«بلوای» فرزندِ چهاردهم آقای جعفری در شهر / سیاسی بودن شعبون بی مخ، ادعا یا واقعیت؟
اول فروردین 1300 شانزدهمین و آخرین عضو خانواده جعفری در محله سنگلج، گذر درخونگاه به دنیا آمد و نامش را «شعبوون» گذاشتند.
نام شانزدهمین عضو خانواده آقای جعفری آن چنان در تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران معروف شد که اعضای خانوادهاش از افشای نسبتِ خونی با او شرم داشتند، همسر و تک پسرش هم او را در فرار به آمریکا، تنها گذاشتند. نام او در فرهنگ مشاهیرِ خیابانی، متراف با الواط، چاقوکش، بزنبهادر، لات و جاهل بود. ویژگی منحصر به فرد این شخصیتِ سینهچاک و جاهلمسلک، بلوایی است که علیه دکتر محمد مصدق و دولت او در شهر راه انداخت.
امروز 28 مرداد شانزدهمین سالمرگ شعبان جعفری معروف به شعبان بیمخ در سال 1385 است.
جمع همه تضادها و دوگانهها بود. در عین حالی که خانواده و روحیهای مذهبی داشت در همان حال مست، در کوچه و محله به دعوا و خونریزی با سایر لات و لوتها مشغول بود. در حالی که مدعی هواداری از آیتالله کاشانی و دکتر مصدق بود دلش برای محمدرضا شاه پهلوی میتپید و بر علیه ملی مذهبیها به خیابانها میریخت و مردم را میزد و به قول خودش از «اعلیحضرت همایونی» که خیلی دوستش داشت، حمایت میکرد.
خلاصه یک بام و دو هوایش بسیار وسیع و جادار بود. نه عقل اجتماعی و سیاسی داشت و نه درکی از بازیچه دست حکومت و جریانهای فکری و سیاسی شدن داشت. از هر طرف که بیشتر تعریف و تمجدید میشنید و بیشتر «حال» میکرد یا به قول معروف سبیلش بیشتر چرب میشد با همان طرف بر علیه طرف مقابل میشورید، بیآن که بداند چرا این چنین میکند و از بلوا و غائله به پا کرده، چه میخواهد.
حاج علی اکبر جعفریشعبان کیست؟
اول فروردین 1300 شانزدهمین و آخرین عضو خانواده جعفری در محله سنگلج، گذر درخونگاه به دنیا آمد و نامش را «شعبوون» گذاشتند.
در کتب تاریخی هیچ نامی از پدر و مادر شعبوون برده نشده است اما هر دو اصالتا اهل منطقه کن و سولقان تهران بودند و در دوره جوانی به محله سنگلج در جنوب شهر تهران سکونت داشتند. حاج علیاکبر جعفری از برادران بزرگترش از کسبه سرشناس و خوشنام سنگلج بود.
محله سنگلج، گذر باجیمالوها یا کوچه روغنیها که بعد از به قدرت رسیدن رضا شاه پهلوی و نقل مکانش به محله سعدآباد در شمال تهران به دستور او خراب شد و پارک شهر در آن ساخته شد، میزبان خانهِ مادری پهلویِ پدر بود.
این محله محل تولد آیتالله سید محمد طباطبایی از سران مشروطه در تابستان سال 1288، آیتالله محمدحسن شریعت سنگلجی از روحانیون نواندیش دوره پهلوی دوم و محمدرضا پهلوی فرزند رضا شاه بود.
محله سنگلج معروف به محله ناحیه چهار قبل از تخریب از شمال به خیابان سپه تا سهراه خیابان جلیلآباد (خیام)، از جنوب تا بازارچه قوامالدوله، بازارچهای در شرق میدان شاهپور یا میدان دروازه قزوین و گذر قلیخان، گذری در امتداد بازارچه قوامالدوله بعد از بازارچه معیر و اولین گذر از طرف خیابان خیام، از شرق به خیابان جلیلآباد - خیام - و از غرب به گذر خندق غربی سابق و خیابان سیمتری فعلی محدود بود.
بعد از تخریب این محله، خانواده شعبوون در خانهای در گذر دباغخوونه سکونت کرد. پدرِ شعبوون، در این گذر مغازه بقالی باز کرد و پسرش را وَر دستش کرد.
نفر اول از چپ شعبان جعفری به همراه استادش سید حسن رزازبعد از رسیدن شعبوون به سن مدرسه، پدرش او را در مدارس محله ثبتکرد اما هیکل درشت و بیتوجهی به صحبتهای معلم و قلدری برای برای بچههای مدرسه موجب معروف شدنش به «بیمخ» شد.
شعبوون در کتاب خاطراتش به چراییِ شهرت یافتش به «بیمخ» اشاره و تعریف کرد: «زمانی که به مدرسه میرفتم وقتی بچهها میخواستن برن دستشویی از معلم اجازه میگرفتن و معلم اجازه میداد اما من این کارُ نمیکردم، هر وقت میخواستم، بلند میشدم راهمُ میکشیدم و میرفتم بیرون. اون وقت معلم با انگشت شقیقشُ نشوون میداد و به بچهها میگفت: «مُخش خرابه. مُخ نداره» از همونجا اینا اسم مارو گذاشتن بیمُخ و این اسم مووند رووم.»
کمتر روزی بود که شعبوون با بچههای مدرسه دعوا نکند. همین مسئله باعث شد سه بار از مدرسه اخراج شود و هر بار پدرش مجبور بود او را در مدرسه جدیدی که او نمیشناختند ثبتنام کند. این وضعیت تا کلاس چهارم دبستان ادامه داشت.
شعبوون در سه مدرسه بصیرت، عنصری و اسلام ثبتنام شد اما هر بار به دلیل شرارت اخراج شد و پدرش دیگر اجازه نداد به مدرسه برود. او برای مشغول کردن شعبوون او را به مغازه ریختهگری و آهنگری فرستاد تا وَر دستی کند اما اهل کار نبود و آنجا هم بند نشد.
پدر، مستاصل از همه جا با سرتیپ اسماعیل شفایی رییس قورخانه دوره رضا شاه، که هممحلش بود صحبت کرد و از او خواست شعبوون را در قورخانه مشغول کند و او هم شعبوون را به بخش سوهانکاری قورخانه فرستاد اما آنجا هم دوام چندانی نیافت.
شعبان جعفری نفر اول از چپپدر شعبوون در 12 سالگی درگذشت و خرج شعبوون و مادرش و بقیه بچهها به دوش فرزندان بزرگ خانواده افتاد.
هیکل درشت و تنومند شعبوون و ورزشکار بودن برادرش باعث شد او از 14 سالگی با زورخانه و ورزش باستانی آشنا شود و مدتی بعد در بازارچه کربلایی عباسعلی واقع در جنوب چهارراه حسنآباد معروف به کربلایی عباسعلی گمرکچی از چهرههای سرشناس سنگلج به زورخانهای نیمه فعال به نام زورخانه بازارچه برود و آنجا را اجاره کند.
کار هر روزه شعبوون در 15 سالگی، زورگویی، کُریخوونی و دعوا با لاتهای سایر محلهها و باز شدن پایش برای اولین بار به شهربانی و بازداشت چند روزهاش شد.
او در سال 1319 یک سال زودتر از موعد قانونی به سربازی رفت و در اداره نقلیه مشغول شد اما به دلیل سختی کار کردن برای شعبوون، بارها و بارها از محل خدمتش فرار کرد و هر بار توسط دژبان دستگیر و بازگردانده شد و به همین دلیل دوران سربازیش به صورت ناپیوسته چهار سال طول کشید.
در کشاکش جنگ جهانی دوم و اشغال ایران توسط قوای متفقین، با حمایت و همراهی حبیبالله بلور، کشتیگیر و مربی مطرح دهه 1320 در یکی از خیابانهای اطراف میدان شاهپور باشگاه «آهن» را راه انداختند و او زیر نظر بلور، هم کشتی یاد گرفت و هم قواعد ورزش زورخانهای را آموخت.
حبیب الله بلورعلاقهاش برای یادگیری ورزش زورخانهای انگیزهای شد تا در مسابقات قهرمانی کُشتی باستانی و ورزشهای زورخانهای در سال 1321 شرکت کند. این زمان مصادف بود با حضور غلامرضا تختی در مسابقات کشتی. شعبوون در این مسابقات به لطف مهارتش در رشته کباده و چرخ، رتبه اول شد.
از راست ورزشکاران ضربدر دار شامل غلامرضا تختی، شعبان جعفری و کریم رحیمیدر چاه سیاست
او در غروب 21 اسفند 1326 که همچنان دوران خدمت سربازی را طی میکرد، بعد از خوردن سیرابی و شراب به همراه تعدادی از لاتولوتهای محل به سمت لالهزار، بورس تماشاخانهها و سینماهای تهران رفت و با رفقایش به زور وارد سالن تئاتر فردوسی که در حال برگزاری نمایشنامه «مردم» به کارگردانی عبدالحسین نوشین و عبدالکریم عموئی بود، رفت.
نوشین که بعد از اخراج رضا شاه پهلوی از کشور به عضویت حزب توده درآمده بود، نمایشنامه مردم را در انتقاد به ظلم و ستم پهلوی روی صحنه برده بود.
مامور سالن از ورود شعبوون و نوچههایش جلوگیری کرد اما او با قلدری و دعوا وارد سالن تماشاخانه شد و روی صندلی یکی از مامورانِ کنترل بلیط، نشست و از سالن تماشاخانه خارج نشد. با اطلاع مامور سالن از سرباز بودنِ شعبوون، یک مامور دژبان را خبر کرد تا او بعد از کلی درگیری و فحاشی دستبند به دست از سالن تماشاخانه اخراج شد.
شعبوون و رفقایش که از حالت طبیعی خارج بودند، با راه انداختن دعوا و اربدهکشی نظم تماشاخانه را برای دقایقی بهم ریختند و موجب حساسیت عکاسان و خبرنگاران حاضر در سالن شدند. خبرنگار و عکاس کیهان فردایِ شبِ ماجرا با انتشار عکسی از شعبوون به این حضور رنگ و بوی سیاسی داد.
فردای دستگیری شعبوون توسط دژبان و انتقالش به سربازخانه، رفقای شعبوون روزنامهای که عکس شعبوون را در حال دعوا چاپ کرده بود نشانش دادند. بالای عکس با تیتر درشت نوشته شده بود «شعبان بیمخ دیشب تماشاخانه فردوسی را بهم ریخت» و او تازه متوجه شده بود که رفتنش به تماشاخانه و دعوایش با مامور سالن چطور جنبه سیاسی پیدا کرده است.
ابراهیم حکیمی ملقب به حکیمالملک نخستوزیر وقت پهلویِ پسر که گرایش تودهای داشت همان شب به تماشای تئاتر نوشین رفته بود و بهم ریختن سالن تماشاخانه توسط شعبوون و انعکاس خبری آن به مذاق دربار پهلوی خوش آمد و شعبوون جعفری از تاریخ 22 اسفند 1326 خواسته یا ناخواسته در بازی دربار افتاد.
فردایِ بهم ریختن مراسم تماشاخانه، سرگردی از اداره آگاهی تهران درِ خانه پدریِ شعبان رفت و به تحسین او پرداخت. سرگرد با پرداخت 2000 تومان پول نقد از شعبوون خواست مدتی در خیابانهای تهران آفتابی نشود او هم به شهر لاهیجان سفر کرد و یک سال در این شهر سکونت کرد.
طی مدت حضور شعبوون در لاهیجان، زورخانهای را به نام اسلامنظر اجاره کرد. او همانجا با افسر آزادسرو ازدواج کرد و یک سال بعد به خانه پدریش در گذرِ دباغخانه تهران برگشت.
ادعا یا واقعیت؟
بیشتر عمر شعبوون استخوانی یا شعبوون بیمخ به دعوا و بزنبهادری گذشت و همین ویژگی او باعث شد هر بار خواسته یا ناخواسته در بلواها و درگیریها و شرارتهایی که در محلات مرکزی شهر تهران اتفاق میافتاد، حضوری پررنگ و فعال داشته باشد.
او البته خود را شخصی مذهبی و پایبند به مناسک مذهبی میدانست. شعبوون بیمخ در کتاب خاطراتش خود را از 25 سالگی جزو جمعیت فداییان اسلام و از پامنبریهای حجتالاسلام سید مجتبی میرلوحی معروف به سید مجتبی نوابصفوی معرفی کرد.
او در کتاب خاطراتش درباره جایگاهش در بین اعضای فداییان اسلام گفت: «آخه اون تصمیمی که اینا یه وقت میگرفتن خیلی محرمانه بود. با همدیگه صحبت میکردند، با من در میوون نمیذاشتن که. یکی از رفقایی که بینشوون بود به من میرسوند که اینا فردا ممکنه برن فروهر بزنن.
اینا که هیچ وقت دهنشوون جلو ما واز نمیشد. تازه من که هیچ وقت با اینا همقسم نشدم که. من با اینا زیاد قاطی نبودم... م. من که ندونسته رفتم با اینا وفیق شدم حالا اگه قراره یه کاری انجام بدن، باید من بشینم کُلاهمُ قاضی کنم بگم این کار غلطیه. من اگه میدونستم میخواستن رزمآرا رو بکشن، اگه میدونستم به خدا به رزمآرا» اطلاع میدادم.»
او ترور حاجعلی رزمآرا نخستوزیر مخالف ملی شدن صنعت نفت به دست خلیل طهماسبی در 16 اسفند 1329 را موجب بریدنش از جمعیت فداییان اسلام عنوان کرد.
در ماجرای حمایت و همراهی سید مجتبی نوابصفوی، رییس جمعیت فداییان اسلام از نهضت ملی شدن صنعت نفت و راهپیمایی آنان در حمایت از دکتر محمد مصدق، در جریان ترور حاجعلی رزمآرا، نخستوزیر وقت شاه، شعبان جعفری نیز بیکار ننشست و خود را به شلوغیها رساند. او و نوچههایش در حمایت از دکتر محمد مصدق، نخستوزیر وقت پهلوی به راهپیمایی حزب توده که علیه نخستوزیر در میدان بهارستان برپا شده بود، حمله کرد و بعد از ضرب و شتم آنان به دفتر روزنامههای چلنگر، مردم، شورش و بدر، ارگانهای این حزب ریختند و دفترهای این روزنامهها را ویران کردند. در پی این نابسامانی، شعبان بیمخ به جرم بهم ریختن نظم عمومی کشور دستگیر و چند ماه در زندان قصر زندانی شد.
هوادار یا نفوذی؟
هر جا جمعیت و سر و صدایی بود، ردی از شعبوون بیمخ و نوچههای دیده میشد. نمونه آن بازگشت آیتالله سید ابوالقاسم کاشانی، مرجع تقلید سرشناس شیعه در 20 خرداد سال 1329 از تبعیدگاه بیروت لبنان.
منتقدان و مخالفان آیتالله کاشانی در گارد سلطنت و دربار پهلوی در حادثه ترور ساختگی محمدرضا پهلوی در 15 بهمن 1327 در دانشگاه تهران، ایشان را به عنوان دستور دهنده اصلی ترور، معرفی و در شب 17 بهمن به همراه دامادش با استناد به ماده پنج قانون حکومت نظامی، بازداشت کردند.
آیتالله به همراه دامادش مدتی در زندان قلعه فلکالافلاک خرمآباد بازداشت و چند روز بعد به بیروت لبنان تبعید شد و پس از یک سال و چهار ماه در تاریخ بیستم خرداد 1329 به تهران برگشت و مردم و هوادارانش برای استقبال راهی فرودگاه مهرآباد شدند و شعبان و نوچههایش هم بین مردم چرخ میزدند.
شعبوون بیمخ که خود را از هواداران پر و پا قرص آیتالله کاشانی میدانست در خاطرهای از مراسم استقبال، تعریف کرد: «کاشانی به لبنان تبعید بود. روزی که میخواست بیاد اعلام کردن کاشانی داره میاد. هموون موقعهایی که به حساب توو کار مبارزه با کمونیستا بودم یواش یواش سر و کارم کشید به حسین مکی که بچه محلموون بود و توو خیابان ارامنه مینشست و برای نماینده شدنش خیلی تلاش کردم.
با حسین مکی عصرها میرفتیم خوونه کاشانی که بعد ما یواش یواش دیگه مرید و طرفدار سفت و سخت کاشانی شدیم و مرتب به خوونش میرفتم، همین جوری توو اینا قاطی میشدم دیگه... ه. پیش کاشانی که میرفتم یواش یواش دیگه با مصدق و با دور و وریای مصدق رابطه پیدا کردیم و رفتیم توو اینا و طومار درست میکردیم و از این کارا.»
منم از دَمِ فرودگاه مهرآباد که سابق سرآسیاب بود پشت ماشین کاشانی همینجور میدویدم که مردم حمله نکنن بهش. مردم میزدهم عقب. تا رسیدیم دمِ خوونش. جمعیت دو پشته از درِ فرودگاه مهرآباد تا توو خودِ پامنار وایستاده بودن.
وقتی خواست از ماشین پیاده بشه مردم هجوم آوردن. نمیتونست پیاده بشه. گفت «جعفری مردم رد کن. اینا رو بزن کنار نمیتونم پیاده بشم.» منم که از فرودگاه تا سرچشمه دویده بودم به قرآن خسته و مرده هیچی حالیم نبود، منگ منگ بودم. منم حالا هی داد میزنم مردم نمیرفتن کنار. خب اعصابم خراب شده بود. رفتیم بالای چارپایه گفتیم «ایهاالناس من هیچی این سیدِ خوارک رو له کردین. تا این گفتم همچی کرد: «خوراک... خودتی... پدرسوخته.»
فردا صبحش گفتیم بریم خوونه کاشانی. مام از همه جا بیخبر. محمود مسگر، حسن عرب، عباس کاووسی و اسکندر امیری دور آقا نشسته بودن و گفته بود «آره این دیروز به شما فحش داده و حالام امروزم اومده اینجا شما رو بکشه. سید ممد پسر کاشانی هم اومد گفت: «چه مزخرفی گفتی به آقا دیروز؟» کسی به جوابم توجه نکرد. همه ریختن سر ما. اول توو خوونه یه عدهای ریختن سر ما. با اینا بزن بزن کردیم. منم اونوقت یوقور بودم. تا کارمون کشید توو پامنار. با گزن کفاشی زدن تو پام از سر یانو تا کشاله رانم، یه گزن هم زدن توو دستم. یه درفشم فرو کردن توو سفید روونم که از همه زخما کاریتر بود. خلاصه با سیخ نونوایی و هر چی دستشوون رسیده بود. حالا هی من میگم: «من که چیزی نگفتم» خلاصه منُ بردن بیمارستان سینا. به قرآن. یهو ریختن تمام اوومدن بیمارستان سینا که اونجا منُ بکشن. بچههام تا وضع منُ دیدن او اونجا ما رو بردن بیمارستان رضا نور سر خیابان قوامالسلطنه - سی تیر فعلی - سه ماه آزگار خوابیدم.
یه روز دیدم کاشانی خدا رحمتش کنه اومد بیمارستان. بهش گفته بودن: «آقا اینجور نبوده. شعبون عاشق شماست. طرفدار شماست. بیخودی ریختن سرش. گفتم: «آقا بچه محلات پای منُ گاز گرفتن.» گفت: «این پدرسوختهها مثل سگ میموونن.» آره شوخیم میکرد. آدم شوخی بود.»
تکذیب یک خاطره
اما حسین بنکدار تهرانی از فعالان نهضت ملی ادعاهای شعبوون بیمخ را رد کرد و گفت: «همه تیپ آدمی به منزل آیتالله کاشانی میآمدند و درِ خانه ایشان به روی احدالناسی بسته نبود. به قدری خوش اخلاق، مردمی و کریم بود که هر کسی از درِ خانه وارد میشد، میتوانست صاف برود کنار دست ایشان بنشیند و عکس بگیرد. عکس گرفتن که به معنی داشتن رابطه با کسی نمیشود.
من خودم 15 سال از نزدیکان ایشان بودم و مدام به خانه ایشان رفت و آمد داشتم و ابدا به یاد نمیآورم که حتی طیب حاجرضایی به آنجا آمده باشد، چه رسد به شعبان جعفری. شاید یکی دو بار آمده بود اما بعدا لاتهای پامنار او را گرفتند و حسابی کتکش زدند و دیگر سمت خانه آیتالله کاشانی پیدایش نشد.»
جنایت 30 تیر
شعبوون در جریان حادثه 30 تیر 1331 و به خاک و خون افتادن دهها نفر از معترضان به انتصاب احمد قوامالسلطنه توسط محمدرضا شاه پهلوی و قبول استعفای اعتراضی دکتر محمد مصدق از پست نخستوزیری، حضور داشت و در حمایت از نخستوزیر معزول خیابان قوامالسلطنه را که بعدا توسط دکتر محمد مصدق برای گرامیداشت یاد و خاطره شهدای به خاک و خون افتاده آن به خیابان 30 تیر تغییر نام داد، شعار داد.
با بالا گرفتن اعتراضات خیابانی و قتلعام مردم توسط قوامالسلطنه، محمدرضا شاه تسلیم خواسته دکتر مصدق که خواستار برگرداندن اختیار انتخاب وزیر جنگ به نخستوزیر شده بود، شد و هفدهمین دوره مجلس شورای ملی نیز با رای بالا به دومین کابینه دکتر محمد مصدق رای اعتماد داد.
ماجرای 9 اسفند
به فاصله کوتاهی از ماجرای 30 تیر از دکتر محمد مصدق روی برگرداند تا ماجرای 9 اسفند 1331 پیش آمد. در این روز به پیشنهاد دکتر مصدق، شاه قصد خروج از کشور و سفر به عتبات را داشت که شعبان با پیام آیتالله کاشانی و درخواست او مبنی بر ممانعت از خروج شاه از کشور به همراه گروهی از اراذل و اوباش با تجمع در مقابل کاخ مرمر از رفتن شاه جلوگیری کرد و با تهدید بازاریان، بازار تهران تعطیل شد.
شعبوون و دار و دستهاش سپس به خانه دکتر مصدق رفت اما وقتی دید حرفش خریدار ندارد یکی از جیپهای بهداری ارتش را سوار میشود و در خانه مصدق را از جا در میآورد تا راه ورود به خانه نخستوزیر برای معترضان باز شود.
کودتای 28 مرداد
این اقدام موجب دستگیری و زندانی شدن شعبوون تا 28 مرداد 1332 شد. او ظهر 28 مرداد به حکم تیمسار بازنشسته فضلالله زاهدی از زندان آزاد شد و به عنوان بخشی از نقشه کودتا وارد عمل شد.
موفقیت چشمگیر شعبوون که موجب ماندگاری نامش در تاریخ سیاسی ایران شد، کشاندن اراذل و اوباش و زنان تنفروشِ منطقه میدان گمرک معروف به شهرِ نو به کف خیابانهای اطراف میدان توپخانه و بهارستان به عنوان مخالفان دکتر مصدق بود.
او هدایت گروهی از لاتهای منطقه مرکزی شهر از جمله طیب حاجرضایی، حسین رمضون یخی، عباس کاووسی، محمد مسگر، اصغر استاد قلیخانی (سسکی)، قاسم گلوبندگی، ناصر حسنخانی معروف به ناصر جگرکی و تعدادی دیگر را به عهده میگیرد و از میدان امینالدوله و گمرک شروع کرده از سبزه میدان به طرف بالا راه افتادند و با تخریب کیوسکهای روزنامهفروشی و دفتر روزنامهها به سوی خانه دکتر مصدق رفت. شعبوون بیمخ بهمراه حمیدرضا پهلوی به وارد خانه مصدق شدند ولی نخستوزیر از حیاط پشتی به خانه دکتر معظمی رفته بود.
دسته دیگر هم به رهبری ملکه اعتضادی و رقیه آزادپور به همراه روسپیان ناحیه 10 معروف به قلعه شهرنو از میدان گمرک راه افتادند و در خیابانهای شاهآباد، استامبول، نادری و سراسر خیابان شاه شعار دادند و در میدان ارک به دسته شعبوون بیمخ پیوستند.
تیمسار فضلالله زاهدی با کمک سرتیپ گیلانشاه و 35 تانک و گارد ارتش مراکز مهم تهران را تحت کنترل گرفتند و از آنجا روانه مرکز بیسیم تهران، پیچ شمرون شدند. اردشیر زاهدی به اصفهان رفت و با همراهی سرهنگ ضرغامی مقرر شد در صورت شکست کودتا لشکر اصفهان وارد عمل شود.
سپهبد تیمور بختیار هم یک تیپ به حمایت کودتا از لشکر کرمانشاه به تهران فرستاد. امیر مختار کریمپور شیرازی مدیر روزنامه شورش، از هواداران مصدق توسط جعفری دستگیر و با کتف شکسته روانه زندان شد.
نتیجه کودتا
این کودتا که به کودتای سیاه مشهور شد، موجب تداوم تسلط انگلیسیها بر منابع نفت و گاز کشور و سیطره کامل آمریکا بر شریانهای اقتصادی و نظامی ایران شد.
این واقعه سیاه جایگاه شعبان بیمخ را بین اعضای خانواده پهلوی، امرای بازنشسته و شاغل ارتش، فرماندار نظامی تهران و بقیه سیاستمداران و درباریانِ حامی انگلیس، ارتقاء داد.
شعبوون جعفری و طیب حاجرضایی بعد از کودتای 28 مرداد بین مردم با عنوان «تاجبخش» شهرت یافتند.
او درباره علت ملقب شدن به «تاجبخش» که از القاب رستم در شاهنامه است در کتاب خاطراتش، گفت: «بعد از برگشت اعلی حضرت به کشور، یه آخوندی بالای منبر گفت: «این آقای جعفری تاجبخشه. ایشوون این کارها رو کرده. مردم هم این حرفها رو که یارو به ک... ما بسته بود میشنیدن و بهم میگفتن.»
شعبوون بعد از این خدمت، به پیشنهاد تیمسار زاهدی با شاه ملاقات کرد و زمینی برای تاسیس زورخانه از شاه هدیه گرفت. او در همین ملاقات اجازه تاسیس جمعیتی به نام جمعیت جوانان جانباز را از شاه گرفت.
بسیاری از مهمانان خارجی رژیم به باشگاه او دعوت میشدند تا نظاره گر اجرای ورزشکاران باستانی باشند.
او خود در خاطراتش بیآن که متوجه سخنان ضد و نقیضش باشد ناخواسته به آلت دست رژیم بودن اعتراف کرد و گفت: «والا ما اصلا نمیدونستیم سیاست و این حرفا چیه. باور کن سرمون تو کار خودمون بود و به دولت و شاه و نخستوزیر کار نداشتم. اینا خودشون برای من این بساط درست کردن. خودِ دستگاه این بساط درست کرد وگرنه من اصلا خودم روحم خبر نداشت.»
فرجام شعبوون
در ماههای پایانی عمر رژیم پهلوی شعبوون به اسرائیل سفر کرد اما مجددا به ایران برگشت. او همزمان با فرار شاه در تاریخ 26 دی 1357 به ژاپن فرار کرد و از آنجا به آلمان، اسراییل، فرانسه، انگلیس و ترکیه رفت. در ترکیه با گروه ارتشبد آریانا بر علیه حکومت جمهوری اسلامی فعالیت کرد.
شعبون بعدها به آمریکا مهاجرت کرد و تا پایان عمر در 85 سالگی در شهر سنتا مونیکا در ایالت کالیفرنیای آمریکا زندگی کرد و در همان جا مُرد و در گورستان وستوود محل دفن هایده و مهستی، خوانندههای ایرانی و صدها شاعر، هنرپیشه، خواننده و سیاستمدار ایرانی و غیر ایرانی خاک شد.
افسر، همسرش 15 سال قبل از مرگ شعبان در سال 1370 و حمید 20 سال بعد از مرگ شعبان در اول فروردین 1395 درگذشتند. از شعبان سه نوه پسر باقی مانده است.
منابع:
باختر امروز، ش 1172 (25 مرداد 32) ص 1
اسناد سازمان سیا درباره کودتا، پیشین، ص 120
باختر امروز، ش 1000 (16 دی 31) صص 1 و 8
خاطرات شعبان جعفری، هما سرشار، انتشارات ناب
غلامرضا نجاتی، مصدق: سال های مبارزه و مقاومت، تهران، مؤسسه خدمات فرهنگی رسا، 1377
عملیات آژاکس، ترجمه ابوالقاسم راه چمنی، تهران، مؤسسه فرهنگی مطالعات و تحقیقات ابرار معاصر، 1380، صص 42 37
بخش سایتخوان، صرفا بازتابدهنده اخبار رسانههای رسمی کشور است.