قصه پر غصه «نهضت ملی نفت»
آنچه میخوانید، بخش دوم از خاطرات مبارز فقید مرحوم استاد حیدر رحیم پور ازغدی در بیان عبرتهای سه قیام (نهضت ملی نفت، نهضت 15 خرداد42، و انقلاب اسلامی 57) است که در واقع، نوعی "جهاد تبیین" برای نسل های دوم و سوم انقلاب بشمار می رود س) ظاهرا از اینجا ببعد کم کم تعادل و انسجام جبهه خودی بهم می ریخت، دورانی که ملی مذهبی ها ازیکدیگر فاصله گرفتند؟ ج) اختلاف نظر از قبل هم بود و بحران نمی شد. انگیزه های مبارزه مثل هم نبود. تنها یک اشتراک حداقلی علیه شاه و انگلیس بود که در مورد شیوه و نیز هدف نهایی، اجماعی نبود ولی شما تا ضعیف نشوید این ویروسها که قبلا هم بوده، اثر نمیکند. ما ضعف گفتگوی درست در پشت جبهه خودی داشتیم، ناپختگی و فقر سازماندهی قابل دوام برای مقاومت طولانی در کار بود. در برابر ما سرمایه و سازمان و تجربیات استعماری سیا و اینتلیجنت سرویس و بهره گیری آنها از افراد ضعیف و بی مایه در میانه بود، و جو ضد مذهبی که تودهایها از سال 20 تا 27 ایجاد کرده بودند و متقابلا تبلیغات وسیع ارتجاع متمایل به دربار با ابزار برخی هیئتهای مذهبی که با حمایت شیخ احمدکفایی صورت می گرفت، هریک کار خود را میکردند. تحریکات توده نفتی ها و دفاعیات تاکتیکی و شیطنت آمیزشان از مصدق و حملات تندی که به آیت ا... کاشانی میکردند، دائم به اختلافات داخلی ما دامن می زد و برای ما مشکل میآفرید. کمونیستها کاملا جناح مذهبی نهضت را نگران کرده و همراه برخی ملی گراهای افراطی و غیر مذهبی، متدینین را از دولت مصدق رنجاندند. عوام، بازی میخوردند و خواص هم بشدت منتقد بودند چرا مصدق، آزادی را به مفهوم غربی مینگرد و نگاه دینی ندارد؟ او به شهادت کارگر منزلش در احمدآباد، اهل نماز بوده و وصیت به نماز و روزه و حج هم کرده پس لامذهب نبود اما طرزفکر سیاسی او و اکثر فعالان حزبی و روشنفکران، دینی نبود بلکه غالبا اگر مارکسیست و سوسیالیست نبودند ناسیونالیست و دمکرات بودند. مصدق، ادعایی هم در این مورد نداشت. به هرصورت ما پایگاه مردمی داشتیم اما انتخابات در مشهد درست پیش نرفت. کم کم پایگاه مردمی را هم از دست دادیم. صحنه سیاست، راکد و آرام نیست که همه بیکارنشسته باشند تا شما برنامه هایتان راپیش ببرید. دستهای خبیث و کیف های انگلیسی ونفوذیهای دربار، بیکارنبودند. تودهایها و عوامل شوروی، فعال بودند و یک جریان اجتماعی از دانش آموزی تا کارگری سازمان داده بودند و مدام فتنه میکردند تا کم کم عملا متدینین را از ادامه نهضت ترساندند و نسبت به مصدق هم به شک انداختند . از طرفی هم تبلیغات انحرافی و غلط انداز امثال شیخ احمد کفایی و استفاده ابزاری دربار از هیئتهای مذهبی مشهد و.... کارخود را می کرد. نه کمونیستها، میدانستند کمونیسم چیست، نه هیئتی ها، مذهب را میشناختند.
س) شیخ احمد کفایی با دربار و شاه بود؟
ج) ایشان برخلاف پدر مجاهدش و برادر بزرگش شیخ محمد آقازاده (فرزند آخوند خراسانی) که علیه دربار بود و بدست رضا خان جانی، بشهادت رسید این برادر، لااقل دوره ای که در مشهد بود به بهانه مقابله با کمونیسم، چه در نهضت نفت و چه در نهضت امام، کنار شاه و دربار بود. س) آیا از ترس کمونیستها و ملی گراهای غیر مذهبی نبود که عده ای با شاه در نمی افتادند؟
ج) ظاهرش همین بود. ولی مگر شاه ضد مذهب نبود؟ مگر آقای کاشانی و نواب، مذهبی نبودند؟ مصدق را متدین نمیدانستند، آیا آقای خمینی هم مذهبی نبود؟ این تیپ ها فقط با مصدق، مشکل نداشتند، با آقای کاشانی هم مشکل داشتند. همین ها حتی اجازه دفن محترمانه حاج شیخ مجتبی قزوینی را در جای مناسب در حرم حضرت رضا ع ندادند چون حاج شیخ، مخالف شاه و در کنار امام بود. یک مشت مریض و وابسته در دهه 40 و 50 امام را یکبار کمونیست و یکبار وهابی میخواندند و میگفتند خمینی نماز نمیخواند. معلوم نیست یک نفر چطور می تواند هم کمونیست و هم وهابی باشد؟ هم مرجع تقلید و هم تارک الصلاه باشد؟ میگفتند خمینی، مجتهد نیست و سواد ندارد چون سیاسی است و...... اینها خمینی را قبول نداشتند، چه رسد به مصدق. آیا میتوان گفت اینها همه فقط کج فهمی بوده؟ مصدق که اصلا ادعای مذهبی نداشت. او ملی کردن صنعت نفت و قطع ید انگلستان از ایران را هدفگیری کرده بود و این یک حرکت درست بود و باید حمایت میشد. این نقطه قوت مصدق را نباید به بهانه نقاط ضعف فکری و شخصی مصدق، نادیده گرفت. نیروی اصلی حامی مصدق هم مذهبیون ملی بودند وگرنه با تکیه به ملی گراهای ضدمذهب، هرگز نهضت تا آن حد پیش نمی رفت. بدون کاشانی و بدون نواب صفوی، هرگز نفت، ملی نمی شد و مصدق هم بقدرت نمی رسید.. بحث شخص مصدق نبود. حمایت از مصدق، بمعنای مبارزه با انگلیس و دربار بود پس واجب شرعی بود. از هرکسی توقع مناسب اورا باید داشت تا بتوان منصفانه به افراد نمره داد و با توجه به شرائط عصر خودشان. اما بالاخره امریکا توانست از فقر فرهنگی و سازمانی مبارزین استفاده کند و با چهار تا شعبان بی مخ، کودتا کند. کودتای 28 مرداد خیلی مسخره بود. اصلا باورمان نمیشد که همه چیز به این سرعت وارفت. کودتا قوی نبود. ما ضعیف بودیم. پس از کودتا بود که همه گروهها دریافتند که در واقع بدست خودمان شکست خوردیم ولی دیگر دیر شده بود و آب از سر گذشت. لذا مرزبندی های بعد را به زمان قبل نبرید. در آن دوره بحث حکومت اسلامی مطرح نبود و ممکن دانسته نمی شد. مطالبات خیلی کمتر از اینها بود. شاید فقط شهید نواب چنین سخنانی می گفت. حتی آیت الله کاشانی هم زمینه را برای چنین مطالباتی مهیا نمی دید. مرحوم آیه الله بروجردی هم که مرجعیت بود، امیدی به این مبارزات نداشت و ایشان تقیه می کرد، حتی علیه نواب هم موضع گرفتند چون فقط مراقب حوزه و خطوط اصلی دین بود و جلوتر نمیامدند. چون به تازگی از دوران ضد آخوندی رضاخان خلاص شده بودیم و ایشان میخواست همان دستاوردهای قبلی حفظ شود. اساسا شرایط و دسته بندی هایی که دو دهه بعد توسط امام به وجود آمد، در آن دوره ها نبود. مثلا همان حلبی انجمن حجتیه، قبلا آنموقع کاملا سیاسی و مصدقی فعالی بود و تجمع نیروهابرای انتخابات با فراخوان امثال او و به دعوت و علامت آیه الله کاشانی صورت گرفت که سران جمعیتهای ملی و دینی و هیأت های مذهبی مستقل برای ائتلاف بزرگ در «کانون نشر حقایق اسلامی» گرد هم آمدند، همان مرحوم عابدزاده که پس از زندان کودتاچیان سیاست را کنار گذاشت، پیش لز کودتا و سرکوب، در خط مقدم بود و هر دعوت انقلابی را بشرط دینی بودن، لبیک میگفت و عرض کردم درخدمت او در مرکزیت ملی مذهبی حرکت حضور یافتیم. ایشان و حلبی و خیلی ها پس از شکست نهضت در اواخر دهه 30 دیگر مایوس شدند، ترسیدند و سیاست گریز شدند و در سال 42 هم که رهبری دینی بود، وارد نشدند. البته در انقلاب 57 اعلام همبستگی کردند و حاجی حتی در تظاهرات هم شرکت کرد. در آخرین انتخابات پیش از کودتا که سه نفر از طرف تجار و دو مالک متدینی که بعدها به عنوان سران ملیون، بازداشت شدند و سه نفر از انجمن اسلامی، آقای امیرپور، اشکیانی و حسین برادران که پس از روشنگری ما انجمن را ترک کردند و محسنیان اما متاسفانه از صدها هیأت مذهبی خراسان، فقط حاج کاظم عیدگاهی رئیس هیأت علی اکبری ها که مردی متدین بود، جرأت یافته و حاضر شد. از طرف روزنامه نگاران هم تهرانی، و به نمایندگی از کارمندان ادارات، معینی نامی که گویا رئیس گمرک مشهد بود امده بودند و جمع ما به 20 نفر هم نمیرسید که «مؤتلفین اسلامی» را تشکیل دادیم. علیرغم کم تجربگی آن جمعیت اندک، در نخستین جلسه، چهارچوب جنبش ملی بی سابقه در مشهد، بسته شد. من و سررشته دار از سالها پیش، نیمه پنهانی، در کانون نشر حقائق اسلامی و جلسات استاد شریعتی شرکت داشتیم و با وضع آنجا و شخصیت استاد شریعتی آشنا بودیم و آقای سررشته دار را من به حاجی پیشنهاد کرده بودم چون براستی خلاق و قوی بود و نتیجه آن شد که همه را در جلسه دوم مرکزیت قانع ساخت تا «مهدیه» به عنوان مرکز جمعیت «مؤتلفین اسلامی» انتخاب شود و مصلحت نیز همین بود زیرا خوشنامی و رفت و آمد انبوه مردم به مهدیه، به «جمعیت مؤتلفین اسلامی»، شهرت و شخصیت ممتازی بخشید و آن را معتبر و مردمی گردانید. قصه پر غصه «نهضت نفت»، قصه ناتمام ماند. مهدیه در آن دوران، از بزرگترین مراکز سیاسی مذهبی و پربارترین پایگاه ملی مذهبی نه تنها در خراسان، بلکه در سراسر کشور بود و هر ماه، گروهی از هیأتیهای بی فرهنگ و به ظاهر مذهبی از آغوش دربار به آغوش نهضت میامدند و بر غفلت خود، آگاه و جذب مؤتلفین میشدند واندک اندک جامعه را موج تفکر انجمن پیروان قرآن و مهدیهسازی فرا میگرفت. در عظمت مهدیه و مؤتلفین اسلامی، همین بس که چون مؤتلفین اسلامی در خراسان، اعلام تعطیل عمومی میکردند، استان خراسان، سراسر تعطیل میگردید به نحوی که باید صریحاً حمامها و نانواییها استثناء میگشت و الا آنها هم اعتصاب میکردند. نفوذ و قدرت سیاسی مؤتلفین اسلامی تا آنجا بود که با اشاره آنان، انتخابات مشهد ابطال گردید. چون روز انتخابات در پایین خیابان مشهد پای صندوقی چند کیسه گونی شناسنامه مردگان را دیدم که گویا از غسالخانه آورده بودند با صفی از دهاتیها که مرتب میرفتند و با شناسنامه دیگری برمیگشتند و مجدداً رأی میدادند. گردانندگان اینان، ملاکان فئودال و عمال دربار بودند. من به عنوان سربازرس صندوق انتخابات، گزارشی تهیه و به مهدیه، مرکز مؤتلفین گزارش دادم و آنان با دکتر مصدق، تماس گرفتند و مصدق به وزیر کشورش کلالی دستور داد تا انتخابات مشهد را ابطال کند و خوشبختانه مشهد در آخرین دوره که دوره فروپاشی نهضت بود، وکیلی در مجلس نداشت.
س) ماجرای 30 تیر در مشهد و مقاومت مؤتلفین علیه دربار و قوام، چگونه گذشت؟! جنابعالی درگیر ماجرا بودید.
ج) مشکل خاطره گویی اینست که گاه به نوعی تعریف از خود شبیه میشود. با اینکه نمیپسندم ولی تنها به خاطر توضیح قدرت مؤتلفین و ضبط در تاریخ، ماجرای سقوط قوام السلطنه را از قول دکتر شیبانی گزارش میدهم. در دوران شهرداری احمدی نژاد، شورای شهر تهران، مرا برای دیدار و گفتاری به انجمن شهر دعوت کردند. دکتر شیبانی، عضو شورا بود. ایشان از مبارزین قدیم و از نزدیکان آقای طالقانی و سالهای سال زندانی بود. همین که مرا دید خندید و به شوخی گفت هنوز زندهای؟ و برای حاضران، مشاهدات خود را از روز 30 تیر 1331 در مشهد (گویا در آن دوران در مشهد بودند) تعریف کرد با اشاره به حقیر سراپا تقصیر گفت تظاهرات مشهد را ایشان آغاز کرد. ماجرا را از این جهت عرض میکنم که بدانید در 28 مرداد 32، بیش از آنکه دشمن قوی باشد، این ما بودیم که ضعیف و بی انگیزه شده بودیم وگرنه یک سال قبل از کودتا موج های قوی تر دشمن، به راحتی در هم کوبیده می شد. ماجرای 30 تیر این بود که پس از عزل مصدق و نصب قوام، آیه الله کاشانی اعلان عمومی کرد که « اگر قوام نرود ومصدق برنگردد من فردا کفن میپوشم». فورا چند نفری از مؤتلفین اسلامی مشهد، احمدزاده، سررشته دار، غنیان، قدسی و محسنیان و من، خدمت مرحوم فقیه اردبیلی درمشهد رسیدیم. و عرض کردیم: آقای کاشانی فرمودهاند اگر قوام نرود و مصدق برنگردد من فردا کفن میپوشم، تکلیف ما چیست؟ ایشان فرمود که شما تنها یک تکلیف دارید و آن اطاعت از آقای کاشانی است. پس از این اجازه شرعی، مؤتلفین اسلامی، روز بعد، مردم را به میدان مجسمه (میدان شهدای امروز)، فراخواندند. یکی از طلاب مدرسه نواب، به نام مصباح که فاضل موجهی بود، کفن پوشیده و در جایگاه همیشگی مؤتلفین به سخنرانی پرداخت لیکن قرار ما بر ایجاد آشوب و طرح شعارهای تندتری بود تا صدای اعتراض به شخص شاه برسد و نعلوم بود که منجر به زد و خورد با پلیس می شد. ما به سخنرانی، قانع نبودیم. باید یکی داوطلب برای تندترین شعارهای ضد دربار میشد تا خط سکوت و ترس بشکند. نیروهای مسلح در خیابان بودند. باید کسی داوطلب میشد و بنده شدم. سخت در محاصره نظامیان و گروههای مخالف بودیم، اما وسط خیابان جلوی مجسمه شاه، ناگهان و با تمام قدرت، فریاد برآوردم «زنده باد مصدق، مرگ بر قوام». واقعا آماده مرگ بودم یعنی ایستاده بودم تا با تیر بزنند چون بنظرمان می رسید که نوعی ترس، دارد بر شهر حاکم می شود و احتمال قوی می دادم که کسی همراهی نکند. لیکن به عکس تصورمان، ناگهان موج شعارهای مردم در همصدایی، گوش فلک را کر کرد و دشمن عقبنشینی کرد. به گفته دکتر شیبانی، مشهد و تهران مرکز اصلی مقاومت بود. پس از چند فریاد بلند، جمعیت براه افتاد و ورق برگشت اما ناگهان سوزش شدیدی در کشاله ران پا احساس کردم و گمان کردم مرا با تیر زدند. بعد معلوم شد که شدت فریاد و شعار مرگ بر قوام و درود بر مصدق به حدی بوده که فتق من پاره شد و سوزش باد فتق بوده. 30 تیر روز بزرگی بود. قوام با شهدایی معدود در تهران و با رشادت کاشانی، سقوط کرد و مصدق برگشت. شاه دوباره شکست خورد و طرح کودتای سرد غرب به فتنه انگلستان و همراهی آمریکا زمین خورد. برای هوشیارسازی آنان که چون بر تختهای حکومت میپرند غفلت و غرور دامنگیرشان میشود لازم است که کودتای شکست خورده 30 تیر و کودتای پیروز 28 مرداد را مقایسه کنند تا دریابند که اولین کودتای پرخرج غرب در 30 تیر به چه سادگی شکست خورد و کودتای کم خرج 28 مرداد به علت اختلاف رهبران و تفرقه و دلسردی انقلابیون، به چه سادگی و سرعتی پیروز گردید.
س) واقعا در مورد این اختلاف میان رهبران نهضت و فروپاشی وحدت مبارزین، چه توضیحی بود؟
ج) حدود یکسال پس از پیروزی بزرگ ملت و شکست مفتضحانه غرب در سی تیر، در اثر تندروی متحجران چپ و راستهای سادهلوح که همیشه آلت دست بیگانه میگردند و بویژه تحریکات شوم و چپنمایی عوامفریبانه توده نفتیها و بلند پروازی پان ایرانیستهای بیخبر و عوام و کلوپ دروغین مصدق به سرپرستی امثال خیامی در مشهد که پس از کودتای 28 مرداد، از بزرگترین سرمایهداران کشور گردید و چند حزب جاه طلب چند نفره که ملیتر از مردم و به ظاهر، طرفدار مصدق بودند، و از سوی دیگر، حزب زحمتکشان بقایی و مجاهدین اسلام تقلبی شمس قنات آبادی وابسته و دیگر احزاب ارتجاعی و التقاطی و قهر نابهنگام مرحوم کاشانی و شهید نواب و فداییان اسلام و برخی از حوزه مردان موجه، و ضعف های شخصی مصدق و تحریکات ارتجاع و روزنامههای درباری و چپهای افراطی وابسته، آنچنان جوی را بوجود آوردند که دیگر آشتی ملت، ممکن نبود و جاده کودتای 28 مرداد هموار گردید. چطور در آغاز نهضت، با یک پیام از تهران و سخنرانی در مشهد، خراسان دگرگون میشد و طاغوتی که انگلستان سالها آفریده بود چون یخی آب گردید و در 30 تیر 31، طرح کودتای سرد و خطرناک غرب با حرکتی به آن سادگی نقش بر آب گردید. لیکن از فردای سقوط قوام به جای اینکه روشنفکران بی فکر و دین نمایان بی دین، حرکت تاریخی، زیبا و موفق کاشانی را سرمایه وحدت قرار دهند، آنچنان بر فاصلهها افزودند که صلح گروههای سیاسی با یکدیگر، از صلح با دشمن، دشوارتر گردید زیرا هنوز مرکب نامه کاشانی، خشک نشده بود که روزنامه شورش، ارگان تندروهای جبهه ملی، که خطدهنده آن، حسین فاطمی بود، کاریکاتور زشتی از کاشانی در حال معاشقه با دالس کثیف، نشر داد که من در آن لحظه اگر دستم می رسید به او سیلی می زدم و به همین دلیل میگویم برخی تا آنجا روشنفکر گشتند که مغز از بینی شان میچکید و برخی متدینین نیز اشعریتر از اشاعره شدند. این افراط و تفریطها جوی پدید آورد که ملیون و متدینین آگاه، خار در چشم و استخوان در گلو به انتظار مرگ زودرس نهضت نشسته بودند.
س) آیا به نظر شما راه حلی هم برای پیشگیری از اختلافات مانده بود؟! یا دیگر امکان وحدت و همکاری وجود نداشت؟ ج) من یقین کرده بودم که اختلافات به دست دشمن، مدیریت وحمایت می شود. هر دلسوزی به فکر چاره بود. به رجال خراسان کتبا و شفاها سفارش میکردم که از باب امر به معروف و نهی از منکر، برای مسؤولان و لیدرهای سیاسی در تهران، نامههایی بنویسند و رهبران را بر غفلتشان آگاه سازند. خودم نامهای با یک مضمون و در سه نسخه برای رهبران اصلی مبارزات، مرحوم کاشانی و مرحوم مصدق و شهید نواب صفوی نوشتم که هریک به شکلی نامهام را پاسخ دادند. مصدق خیلی زود در ذیل همان نامه، خطاب به بنده نوشت:
« فرزندم، نوبت ما گذشت. آینده از آن شماست. از تجربهها بهره گیرید.» نامه دکتر مصدق را سالها در کنار مقدار زیادی اسناد و اعلامیه های نهضت ملی مشهد در خانه پنهان داشتم اما در حادثه ای، مرحوم مادرم از ترس ساواک، بدون اطلاع من، همه را در چاه خانه ریخته و ازبین بردند.
س) چه حادثه ای؟
ج) یکی از برادران من، امیر (محسن) در سال 43 که دانشجوی پلی تکنیک تهران (امیرکبیر فعلی) بود، به خاطر عضویت در گروه زیرزمینی حزب ملل اسلامی که به دنبال تشکیل حکومت اسلامی و اتحاد جماهیر اسلامی و براندازی رژیم پهلوی بودند، زندانی شد. متهم بود که در حال تهیه مواد انفجاری و ساختن نارنجک و.. دستگیر شده است.
س) پاسخ شهید نواب و آیه الله کاشانی به نامه چه بود؟
ج) از هردو در مشهد، پاسخ حضوری و شفاهی گرفتم. دوستان مشهدی ما دیگر کم کم نه توجه و امیدی به نصیحت رهبران داشتند و نه رغبت دخالت در کار سیاست را، زیرا از رهبران، قطع امید کرده و سرخورده بودند. شهید نواب صفوی در آخرین سفرش به مشهد پیش از کودتا مهمان انجمن پیروان قرآن بود و طبیعتا ما در مهدیه، میزبان ایشان بودیم. نواب یک نابغه معنوی بود. سنی نداشت. کمتر از ده سال از من بزرگتر بود اما فاصله نجومی با پیر و جوان داشت. کوه یقین و اخلاص و صداقت و به همین دلیل، تجسم شجاعت و فداکاری و صراحت بود. او مسیر تاریخ ایران را تغییر داد و تقریباً همه مبارزین مذهبی که بعدها به نهضت امام و انقلاب پیوستند به نحوی تحت تاثیر آن شهید بودند. اگر هژیر و رزم آرا را که خائن و گماشته بیگانه بودند نمیزد هرگز نه نفت، ملی میشد و نه دولت مصدق بر سر کار میآمد. فداییان اسلام، تروریست نبودند. نه بیگناهان را میکشتند و نه از صحنه فرار میکردند. روح جهاد اسلامی را نواب حتی در جهان عرب هم احیا وتقویت می کرد. سیدقطب و اخوان المسلمین مصر دعوتش کردند و در الازهر سخنرانی به عربی کرد که دل آنها را هم لرزانده بود. اولین بسیج جهاد ضد اسراییلی را در ایران او کرد و هزاران داوطلب در مسجد بازارتهران، برای اعزام به فلسطین، توسط او ثبت نام شدند. در 26 سالگی چیزی شبیه قانون اساسی برای حکومت اسلامی نوشت. پس از کودتای 28 مرداد هم مبارزه را ترک نکرد و حسین علا نخست وزیر را زد چون عامل قرارداد خیانتبار انگلیسی بغداد بود. زندگی مخفی داشت و مدتی هم منزل آیه الله طالقانی مخفی بود. وقتی تیرباران شد 30 سال بیشتر نداشت. عاشق او بودم و در عین حال، منتقد. یک روز عصر که در مهدیه نشسته بود و من کناری ایستاده و نگاهش میکردم و دو دل بودم که آیا حرف بزنم یا خیر، ایشان با تیزهوشی دانست که می خواهم چیزی بگویم و تردید دارم. با محبت به من گفت: برادر، چپ چپ نگاه می کنی. عرض کردم دل ما به شما ها گرم است اما خودتان در تهران به جان یکدیگر افتاده اید و دیگر هیچیک، دیگری را قبول ندارید. نهضت در خطر است و مردم را از دست میدهیم. شهید نواب مرا کنار خود نشاند و دلگیرانه فرمود: مصدق بما دروغ گفت و خلف وعده کرد. شرط ما این بود که پس از پیروزی، احکام اسلام محترم باشد و اجراشود و آنها قبول کردند و فدائیان اسلام بر همین اساس وارد عمل شهادت طلبانه شدند و عوامل انگلیس و سران حکومت را از سر راه ملی شدن نفت بر داشتند و اگر این زحمات نبود، مصدق بر کرسی قدرت نمی نشست اما پس از پیروزی، خلف وعده کرد و حتی حاضر نشد حتی مشروب سازی ها و فاحشه خانه ها را تعطیل کند. حق با نواب بود اما حق با مصدق هم بود. او می گفت وعده حکومت اسلامی نداده و اساساً چنین ادعا و توانی نداشت و می گفت اگر درآمد و مالیات همین مشروبات را قطع کنیم، من حقوق ماهانه سپورهای شهرداری تهران را هم ندارم که بدهم. دولت مصدق در تحریم انگلیسیها و متحد آمریکایی شان بود که تازه داشت دندان تیز می کرد تا جای انگلیس را در ایران بگیرد چنانچه پس از کودتا چنین شد. دولت مصدق، به جز ملی کردن نفت، کار دیگری در آن شرایط نمی توانست بکند. مسائل پیچیده شده بود و در صحنه عمل سیاسی، مسائل، سفید و سیاه نبود و باید دائما " اهم و مهم " می کردید. متاسفانه نواب در اکثر دوران همین دولت، بیش از یک سال و نیم زندانی شد و اینها دیگر یعنی پایان کار و همکاری. همان اتفاقی که بین سید قطب و جمال عبدالناصر در مصر هم افتاد و به اعدام سید قطب منجر شد و همکاری های اولیه اسلام گرایان و ملی گرایان علیه انگلیس و اسرائیل و غرب به اختلاف داخلی و شکست هر دو انجامید. دوباره تاکید میکنم در نهضت نفت، این دشمن نبود که پیروز شد بلکه این ما بودیم که شکست خوردیم.
س) چرا اینهمه اصرار دارید ؟
ج) اولاً اعترافات خود آمریکاییها و انگلیسیها که سالها بعد از کودتا اعتراف کردند که خودشان هم باور نمی کردند کودتا به آن آسانی و ارزانی صورت گیرد. ثانیا خود شاه که از کشور فرار کرده بود در 25 مرداد به طور کامل مایوس شد و نمی خواست به ایران برگردد. سوم، مشاهدات خود ما بود. یک نمونه عرض کنم از یک کودتا و ضد کودتای کوچک در مشهد که خود شاهد بودم. دو شب مانده به کودتای سرد 30 تیر یعنی عزل مصدق و نصب قوام، و یکی دو ساعت پیش از تشکیل جلسه هفتگی « مؤتلفین اسلامی» که شبهای شنبه در مهدیه برگزار میشد و همه اعضاء جلسه، از رجال خوشنام و اعیان شهر بودند ناگهان به شیوهای بیسابقه، جمع کاملی از الواط و داش مشدیها و سرهیئتیهای مشار قائم مقام وابسته به دربار و کفایی، مسلح به سلاح سرد و ارعابگرانه، برای گسترش جو وحشت که مقدمه شبهکودتای 30 تیر بود، چون لشکری آراسته، وارد سالن مهدیه شدند به گونهای که بیشتر سالن پر گردید. ما که نمیدانستیم یکی دو روز آینده، خط سرکوب در پیش است، سخت از تهاجم کفتاران شکست خورده به بیشه شیران پیروز، مبهوت شدیم. صحنه بسیار غیر عادی بود، من برای مشاوره با مرحوم غنیان که خود، پیشتر، نوحهخوان و یک هیئتی معتبر و سرشناس بود جنب ایشان نشستم. حاجی غنیان، حیران و آهسته گفت این که کنار من نشسته، ممدلی ابوالحسن و از سرکردههای متنفذ هیئتهای خراسان و مزدور دربار است و در پی تحریک و درگیری با من است و علناً به حاج آقا (عابدزاده) دشنام میدهد! مسلم شد که فتنه ای در کار است وگرنه چگونه گروه شکست خورده، آن هم درون مهدیه، به ایشان چنین اهانت میکنند؟ هدف، در هم شکستن هیبت مهدیه و حرمت عابدزاده بود و باید به هر قیمتی در برابرشان ایستاد. دیدم در این وضعیت، هیچ کار جمعی و با هماهنگی قبلی نمی توان کرد و همه غافلگیر شده بودیم. قلبم بدرد آمد. بلند شدم و بیمقدمه و مستقیم بسوی رئیس بابا شمل ها که از شعبان بی مخ های مشهد بود، رفتم. گمان کرد میخواهم صحبت یا خواهش کنم اما بدون یک کلمه حرف، چنان سیلی محکمی بر گوش سرکرده آنان و گستاخترین شان نواختم که از زمین کنده شد و نقش زمین گردید. با ترسی که خداوند در دل سرکشان کفر افکند (رعب در قلوب کفار)، داش های طراز اول مشهد، رئیس شان را برداشتند و چون گله گوسفندی که از گرگی رمیده باشد در گریز از مهدیه با یکدیگر مسابقه گذاشته بودند. کار، کار من نبود و هیچ طرحی برای لحظه بعد نداشتم و وقتی سیلی زدم، باور نمیکردم که فرار میکنند. زور جسمانی، محصول دوره ورزشکاری، اما قدرت اصلی، مربوط به انگیزه روحانی و معنوی بود. لطف خدا مکرشان را به زیان خودشان تمام کرد. آنان برای ترساندن جبهه حق و هموار سازی کودتای 30 تیر آمده بودند اما خداوند، همه چیز را معکوس کرد. بعضی دوستان، از سر لطف، آن سیلی را ضربه علی فی یومالخندق مینامیدند. ولی این نشان میداد که چقدر دشمن، ضعیف است. درسی برای امروز که نه خود را ضعیف کنیم و نه خود را ضعیف و دشمن را قوی بپنداریم. اگر غرور و تفرقه رهبران جامعه را فرا گیرد و هرکسی، صندلی خود را عرش میپندارد و بر عرش خود نشسته و مردم را از سیاست و سیاست مردان، متنفر سازد، نتیجه چه میشود؟ فریب چاپلوسان را نخوریم و بیاد آوریم نصیحت امیرمؤمنان (ع) به مالک اشتر را که مردان کار، به دستبوسی تو نمیآیند و این تویی که باید به التماس، آنان را به کار گرفته و با احترام، به عرصه مسئولیتهای حکومت بیاوری.
س) کودتای 28 مرداد در مشهد، چگونه اتفاق افتاد؟
ج) روز 28 مرداد، بی خبر از شروع کودتا، من و سررشته دار برای تبادل خبر و تحلیل اوضاع سیاسی تهران در مغازه مرحوم غنیان که یک نجاری نزدیک مدرسه نواب و حرم مطهر بود از اختلافات تهران میگفتیم و تأسف میخوردیم که ناگهان سر و صداهای ناهنجار لجارگانی به گوشمان رسید که به دستور سرهیئتها که خود، جرأت ورود به معرکه را نداشتند از پایین خیابان به طرف بالا خیابان میآمدند.
ظاهرا قرار بود عده ای رفتگر بیچاره هم بدستور، از ساختمان شهرداری به آنان بپیوندند. جمعیت کودتاگران!! در مشهد به 200 نفر هم نمیرسید، و آنها هم وصله ناجور بودند و توانایی همه آنان رویهم به اندازه پنج تن از آنها که سال قبل به مهدیه آمده بودند و به آن رسوایی عقبنشینی کردند، نبود. چند گروهبان و استوار شیرهای و قهوهخانه نشین رکن دو با لباس شخصی و چند ده بچه لات و چند نفر هیئتی دست ششم و از همه جا بیخبر و عقب افتاده و عده ای معیوب الخلقه به سرپرستی لاتی بنام حاجی لَته که پس از پیروزی انقلاب، اعدام شد و همین. با چشم خود دیدم که رجالگان آن خیمه شب بازی چون چشمشان به ما در مغازه غنیان افتاد، جلودارانشان یک لحظه جا خوردند و نگران شدند و شعارهایشان برای چند ثانیه کم جان شد اما به زودی دانستند که امروز دیگر، دیروز نیست و ما مردم، دیگر آن مردم نیستیم. مرحوم غنیان آهی کشید و گفت به خدا اگر میدانستم سرکوب این لات ها، برای نهضت، اثری دارد و امیدی به وحدت رهبران داشتم فقط با کسبه همین محل، چشم بر هم زدنی، تار و مارشان میکردم اما میدانم چنانچه بعضی دست اندرکاران پس از پیروزی 30 تیر بجای جبران حماقتهای گذشته، غرور بیشتری دامنگیرشان شد میترسم با پیروزی دوباره، اینبار حتی آقای بروجردی و همه مراجع را هم به باد اهانت گیرند و مصدق هم تنها تماشاچی باشد و دموکراسی بازی کند. آری عزیزانم، دشمن قوی تر نبود. توان مقاومت هم داشتیم اما واقعا دیگر هیچکس انگیزه مقاومت نداشت. دشمن پیروز نشد. ما شکست خوردیم، آنهم از خودمان.
بخش سوم مصاحبه از جنبش نفت تا انقلاب 57:
در بخش سوم از گفتگو با مرحوم استاد حاج حیدر آقای رحیم پور ازغدی، اوضاع پس از کودتای 28 مرداد و خاطرات ایشان از نهضت مقاومت ملی تا پایان دهه 30 و تاسیس ساواک و پیشنهاو همکاری آمریکا به مبارزین مشهد و جدایی از مهدیه و.... مورد بررسی قرار گرفته است: س) آیه الله کاشانی هم به نامه انتقادی و دلسوزانه شما پاسخ دادند؟
بله. البته پاسخی حضوری و در سفری به مشهد که میهمان ما در جای دیگری، در کانون بودند و در جلسه ای که خدمتش رسیدم با لحنی شوخی و تعبیری که معمولا خطاب به دوستان شان بکار میبردند، گفت: بیسواد، شما نمیدانی در جلسات مکرر تهران، بین ما ومصدق چها گذشته تا به اینجا رسیدیم و سخنانی در نقد مصدق، دال بر بیوفایی و حتی نوعی دیکتاتورمآبی در ملی گرایان.
س) بسیارخوب. کودتا شد. شاه بکمک آمریکا و انگلیس به ایران برگشت و دوباره بر اوضاع، مسلط شد. حال نهضت مقاومت شکل گرفت. بله؟
واقعیت این بود که چشم انداز جدی برای مقاومت و یک پایمردی اساسی در کار نبود. مردم دیگر نیامدند، هم بی تفاوت شده بودند و هم می ترسیدند. نهضت مقاومت هم، اسم جدیدی برای بخشی از همان دوستان سابق خودمان بود. یعنی نیروی سازماندیده جدید و قوی پیدا نشده بود. از قبل، ضعیف تر و کمتر هم بودیم. دستگیریهای پس از کودتا در مشهد شروع شد. در تهران، چند حزب ملی، مذهبی که انسجام هم نداشتند و از روحانی و سوسیالیست و پان ایرانیست و مذهبی و غیر مذهبی، مخلوط بودند، بکمک آسیدرضا زنجانی و آقای طالقانی و.... در دفاع از مصدق و نفت ملی و برای مقاومت در برابر کودتای آمریکایی، انگلیسی تشکیل شد و چند اعلامیه هم صادر کرد. اما کارآیی جدی نداشت. بازرگان و سحابی و نخشب و خنجی و حجازی و.... در تهران بودند و در مشهد هم آقای شریعتی و احمدزاده و سایردوستان جلسات خودمان، عامل زاده، دکتر عباس شیبانی هم آنموقع در مشهد بود و سید ابراهیم میلانی و..... اما واقعیت این بود که نهضت مقاومت ملی، عنوانی پرطمطراق و تقریبا توخالی بود. در جلسات خصوصی مقاومت کاملا معلوم بود که ترکیب نهضت بویژه در مرکز، خیلی اجق وجق و بدون پشتوانه قوی است. این جمعبندی بود که با علی شریعتی در حاشیه جلسات نهضت مقاومت در مشهد بر آن توافق داشتیم. پس از درد دل در تحلیل اوضاع، هر دو در اینکه مقاومت، نه مکتب منسجم و نه رهبری منسجم و نه پشتوانه مردمی و بنابراین، کاربردی نخواهد داشت، همدل بودیم. گرچه البته احساس مسئولیت می کردیم، هریک در محیط کار خودمان.
س) نهضت مقاومت، کارش چه بود؟ پس از کودتا مثلا چه می کردید؟
چند اعلامیه صادر شد و عده ای بازداشت شدند. اولین مقاومت پرسروصدا در بازار تهران، اتفاق افتاد و اگر اشتباه نکنم در عاشورا بود که تظاهرات و درگیری و تیراندازی و بازداشت هایی شد. حرکت جدی دیگر پس از کودتا، اعتصاب در بازار تهران بود که دولت زاهدی و شاه میخواستند هر طور شده این اعتصاب صورت نگیرد. دستور آمریکاییها و انگلیسیها بود. قرار شد از طرف مشهد به کمک دوستان بازار تهران برویم تا اعتصاب گسترده باشد و فضای کودتا بشکند. بنده و دو عضو دیگر انجمن پیروان قرآن، مرحوم اصغر عابدی و جعفر رضازاده، هماهنگ با مقاومت بازار تهران، شهید تقی حاج طرخانی (خواهرزاده میرزا جواد آقا تهرانی و آقای شاهپوری) که بعد از انقلاب توسط منافقین و گروهک فرقان، ترور و شهید شد و حاجی مانیان و حاجی شمشیری و ملیون مذهبی بازار تهران، به تهران رفتیم. مسئولیت ما توزیع شبنامه های اعتصاب در سطح بازار و منطقه اطراف بود تا در پخش اعلامیه های ضد کودتا و ضد شاه، دوستان بازار تهران، شناسایی و دستگیر نشوند. اعتصاب خوبی شد و شاه شخصا دستور حمله داد و حتی سقف بخشی از مغازه های بازار را خراب کرد و گفت اگر لازم باشد، تهران را فدای ایران میکنم یعنی تعداد کشتار مهم نیست. باز هم تیراندازی ارتش و پلیس و چاقوکشی لاتها و شعبان بی مخ ها و دستگیریهای وسیع و زندان و تبعید و گروهی هم مجروح و مفقود داشت. در درگیریهای بازار، یکی از همراهان مشهدی ما هدف سرنیزه قرار گرفت و لباسش سوراخ شد اما بطرز معجزآسایی نجات یافت. به مشهد برگشتیم. یک ضربه موفق بود. یکی دوماه بعد هم یکی دو نمونه اعتراض ضدشاه در بازار شد که دانشگاه هم ملحق شد. بعدهم 16 آذر در اعتراض به سفر معاون رئیس جمهور آمریکا نیکسون بود که آمده بود نتیجه کودتا راببیند و جشن بگیرند ولی در تظاهرات، سه دانشجو را داخل دانشگاه تهران به مسلسل بستند و کشتند. چمران و... مستقیم، درگیر ماجرا بودند و یکی از شهدا هم برادر زن دکتر شریعتی بود. الحاق دانشگاه به بازار و روحانیون مبارز، اخطاری به آمریکا و انگلیس بود.
س) میان مبارزین چقدر ریزش پس از سال 32 اتفاق افتاد؟
تقریبا همه آنها که به مبارزه سیاسی در حد سرگرمی یا احساسات هیجانی، اشتغال داشتند، رها کردندچون آمریکا و انگلیس، شمشیر را از رو بسته بودند. اصلا بتدریج بسیاری از جبهه ملی ها و توده ایها و کمونیستها خود فروشی کردند و گروه گروه، وابسته و شاغل در دولت کودتا شدند. خیلی از دوستان مهدیه هم بخصوص در دوره پس از آزادی عابدزاده از زندان کودتاچی ها، منزوی و سیاست گریز شدند. بعد هم آمریکا و انگلیس، یک انتخابات مجلس قلابی صورت دادند و ماجرای کنسرسیوم و آغاز غارت دوباره نفت و "اصلاحات بازی" علی امینی که حاکمیت آمریکا و انگلیس بر کل ایران را مثلا قانونی!! کرد. کار دیگری هم در نهضت مقاومت نمی شد و از سال 34 ببعد فتیله اش پایین آمد.
س) در مشهد چه خبر بود؟
خبر جدی نبود. البته در کانون نشر حقائق، جلساتی داشتیم ولی مثل قبل نبود. سه چهار سال بعد هم کانون را بستند و آقای شریعتی و چندین نفر از دوستان را به زندان قزل قلعه بردند که غالبا یکی دوماه بعد آزاد شدند و برگشتند. حاجی عابدزاده را هم به زندان تهران بردند و مشهد سرکوب شد. پس از بازداشت آقایان، بنده به تهران رفتم تا دوستان را در زندان، ملاقات کنم.
س) چه سالی بود؟
بین سالهای 36 تا 38، دیگر آمریکا بر اوضاع مسلط شد و سرکوب تقریبا کامل شد. ساواک هم همان سالها با آرم هخامنشی!! و مستقیم زیر نظر افسران اطلاعاتی آمریکایی، انگلیسی و اسراییلی تشکیل شد که تا سال 57، توسط آنها هرساله، آموزش های جدید برای کشف و شکنجه و بازجویی و... می دیدند. هر سال بسیاری را نابود می کردند، یعنی هزاران نفر را شکنجه و زندانی و صدها نفر را در زندان و بیش از آنها را در درگیری های خیابانی می کشتند. سیا و موساد و انتلیجنت سرویس، کل زندانها و پلیس و ساواک و ارتش ایران را کنترل و تجهیز می کردند و تکنیکهای جدید شکنجه را آموزش می دادند. در خارج کشور هم هماهنگ با سرویسهای اطلاعاتی غربی، در خدمت آنان فعالیت می کرد. چنان جوی ساخته بودند که همه را بترسانند و واقعا هم ترسانده بودند. انواع شکنجه از آب جوش و روغن داغ تا انواع شوک الکتریکی و شلاق کف پا و بدن تا کشیدن ناخن و دندان با درد، تا سوزاندن بدن و زنده زنده کباب کردن آدمها، آویختن وزنه های سنگین به جاهای حساس بدن، تجاوز جنسی و استعمال اشیا و فحاشی و کتک های شدید، گرسنگی و تشنگی و بیخوابی های طولانی، ایجاد جراحت تا حد عفونت بدن، بدون رسیدگی و بهداشت، شکستن استخوانهای بدن و فک و کتف ووو. همه اینها روشهای مدرن بازجویی های فنی!! در زندانها بود.
س (اما جایی نوشته بودید که در پایان دهه 30 و آغاز دهه 40، ظاهرا آمریکا کمی تغییر روش داد.
در ظاهر، بله. چون ترسیدند دوباره جنبش مذهبی و ملی شروع شود، البته از نفوذ شوروی و کمونیستها هم می ترسیدند لذا رژیم شاه با شعار اصلاحات و انقلاب سفید تلاش کرد افکار عمومی را بازی بدهد. یعنی از همان ابتدا هم آمریکاییها دودوزه بازی می کردند.
س) نهضت آزادی هم بود؟
آن حدود ده سال بعد یعنی در دهه 40 اعلام شد. البته در تهران و مشهد، همان دوستان سابق خودمان بودند که از جبهه ملی تا نهضت مقاومت، بعدها با نام نهضت آزادی پس از فروپاشی مقاومت ملی و کمی باز شدن فضای سیاسی، یک فعالیت نسبی و حداقلی با عنوان نهضت داشتند که متاسفانه خیلی کاربردی هم نداشت. در حد صدور چند اطلاعیه بود که بازداشت شدند. همان بقایای دوستان کانون نشر حقایق اسلامی در مشهد هر بار با اسمی کار میکردند. در دهه 40 با نام نهضت آزادی هم کار می کردیم. و اما سیاست جدید آمریکا چه بود؟ توجه کنیدکه آمریکا همیشه اهل معامله بود. از همان ابتدا پس از کودتای 28 مرداد گاه گاه حتی از روشنفکران مذهبی هم شنیده میشد که اگر با آمریکا همکاری می کردیم و در نمیافتادیم، حکومت را از ما نمیگرفتند!! از همان روزها این فکر را میپروراند و رضایت حلقه مشهد به این همکاری خیلی مؤثر بود. شریعتی پدر و پسر و احمدزاده و چندنفری تسلیم کودتا نشده بودند. لذا آمریکا پشت پرده در جلب نظر مشهد میکوشید. روزی مرحوم سیدابراهیم میلانی که تا آخرین لحظه با مصدق و از فعالان سابق نهضت مقاومت بود و پس از کودتا بهاء جرمش را هم پرداخت و پس از آنکه در مشهد سکونت گزید، ساواک خانه اش را به آتش کشید، در یک روز سخت برفی به سراغ بنده آمد. از این جهت که هم طلبه مدرسه نواب بودم که پایگاه ملیون مبارز حوزه بود و هم از نزدیکان استاد شریعتی و هم مقبول بازاریان مبارز بودم. آقای میلانی وارد شد و سلام کرد و گفت آقا هوا سرد است و وقت زیادی هم نداریم. من از این جهت با شما تماس گرفتم که شما با همه دوستان مرتبط میباشید، حقیقت این است که همین دیروز سرکنسول آمریکا با من تماس گرفت و گفت جبهه ملی ها آماده هرگونه همکاری با آمریکا میباشند لیکن آنها خیلی پشتوانه مردمی ندارند و ما مایلیم با مذهبیون هم کار کنیم و در یک جمله اگر شما مذهبیها به کشورتان علاقه دارید، سیاست جدید آمریکا آماده است باشما هم کار کند و حتی دولت را به شما واگذارد به شرط اینکه کاری به کار شاه و آمریکا نداشته باشید و در امر نفت، همکاری کنید. سید ابراهیم سپس در ادامه پیغام آمریکا گفت که آنها حاضرند از مشهد، احمدزاده را وزیر کشاورزی و استاد شریعتی را وزیر فرهنگ بپذیرند و وکلای خراسان را هم در اختیار متدینین و ملیون بازار و کانون میگذارند. در یک کلمه، آنچه را ما در دوران نهضت آرزو میکردیم، آمریکا حاضر شده به ما ببخشد با این فرق که به جای مصدق، شاه باشد و ما فقط به مسائل داخلی زیر نظر واشنگتن و لندن بپردازیم. من دیدم که سید واقعا وسوسه شده و پیشنهاد را پذیرفته، گفتم حال چرا شما این حرفها را به بنده میزنید؟ مگر من چکارهام؟ سیدابراهیم گفت شما با همه آقایان رابطه دارید خواستم بروید با دوستان مشورت کنید و نتیجه را به من اعلام فرمایید تا به آمریکاییها منتقل کنم. من برای آنکه ناف قضیه را از بیخ زده باشم عرض کردم اولاً همه میدانند، من چند سال است که تمام وقت، فقط طلبه ام و از سیاست هم دیگر بریده ام. ثانیاً میترسم اگر این پیام را به دوستان بدهم دهانم را بشکنند و آقای شریعتی (پدر) هم دیگر مرا به خانه خود راه ندهد. خودتان به هرکس میخواهید پیغام برسانید، بنده دیگر کاری به سیاست ندارم. نکته جالب، اینجابود که از قضا، چند وقت پیشتر، من این پیشنهاد را اجمالا در روزنامه ای با عنوان تغییر سیاست کندی خوانده و زمینه ذهنی داشتم و سریع، مفهوم پیام سفارت آمریکا را دانستم. این نوع خبر ها وپیام ها البته آب توی دهان روشنفکران جمع کرده بود و بسیاری شان راضی به این معامله بودند!! کاری که امثال بختیار در سال 57 کردند. یعنی خط سازش از همان موقع بین برخی مبارزین بود. بیاد دارم وقتی این خبر را به دکتر شریعتی گفتم، علی گفت بسیار طرح خطرناکی است، و آمریکا به جایی رسیده که میداند ممکن است شوروی با کودتایی آبکیتر از کودتای 28 مرداد، ایران را از چنگش در آورد لذا میخواهد از امثال ماها کار بکشد، اما ما باید بگوییم فقط جمهوریت کشور را نجات میدهد. حتی مهندس بازرگان که آن روزها میگفت اینک در جهان، دیگر شاه بجز پشت ورق بازی، وجود ندارد، کم کم تسلیم شد و هنگامی که امام در پاریس بود او میگفت مگر امریکا میگذارد شاه برود؟ چرا امام دائم میفرمایند شاه باید برود؟ اگر شاه برود سه روزه شوروی ایران را می گیرد!! خلاصه سیاست آمریکا این بود که همزمان، هم کودتا وشکنجه و سرکوب میکرد و هم با ملیون و مذهبی ها بی سر و صدا تماس میگرفت و پیشنهاد همکاری میداد و آنها را وسوسه می کرد. بعدها حتا به نظر میرسید که حاضر است یک جمهوری آمریکایی به جای شاه هم بیاورد به شرط آنکه رئیس جمهورش خادم و تابع آمریکا باشد و کار شاه را بکند. حاضر بودند هر کسی را برای منافع خودشان معامله کنند و امروز هم حاضرند یک جمهوری اسلامی فاسد و سازشکار را بپذیرند اما جمهوری اسلامی انقلابی را به هیچ وجه تحمل نخواهند کرد. الان هم در مذاکرات هسته ای، همان دودوزه بازی را دارند.
پس از کودتا، آمریکا هم به رهبران ملی، مذهبی چشمک می زد که به شاه، کاری تان نباشد و بیایی باهم قهوه بخوریم و توافق کنیم و همزمان دستگاه سرکوب اطلاعاتی رژیم را سازمان می داد که اندک اندک شدت عملش بیشتر وخشن تر می شد. سازمان امنیت آمریکایی شکل گرفت و ابتدا چند صد مارکسیست دوآتشه را اعدام و برخی را ساواکی ساخت و پس از آن، شهید نواب صفوی و سران فداییان اسلام را تیرباران کرد و جالب است که وحشت دشمن از فداییان، به حدی بود که سفارت آمریکا از پیکر خونین نواب و یارانش یکبار در تابوت و یکبار هم در گور، عکاسی کرد و کارشناسان سازمان سیا بر سر جنازهاش آمدند تا مطمئن شوند زاپاتا کشته شده است. کودتاگران چون از تهران، فارغ شدند به شهرستانها و به ویژه به سراغ مشهد آمده بودند که یک پایگاه اصیل مبارزه و الهامبخش سراسر کشور بود. نخست چند نفر از کانون استاد شریعتی و بعد هم حاجی عابدزاده را بازداشت کردند.
س) هنگام بازداشت عابدزاده، انجمن پیروان قرآن و مهدیه، هنوز مثل قبل کودتا فعال بود؟
از بعد سیاسی، خیلی کمتر اما دهها جلسه شاداب و بیش از 70 دوره قرآن و تفسیر داشتیم و چند مدرسه از 12 مدرسهای را که به نام 12 امام در نظر داشت بسازد، بنا کرده بود. این بناها دارای تشکیلات مستقل و منظم و هیأت مدیرهای از اعیان دینی و موجه محلی بود. ما که در مرکزیت مهدیه بر همه چیز، نظارت داشتیم پس از زندانی شدن مرحوم عابدزاده، و در فضای پرخطر و فریبکارانه کودتا، نگران فریب خوردن دوستان ناآشنا با سیاست در انجمن بودیم، من و سررشته دار که نماینده روشنفکران دینی و سیاسی مهدیه بودیم و غنیان که سرشناسترین مرد مهدیه و از پیشکسوتان هیئتهای مذهبی و مورد قبول بازار و مجامع دینی شهر بود، و اصغر عابدیان که از نخستین افراد مهدیه و سرشناس عام و خاص و یکی از سرگروههای مهدیه بود و غلامرضا قدسی که فاضل و شاعر و مدرس مهدیه بود، ما 5نفر، هسته پشت صحنه و در حکم انجمن اسلامی مهدیه!! هر شب شنبه پیش از تشکیل جلسه شورای انجمن، جلسه محرمانهای تشکیل داده و برنامه هفته آینده را میریختیم و سپس با تاکتیک زیرکانه، تقسیم کار کرده و هریک، گروه مربوط به خود را در انجمن، راضی میساختیم و بدین ترتیب بامدیریت پنهان و بدون آنکه حساسیتی برای پلیس کودتا ایجاد کنیم، مصوباتی که میخواستیم در جلسه عمومی، به تصویب جمع می رساندیم یعنی از یک طرف، همگان خرسند که به روش آزادانه، خودشان طرح ما را تصویب می کردند و از طرفی، ساواک کسی را مسئول اصلی نمیشناخت زیرا میدید مصوبات در جلسه عمومی و بر پایه آراء علنی انجمنیها تصویب میگردد و وامانده بود که بانی پروژه های سیاسی، چه کسانی میباشند که عابدزاده در زندان است اما حرکت، چنین زیبا و هماهنگ به پیش میرود و به چه بهانهای میتواند آنجا را تعطیل کند؟ تعطیل بدون دلیل مهدیه و انجمن، از هر جهت به زیان دستگاه بود و رژیم که صفا و سادگی بچه های مهدیه را می دانست، گیج شده بود که چگونه مهدیه و انجمن، بدون عابدزاده هم پویا است و به چه بهانهای میتواند آن را تعطیل کند. دوستان با فرصتشناسی، ضربه جدید به دیکتاتوری زدند بی آنکه بهانه سرکوب بدهند.
س) میتوانید مثال بزنید تا روشن شود تاکتیکهای پس از کودتا، در اوج سرکوب و خفقان، چگونه به پیش می رفت؟
بله. مثلا تشییع جنازه پرشوری برای مادر حاجی عابدزاده، بدون خبر ایشان راه انداختیم که خیلی جالب شد. دستگاه پی در پی پیام میداد برای آزادی عابدزاده، باید حتی نمازجماعت مهدیه تعطیل شود ولی تشییع جنازه، تبدیل به یک مانور عظیم دینی سیاسی پس از کودتا در مشهد گردید. صاحب جنازه، مردی محترم و در زنجیر بود و تشیع جنازه، موجه و طبیعی بود ولی ساواک نگران بود و هر روز پیام تهدید میداد که باید بی سر و صدا انجام دهید و فتیله مهدیه را پایین بکشید. اما ما میخواستیم جو ارعاب و سکوت پس از کودتا را به هر قیمت، بشکنیم. مادر حاجی عابدزاده، بانویی مقدس و پاک سرشت بود و سوگند یاد میکرد که حتی یک بار هم عابدزاده را بدون وضو، شیر نداده است. همان شب نخست که ساواک به خانه، حمله و حاجی را بازداشت کرد، مادر در لحظه هجوم ساواک با سری برهنه برای وضوء، لب حوض نشسته بوده که ناگهان مردانی بیگانه و خشنی را در حیاط منزل میبیند و به قصد حجاب، سراسیمه به راهرو میدود اما یزیدیان هجوم بردند و ایشان دیگر بستری شد و پس از شش ماه که حاجی هم در تهران، زندانی بود، به لقاء ا... پیوست. ما هم دنبال بهانه بودیم. از چند شب پیش که فوت ایشان را نزدیک میدیدیم در تمهید تشییع جنازه بزرگی بودیم که اگر دشمن پی میبرد با تمام قوا مانع میگردید. ما باید از هر اتفاق و هر فرصتی جهت احیاء روح مقاومت و جوشکنی و مانور قدرت مذهب علیه دستگاه سرکوبگر استفاده میکردیم لذا هنوز ایشان زنده بود ما اطلاعیه خبر مرگ غریبانه را با لحنی تحریککننده، حاوی اشاراتی به مظلومیت عابدزاده زندانی برای دعوت مردم به تشییع جنازه تنظیم کردیم و جای روز و ساعت مراسم را خالی گذاشتیم، زیرا مادر، هنوز زنده بود!! درمهدیه نشسته بودیم که از اندرون خبر آوردند ایشان فوت کرد. ما بسرعت اعلامیهها را تاریخ زده و مردم را برای تشییع جنازه، فردا 8 صبح به مهدیه فراخواندیم که ساواک غافلگیر شود. بچههای انجمن، ظرف ساعتی، اعلامیهها در سراسر شهر، توزیع و حتی با سرعتی تحسین برانگیز به شهرستانها هم ارسال کردند. پیام به همه جا رسید و از ساعتی بعد، مردم برای همدردی، گروه گروه با چشمانی اشک بار به مهدیه میآمدند و از همان ساعت، مغازهها تعطیل میکردند. همه چیز برای تحقیر دستگاه و اعلام موجودیتِ ما پس از کودتا و بسیج مجدد مردم، آماده بود که ناگهان دم غروب به ما خبر دادند که ایشان زندهاند!! و بیهوش بوده و اینک به هوش آمدهاند. دیوانه شدیم و برای فرار از این مخمصه هر لحظه، طرحی میریختیم. آخرین طرح، این شد که بگوییم پزشک دستور داده جنازه را 24 ساعت دیرتر به ملاحظات پزشکی دفن کنند. اگر تا صبح ایشان از دنیا رفت، تشییع را طبق برنامه اجرا کنیم و گرنه بگوییم محتضر، چشم به راه فرزند در بند است!! هر ساعت، بر پریشانی و بلاتکلیفی ما افزوده میشد تا ساعت 8 ناگهان دوباره خبر آوردند که لحظهای پیش آن خانم مؤمنه جان به جان آفرین تسلیم کرد. برنامه، آغاز و هرلحظه باشکوهتر شد. صبح سیل جمعیت به گونهای به سوی مهدیه سرازیر شد که هیچ نیرویی جلودارش نبود. وقتی مطمئن شدم حرکت آغاز شده و مراسم طبق برنامه پیش خواهد رفت برای آنکه عناصر اصلی، افشاء نشوند به دوستان گفتم پراکنده شوید و اداره مجلس را به اصغر عابدیان که مسئول اجراییات مهدییه بود، واگذاشتیم. من به درس هرروزه رفتم و قرارشد سه نفر دیگر هم، دیرتر و میان جمعیت به مهدیه برگشته و وانمود کنند که در جریان برنامهریزی نبوده و مثل دیگران، تازه مطلع شدهاند. چون مسلم بود که ساواک دنبال طراحان میگشت. نزدیک ساعت 9 در درس نشسته بودم که صدای لا اله الا ا... جمعیت گوش فلک را کر کرد. جنازه به مدرسه نواب نزدیک میشد. استاد ما، متحیرپرسید چه خبر است؟ من با تجاهل، سکوت کردم و طلبهای که نمیشناختم گفت: مادر حاجی عابدزاده فوت کرده است. برخی از طلاب برای تشییع از مدرسه خارج شدند ولی من عمداً تا پایان درس نشستم و چون درس تمام شد استاد حاج شیخ هاشم قزوینی که عابدزاده هم مدتی، شاگردی ایشان را کرده بود مستقیم به من نزدیک شدند و فرمودند: آجرک ا.... من نفهمیدم که ایشان به هوشیاری دانسته که چرا واکنشی فوری نشان نمیدهم و تا پایان درس، با وقار نشستهام و حدس زده تجاهل میکنم یا بدان علت که میدانست از افراد مؤثر و نزدیکان حاجی میباشم، به من تسلیت گفتند.
س) این مراسم، تاثیر سیاسی گذارد؟
حتما داشت و لذا بازجوییها پس ازاین تشییع شدت گرفت. در واقع، با این طرح ها، ساواک در مخمصه گرفتار و نمیدانست چه کند؟ از طرفی نمیتوانست مانع تشییع جنازه شود و از سویی فضای شهر کاملاً تغییریافت و جو ارعاب کودتاچیان را پس از مدتها میشکست. سیلی محکمی به دستگاه بود چون حاجی هنوز در بازداشت کودتاچیان بود و شهر کلا بهم ریخت. ساواک مانده بود که با یک مهدیه منظم و عصبانی و خطرناک که هنوز قدرت چنین بسیجی دارد، چه کند؟! از این رو هر روز به بهانهای هیأت مدیره مدرسهای یا معلم یکی از شعبات قرآن و یا یکی از سخنرانان و مدرسان را احضارو محک میزد و با شنیدن سخنان ساده و صادقانه و دور از پیچیدگی سیاسی اکثر آنان پی میبرد که کار، کار آنان نیست. رژیم، همین پاکی و بیغل وغشی و مواضع صادقانه اما غیر پیچیده را در خود مرحوم عابدزاده هم در زندان دریافت.
س) ساواک فهمید پشت صحنه چه کسانی بودند؟
مرا هم برای بازجویی احضار کرد، و حتما با سابقه فعالیتهای سیاسی من در دوران نهضت نفت و قبل از کودتا آشنا بود لیکن میخواست بداند که آیا سر موضع هستم یا بریده ام و آیا خام و ابزار دیگرانم یا با آدم پیچیده ای طرفند؟ همان ابتدای بازجویی، خیلی ساده به من دستور دادند همه بلندگوهای مهدیه را باید جمع کنید چون مردم شکایت کردهاند. گفتم چرا من؟! این وظیفه شهربانی است. پاسخ داد: نمیخواهیم کار به آنجا بکشد. و راستی هم نمیخواستند ولی من میخواستم. گفتم من باید شب شنبه، موضوع را در جلسه مهدیه اعلام کنم تا بلندگو را جمع کنند. بازجو گفت: نه، خودت بلندگوها را بردار. مگر تو جانشین عابدزاده نیستی؟ گفتم: خیر، ایشان جانشینی ندارد و چند بار هم گفته ضمنا در مهدیه هم دهها نفر بزرگتر و سابقهدارتر و پولدارتر و باسوادتر از من هستند. بازجو پرسید: پس چرا در غیاب عابدزاده، از بین اینهمه آدم، دعای کمیل مسجد گوهرشاد را تو میخوانی؟ (پس از بازداشت عابدزاده، برای آنکه پرچم پایین نیاید، قرار شد دعای کمیل حاجی را بنده بدون سابقه ای در این کار، و دعای ندبه اش را حاجی غنیان که مداحی مبارز و از دوستان پرتلاش بازار بود بخوانیم. توجه کنید که این کارها آن روزه بدیع و بدعت بود و رسم نبود یعنی پس از دیکتاتوری دین ستیز رضاخان، مهدیه و دعای کمیل عمومی و ندبه، ابداع عابدزاده بود و بعدها در شهرهای دیگر، و از جمله مهدیه تهران، تکثیر شد و حالا این کارها عادی شده است. اما آن روزها بخصوص پس از خفقان کودتا، معنای سیاسی داشت.) بازجو به گمان خودش مرا به بنبست کشاند. اما خیلی ساده گفتم ما در انجمن، من و تو نداریم و هر کسی موظف به کاری است که میتواند، و چون من طلبه ام و روزی سه درس دارم و نمیتوانم مدرسه یا شعبهای را اداره کنم برادران، مرا مسئول دعای کمیل کردند که فقط هفتهای دو ساعت، وقت میگیرد. بازجویان سه نفر بودند. ماندند که چه بگویند. یکی هم چندقدم آن طرفتر نشسته و تظاهر میکرد که غرق در مطالعه روزنامه است ولی من به مجرد ورود، حس کردم که استاد و همه کاره، اوست زیرا معنی ندارد که در اتاق بازجویی، یک آقایی بنشیند و روزنامه بخواند مخصوصا که گاه گاه یکی از بازجویان زیرچشمی، نظری به او میافکند و گویا پیامی میگرفت و پرسشی دیگر میکرد. دانستم که او بازجوی اصلی است و از تهران آمده تا بقایای مهدیه و کانون را در غیاب عابدزاده و شریعتی برچیند یا در کنترل دولت کودتا بگیرند. میخواست بداند چه نقشی در انجمن پیروان قرآن و در کانون نشر حقائق اسلامی دارم و آیا حلقه وصل استاد شریعتی و نهضت مقاومت با مهدیه و حاج آقا هستم یا خیر؟ و آیا همچنان کار سیاسی می کنم یا خیر؟ ناگهان خودش اعلامیهای روی میز گذاشت و با پوزخند بمن گفت: آقای هیچکاره!! این امضای تو نیست؟ کدام؟ اعلامیه، مراسم بزرگداشتی بود که سال پیش در مشهد، برای مجلس ختم یکی از وزرای مصدق گرفته بودیم و تنها 5 نفر حاضر شدند پای آن امضاء بگذارند: طاهر احمدزاده، میراحمدی از دوستان حلقه شیخ مجتبی قزوینی، محسن محسنیان، من و یک تن دیگر. مانده بودم این یکی را در بگیر و ببندهای پس از کودتا چگونه توجیه کنم و اگر خدا یاری نفرموده بود نخستین پرونده بازجوئی من در ساواک تازه تأسیس به گونهای میشد که از آن پس هر اتفاقی در خراسان بیفتد مرا هم احضار کنند. اما به لطف خدا، سخنانی بر زبانم جاری شد که تا امروز هم ندانستم چگونه. زیرا در بازجویی باید تا میتوانی کمتر حرف بزنی ولی من مشغول وراجی بیسابقه ای شدم و با لحن تفاخری عوامانه، سوابق سیاسی سوخته خود را که خود دستگاه میدانست، با تظاهر به عادی بودن مسئله تکرار کردم که نگاهشان بمن بکلی عوض شد. چون میدانستم پس از کودتا و سرکوب مبارزه و حذف رهبران، پرونده دوران نهضت نفت، بسته شده و آنچه میگویم برای بازجویان، تکرار مکررات و بیفایده و حتی آزاردهنده است و فقط سادگی مرا نشان میدهد بخصوص در شرایطی که دستگاه، تفرقه میان مهدیه و کانون را آرزو داشت. با قیافه انتقادآمیز از بعضی و دفاع از مظلومیت مهدیه، بازجوها را خوشحال میساختم. پس از مشاهده اعلامیهای که به راستی برای آنان برگ برنده بود من با لحنی کاسب کارانه و مقدس مآب که احساس میکند سرش کلاه رفته و دلش پر از درد و سینهاش پر از عقده گذشتهها است و دنبال جاه طلبی شخصی است، گفتم: ببینید من در این شرایط نمیخواهم به شرح نامردی بعضی ها بپردازم لیکن شما مجبورم ساختید، امضایی که من پای نامه گذاشتهام برای ادب کردن بعضی ها بود چون انجمن پیروان قرآن، از اولین روز تشکیل «جمعیت مؤتلفین اسلامی» تا روز کودتای 28 مرداد (واقعا در بازجویی! میگفتم کودتای 28 مرداد!!)، مهدیه به همه گروهها، صداقت و سخاوت خود را ثابت کرد لیکن آنان همواره از زیر کارها فرار و مفتخوری میکردند و در هر مجلس مشترکی، مخارج و فراشی با ما بود اما وقتی اعلامیه صادر میشد به نام خودشان صادر میکردند و حتی امضاء یکی از انجمنیها را هم پای اعلامیه نمیدیدیم، و مجلس هم که تشکیل میشد آنها کنار درب میایستادند و خوش آمد میگفتند و آقایی میکردند، پس از این تجربهها وقتی آقای احمدزاده پیش من آمد (ایشان در آن روزها زندانی بود)، عقده من ترکید و گفتم به این شرط که امضای مرا هم پای اعلامیه بگذارید و من هم کنار درب بایستم و به مردم، خوش آمد بگویم. چون سخنانم به این جا رسید، آن سربازجوی امنیتی که بعدها یکی گفت پرویز ثابتی بوده و از تهران آمده بود، به این نتیجه رسید که مأموران احمق اطلاعات خراسان، او را معطل یک سادهلوح عوام مقدس کرده اند!! استراتژی من در بازجویی، آن بود که آنقدر آنچه نمیخواهند، تکرار کنم که نوبت به گفتن آنچه میخواهند نرسد و مرا یک مذهبی غیر سیاسی بشناسند که گرفتار اختلافات جاهطلبانه درون گروهی است!! این روش بازجوئی پس دادن، موفق از آب درآمد و بگمانم از مجموع بازجوییها به این نتیجه رسیدند که ماها، مشتی آدم ساده ایم و تشکیلات ما به لحاظ سیاسی، خام است و پشت صحنه، خبری نیست. البته برنامه خطرناکی برای آینده مهدیه و انجمن چیدند که بعدها اثر کرد و باعث انشعاب تلخ و جدایی ما از حاجی و مهدیه شد.
ادامه دارد