حاشیهنگاری از رونمایی تقریظ رهبر انقلاب بر «خاتون و قوماندان»/ «قسم به خون شهید آخرش شنیدنی است»
زینب عرفانیان نویسنده کتاب «مربعهای قرمز»، روایتی مفصل از جلسه رونمایی از تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «خاتون و قوماندان» نوشت.
به گزارش خبرگزاری تسنیم، مراسم رونمایی از تقریظ رهبر معظم انقلاب بر کتاب "خاتون و قوماندان" روایت زندگی ام البنین حسینی همسر شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) فرمانده لشکر فاطمیون، روز جمعه 22 اردیبهشتماه در مشهد با حضور سردار قاآنی فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران، حجتالاسلام و المسلمین مروی تولیت آستان قدس رضوی و جمعی از مسئولان لشکری و کشوری و اهالی فرهنگ و هنر و همچنین خانواده شهدای مدافع حرم فاطمیون برگزار شد.
عاشقانهای آرام از «خاتون» به «قوماندان»زینب عرفانیان از نویسندگان حوزه ادبیات پایداری که کتاب «مربعهای قرمز» از وی پیشتر از سوی مقام معظم رهبری مورد تقریظ قرار گرفته بود، روایتی از جلسه رونمایی از تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «خاتون و قوماندان» نوشته است که به شرح زیر است:
1- مقابل کانترهای هنوز باز نشده پرواز مینشینم. تا ساعت 9 و پرواز به سمت مشهد یک ساعتی مانده؛ مینشینم پای گوشی و مشغول به جواب دادن پیامهای باز نشده. نگاهم به تاریخ آخرین پیامی که باید جواب بدهم میافتد.«22 اردیبهشت 1402».
چیزی در ذهنم جنب میخورد که حواست هست؟ حواست هست امروز دقیقا 10 سال از آن روز گذشته؟ از 22 اردیبهشت 92 که اولین افراد لشکر فاطمیون در قالب یک گروه 22 نفره به سوریه اعزام شدند. شهریور همان سال 4 شهید اول فاطمیون در مشهد تشییع شدند. تشییعی بدون اعلام، بدون مراسم، بدون پرچم و با منع خبری. عکسهای این شهدا را ورق میزنم و درباره هرکدامشان مختصر توضیحی در نت پیدا میکنم. شهید واعظی (1)، حسینی (2)، کلانی (3) و مرادی (4)؛ برایم سوال میشود در تشییع، رفقا و همرزمان اینشهدا به چه فکر میکردند؟ پای مزار رفقایشان در بهشت رضای مشهد زانو به زمین رساندهاند و چه گفتهاند؟ دست روی خاک مزارشان گذاشتهاند و چه عهدی بستهاند؟ میان هقهق و لرزش شانههایشان فکر میکردند روزی این غربت کشنده تمام شود؟ فکرش را میکردند 10 سال بعد درست در روز اعزامشان به سوریه مراسم رونمایی از تقریظ رهبر بر کتاب «خاتون و قوماندان»(5) برگزار شود؟
کتابی درباره داستان زندگی قوماندانشان شهید علیرضا توسلی، (ابوحامد) و خاتونش، امالبنین حسینی. به آخر این داستان فکر میکردند؟ به این روزها چه؟ چند نفرشان هنوز هستند؟ چند نفرشان در مراسم امروز شرکت میکنند؟ چند نفرشان مثل من منتظرند ببیند رهبر اینبار درباره فاطمیون چه برگ زرینی را امضا میکنند تا مدال شود بر سینه تک تکشان؟ چندنفرشان روایتگر شدهاند؟ روایتگر رشادتها و مظلومیت بچههای فاطمیون!
2- از راه نرسیده خودم را میرسانم حرم. فاطمه میرعالی (6)، فاطمهدوستکامی (7) فضهساداتحسینی (8) هم هستند. تا بین فاطمتین حیران نشدهاید توضیح بدهم که هر جا گفتم فاطمه، منظورم دوستکامی است و آن یکی فاطمه را چون یک ساعت است آشنا شدهایم فعلا میرعالی صدا میزنم و مینویسم.
بعد از نماز زیر آفتاب داغ و فرشهای داغتر رسما ذوب شدهایم و هوس یک جرعه آب میکنیم. فضهسادات ماسکش را که برای استتار زده پایین میدهد، لیوان به لبش نرسیده دختر جوانی میشناسدش:
- شما خانم حسینی هستید؟
محترمانه بلهای میگوید و میچرخد رو به من که لیوان را زودتر سربکشد و ماسک را دوباره بدهد بالا. دختر هم گردن میکشد و به سختی همراه فضهسادات میچرخد و آب خوردنش را از بالای شانه نگاه میکند:
- آفرین.
نمیدانم به آب خوردنش آفرین گفت یا اجراهایش. هر چه هست از گمنامیام خدا را شکر میکنم و دست به دعا بلند میکنم و به خدا چشمکی میزنم که:
- خدایا نه تنها این گمنامی را از ما نگیر بلکه ما را گمنام بپذیر.
دعایم را برای فضهسادات میگویم و میخندد. نه اینکه اندازه او شناخته شده باشم و مجبور شوم ماسک بزنم؛ ولی همین چند وقت پیش در صحن گوهرشاد حرم رو به گنبد مشغول امینالله بودم که مادر و دختر جوانی از کنارم رد شدند. دختر که با دیدن اشکهایم فکر کرد از این دنیا منقطع شدهام و نه چیزی میبینم و نه چیزی میشنوم، برگشت سمت مادرش و من را نشان داد:
- مامان این دختره رو ببین، بیا بعدا برات بگم کیه.
- کیه؟ بازیگره؟
دختر لب و دهانش را کج کرد و لحنش را از لب و دهانش هم کجتر:
- نه بابا. کی فیلم میده این بازی کنه؟
و آن امینالله اشکی شد شادترین امیناللهی که تا امروز خواندهام و خاطرهاش را برای دخترها میگویم و حالا سه نفری میخندیم و حق میدهند که گمنامی را برای خودم ترجیح بدهم.
3- در صحن گوهرشاد «همان جای سازمانیام که اهلش میدانند» رو به گنبدِ خورشید روی زمین نشستهام. عادت ندارم به دیدارهای عجلهای. همیشه حرفهایم را ریزریز و در یک ماهی که کنارش خانه میکنم میگویم. حالا ماندهام از کجا شروع کنم و به کجا برسم؟ مقدمه موخره چه باشد؟ زیر باران کلمات این طرف و آنطرف میروم. چشمهایم را میبندم، پستصویر گنبد پشت پلکم میماند. آواز چغکهای (9) حرم میان کلمات ورجه وورجه میکند:
- سلام برآقایی که میداند، میشنود، میبیند و میتواند.
4. دورتا دور حیاط با صفا و حوض وسط خانه قدیمی ایستادهایم. خانهای که از سال 47 تا 58 محل سکونت رهبر و همسر و فرزندانش بوده. مرد میانسالی مشغول توضیح درباره خانه پدرمان است و من هم مشغول ضبط حرفهایش. نه اینکه فقط بنویسم خانه پدرم، نه. در اینجا واقعا مثل خانه پدرم راحتم. چشمم روی دیوارهای آجر سهسانت میگردد. کاش زبان باز کنند و بگویند چهها دیدهاند و چهها شنیدهاند. خاطرات آدمهایی که به این خانه آمدهاند را تعریف کنند. پدرمان را در حال وضو گرفتن کنار این حوض مجسم میکنم. پسرها دور باغچه میدوند و بازی میکنند. راوی خانه، وارد خاطرات جزییتر از افراد این خانه و مهمانهایش شده که بعضیشان هنوز منتشر نشده. میخواهد ضبط را خاموش کنم که راحتتر باشد.
گوشی را در کیفم میگذارم و دفتر یادداشتم را در میآورم و با سرعت خاطرات را تبدیل به کد میکنم و مینویسم. دارم از واکنش سریع خودم لذت میبرم و در مغزم یک جمله بُلد میشود. «یک نویسنده هیچوقت خلع سلاح نمیشود» که در میزنند. بدون اینکه به کسی نگاه کنم و دنبال کسب تکلیف باشم، در را باز میکنم. وقتی میگویم در این خانه مثل خانه پدرم راحتم منظورم دقیقا این است. تازه میخواستم قبل از باز کردن بپرسم:
- کیه؟
ولی از ترس جاماندن از توضیحات راوی خانه نپرسیدم و سرم را انداختم پایین به نوشتن توضیحات. توضیحاتی که قصد دارم کلمه به کلمهاش را برایتان در این روایت بیاورم؛ ولی بعد از پایان توضیحات میگویند، این اطلاعات را برای دانستن خودتان دادیم. هیچکجا بازگو نشود. میخواهم بپرسم حتی در روایت این سفر که پیش دستی میکنند:
- نه رسانه و نه حتی در روایتگری.
و نویسندهای که خلع سلاح میشود.
اطلاعات را نمیتوانم بازگو کنم، از گلیمهای زیر پای پدرمان و سرداب خانه با حوض وسطش که میتوانم بگویم. اطلاعات را نمیتوانم بازگو کنم، از کتابخانه عریض و طویل لب به لب از کتابهای قدیمی که چشمم را گرفته که میتوانم بگویم. کتابخانه نیست که باغ بهشت. هر کتابی را بخواهی، فقط کافیست برای وصالش دست دراز کنی. از کتب فقهی تا رمان بینوایان و شعر و اصول کافی و شرح لمعه. میان چهار اتاق تو در تو میگردم. خانه خیلی بزرگ نیست؛ ولی به خاطر اثاث مختصر و پنجرههای قدی رو به حیاط دلباز است. آنقدر که دوست نداری از اینجا جای دیگری بروی. آرامشی که انگار مثل همان پیچک در حیاط، چهارگوشه این خانه کاشته شده و خزیده روی در و دیوار و سقف و کف و عطرش را میریزد به دل هرکس که پا در این خانه بگذارد. خانه پدری یعنی همین. یعنی حسی که آنجا داری با همه جا فرق کند. یعنی دلت نخواهد از آنجا جای دیگری بروی. یعنی آرامشی تکرار نشدنی. یعنی اینجا.
امالبنین حسینی راوی کتاب خاتون و قوماندان (همسر شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) فرمانده لشکر فاطمیون)
5. بین دو نماز زیر آسمان نشستهایم به تسبیحات. بنرهای طرح جلد کتاب «خاتون و قوماندان» محاصرهمان کردهاند. هنوز درهای سالن مراسم رونمایی باز نشده است. میان صفهای نماز چشم میگردانم. شانه به شانه وزنههای سنگین ادبیات نشستهاند که میشناسم و به رسم ادب باید بروم جلو و سلام کنم. وزنههایی مثل آقای سرهنگی (10) و آقای مومنی (11) و مختارپور (12) فاطمه چند وزنه مهم دیگر را هم قبلتر معرفی کرده؛ تعداد آشناهایی که باید بشناسم یا میشناسند و ممکن است در سلام کردن پیشدستی کنند و خجالتش برای من بماند، آنقدر زیاد است که بهترین کار این است که بلند شوم، میکروفون را از مکبر بگیرم و یک «سلامعلیکم جمیعا» بگویم و خودم و فاطمه را راحت کنم.
یک گروه شش نفره خانم هم بین مهمان ها هستند. از موسسه احیا، در بیروت آمدهاند تا چند روزی بین سران ادبیات مقاومت و پایداری چرخی بزنند و توشه بگیرند ببرند برای اهالی سرزمینی که اسراییل سالهاست پشت دیوارهایش مانده و پایش از خاک این سرزمین کوتاه شده. وقتی فهمیدند تقریظ آقا را دارم یک سوال پرسیدند:
- آقا را از نزدیک دیدهای؟
خدا را شکر جوابم مثبت است. چشمشان برق میزند که اینبار دیدیشان سلام ما را هم برسان. کاش همینقدر که فکر میکردند دیدنشان برایم راحت بود؛ ولی ناامیدشان نمیکنم و دست روی چشم میگذارم:
- من عیونی (13)
سوال بعدیشان خوشمزهترین است:
- آقا هم در مراسم امشب شرکت میکنند؟
کاش جواب این سوالشان هم مثبت بود؛ ولی صد آه و حسرت که نیست.
سیدمسافر هم اینجاست. فاطمه قبلا معرفیاش کرده. مداح جبهههای مقاومت و اهل افغانستان. نوکر دم و دستگاه امام حسین که همه بچههای فاطمیون با نوحههایش خاطره دارند. خاطراتی از جنس خاطرات رزمندههای ایرانی خودمان در دفاع مقدس با نوحههای حاجصادق آهنگران. فاطمه که صبح داشت معرفیاش میکرد و با آب و تاب از نوحهها و صدا و اخلاصش میگفت، با خنده ابرو بالا میدهم که:
- هرچقدر هم تعریف کنی فایده نداره. صدایش کن یک روضه نمکی برایمان بخواند.
- چرا؟
میخندم:
- چون باید خودم بشنوم و تایید کنم، تا روایت کنم. همه روایتهایم همینقدر متقن و مستند است.
فاطمه میخندد و میرود سراغ معرفی مهره مهم بعدی:
- مهمها انگار به کُر وصلند، تمام نمیشوند.
میخندد:
- زینب روایت سفر کار خودته. به خوب کسی سپردن. فقط اگه حس میکنی رایحهای از این روایت به آقا میرسه، سلام ما رو هم برسون.
وسط خنده چیزی ته دلم تکان میخورد. کاش میشد، سلام و ارادت این جمع را در پاکتی بگذارم و برسانم خدمتشان. جمعی که زیر سایه علمی که آقا بلند کرده، جمع شدهایم و هرکدام گوشهای از گلیم انقلاب را گرفتهایم، به امید لبخند رضایتی و انشاالله دعایی که بدرقه راه و کارمان کنند. تا هردو برگه سبزی شود در نامه اعمالمان.
انقلابیها جمعشان جمع است. انقلابیهایی که تایید و تحسین و تقریظ آقا را دارند. انقلابیهایی که غبار میانسالی برموهایشان نشسته و هنوز میجوشند و میدوند و برای دیگران راه باز میکنند. بدون هرگونه ابراز خستگی که: «دیگر از ما گذشته، این همه دویدهایم بس است و نوبتی هم باشد نوبت عافیت و استراحت ماست.» بعضیشان که حکم موتورهای قدیمی و همیشه روشن انقلاب را دارند. برای نمونه همین بابا سرهنگی خودمان. صبح که برای عرض ادب جلو میروم، نمیشناسد، یا به چهره میشناسد و اسمم را یادش نمیآید؛ ولی با روی باز جواب میدهد:
- خوبی بابا؟
آقای سرهنگی برای من و امثال من پدر و بزرگتر کاری به حساب میآید. پدری که راهی را باز کرده و پیش میرود و ما هم دنبالش. پدری که معتقد است با ورود زنان به عرصه خاطرهنگاری، صدای جنگ بلندتر شنیده خواهد شد. پدری که آقا در موردشان فرموده:
- اگر بنده شاعر بودم در مدح آقای سرهنگی یک قصیده میساختم.(14)
6. پرچمها بالای سرمان از دیوار بالکن سالن آویزانند و ما در سایهشان نشستهایم. ایران، فاطمیون، حشدالشعبی، حزبالله، یمن، سوریه، زینبیون و فلسطین. برای بالا رفتن هرکدام چه خونها که ریخته نشده و برای بالا نماندنشان چه خونها که نمیریزند. علیرضا رضایی قاری تراز اول اهل افغانستان چند آیه مهمانمان میکند و داریم از صوتش کیف میکنیم که همسر شهید قربانی میآید کنارمان مینشیند. اینبار فضهسادات به جای فاطمه رسالت معرفی را انجام میدهد. صفحهای را باز میکند و عکس شهید قربانی (15) را نشانم میدهد؛ زیر تصویرش نوشته مدیر تراز انقلاب اسلامی.
از رزمندههای هشت سال دفاع مقدس است که خودش را میرساند به جنگ سوریه. مثل دیگر رزمندههای مو و محاسن سفید کردهای که نفسزنان و خسته خودشان را رساندند به نبرد سوریه، طور دیگری حسرتش را میخورم. اینها انگار بیشتر از دیگران قدر باز شدن باب جهاد را میدانستند. انگار تلخی جاماندن را یکبار چشیده بودند و اینبار طاقتش را نداشتند. انگار انقطاعشان جنس دیگری داشت. سن که بالا میرود دلبستگی های دنیا هم بالا میرود. بالا میرود و بیشمار میشود. جوان که باشی باید از محبت پدر و مادر منقطع شوی. یک قدم جلوتر میشود محبت پدر و مادر و همسر جوانت. یک قدم جلوتر هم، میشود محبت پدر و مادر و همسر و فرزند کوچکت. ولی مو و محاسنت که سفید باشد باید از انواع و اقسام محبتهای این دنیا منقطع شوی. فکر سر و سامان گرفتن بچههایت، محبت عروس و دامادت، محبت نوههایت و محبت کار و پست و سمتت. این است که قطع این ریسمان ضخیمِ در هم پیچیده تعلقات، مرد کهن میخواهد. این است که رفتنشان جنس و طعم دیگری دارد. این است که طور دیگری حسرتشان را میخورم.
میان توضیحات فضهسادات درباره شهید قربانی کلیپ «سرنوشت مشترک» پخش میشود. تدوینی مغز و استخواندار از صحبتهای آقا و صحنههایی از افغانستان. یاد بنری که کنار در ورودی سالن زده بودند میافتم. با عجله خواندم و عکسش را گرفتم که سر فرصت بخوانم. چند جمله از آقا درباره افغانستان. «دو ملت مسلمان ایران و افغانستان در جغرافیا، مذهب، سنن، زبان و فرهنگ، مشترکات زیادی دارند. سرنوشت افغانستان، سرنوشت ماست. ما در شادیهای مردم افغانستان شاد و در غمهای این مردم همواره غمگین بودهایم.»
چند بار متن را میخوانم و فکر میکنم چقدر هنوز راه مقابلم است و باید بدوم تا نگاهم به مسائل منطبق که نه، شبیه نگاه حضرت آقا شود. همان داستان همیشگی مو و پیچش مو است. قسمتی از کلیپ سخنان آقا در مورد روزهای جنگ تحمیلی در سال 1371 است.
«رژیم شوروی که با آمریکاییها در قضیه جنگ تحمیلی همدست بودند، به مسئولین جمهوری اسلامی تفهیم کردند که:«اگر شما از پشتیبانی افغاستان دست بردارید، ما هم از پشتیبانی عراق دست برمیداریم».... موشک های شوروی به تهران میخورد. ما تکلیف شرعی را انتخاب کردیم و گفتیم: از افغانستان پشتیبانی میکنیم، شوروی هم هر غلطی میخواهد بکند.»
آخ که جمله آخر چه قند و صلابتی را از قلبم پمپاژ میکند در همه سلولهایم. دوربین روی صورت حضار میگردد و چهرههایشان روی تلویزیون بزرگ روی سن نشان داده میشود. در چشمهایشان نگاه میکنم، دنبال همان حسی که خودم با جمله آخر آقا دچارش شدم که نوبت میرسد به دو پسربچه، احتمالا از فرزندان شهدای فاطمیون. مثل من دارند تلویزیون را رصد میکنند و تا دوربین میرود رویشان شروع میکنند به شکلک درآوردن و بالا و پایین پریدن. از مسخره بازیشان که حالا همه حضار میتوانند ببینندش ریسه میروند. فیلمبردار هم یا دستپاچه شده یا مثل من و پسرها از زور خنده نمیتواند دوربین را سریع حرکت دهد.
7- نوبت باران کلمات است و شعرخوانی عاطفه جعفری اهل افغانستان. شعر را باید نوشید. تکیه میدهم و ضبط را به حال خود رها میکنم. کلمات دانه دانه بال میزنند و در سالن میچرخند. سعی میکنم خودم را به عاطفه برسانم و قافیهها را حدس بزنم و زیرلب همراهیاش کنم که این ابیات انگار ناغافل بیدارم میکند:
سرودهاند در این عرصه «کلناعباس» فدای غیرت و راه و مرام فاطمیون
قسم به خون شهید آخرش شنیدنی است به کربلای معلی سلام فاطمیون
همین امروز صبح دلم برای غربت چهار شهید اول لشکر فاطمیون سوخت. دلم سوخت که نشد حتی درست تشییعشان کنیم. یکی از مداحیهای حماسی خوانده شده برای مدافعین حرم را پشت بلندگوهای نصب شده روی وانت صوت پخش کنیم و تابوتهای پیچیده در پرچم زرد فاطمیون را بدهیم روی دست مردم که از کمر خیابان امام رضا تا حرم تشییعشان کنند. همرزمانشان با سربند یا زینب و لباس رزمی بین جمعیت بگردند و گلاب بپاشند رویشان. دلم برای همرزمانشان که از سوریه تا مشهد برای تشییع پیکر رفقایشان آمده بودند سوخت. زیر لب تکرار میکنم:
«قسم به خون شهید آخرش شنیدنی است.»
کاش رفقایشان در این مراسم باشند و لذت ببرند از این آخر شنیدنی که این همه آدم را از این سو و آن سو جمع کرده در این سالن، منتظر شنیدن آخرش.
آقای مختار پور پشت میکروفون رفتهاند و من هنوز در لذت ابیات شعر عاطفه شناورم. یک تابلوی بزرگ نقاشی را وارد سالن میکنند و رو به جمعیت میگذارند. تصویر رهبران جبهه مقاومت، حاج عماد و ابومهدی و حاج قاسم و فتحی شقاقی، کنارشان هم ابوحامد. نقاشی کامل است فقط چشمهای ابوحامد پشت شیشه عینک مانده. نقاش مینشیند پای بوم و شروع به تکمیل میکند. آقای مختارپور از زبان آقا خطاب به مقامات کشور افغانستان نقل میکنند که:«روابط ایران و افغانستان همسایگی نیست همخانگی است.» چه تعبیر قشنگی. همسایه که باشیم تکالیفی در قبال هم داریم؛ ولی همخانه که باشیم دیگر بحث تکالیف نیست، بحث وظایف است. وظایف مشترک در قبال خانهمان.
8 _ کلیپ دیگری در حال پخش است. از اسمش جا میمانم. شاید «نقشه واقعی». تصاویری از خرداد 96 پخش میکند. خردادی که «تدمر» یکی از استانهای سوریه با رشادت شیربچههای فاطمیون آزاد شده و حاجقاسم بین لشکرشان میرود؛ با پر شدن صفحه از قامت و چهره خندان حاج قاسم آه ریزی از گوشه و کنار سالن بلند میشود و یحتمل بغضی که سر زده سینهشان را مثل سینه من سنگین میکند. تصاویر توسط یکی از رزمندگان لشکر فاطمیون گرفته شده و برای اولین بار منتشر میشود. حاج قاسم میان حلقه بچههایی با صورتهای آفتابسوخته و پر از گرد و غبار ایستاده:
«شما در یک راهی که عاقبت به خیری را تضمین میکند پا گذاشتید...»
حاج قاسم در کنار رزمندگان فاطمیون و فرمانده ابوحامد
گوش تیز می کنم: «کار بزرگ و ماندگاری کردید که امروز شاید قدر کار شما فهمیده نشود؛ ولی تاریخ و آینده و سالهای بعد همه میدانند شما چه کار بزرگی برای خدمت به بشریت انسانیت و مذهب انجام دادید؛ این کار قابل قیمتگذاری نیست.»
باز یاد چهار شهید اول فاطمیون میافتم. عجب حضوری پررنگی دارند در مراسم امروز. کاش کر و کور نبودم از شنیدن و دیدنشان.
کلیپ تازه تمام شده و نور سالن هنوز کم است که صدایی گرم با لهجه غلیظ افغانی مجلس را دست میگیرد. روی سن چشم میگردانم، کسی نیست. صدا دارد از مردی به نام آقا روحالله میگوید که صاحبش را وسط ردیف صندلیها کشف میکنم. ستون نوری رویش انداختهاند و همراهش حرکت میدهند. همان سید مسافر است که فاطمه صبح معرفی کرد و گفتم تا نخواند و نبینم نشنوم نمینویسم. حالا دارد میخواند. گرم و خالصانه میخواهد جمعیت همراهیاش کنند. همه به جز من مطلع شعر معروفش را حفظند:
- بر دشمن طغیانگر ما شمشیر برانیم از ملت اسلام و از کشور افغانیم.
- ما ناصر ایمان و ما حامی قرآنیم ما وارث خونرنگ میراث شهیدانیم.
چقدر به دل مینشیند این سرود و کلماتش که شاعر یحتمل از میان قلبش روی کاغذ نشانده. فاطمه مشغول همخوانی است؛ وگرنه در گوشش میگفتم: آمنتُ بِاِخلاصِه و صوته و هر چی تو دربارهش گفتی.
9- حلقهای از جمعیت پر سر و صدا وارد سالن میشود. مرکز حلقه هم سردار قآنی. حلقه عکاسان و مردم تا صندلی همراهشان میآیند. مجری همه را مینشاند، فقط حلقه کوچکی مانده که نه مجری کاری به کارشان دارد نه خودشان برای نشستن عجلهای دارند و نه نظم مجلس را به هم زدهاند. حلقه بچههای قد و نیم قد شهدای فاطمیون. همانها که برای دوربین شکلک در میآوردند. یا آمدهاند برای التماس دعا، یا معرفی خودشان و یا نوشتهای دارند که میخواهند بدهند دست سردار.
نوبتی هم باشد نوبت راوی است. ام البنین حسینی که به احترامش کل سالن روی پا میایستد. به احترام محرمِ فرمانده لشکر فاطمیون، مهربان همسر و نازنین دلبر فرمانده لشکر فاطمیون، چراغ پرفروغ کلبه زندگی فرمانده لشکر فاطمیون (16) و در یک کلمه به احترام عقبه لشکر فاطمیون. چقدر لذت میبرم از صلابت و لطافتش. از کلماتی پر از اندیشه و آرمان. از زنی که سرباز مکتب حضرت زینب سلامالله علیه است.
10. آخرین کلیپ دلیرِ افغان و عزیز ایران است.
- دلیر افغان، عزیز ایران یه کاری کن منم شهید بشم قومندان
به آیههای خاکی چادر قرآن لحظه آخری بگم: سلام حسین جان.
چادر روی صورت میکشم. بغضی که از صبح در فرودگاه گوشه گلویم نشسته بزرگ و بزرگتر میشود و ترک برمیدارد. دیگر تصویر جلسه را ندارم فقط صدا. پویانفر پشت میکروفون رفته و نمیگذارد سرد شویم. تا کلیپ تمام میشود روضه میپاشد به جانمان.
واژهها مثل پیچک همه جای سالن میرود و قلب به قلب فتح میکند، هقهقها بال میگیرند که ناگهان نور سنگینی به سر و شانهام کوبیده میشود. فکر میکنم کسی در تاریکی میخواهد از سالن خارج شود و نور چراغ قوه موبایلش لحظهای روی من افتاده و الان رد میشود؛ ولی هر چه صبر میکنم رد شدنی در کار نیست. چون نورچراغ قوه نیست، نورافکن دستیار فیلمبردار است که گریه کردن من و فاطمه و فضهسادات را پسندیده و تا دوربین را سُر ندهد زیر چادرم هم نمیخواهد کوتاه بیاید. پویانفر رسیده به شاه بیت روضه ها و چادر خاکی مادر که دوست دارم با واژه هایش زار بزنم؛ ولی معذب شدهام. چادر را بیشتر روی صورت میکشم و استتار را کامل میکنم بلکه فیلمبردار رضایت بدهد و برود یک نفر دیگر را شکار کند که صدالبته نمیرود. لابد منتظر است زیر چادر نفس کم بیاوریم و بیاییم بیرون. نمیداند چادر روی صورت کشیدن، خودش یک مرحله تراز و دوست داشتنی از روضه است که دوست نداری تمام شود.
11. اندکاندک جمع مسئولان میرسد. آقای مروی تولیت آستان قدس رضوی، آقای جبلی رییس صدا و سیما، خانم خزعلی مشاور امورزنان ریاست جمهوری و آقای زاکانی شهردار تهران. یکی یکی زیر نگاه ابوحامد که نقاشیاش کامل شده وارد میشوند. مجری از سردار قاآنی دعوت میکند بیاید روی سن و ما سراپاگوش میشویم با شروع پر صلابت سرداری که زیر سایه امنیتی که از صدقهسر ایشان و همکارانشان نفس میکشیم، رشد میکنیم، جوانه میزنیم، قد میکشیم و خیلی روزها یادشان هم نمیکنیم. شاه بیت صحبتهایشان یک جمله است. شهدای فاطمیون هم در راه خدا مهاجرت کردهاند، هم جهاد و شدهاند مصداق آیه: «الَذینَ آمَنوا وَهاجَروا وَجاهَدوا فی سَبیلِ اللَهِ بِأَموالِهِم وَأَنفُسِهِم أَعظَمُ دَرَجَهً عِندَ اللَهِ وَأُولئِکَ هُمُ الفائِزونَ»(17)
12. بالاخره میرسیم به آخر شنیدنی مراسم؛ رونمایی از تقریظ. دستخط آقا را با طرح جلد کتاب که از ابتدای جلسه روی سن گذاشته شده، استتار کردهاند.
«بسمه تعالی
سلام خدا بر شهید عزیز، علیرضا توسلی، مجاهد مخلصِ فداکار و بر همسر پرگذشت و صبور و فرزانهی او خانم ام البنین. حوادث مربوط به مهاجران افغان را که در این کتاب آمده است از هیچ منبع دیگری که به این اندازه بتوان به آن اطمینان داشت دریافت نکردهام. برخی از آنها جداً تاثرانگیز است، ولی از سوی دیگر، حرکت جهادی فاطمیون افتخاری برای آنها و همهی افغانها است. دی 1401»
هنوز ذوقم برای نویسنده کتاب و راوی تمام نشده که آقای مروی هدیه ویژه خادمی افتخاری آستان را تقدیم نویسنده میکند. دیگر ذوق جواب نمیدهد، اشک راه باز میکند. از خادمی قوماندان فاطمیون راه به خادمی سلطان باز شده. آقا هم نعمت را در حق این لشکر و رزمندگانش تمام میکنند و مجری اعلام میکند آقا برای همه خانوادههای شهدا و مادران شهدا هدیه در نظر گرفتهاند. 4 مادر شهید به نیابت از دیگر مادران روی سن دعوت میشوند. مادر شهدای حسینی (18)، مادر شهدای بختی (19)، مادر شهدای اخلاقی (20) و مادر شهدای محمدی (21).
غوغایی در سالن به پا شده. سردمدار این غوغا هم بچههای شهدای فاطمیون. میخواهند با سردار عکس بیاندازند. خوشحال و پیروز از پلهها بالا میروند و مثل لشکر بچهشیرها سن را فتح میکنند. سردار بینشان دیده نمیشود. گردن میکشم. گوشهای در محاصره افتاده و دارد میخندد و حلقه بچهها را به خودش نزدیکتر میکند و قاب دوربینها را پر میکنند. این قاب دلربا، آخری شنیدنی که هیچ، آخری دیدنی میسازد.
یک جلد کلامالله مجید اهدایی از سوی حضرت آیتالله خامنهای به خانم مریم قربانزاده نویسنده کتاب "خاتون و قوماندان"
1 - شهید عظیم واعظی
2 - شهید سید حسین حسینی
3 - شهید محمود کلانی
4- شهید امیر مرادی
5 - در فرهنگ لغات گویش افغانستان، خاتون به معنای خانم خانه و قوماندان به معنی فرمانده است. این کتاب در سال 1399 به کوشش مریم قربانزاده تالیف و توسط نشر ستارهها منتشر شده است.
6- نویسنده کتاب حوض خون که سال1400 تقریظ مقام معظم رهبری را دریافت کرد.
7- نویسنده کتاب سرباز کوچک امام که سال 1396 یادداشت مقام معظم رهبری را دریافت کرد.
8 - گوینده خبر و مجری برنامه ملازمان حرم.
9 - این کلمه گویش مشهدی است. یعنی گنجشک.
10 - جناب آقای مرتضی سرهنگی همراه هدایتالله بهبودی دفتر ادبیات و هنر مقاومت را در حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی را بنیانگذاری کرد.
11 - جناب آقای محسن مومنی شریف ریاست سابق حوزه هنری.
12 - جناب آقای علیرضا مختار زاده رییس سازمان اسناد کتابخانه ملی ایران.
13 - روی چشمم.
14 - اگر بنده شاعر بودم، یقیناً در مدح شماها، در مدح آقای سرهنگی، در مدح آقای بهبودی، در مدح آقای قدمی، در مدح همین خاطرهسازان و خاطرهانگیزان قصیده میساختم؛ حقیقتاً جا دارد.... مقام معظم رهبری 31/6/1384 در جمع پیشکسوتان جهاد و شهادت و خاطرهگویان دفتر ادبیات و هنر مقاومت.
15 - شهید علی محمد قربانی در تاریخ 19/11/94 در عملیات آزادسازی نبل و الزهرا به شهادت رسید.
16 - شهید توسلی (ابوحامد) همسرش را در نامههایش با این تعابیر خطاب می کرده. بعضی از این نامهها در کتاب «خاتون و قوماندان» آمده است.
17 - سوره توبه آیه 20 آنها که ایمان آوردند، و هجرت کردند، و با اموال و جانهایشان در راه خدا جهاد نمودند، مقامشان نزد خدا برتر است؛ و آنها پیروز و رستگارند!
18 - شهید سید مجتبی و شهید سید اسماعیل حسینی
19- شهید مجتبی و شهید مصطفی بختی
20 - شهید رضا و شهید مهدی اخلاقی
21- شهیدعلیرضا و شهید مسعود محمدی