گوید:... با همت رفتیم پیش حاجی، تا بلکه بتوانیم منصرفش کنیم. آن روز حاج احمد، ملبس به لباس فرم سپاه بود. به او گفتم: حاج آقا، ما کوچیک شماییم، بگذار ما به جای شما به این مأموریت برویم. حاج همت هم با وجود اینکه خیلی ناراحت بود، سعی می‌کرد جلوی حاجی لبخند بزند. او هم اصرار کرد؛ اما انگار نه انگار؛ اصلا به التماس‌های ما توجهی نکرد. فقط آن نگاه عمیق و شمرده همیشگی اش گفت: حضرت امام به بنده امر کرده‌اند گزارشی از وضعیت شیعیان جنوب بیروت تهیه کنم و برای ایشان ببرم؛ لذا بهتر است خودم به این مأموریت بروم. بعد در حالی که دستم را می‌فشرد، گفت: برادر سعید، دلتان با خدا باشد. به او توکل کنید. هر چه مشیت خداوند باشد، همان می‌شود. خداحافظ.

متوسلیان پس از نشستن در داخل مرسدس 280 سفارت، نگاهی به همت و جمع همرزمان باوفای خود کرد و در سکوت، پلک‌های خسته اش را برهم فشرد. داخل خودرو، علاوه بر متوسلیان، تقی رستگار مقدم، سید محسن موسوی - کاردار دوم سفارت و کاظم اخوان - خبرنگار عکاس خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران - هم نشسته بودند. تنها چند ساعتی پس از عزیمت متوسلیان و همراهانش، مشخص شد که دلواپسی و آشفتگی همت و دیگر همرزمان متوسلیان بی دلیل نبوده، چرا که در ساعت 12 ظهر روز دوشنبه چهاردهم تیرماه 1361 خبر رسید که احمد متوسلیان به همراه سه همسفرش در پست بازرسی" برباره" به فاصله چهل کیلومتری شمال بیروت - توسط شبه نظامیان فالانژ متحد رژیم صهیونیستی، ربوده شده‌اند.

منبع: در هاله‌ای از غبار، گل علی بابایی