نگاهی اجمالی به ژئوپلیتیک پیرامونی خاورمیانه در آغاز قرن بیستویکم
در صورت پیروزی مجدد ترامپ کنترل خاورمیانه بهطور کامل ولو موقتا به دست چین و درواقع روسیه خواهد افتاد که هیچکدام توان این امر را ندارند.
عصر ایران؛ ناصر فکوهی (استاد انسانشناسی دانشگاه تهران) - زمانی که سران قدرتهای رو به پیروزی در جنگ جهانی دوم - استالین، چرچیل و روزولت و سپس ترومن - در کنفرانس تهران (نوامبر و دسامبر 1943)، یالتا (فوریه 1945) و پتسدام (اوت 1945) گرد آمدند تا مقدمات تقسیم جهان پس از جنگ را فراهم کنند، گمان میبردند این طراحی و معماری دنیای جدید، نقطه عطفی نسبتا پایدار خواهد بود. کمتر کسی در این زمان گمان میکرد که استالین پیر، تنها چند سال پس از به رسمیت شناخته شدن نهایی کشورش بهمثابه یک ابرقدرت سوسیالیستی، وارد جنگهایی جدی هرچند غیرمستقیم با آمریکا شود (ازجمله در کره از 1950 تا 1953 و در ویتنام از 1955 تا 1975).
افزون بر این کمتر قابل تصور بود که جنگی بزرگ بانام «جنگ سرد» بیش از چهار دهه دو اردوگاه شرق و غرب را رودرروی یکدیگر قرار دهد - و هرچند به دلیل قدرت بازدارندگی اتمی، آنها هرگز مستقیم به یکدیگر یورش نبردند - اما میلیونها نفر را قربانی این بازی قدرتطلبی خویش کنند؛ و سرانجام، چه کسی میتوانست تصور کند که نزدیک به چهار دهه پس از پایان جنگ، برنده نهایی جنگ سرد، آمریکا و متحدانش و بازنده قطعی، روسیه خواهد بود که در مسابقه تسلیحاتی به خاک سیاه نشست و با فروپاشی درونی جامعه و اقتصادش، پس از آخرین تلاشهای گورباچف برای حفظ آن، در دسامبر 1991، پس از تقریبا هفتادسال خود را رسما منحل و رهبری کشور را به دست یک دولتمرد بیکفایت و دائمالخمر، بوریس یلتیسین بسپارد که جز خدمت به غرب در رده یک پادو، کاری از دستش برنمیآمد. مردم روس تحقیرشده و خشمگین بودند و تنها یکچیز در ذهنشان میگذشت: انتقام؛ و این گمان میرفت که این کینهها به آتش ملیگرایی افراطی و خشن دامن بزند (همان اتفاقی که در آلمان پس از جنگ جهانی اول و قرارداد ورسای افتاد).
روسیه، شرق اروپا و منطقه قفقاز در دهه 1990 درون آشوب و تنشهای بیپایانی فرورفتند که هم حاصل فروپاشی درونی بود و هم حاصل توهم آمریکا در اینکه در جهان، به قدرتی یگانه تبدیلشده است. توهمی که با به قدرت رسیدن پوتین در روسیه و حرکت جهان بهسوی یک معماری جدید، از ابتدای هزاره سوم بهکلی از میان رفت.
اما نقش خاورمیانه در اینجا چه بود؟ باید به عقب بازگردیم: جهان ویرانی که از جنگ جهانی دوم برجایمانده بود، نیاز به نوسازی داشت و این باز ساختن به میزانی باورنکردنی به انرژی محتاج بود؛ انرژی نیز تنها آنجا که مازاد داشت، قابل صدور و فقط شامل انرژیهای فسیلی (نفت و گاز) میشد که جز عمدتا در منطقه خاورمیانه وجود نداشت.
دو آلترناتیوی که برای این انرژی در نظر گرفته میشدند (انرژی خورشیدی و اتمی) هرکدام به دلیلی قابلجایگزینی برای انرژی فسیلی در کوتاه و میانمدت نبودند، بنابراین یک گزاره روشن مطرح میشد: هر قدرتی، خاورمیانه را کنترل کند، میتواند جهان را کنترل کند. ازاینرو در دهههای بعدی باوجود تمام تفاوتها، همان بلایی بر سر خاورمیانه آمد که بهنوعی در فرایند تجارت برده در قرون شانزده و هفده بر سر آفریقا آمده بود؛ و این البته تنها مصیبت این منطقه نبود، زیرا تحولات جنگی و خشونتهایش، زمینهای را هم آماده کردند تا در تقسیمات پسا استعماری، «مسئله یهود» یعنی یهودستیزی گسترده غرب که ننگ آن با هولوکاست و بهویژه با عدم دخالت آگاهانه کلیسای کاتولیک برای جلوگیری از آن، بر دوش جهان مسیحی سنگینی میکرد، به «مسئله اعراب و اسرائیل» تبدیل شود: یک موقعیت ویرانشهری (دیستوپیایی) با جنگی ابدی و شمشیر داموکلسی بر فراز سر همه کشورهای این منطقه.
بدین ترتیب اروپاییان و آمریکا تصور کردند که با مهندسی نظامی جهان در کنفرانسهای نامبرده و با مهندسی اقتصادی جهان در کنفرانس برتن وودز (ژوئیه 1944) و گام برداشتن بهسوی اقتصاد مالی بینالمللی، استقرار بازار جهانی و بهزودی تثبیت دلار بهمثابه پول میانجی نظامی - سیاسی - اقتصادی جهان، مشکلات اقتصادیشان نیز حل خواهد شد. «سی سال درخشان» اروپا و رشد اقتصادی آمریکای پس از جنگ میتوانست این توهم را که چنین وضعیتی تا ابد بهرغم گسترش فقر و ویرانی جهان سوم و سربلند کردن قدرتهای جدید و تلاش برای انتقامگیری در نزد شکستخوردگان ادامه مییابد را ایجاد میکرد که البته چنین نشد؛ اما با پایان جنگ، یک آرامش بسیار موقت به وجود آمد که در آن، غرب با یک استراتژی بهشدت اشتباه، حاضر شد دموکراسی در خاورمیانه را برای همیشه قربانی امنیت انرژی خود کند: کاری که با کودتا علیه دولت دموکراتیک دکتر مصدق کرد. حالآنکه دولت او میتوانست به نطفهای دموکراتیک برای این منطقه تبدیل شود. دیکتاتوری خاندان پهلوی احیا شد و بهسوی بحرانی رفت که میشناسیم.
اما اگر به دهه 1990 تا 2000 برگردیم، این دههای جهنمی برای روسیه و جهان بود. خلأ قدرت شوروی سبب شد که در همهجا، از آفریقا تا آسیا و آمریکای لاتین و شرق اروپا، بیرحمانهترین جنگها آغاز شود، بگذریم که پیشدرآمد این موقعیت یعنی از نیمه دهه 1980 تا از میان رفتن شوروی، با تغییرات گسترده و بزرگ، انقلابها، تنشها و کودتاهایی حیرتآوری در جهان روبرو بودیم: از انقلاب نیکاراگوئه (1978-79) تا انقلاب اسلامی ایران (1979) و اشغال و جنگ شوروی با افغانستان و سپس جنگ داخلی در آن (1979-1992). در این میان روسیه، خود بدترین وضعیت را داشت، نظامی که بر اساس نظمی آهنین، اما استوار بر دیکتاتوری و کنترل شدید حزبی با میلیونها جاسوس و مأمور امنیتی در استخدام دولت و سردمدارانی مرفه و سرمست از فساد امتیازات گسترده دولتی اداره میشد، به دست قدرتهای خشن و رقیب مافیایی افتاد که از همان دستگاههای امنیتی بیرون آمده بودند، چنانکه مافیای روس بدل به بیرحمترین و خشنترین مافیاهای جهان شد.
در همین حال، جهان، تقسیمکار تازه و کمابیش سازمان نایافتهای را آغاز کرد که بهصورت مناطق بزرگ اتفاق افتاد: آمریکا خود را در رأس همه قدرتهای جهان میدید، چه ازلحاظ اقتصادی (با استیلای دلار بهمثابه ذخیره ارزی و کالای میانجی همه اقتصادهای دنیا) تا نظامی با اشغال تقریبا کامل جهان با ارسال بزرگترین ناوهای جنگی به تمام اقیانوسها و نقاط حساس و تقویت بیشازپیش پیمان نظامی آتلانتیک شمالی، ناتو که بهرغم از میان رفتن شوروی و پیمان نظامی مقابل آن، یعنی پیمان ورشو (انحلال در 1991) نهتنها از میان نرفت، بلکه تقویت شد و گسترش یافت؛ خاورمیانه بدل به منطقه نفوذی کامل برای غرب و به صورتی اعلامنشده و در برخی از نقاطش نسبتا مستقل برای تأمین انرژی جهان بدل شد؛ روسیه تبدیل به منطقهای برای تبهکاری جهانی بهویژه تبهکاری سیبرنتیک از سال 1990 یعنی ده سال بعد از انقلاب اطلاعاتی؛ آمریکای مرکزی و جنوبی به منطقهای برای تأمین مواد مخدر آمریکای شمالی، حیاطخلوت این کشور و ذخیرهای بیپایان برای تأمین نیروی کار ارزانقیمت موردنیاز بهویژه در ایالات جنوبی؛ و سرانجام چین با چرخشی حیرتآور از اقتصاد زیر کنترل حزبی به اقتصادی سرمایهداری دولتی / خصوصی یعنی در حقیقت کارخانه جهان برای سر پا نگهداشتن طبقات متوسط در کشورهای توسعهیافته، نیمه توسعهیافته و یا صادرکننده نفتی، تبدیل شدند.
در این تقسیمکار ظاهرا همهکس و همهچیز جای خود را یافته بود: آمریکاییها قدرت نظامی را در دست داشتند و مدیریت کل اقتصادی را؛ اروپاییها زیر حمایت آنها قدرت مالی جهان را؛ روسها، نظامهای مافیایی و پیوندهای آنها را با دولت - ملتها و نظامهای رسمی اقتصادی و شرکتهای چندملیتی و وظیفه عمومی و گسترده پولشویی را؛ چینیها، ساخت محصولات موردنیاز جهان را؛ و مردمان خاورمیانه هم سرگرم تنشهای داخلی (قومی یا ملی)، خریدهای بزرگ تسلیحاتی، درگیریهای بیپایان میان یکدیگر یا با یورشها و تجاوزهای بیپایان اسرائیل؛ و البته بیش و پیش از همهچیز، مسئله تأمین نفت و گاز جهان و باز و بسته کردن لولههای نفت بنا بر منافع دستاندرکاران بازارهای سهام و کنترلکنندگان قیمتهای انرژی بنا بر سایر نقاط تولیدکننده در جهان توسعهیافته مطرح بود؛ آمریکای لاتین و آفریقا و بخش فقیر آسیا نیز در فقر و بیکاری و سرگردانی و دیکتاتوری میسوختند و تأمینکننده مواد مخدر و خرابکاران و تأمینکننده نیروی کار ارزان برای اروپا و تولیدکننده دیکتاتورهای محلی کوچک، فاسد و صدالبته خریداران مهم تسلیحات برای جنگهای اغلب قبیلهای و ذخیره مالی مهمی برای فساد مالی دولتها و احزاب اروپای غربی بودند.
اما آنچه این معادلات را در ابتدای قرن بیست و یکم و در فاصلهای کمتر از 20 سال بهکلی برهم ریخت سه رویداد تاریخی مهم بود: یازدهم سپتامبر 2001 (حمله تروریستی به برجهای دوقلو بهوسیله القاعده)؛ سوم نوامبر 2016 (انتخاب یک دلال ورشکسته و متقلب املاک و مسئول پولشویی مافیاهایی روس در غرب، بهعنوان رئیسجمهور آمریکا) که فاجعه کرونا ویروس و تظاهرات گسترده کنونی در آمریکا را باید دنباله منطقی بیکفایتیاش دانست؛ و 30 ژانویه 2020، اعلام رسمی جهانیشدن اپیدمی کرونا ویروس، یک ماه پس از اعلام نخستین علائم در ووهان چین بهوسیله سازمان بهداشت جهانی. این سه واقعه بزرگ قرن بیست و یکم، هر سه بهصورت مستقیم به ایالاتمتحده مربوط میشدند: در نخستین مورد، القاعده و سازمانهای مشابهش را آمریکا از ابتدای دهه 1980 برای مقابله با شوروی در افغانستان و کل خاورمیانه و تسریع سقوط این ابرقدرت با کمک پاکستان و افغانستان و با سرمایههای عربستان سعودی و ایدئولوژی وهابی گری و اشکال مشابهش در اسلام، ساخته بود؛ اما از ابتدای هزاره سوم نشان داده شد که این غولهای برون جهیده از کوزه، بلندپروازیهای بسیار بیشتری در سر دارند که درنهایت به تخریب افغانستان و عراق و سوریه به دست آمریکا و تروریسم جهانی، ظهور طالبان (1994) و سرانجام تشکیل داعش (1999) انجامید. در دومین مورد، انتخاب ترامپ برای هیچکسی - ازجمله خودش - قابل تصور نبود جز شاید برای هکرهای نظامی روس (بنا بر گزارش بازرس ویژه رابرت مولر) که بسیار در آن مؤثر بودند، اما کل جهان را تغییر داد؛ و سرانجام در مورد سوم، کرونا ویروس از چین در کمتر از سه ماه (از ژانویه تا آوریل 2020) به آمریکا منتقل شد (و امروز با نزدیک دو میلیون مبتلا و بیش از 110 هزار نفر کشته) به مرکز جهانی این بیماری تبدیلشده است. نکته شاید «تصادفی» نیز اینکه: در آمریکا مرکز هر سه واقعه، شهر نیویورک بود و هست (مقر سازمان تجارت جهانی؛ شهری که کلاهبردار رئیسجمهور از آن برخاسته بود و مرکز اصلی تلفات کرونا ویروس در آمریکا).
اما برای درک این معما بهشرط کنار گذاشتن نظریههای توطئه که بیشتر نقش انحراف افکار را ایفا میکنند، بازبینی وقایعی لازم است که در بیست سال اخیر اتفاق افتادهاند و اگر قطعات پازل کنار یکدیگر گذاشته شوند، بسیاری از مسائل را روشن میکنند. بهجز آمریکا و متحدان غربیاش، این وقایع عمدتا در دو کشور میگذشت: روسیه و چین. ابتدا با روسیه آغاز کنیم.
پوتین قدرت خود را عملا از ژوئیه 1999 در رأس سازمان امنیت فدراسیون روسیه که یک سال بیشتر در آنجا نماند، آغاز کرد؛ اما بهسرعت توانست با سازماندهی شبکهای از همکاران پیشینش در ک گ ب، نظیر ولادیمیر یاکونین (Vladimir Yakunin) و ملیگرایان افراطی، مذهبی و میلیاردرهای روس، نظیر کنستانتین مالوویف (Konstantin Malofeev)، خود را در ریاست جمهوری روسیه «ابدی» کند (هرچند مدتی این مقام را به شکل صوری با مدودف تقسیم کرد).
آخرین انتخابات نسبتا واقعی او که با شورش بزرگی به دلیل تقلب و سرکوب اپوزیسیون و مطبوعات در روسیه همراه بود در سال 2012 انجام شد و وی سپس با نزدیک شدن به انتخابات 2018 با تغییر قانون اساسی زمینه باقی ماندن خود تا سال 2036 یعنی بهطور مادامالعمر را فراهم نمود. در به قدرت رسیدن پوتین باید بیش از هر چیز بازتابی از اراده و تمایل بهشدت پوپولیستی و ملیگرایانه و البته نیازی را دید که مافیاها و میلیاردرهای بزرگ روسیه برای بیرون آمدن کشور از آشوب بزرگ و احیای قدرت نظامی روسیه و بدینوسیله استفاده از قدرت اقتصادی چین در برابر آمریکا، داشتند.
پوتین بر آن بود که قدرت ازدسترفته پنجاه سال دوم قرن بیستم را بار دیگر به دست بیاورد؛ اما با اقتصادی ورشکسته که حتی امروز کل آن در سطحی پایینتر از قدرت اقتصادی شهر نیویورک قرار دارد، کشوری ازهمگسیخته، فقرزده و در سطح بینالمللی تا حدی دستنشانده آمریکا (در دوره یلتسین). پوتین برای این کار بیست سال زمان گذاشت و نقطه ثقل طراحی جدیدی که در نظر داشت، منطقه خاورمیانه بود.
وی با نظمبخشی به کشور با جلب ملیگرایان ارتدکس راستگرای مافیایی و در کنار آنان، با جذب عناصر قدرتمند ک گ ب پیشین، شروع به طراحی نقشهای برای احیای روسیه کرد که بعدها به نام سازنده آن، والری گراسیموف، رئیسکل نیروهای نظامی روسیه، استراتژی گراسیموف (Grassimov Doctrine) نام گرفت. البته باید گفت که پوتین یکباره به استفاده از این استراتژی کشیده نشد و بسیاری از حوادث در این امر مؤثر بودند ازجمله: شرکت در اجلاس سران بیست قدرت جهان در مکزیک (2012) و سنت پترزبورگ (2013)، حملات خصمانه هیلاری کلینتون پس از انتخابات 2014، فرایند بهار عربی (2010 تا ابتدای 2013) و... که همه، او را به این منطق رساند که باید جنگ سرد جدیدی را با آمریکا آغاز کند و به چین که بیشتر یک استراتژی تدافعی نظامی، اما بسیار پرخاشگرانه ارضی ازلحاظ اقتصادی (بهویژه در آفریقا و آسیا) را دنبال میکرد، ثابت کند که نیروی نظامی روسیه میتواند تنها آلترناتیو برای چین در یک محیط غیر دموکراتیک و پوپولیستی باشد که آن را باید ایجاد کرد (خاورمیانه و اروپای غربی).
این امر بهویژه پس از دخالت روسیه در سوریه از تابستان 2012، بمباران شیمیایی مخالفان که هیچکسی مسئولیتش را نپذیرفت اما اوباما آن را «خط قرمز» خود برای دخالت نظامی اعلام کرده بود، در ژوئیه 2013 و عدم این دخالت بهرغم ادعای قبلی، شروع عملیات خشن داعش در اروپای غربی بهویژه در حوادثی همچون تروریسم در پاریس (نوامبر 2015)، عدم مشارکت غربیها در مراسم هفتادمین سالگرد پیروزی شوروی بر نازیسم در ماه مه 2015 و سرانجام اشغال بخشی از اوکراین و الحاق کریمه به خود (مارس 2014) و استقرار سپر دفاع ضد موشکی اروپا در مرزهای روسیه که اروپاییان ادعا میکردند علیه ایران است، اما پوتین هرگز این ادعا را نپذیرفت و... ازجمله دلایلی بودند که پوتین را به این نتیجه رساندند که باید جنگ سرد دومی را با آمریکا آغاز کند؛ اما با اقتصادی نیمه ورشکسته و با بودجه نظامیای در حد یکدهم آمریکا، چطور چنین چیزی ممکن بود؟ اینجاست که استراتژی گراسیموف به یاری او آمد.
این استراتژی یک استراتژی جنگی ترکیبی مدرن بود و اساس آن به تخریب سیستمهای دموکراتیک بهویژه در اروپا و آمریکا از طریق حملات رایانهای، تبلیغات دروغین و گسترش و تقویت شبکههای اینترنتی پروپاگاندا و تلویزیونی روسیه (ازجمله RT «روسیه امروز» که از سال 2005 آغاز به کار کرده و به پنج زبان روسی، انگلیسی، فرانسه، آلمانی و عربی، برنامه داشت، تقویت شد و مراکزی مهم آن در بریتانیا در سال 2014 و در آمریکا در سال 2010) باید به انجام میرسید. با استفاده از این شبکه گسترده و این استراتژی بود که پوتین توانست به سه هدف مهم که بهشدت بر سرنوشت خاورمیانه تأثیر داشتند، برسد: نخست تخریب یا تضعیف دموکراسیهای غربی (با دفاع از شخصیتهایی چون مارین لوپن در فرانسه، بوریس جانسون در بریتانیا و دفاع از احزاب راست افراطی در همهجای اروپا ازجمله در مجارستان و ایتالیا که به قدرت رسیدند)، تضعیف ناتو و اتحادیه اروپا از طریق دخالت در انتخابات برگزیت، همراه با این کار تخریب عناصر دموکراتیک ضعیف باقیمانده و تقویت پوپولیسم و نظامیگری و فساد در خاورمیانه؛ دوم تخریب نهادهای دموکراتیک ایالاتمتحده و سوق دادن آن بهسوی یک موضع انفراد گرای جهانی که به دلیل بار اقتصادی این کشور (سیستم نظامی آمریکا، ضامن دلار بهمثابه پول میانجی است) مشخص بود با کمک بهقرار دادن یک کمدین کلاهبردار در رأس این کشور (با حملات سایبری) به یک بحران عمومی کشیده خواهد شد که چنین نیز شد هرچند نه به صورتی که پوتین تصور میکرد؛ و سوم تحمیل خود بهمثابه تنها قدرت نظامی که میتواند با کل خاورمیانه غیر دموکراتیک شده، ملیگرا و پوپولیستی وارد تعامل شده و ادعا کند آن را زیر چتر حمایت نظامی خود گرفته است که در این امر نیز نسبتا موفق بود.
هدف پوتین آن بود که تا جایی که ممکن است به جهان دوقطبی بر اساس قدرت نظامی برسد. خود را در برابر یک آمریکای «غیرمسئول»، «قدرت بزرگ مسئول» نشان دهد. او که بهوسیله غربیها بهویژه مرکل، اوباما و مرکل درصحنه بینالمللی تحقیرشده بود. با ظهور داعش و کمک به حفظ رژیم سوریه از یکسو، ایجاد رابطهای متعادل با اسرائیل از سوی دیگر و تشدید نفوذ خود در سایر کشورهای خاورمیانه از سوی دیگر، خود را به بازیگری اصلی در این منطقه تبدیل میکرد که اوج این امر نیز انتخاب ترامپ و خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا بود و امروز شاید به آخرین مراحلش یعنی خروج احتمالی آمریکا از عراق، سوریه و افغانستان (به سود روسیه) برسد، هرچند ظهور کرونا ویروس و زیر ساختارهای تخریبشده روسیه و عدم تواناییاش به مقابله با این بیماری به آن و به اقتدار پوتین بهشدت ضربه زد و رسواییهای بیپایان ترامپ (موضعگیری ژنرالها علیه او در تظاهرات اخیر) و احتمال عدم انتخاب او و رو شدن دستش بهمثابه مأمور پولشویی روسیه و تشدید مجازات اقتصادی آمریکا علیه روسیه، موقعیت این کشور و بهویژه پوتین را بهشدت تضعیف کردهاند.
اما نکاتی را نیز درباره چین بگوییم که صرفا باید بهمثابه یک مقدمه در نظر گرفت برای ادامه این مباحث در آینده و این نکات به نقش چین و «شی جین پینگ» مربوط میشوند که در سال 2013 تقریبا همزمان با قدرتیابی کامل پوتین روی کار آمد. چین تا مدتهای مدیدی تصور میکرد که با قدرت اقتصادی صرف، میتواند در دورانی کوتاه خود را به یک قدرت بزرگ نظامی نیز تبدیل کند. البته این کشور در طول سالهای دهه 1990 تا امروز توانسته است به دلیل فرایند «صنعت زدایی» در جهان توسعهیافته، خود را به یک قدرت بزرگ جهانی و حتی بزرگترین قدرت اقتصادی جهان (در کنار آمریکا) تبدیل کند که استراتژیهای بسیار سخت و تندی در ورود به هلدینگهای اقتصادی و گسترش نفوذ خود در سراسر جهان و بهویژه آفریقا (نگاه کنید به مطالعات ساسکیا ساسن) صرفنظر از آسیا که نفوذی قدیمی در آن داشته را آغاز کرده؛ اما این فرایند با ضعفهایی اساسی همراه بوده: توسعهنیافتگی چین داخلی با جمعیت میلیاردی که ممکن است مثل یک بمب ساعتی عمل کند؛ نداشتن یک قدرت نظامی جهانی و تهاجمی نظیر روسیه و اکتفا به یک «سناریوی هولناک» ولی بسیار غیرمحتمل بهعنوان آلترناتیو (کره شمالی بهمثابه یک دولت غیرقابلکنترل جز بهوسیله چین)؛ و از همه بدتر وابستگی بسیار شدید به اقتصادهای بزرگ مصرف در جهان یعنی آمریکا و کشورهای ثروتمند (اروپای غربی) که درمجموع نیمی از ثروت جهان و بخش اصلی مشتریان آن را برای حفظ قدرت خرید و جایگاه اجتماعی طبقات متوسط خود تشکیل میدهند.
بااینهمه چین نیز به بازی پوتین تن در داد، اما ظاهرا با این پیشزمینه فکری که پس از گذار از یک دوره آشوب که خطر قدرت بلامنازع آمریکا را به همه جهانیان (از طریق ترامپ) نشان دهد، زمینه را برای مذاکرهای با دست پرتر با آمریکا و اروپا و روسیه فراهم کند. در این میان، ظهور قدرتهای پوپولیستی راست در همهجای جهان، ازجمله در برزیل، در هند، در اروپای شرقی و باز گذاشتن دست آمریکا و اروپا در تخریب خاورمیانه و دامن زدن به «بحران مهاجرت» از نیمه اول دهه 2010 و غیره، هرچند جزو اهداف استراتژی گراسیموف نیز بودند، اما برای کشورهای اصلی اروپا (آلمان، فرانسه و بریتانیا) فاجعهبار به شمار میآمدند و درنهایت بحران کرونا، کاسه صبر آنها را لبریز کرد.
اما شاید همین، اشتباه چین نیز باشد: درواقع قدرت اقتصادی این کشور بهطور عمده درگرو بقای صلح اجتماعی و بالا ماندن سطح مصرف اروپای غربی و آمریکاست و سقوط اقتصادی آنها که با بحران کرونا وارد دوره ورشکستگیای ولو موقت شدهاند، میتواند برای چین با سقوط بزرگ اقتصادی و شورشهای زیادی در پهنه شرقیاش همراه باشد؛ و اصولا اینکه یک کشور دیکتاتوری و غیر شفاف زمام کل اقتصاد صنعتی جهان را بر عهده داشته باشد، ایدهای است که بهتدریج کمتر کسی در جهان حاضر به پذیرفتنش است؛ بنابراین اگر اروپا و آمریکا بتوانند با توان جوامع و نهادهای مدنی خود از ملیگرایی و نژادپرستی و پوپولیسم در امان و دموکراتیک باقی بمانند که شانس زیادی برای این امر هست، پس از بحران کرونا و حاشیهای شدن نسبی ترامپیسم، غربیها احتمالا روی به تشکیل ائتلاف گستردهای برای تضعیف اقتصادی چین بیاورند (روندی که از هماکنون آغازشده). معنای دیگر این امر قطع شدن بخش بزرگی از درآمدهای چین است که روسیه نیز میتوانست با اتکا بر آنها، در خاورمیانه و در اروپا، حاکمیت نظامی خود و در داخل با اتکا بر ملیگرایی پوپولیستی، دیکتاتوری سیاسی خود را حفظ کند. اگر چین مطمئن باشد که خاورمیانه لقمه بزرگتری از آن است که بخواهد آن را صرفا با استراتژیهایی چون راه بزرگ تجاری آسیا - اروپا (مثلا تأسیس بندر عظیم تجاری و شاید بهزودی نظامی چون «گوادار» (Gwadar) در پاکستان در 170 کیلومتری منطقه آزاد چابهار) و نفوذ ارضی و تجاری در جهان، به آن برسد، احتمال آنکه پس از ترامپ و یا حتی بهرغم انتخاب مجدد ترامپ، بهسوی یک سازش بزرگ با اروپا و آمریکا علیه روسیه، کنار کشیدن نسبی از خاورمیانه به نفع آن قدرتها و کنار گذاشتن گزینه یک جنگ سرد و بهویژه جنگ تعرفهها با غرب و حتی تعدیل سیاست سخت خود در تسخیر بازارهای جهان برود، زیاد است و برای این کار باید خود را همچنان در سیاست عدم دخالت نظامی خارجی و حداکثر در پشت مرزهای پاکستان و حتی دورتر از آن نگه دارد؛ بنابراین احتمال آن هست که اگر آمریکا ترامپیسم را به کنار بگذارد یا حاشیهای کند و از انفراد بینالمللی خارج شود، بازگشت بزرگی به منطقه خاورمیانه داشته باشد اما نه لزوما با رویکردی تهاجمی بلکه سرانجام برای به رسمیت پذیرفتن کشورهایی چون ایران و ترکیه و دست برداشتن از حمایت از دیکتاتوریهای فاسد قفقاز و در این بازگشت به نظر میرسد که چین و روسیه هرکدام به دلیلی متفاوت، توان تقابل با آمریکای دوباره متحد شده با اروپا (و بازگشت بسیار محتمل بریتانیا به اتحادیه اروپا) را نداشته باشند: ناتو بر جای بماند و شرایط در اوکراین در موقعیت معلق کنونی حفظ شود بیآنکه بخش غربی آن، دستکم در کوتاهمدت به ناتو بپیوندد. چه در غیر این صورت اقتصاد فروپاشیده روسیه و کشوری که برای چندمین بار در قرن بیستم ضربه سختی از بحرانهای جاهطلبانهاش برای رسیدن به آبهای گرم خواهد خورد، سرنوشت شومی را برای پوتین و کل این کشور رقم خواهد زد. افزون بر این، پیشینه تاریخی چین نیز نشان میدهد که حزب کمونیست این کشور، هیچ شخصیت قدرتمند مطلقی را در رأس خود تحمل نمیکند، درنتیجه «شی» نیز که در رؤیایی شیرین مادامالعمری قدرت خود است (مثل پوتین) باید این آرزو را فراموش کند. آینده چین اگر در تخریبی عمومی نباشد در نوعی دموکراسی ولو کمرنگ و اجتماعی ممکن است و فراموش نکنیم که بحران و شورش عظیم هنگکنگ هنوز در ابتدای کار خود است.
در این میان سرنوشت انتخابات آمریکا هرچه باشد، بهای اصلی و سنگین را بازهم خاورمیانه خواهد داد، زیرا در صورت پیروزی مجدد ترامپ (که با بحران اقتصادی و گسترش بیماری بسیار بعید است) کنترل این منطقه بهطور کامل ولو موقتا به دستچین و درواقع روسیه خواهد افتاد که هیچکدام توان این امر را ندارند، چون هرکسی خاورمیانه را کنترل کند به معنایی باید کل جهان را هدایت کند و هیچیک از این دو کشور دارای زیرساختهای قدرتمند و بهویژه ساختاریهای مالی برای این کار نیستند؛ اما اگر این سناریو اتفاق بیافتد (انتخاب مجدد ترامپ)، احتمالا شاهد آشوب و به راه افتادن جنگی خواهیم بود که شاید از خاورمیانه شروع شود و همین جنگ به سقوط دولت دوم ترامپ در نیمه کار (همچون نیکسون) منجر شود؛ اما در صورت شکست ترامپ و حتی پیروزی دموکراتها در هر دو مجلس بازهم چندین سال طول خواهد کشید که در میان انبوه مشکلات و ضعفها و تخریب سیاست خارجی آمریکا، دولتش بتواند بیکفایتی ترامپ و جامعه بهشدت دوقطبی شده آمریکا و خسارات حقوقی و نهادی واردشده به این کشور را بهسرعت ترمیم و باقدرت زیادی با روسیه و چین وارد تقابل شود. درنتیجه ایران باید شعار اصلی انقلاب خود یعنی استقلال از همه قدرتها را هدف بگیرد و بداند که رشد ایران بهسادگی و صرفا با تجدید پیمان برجام یا قرارداد دیگری تأمین نخواهد شد، بگذریم که بازسازی کشورهایی چون عراق، سوریه، لیبی، مصر، افغانستان دستکم دهها سال طول خواهد کشید؛ اما یکچیز را با اطمینان میتوان گفت درصورتیکه چه پیش و چه پس از شکست یا پیروزی ترامپ تظاهراتی که امروز بهصورت گسترده و بیسابقهای در آمریکا و در جهان نهفقط علیه نژادپرستی بلکه برای تغییر و رسیدن به جهانی عادلانهتر آغازشده است، ادامه یافته و به یک جنبش جهانی مدنی برای طراحی جدید و انسانی و زیستمحیطی جهان در قرن بیست و یکم تبدیل شود، میتوان انتظار داشت که سرنوشت بهتری نیز در انتظار ما باشد.
و آخرین نکته که باز به خود ما بازمیگردد و در آینده به آن خواهیم پرداخت: چه راهحلی برای خاورمیانه و بهخصوص کشور ما برای تداوم آرمانهایی وجود دارد که بیش از صدسال است از آنها دفاع میکند: هیچچیز جز آزادی و عدالت و استقلال سیاسی هر چه بیشتر نسبت به تمام قدرتهای جهان درعینحال یک سیاست کاملا دیپلماتیک در جهت منافع ملی، ضد جنگ، تدافعی و دیپلماتیک. برای ما امروز در دورانی که امیدواریم دوران پسا کرونا باشد - یا هرزمانی که بتوان این را گفت - یک مسئله باید هرروز روشنتر شود و آن لزوم وارد شدن کشور در مجموعه بزرگی از برنامههای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی برای معکوس کردن روند فروپاشی اجتماعی - اقتصادی نو لیبرالی و فاسد باهدف به حداکثر رساندن استقلال سیاسی و دموکراسی سیاسی و اجتماعی و کنار گذاشتن الگوی اقتصادی و نخبهگرایی فاسد آمریکایی مبتنی بر ملیگرایی افراطی و نژادپرستی است که نتایجش را امروز در خیابان همه شهرهای آمریکا میبینیم و چشمانداز تیره یا دستکم بسیار سختی را برای این کشور ترسیم میکند.
____________________
بیشتر بخوانید:
*جهان پساکرونا: سناریوهای پیش رو
*نقش زنان در گفتمان قومیتها برای صلح و انسجام ملی / ناصر فکوهی
*دکتر ناصر فکوهی: ترامپ دنبال نمایش است نه جنگ یا مذاکره / ایران چکار باید بکند؟
_____________________
لینک کوتاه: asriran.com/00354r