چهارشنبه 30 آبان 1403

شهیدی که «مثل» نداشت

خبرگزاری ایسنا مشاهده در مرجع
شهیدی که «مثل» نداشت

شهید بروجردی به بعضی از فرماندهان ارتش، احترام خاصی می‌گذاشت. ازجمله به جناب سرهنگ غضنفر آذرفر [4] که در مریوان فرمانده‌ی تیپ بود و در اثر اصابت خمپاره‌ی ضدانقلاب، از ناحیه‌ی پا به شدت مجروح شد؛ او بعدا که سلامتی نسبی خودش را به دست آورد، به فرماندهی لشکر 28 کردستان و بعد هم به فرماندهی لشکر 64 ارومیه منصوب شد.

به گزارش ایسنا، دوستی نزدیک و صمیمیت «شهید محمد بروجردی» و «سردار احمدی‌مقدم» موجب شده تا خبرنگار مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس برای شناساندن بهتر آن شهید والا، پای صحبت‌های سردار احمدی مقدم بنشیند.

اسماعیل احمدی مقدم (متولد 1340 در محله‌ی نارمک تهران)، از چهره‌های خدوم و شناخته‌شده‌ی انقلاب اسلامی است. «فرماندهی سپاه در شهرهای مختلف غرب و شمال‌غرب کشور»، «فرماندهی دانشگاه علوم انتظامی»، «فرماندهی سپاه لبنان»، «معاونت هماهنگ‌کننده‌ی ناجا»، «جانشینی نیروی مقاومت بسیج» و «فرماندهی منطقه‌ی مقاومت بسیج تهران بزرگ» ازجمله مسئولیت‌هایی است که برعهده داشته است. وی در سال 1384 با حکم فرمانده معظم کل قوا، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای (مدظله العالی) به سمت فرماندهی نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران منصوب گردید و تا اسفند سال 1393 که سردار اشتری جایگزین وی شد، در این سمت خدمت کرد. سردار اسماعیل احمدی مقدم دارای مدرک دکترای علوم دفاعی از دانشگاه عالی دفاع ملی، مدرک کارشناسی ارشد مدیریت دفاعی در دوره فرماندهی و ستاد ارتش و مدرک کارشناسی رشته‌ی علوم اجتماعی از دانشگاه تهران است. دوستی نزدیک و صمیمیت «شهید محمد بروجردی» و «سردار احمدی‌مقدم» موجب شد برای شناساندن بهتر آن شهید والا، پای صحبت‌های ایشان بنشینیم.

آنچه در پی می‌آید بر پایه‌ی مصاحبه‌ای است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس در 29 فروردین 1398 با ایشان انجام داده است.

اولین برخورد با شهید بروجردی

اولین برخوردم با شهید بروجردی تیرماه 1358 بود؛ در پادگان سعدآباد دو هفته آموزش دیدیم و بعد آمدیم پادگان ولی‌عصر (عج). فرمانده‌ی پادگان ولی‌عصر (عج)، شهید بروجردی بود. ما آموزشی‌ها که آمدیم و خواستند ما را تقسیم کنند در زمین صبحگاه پادگان که خاکی هم بود ما را تقسیم کردند. شهید بروجردی آمد ایستاد و توضیحاتی داد. گفت که چگونه گروهان‌بندی و گردان‌بندی کرده‌اند. اولین ساختار نظامی را در نیروهای مسلح در سپاه، بروجردی راه انداخت. قبل از آن فله و درهم بود! یعنی شرایط خطرناکی که در نقطه‌ای از کشور پیش می‌آمد، برادر ابوشریف می‌آمد و بچه‌ها را به خط می‌کرد و بعضی را که به نظرش قابلیت‌های بهتری داشتند، معین می‌کرد و به مأموریت می‌فرستاد.

آن‌جا بچه‌های تهران بودند، شیطان و شلوغ و اهل پارازیت.

از پارازیت، مقصودم ایجاد یک خط فرعی طنزآلود و بامزه درکنار خط اصلی و مهم حرف‌های فرمانده است. مثلا وقتی فرمانده خیلی جدی از احتمال شهادت بچه‌ها سخن می‌گفت، کسی هم پیدا می‌شد که یک‌باره با صدای بلند و لحنی مشتاقانه بگوید: «عاشقش‌ام!» که اشاره به «عشق پاسداران انقلاب اسلامی به شهادت» داشت و موجب خنده‌ی همگان می‌شد.

بعد از هر پارازیت که باید کوتاه، به‌موقع و هنرمندانه ارائه می‌شد، شلیک خنده‌ی بچه‌ها بود که به آسمان برمی‌خاست و کلا رشته‌ی کلام را از دست فرمانده به در می‌برد.

یک‌بار که کثرت پارازیت‌ها، داشت مشکل‌ساز می‌شد، بروجردی برای همه‌ی بچه‌ها تنبیه مشترکی درنظر گرفت و گفت: «برادران! پارازیت می‌دهید، همه هم می‌خندید، پس باید با هم تنبیه بشوید!»

بچه‌ها کمی جا خوردند.

بعد بروجردی گفت: «سه دور، دور میدان صبحگاه باید بدوید. وقتی سوت می‌زنم باید شروع کنید.» سه دور دویدن همه را از نفس می‌انداخت و تنبیه مناسبی بود که بچه‌ها دیگر هوس نکنند پارازیت بدهند.

بروجردی سوت زد و دویدن شروع شد ولی بچه‌ها با تعجب دیدند که خود او هم با بقیه شروع کرد به دویدن. البته بچه‌ها در حال دویدن باز هم ول‌کن نبودند، جوک می‌گفتند و تکه می‌پراندند و می‌خندیدند.

با همه‌ی این حرف‌ها، بروجردی همراه بچه‌هایی که تنبیه شده بودند در میدان صبحگاه، سه دور را دوید، در حالی که تبسم زیبایش را هم بر لب داشت.

این بود که بعضی می‌گفتند: «این هم شد فرمانده! نه خشونتی دارد، نه اهل بلند صحبت کردن است، تازه تنبیه هم که می‌کند خودش هم جزو تنبیهی‌ها می‌دود!»

ظاهر بروجردی

پادگان ولی عصر (عج) از «گارد شهربانی»[1] به ارث رسیده بود. انبار هر کدام از ساختمان‌ها را باز می‌کردیم هر کسی یک لباسی، نو یا دست‌دوم پیدا می‌کرد می‌پوشید و هر پوتینی هم که اندازه‌ی پای‌اش می‌شد، به پا می‌کرد. کسی در قیدوبند ظاهرش نبود. مشتی لباس پلنگی هم آن جا بود، شهید بروجردی هم یکی از همان لباس پلنگی‌ها را برداشت و پوشید؛ در حالی که پیراهن گشادش روی شلوارش آمده بود. با این وضع لباس، گتر هم کرده بود! لباس پلنگی‌اش را که خوب برانداز می‌کردی متوجه می‌شدی یک آستین آن کم‌رنگ است و دیگری پررنگ! خلاصه یک لباس جالبی بر تن کرده بود!

این سر و وضع خودش اسباب پارازیت‌سازی‌های متعدد بود. البته بروجردی که خودش هم بچه‌ی جنوب‌شهر بود و با فرهنگ آن هم آشنایی داشت، انصافا خوب تحمل می‌کرد.

شهید بروجردی، فرماندهی در سبک مدیریتی پیامبرگونه

شهید بزرگوار «محمد بروجردی»، در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، «فرمانده» ی من بوده است. آغاز آشنایی و محور اصلی ارتباط‌مان، همین فرماندهی شهید بروجردی و فرمان‌بری من بود. از این جهت لازم است قبل از آن که به بیان خصال و خصوصیات والای آن شهید گران‌قدر بپردازم، کمی درباره‌ی سبک‌های «فرماندهی» یا به تعبیر عمومی‌تر، همان «مدیریت» که آغاز ارتباط ما را رقم زد، توضیح دهم.

در علم مدیریت، «سطوح» یا «سبک‌ها» ی گوناگون مدیریت مطرح است. به عنوان مثال «مدیریت آمرانه و اقتدارگرا» داریم که با دادن دستورهای واضح و صریح از طرف مدیر حتی در امور جزئی شناخته می‌شود. در «مدیریت مشورتی» هرچند اصالت دستور دادن، سر جای خودش هست، ولی مدیر یا مسئول وقتی می‌خواهد کاری را به انجام برساند، مقید است که از دیگران هم مشورت بگیرد. در «مدیریت تفویضی» شخص مدیر از دیگران هم کمک مدیریتی می‌گیرد تا دستوراتش انجام شود. «مدیریت مشارکتی» نمونه‌اش «هیئت» است که در آن، رئیس و مرئوس معلوم نیست؛ نه این‌که رئیس و مرئوس نداشته باشد. هیئت، مسئول و بزرگ‌تر دارد، ولی چنان فضا، صمیمانه و دوستانه است که نمی‌توان رئیس هیئت را از بقیه‌ی افرادی که مشغول کمک کردن هستند، تشخیص داد. البته هیئت رئیس دارد، ولی وجودش محسوس نیست، همه با هم برادرانه کمک می‌کنند و رجحان و برتری نسبت به هم ندارند. کارهایی که در هیئت از قبل معلوم و معین شده و به منزله‌ی دستورهای مدیریتی است، با مشارکت گروهی، به خوبی پیش می‌رود و به طور منظم به انجام می‌رسد. این‌که به کارهای نامنظم می‌گویند هیئتی، تعبیر درستی نیست؛ البته کارهایی که با صمیمیت و دوستی فراوان، به درستی و با قوت، پیش می‌رود، تعبیر هیئتی برازنده‌اش است. باید توجه داشت مدیریت هیئت، مدیریتی اصیل، رشدیافته و برجسته است. یک نوع مدیریت هم هست که غربی‌ها در اصطلاحات‌شان، برای توصیف آن، از کلمه‌ی «کاریزماتیک» استفاده می‌کنند. در مدیریت کاریزماتیک، فرمانبری به خاطر نوعی تقدس شخص مدیر یا فرمانده اتفاق می‌افتد. می‌گویند رهبری کاریزماتیک در شرایط بحران های اجتماعی که جامعه به دنبال منجی می‌گردد ظهور پیدا می‌کند و ممکن است منفی باشد مثل هیتلر یا مثبت.

غربی‌ها از توصیف دقیق این سبک از مدیریت ناتوان‌اند. آنان معتقدند بروز و ظهور چنین مدیریتی، برمبنای سوءاستفاده از ضعف‌های آحاد مردم، خصوصا در دوران‌های سخت معیشتی، شکل می‌پذیرد و به القای وجود نوعی اعتبار، برگزیدگی و شکست‌ناپذیری در شخص فرمانده می‌پردازد که البته کاذب است و واقعیت ندارد ولی با نوعی نیرنگ‌سازی بالاخره در دل مردم جا بازمی‌کند.

خوب حالا دوباره برمی‌گردم به موضوع فرماندهی شهید بزرگوارمان محمد بروجردی.

فرماندهی شهید بروجردی را در هیچ‌یک از سبک‌هایی که برشمردم، نمی‌شود قرار داد و برتر از همه‌ی این‌هاست. در مدیریت او و کسانی همچون او، عنصر «تقدس» و «تکیه‌ی کامل بر دین» وجود دارد، ولی «فریفتن یا فریفته شدن زیرمجموعه» که بعضا از خصوصیات مدیریت کاریزماتیک غربی است، وجود ندارد. شخصیت شهید بروجردی مملو از «صداقت» و «راستگویی» و «اخلاص» بود.

در توصیف و تشریح مدیریت کاریزماتیک غربی، اختلاف‌ها و ابهامات زیادی وجود دارد، به وضوح معلوم نیست چرا برخی از اقبال‌ها و استقبال‌های مردمی نسبت به شخصی که به اصطلاح «کاریزما» دارد، واقع می‌شود، ولی در فرماندهی و مدیریت شهید بروجردی همه چیز واضح و روشن بود. او باور داشت که خداوند متعال در قرآن کریم و معصومان علیهم‌السلام در روایات، وعده‌هایی فرموده‌اند و وقتی فرمانده یا شخص مدیر طبق آن سنت‌های الهی حرکت کند، حتما آن وعده‌ها تحقق پیدا می‌کند.

سبک فرماندهی شهید بروجردی را می‌توان «پیامبرگونه» نام داد.

رهبری پیامبرگونه برتر و بالاتر از رهبری کاریزماتیک می‌باشد و صادقانه، الگوی روح و روان و قلب پیروان خود است.

این، همان جنس و همان سبک تقلیدشده و برگرفته از مدیریت امام خمینی رحمه‌الله است که شهید بروجردی با تمام وجود به حضرتش عشق می‌ورزید. سبک مدیریت و فرماندهی شهید بروجردی اخذشده از سبک مدیریت امام خمینی رحمه الله بود، در امتداد و ادامه‌ی مدیریتی «نبوی» و «علوی» علیهم‌االسلام.

نظریه‌پردازان غربی، چون به «خداوند متعال»، «پیامبران الهی و جانشینان‌شان» علیهم السلام، «غیب» و «آخرت» مؤمن نیستند، هرگز این فرماندهی توأم با تقدس و نفوذ بسیار عمیق الهی را در قلب پیروان، درک نخواهند کرد.

در فضای مدیریتی «پیامبرگونه»، همه‌ی افراد فرمان‌بر دوست دارند آن چه را دستور داده شده است، ولو به قیمت فدا کردن آبرو و جان و مال‌شان، برای خدا به انجام برسانند.

از ویژگی‌های عجیب «مدیریت پیامبرگونه» این است که در آن «دستور» حرف اصلی را نمی‌زند، دستوری در کار نیست؛ همین‌که رهبر نظریات و خواسته‌های خود را بیان می‌کند همه‌ی زیرمجموعه فعال می‌شود تا آن نظر، عملی شود. در این سطح یا سبک از مدیریت، «رهبر» سخنرانی می‌کند، ولی همه آن را به منزله‌ی خاص‌ترین دستورات منظور می‌کنند و اجرای آن را پی‌گیری می‌کنند.

از برکت وجود امام خمینی رحمه‌الله، شهید بروجردی صاحب برترین سبک در فرماندهی و مدیریت بود و آن‌چه را به انجام می‌رساند هرگز مثلا با دستوردهی صرف، مشورت، یا تفویض اختیارات، یا حتی مشارکت، به تنهایی انجام‌شدنی نبود. همان طور که گفتم جنس مدیریت و فرماندهی او شبیه جنس فرماندهی انبیای خداوند متعال و اولیای الهی علیهم‌السلام در این کره‌ی خاکی بود.

هرچه از شهید بروجردی بگوییم از خاطرات و تاریخچه‌ی زندگی و مبارزاتش، همه و همه فرع بر مسئله است؛ مسئله‌ی اصلی همین پیامبرگونه‌بودن فرماندهی شهید بروجردی است؛ اگر کسی این موضوع را نفهمد، نه می‌تواند شهید بروجردی را بفهمد و نه می‌تواند او را به دیگران بفهماند.

سواد شهید بروجردی

شهید بروجردی، تحصیل‌کرده و باسواد بود، ولی مدرک تحصیلی نداشت. خطش هم به‌قول معروف خرچنگ‌قورباغه بود! دست‌نوشته‌هایی از او دارم که به یادگار نزد خود نگهداری می‌کنم. خوش خط نبود، ولی فرهیخته و سخنور بود. بعضی در مورد شهید بروجردی به اشتباه، می‌گویند ایشان سواد چندانی نداشت؛ اصلا این‌طور نیست. شهید بروجردی شخص فاضل، آگاه و تحصیل‌کرده‌ای بود، ولی «مدرک تحصیلی» نداشت؛ بین این دو موضوع، یعنی «تحصیلات نداشتن» با «مدرک تحصیلی نداشتن»، خیلی فرق است.

ایشان از شاگردان مرحوم «آیت‌الله احمد مجتهدی تهرانی» بود و در «حوزه‌ی علمیه‌ی مجتهدی» درس «اخلاق» خوانده بود و منبر و مجلس بعضی روحانیون صاحب‌فضیلت و دانشمند را نیز درک کرده بود. مطالعات فراوانی داشت و از همه مهم‌تر با قرآن خیلی مأنوس بود، قرآن کریم را برای فهمیدن و عمل کردن به یکایک آیاتش می‌خواند.

شهید بروجردی فردی متفکر، اهل مطالعه و صاحب‌نظر بود، چه در مسائل سیاسی و چه در مسائل دفاعی و امنیتی.

شهید بروجردی اهل فکر بود، اهل درک بود و رشدیافتگی خوبی در شخصیت فکری و عقلانی داشت. سخنرانی‌هایی که می‌کرد نشانه‌ی تسلط او به موضوعات و مفاهیم قرآنی بود، همچنین احادیث خاص و جالبی را در سخنرانی‌هایش موضوع استناد قرار می‌داد که حکایت از آشنایی عمیق او با احادیث شریف داشت؛ با روح قرآن و حدیث، انس پیدا کرده بود؛ البته در شیوایی و رعایت فنون و آداب سخنوری، مثلا مثل مرحوم فلسفی، آن واعظ و سخنور توانا، نبود، ولی چون مطالبی را که می‌گفت از عمق وجودش به آن باور داشت، مؤثر می‌افتاد.

اصلا این‌جور نبوده است که شهید بروجردی فردی عامی و کم سواد باشد. او بازگوی آموزه‌های دیگران نیست، به قول معروف شبیه بلندگو یا ضبط صوت نیست، بلکه هرچه می‌گوید انعکاس خودش و درونش است، همان چیزی که درون اوست بلوری شده و شیشه‌ای شده و شما آن را می‌بینید و می‌شنوید. بروجردی، ظاهر و باطنش یکی بود و همین نشانه‌ی بارز رشدیافتگی آن شهید عزیز بود.

شهید بروجردی چگونه به دیگران اعتماد می‌کرد؟

سال 1357 به دنبال سقوط سلطنت پهلوی و پیروزی انقلاب اسلامی، ناآرامی‌های گوناگون در گوشه‌وکنار کشور پدید آمد. برای حفاظت و پاسداری از انقلاب، «کمیته‌ی انقلاب اسلامی» و سپس «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» و دیگر نهادهای انقلابی تشکیل شد. اقتضای شرایط آن روز این بود که مسئولان متعددی از صحنه خارج شوند و افراد بسیاری به سرعت، گزینش و مشغول به کار شوند. انتصاب اشخاص به کارهای مختلف کار دشواری بود، «گزینش» به‌رغم خدمت‌های فراوانش معضل بزرگی شده بود. تفریط‌ها و افراط‌هایی که در این زمینه می‌شد و سختگیری‌های بی‌مورد، حضرت امام رحمه‌الله را هم مکدر ساخته بود. تفریط و سهل‌گیری‌های نابجا موجب نفوذ منافقین و دیگر افراد نفوذی در سطوح بالای مسئولان شده بود و افراط‌ها مانع از جذب افراد خدوم و صالح می‌شد. ولی در این میان، شهید بروجردی به آسانی افراد را در حیطه‌ی فرماندهی و مدیریت خود، به مسئولیت‌هایی که در نظر داشت، می‌گمارد و در مورد افراد خطا هم نمی‌کرد. یکی از انتخاب‌های بسیار موفق شهید بروجردی، گزینش و برکشیدن «شهید ناصر کاظمی» (1335-1361) بود، ناصر کاظمی طبق پیش‌بینی شهید بروجردی، فرماندهی شجاع، فداکار، فهیم، صاحب نظریه در امور دفاعی، و با قدرت پیش‌بینی بسیار بالا از کار درآمد. البته برگزیدن و اعتماد به شخصیت‌هایی چون ناصر کاظمی ابدا کار هر کسی نبود. انتخاب او و تأیید صریح او توسط شهید بروجردی در شرایطی اتفاق می‌افتاد که بعضی دیگر از برادران سپاه که آنان هم به‌نوبه‌ی خود اشخاص برجسته‌ای بودند به ناصر کاظمی به چشم عنصری مشکوک و نفوذی نگاه می‌کردند! همین یک مورد، به‌خوبی نشان می‌دهد که شهید بروجردی برای اعتماد به افراد و انتخاب‌شان و سپردن مسئولیت‌های مهم و سنگین به آنان چه شایستگی منحصربفرد و استثنایی‌ای داشت.

این سؤال برای بعضی به طور جدی مطرح است که شهید بروجردی چه جوری انتخاب می‌کرد و با گذراندن افراد از چه مسیرهای پیچیده‌ای، به آن‌ها اعتماد می‌کرد؟ پاسخ این است که این اتفاق برای شهید بروجردی، پیچیدگی نداشت، خیلی راحت اعتماد می‌کرد. به نظر من، چون برای خدا قدم برمی‌داشت، خدا هم به او کمک می‌کرد. شهید بروجردی طوری عمل می‌کرد که گویی باطن آدم‌ها را می‌دید.

چه‌بسا این عبارت شریف را شنیده‌ایم که: «من کان لله، کان الله له». یعنی هر که با خدا باشد، خدا با اوست.

هر کس در راه خدا باشد و برای خدا و جلب رضای او کار کند، خدا نیز او را تنها نمی‌گذارد و پشتیبان و تأییدکننده‌ی اوست و یاری‌اش می‌کند. شهید بروجردی هم این معنا را باور داشت و الحق که از مصادیق این جمله بود.

شهید بروجردی هفت سال از من بزرگ‌تر بود که در آن سال‌ها، با توجه به مبارزات مسلحانه‌ی بروجردی در حکومت پهلوی، این میزان تفاوت سنی، خیلی مهم بود. من نوزده سال بیش‌تر نداشتم که مرا برای فرماندهی سپاه نوسود که در منطقه‌ای کوهستانی و صعب‌العبور، در مرز با عراق، واقع شده بود، به شهید ناصر کاظمی معرفی کرد.[2] همچنین در مقطعی دیگر، مرا با آن سن کم، به فرماندهی سپاه باینگان منصوب کرد. باینگان (از بخش‌های شهرستان پاوه) یک منطقه‌ی جنگی خطرناک محاصره‌شده بود، با تعداد زیادی نیروهای بومی.

شهید بروجردی خیلی ساده، بی‌شیله‌پیله و خارج از این ساختارهای پیچ‌درپیچی که ما فکر می‌کنیم، اعتماد می‌کرد؛ زلال و شفاف بود و کارها را به درستی به دست افراد امین می‌سپرد، خصوصا به مردم کرد اعتماد می‌کرد و هرگز از این اعتمادهای بی‌شائبه بد ندید. او حتی در جای خود به آن کسانی که امروز با عنوان «ضدانقلاب» از آنان یاد می‌کنیم، اعتماد می‌کرد و به آن‌ها برای آن‌که متحول شوند و حقیقت را پیدا کنند، کمک می‌کرد. شهید بروجردی شخصا بازداشت‌گاه‌های آن دوران، حاضر، و با زندانی‌های دستگیرشده وارد بحث‌های روشنگرانه می‌شد و تا پاسی از شب رفته با آن‌ها گفتگو می‌کرد و گاه شب بین همان زندانی‌ها می‌خوابید. خدا هم کمکش می‌کرد. تا جایی که می‌دانم، شهید بروجردی درخصوص اعتمادهایی که کرد، هرگز ضربه نخورد؛ هیچ یک از کسانی که طرف اعتماد او واقع شدند، به او خیانت نکردند و کسی هم کاری را خراب نکرد. معنی عرضم این نیست که شهید بروجردی هر کسی را سر هر مسئولیتی گذاشت، الزاما پسر پیغمبر بوده است! نه، چنین منظوری ندارم، بعضی از این افراد بعدها تغییر کردند، ولی محققا در آن دوره‌ای که شهید بروجردی بر سر کار بود و آن افراد با او کار می‌کردند، شرایط به همان خوبی پیش رفت که گفتم.

نفوذ معنوی عجیب شهید بروجردی

سال 1361 فرمانده سپاه «جوانرود» بودم. دورانی بود که «عملیات فتح‌المبین» با موفقیت انجام شده بود و بعد «عملیات رمضان» بود که شکست خورده بودیم.

«جوانرود» چون جبهه‌ی داغی نبود و پاک‌سازی‌های لازم از عناصر ضدانقلاب هم انجام شده بود، از نظر عملیاتی رکود داشت، در آن مقطع زمانی در «جوانرود» خبری نبود و همه‌ی اعضای غیربومی سپاه علاقه داشتند برای شرکت در عملیات، به جبهه‌های جنوب بروند.

ما در جوانرود حدود دوهزاروپانصد هزار نیروی بومی داشتیم و حدود یکصد نفر هم نیروی غیر بومی که اسکلت و پیکر و شاکله‌ی سپاه جوانرود را تشکیل می‌دادند. این صد نفر مسئولیت‌های گوناگونی نظیر فرماندهی گروهان و گردان را عهده‌دار بودند.

وقتی کثرت مراجعات بچه‌ها به من، برای این‌که از جوانرود بروند، زیاد شد، برای چاره‌جویی نزد شهید بروجردی رفتم و گفتم: «حاجی! این بچه‌ها دیگر حاضر نیستند جوانرود بمانند؛ هر چه صحبت می‌کنم فایده‌ای ندارد؛ می‌گویند می‌خواهیم برویم. اگر این بچه‌ها بروند، دیگر نمی‌توان سپاه جوانرود را اداره کرد.»

شهید بروجردی با آرامش و متانت تمام، رو به من کرد و گفت: «خب! شما برای‌شان صحبت کن و به بچه‌ها توضیح بده که بودن‌شان در این‌جا ضروری است. بگو این‌جا مثل تنگه‌ی احد است که به هیچ‌وجه نمی‌توان رهایش کرد.»

شهید بروجردی موضوع حضور در کردستان یا جنگیدن در جبهه‌ی جنوب، برایش کاملا حل‌شده بود، او هرکجا که بود دنبال انجام تکلیف شرعی‌اش بود و این‌طور نگاه می‌کرد که دیگران هم اگر تکلیف‌شان را احراز کنند و بدانند چه باید بکنند، حتما همان را انجام خواهند داد. شهید بروجردی برای باقی ماندن نیروها در کردستان ضرورت و اهمیت بسیاری قائل بود.

به شهید بروجردی دوباره گفتم: «با بچه‌ها، زیاد صحبت کرده‌ام، ولی حرف‌های من در آن‌ها اثر ندارد و می‌خواهند بروند. من به هر چیزی که می‌دانستم و می‌توانستم، متوسل شده‌ام ولی نشده است.»

مقصودم از گفتن این حرف‌ها به شهید بروجردی این بود که اگر بچه‌ها دفعتا جوانرود را رها کردند و رفتند، مقصر من نیستم و به من هیچ ربطی ندارد!

شهید بروجردی دیگر چیزی نگفت، وقتی خواستم خداحافظی کنم گفتم: «البته من خودم هم از حضور در جوانرود خسته شده‌ام و ترجیح می‌دهم به جای دیگری بروم که مرزی باشد مثلا سردشت، بانه یا مریوان.»

تا این را گفتم، شهید بروجردی مثل کسی که به طور ناگهانی رمز و راز یک موضوع پنهانی برایش آشکار شده باشد، گفت: «آهان! پس این را بگو که من خودم به حرف خودم اعتقاد ندارم!»

بعد گفت: «شما، همه‌ی بچه‌های غیربومی را شب‌جمعه جمع کن، خودم می‌آیم و برای‌شان صحبت می‌کنم.»

در «تازه‌آباد»، مرکز «ثلاث باباجانی» فعلی که آن زمان، دهی مخروبه و متروکه بود، یک پاسگاه، شبیه پاسگاه‌های ژاندارمری با برجک ساخته بودیم و همان مرکز گردان‌مان بود.

بچه‌ها را خبر کردم و همه آمدند؛ بعد هم شهید بروجردی آمد. بهار بود، بالای پشت‌بام نماز جماعت مغرب و عشا را برگزار کردیم و دعای کمیل خواندیم. شهید بروجردی آن‌جا تنها ده دقیقه صحبت کرد. صحبت‌های آن شبش را هنوز به یاد دارم. برای بچه‌ها از سخت‌کوشی و صبوری و حلم پیامبران بزرگ الهی علیهم السلام در طول زمان‌های طولانی رسالت‌شان و مشقت‌هایی که تحمل کرده‌اند، حرف زد و از تاریخ انبیای الهی علیهم‌السلام مثال‌هایی آورد که مشهورترین‌شان مربوط به دوران نهصدوپنجاه ساله‌ی دعوت حضرت نوح علیه‌السلام بود.[3]

بعد به بچه‌ها گفت: «خب! بگویید ببینم شما چه مدتی است این‌جا هستید؟ شش‌ماه؟ یک‌سال؟ دو سال؟ سه سال؟ این مدت حضور در کردستان، پیش صبوری و استقامت پیامبران گذشته علیهم‌السلام، آن‌هم برای رسیدن به نتیجه‌ی بسیار مهمی که ما دنبال آن هستیم، چیزی نیست! تازه در کردستان، امنیت برقرار شده و مردم خوب کرد، به حرف‌های خیرخواهانه‌ی شما ایمان آورده‌اند ولی مردم دوران پیامبران گذشته، به ایشان علیهم‌السلام ایمان نمی‌آوردند. این نعمت را باید شکر کنید و همین‌جا در کردستان بمانید، چون به شما در این‌جا نیاز است.»

شهید بروجردی این حرف‌ها را گفت و رفت. در کمال تعجب شاهد بودم که از فردای آن شب، دیگر هیچ‌کس نگفت «می‌خواهم بروم!» انگار یک اکسیر شفابخش آن‌جا پاشیده بود که میل‌ها و نظرها را دچار تغییر کرده و بر صبوری همه‌ی ما افزوده بود. بعضی از رزمندگانی که آن شب، پای حرف‌های شهید بروجردی نشسته بودند، تا آخر جنگ هم آن‌جا ماندند. کسی که از آن‌جا رفت من بودم! البته خودم هم دیگر درخواستی برای رفتن از آن‌جا نداشتم. شرایط طوری پیش رفت که هفته‌ی بعد شهید بروجردی مرا صدا زد و گفت: «در سپاه جوانرود بچه‌هایی هستند که بتوانند اداره‌اش کنند، بهتر است شما چند نفر از بچه‌ها را بردارید و به سردشت بروید، پیش ناصر کاظمی که دست‌تنهاست و کمک می‌خواهد.» این‌طوری شد که من از جوانرود خداحافظی کردم و به سردشت رفتم.

احترام شهید بروجردی به فرماندهان ارتش

شهید بروجردی به بعضی از فرماندهان ارتش، احترام خاصی می‌گذاشت. ازجمله به جناب سرهنگ غضنفر آذرفر [4] که در مریوان فرمانده‌ی تیپ بود و در اثر اصابت خمپاره‌ی ضدانقلاب، از ناحیه‌ی پا به شدت مجروح شد؛ او بعدا که سلامتی نسبی خودش را به دست آورد، به فرماندهی لشکر 28 کردستان و بعد هم به فرماندهی لشکر 64 ارومیه منصوب شد.

یادم هست در راهروی ستاد فرماندهی لشکر 28 در سنندج، فرش انداختند تا نماز جماعت بخوانیم. شهید بروجردی جلو نایستاد و با اصرار سرهنگ آذرفر را جلو انداخت و همه به او اقتدا کردیم. این شکل رفتار، اتفاق خوبی بود و در روحیه‌ی عزیزان ارتش، اثر مثبت و عمیقی می‌گذاشت.

آن جذابیت عمیق

شهید بروجردی جاذبه‌های روحی داشت که هر جا می‌رفت اثر عمیق می‌گذاشت. چرا؟ نمی‌دانم! یعنی توضیح همه‌کس‌فهم برای این موضوع ندارم. شهید بروجردی خیلی هم کار خاصی نمی‌کرد، نمازش را معمولی می‌خواند و قرآن خواندن و دعا خواندنش هم مثل بقیه‌ی بچه‌های آن دوران بود، ولی جاذبه‌های خیلی عمیقی داشت، در آدم‌ها خیلی اثر می‌گذاشت. پیامبرگونه که می‌گویم یعنی همین. شهید بروجردی نفس خاصی داشت، صاحب نفس بود.

اگر در قالب الگوهای موجود مدیریت آن‌گونه که در دانشگاه‌ها آن را تدریس می‌کنند و درباره‌اش کتاب و مقاله می‌نویسند، یا برمبنای آن، فیلم و انیمیشن درست می‌کنند بخواهیم نحوه‌ی فرماندهی شهید بروجردی را تعریف کنیم، حتما چیزی درنمی‌آید و در تحلیل آن درمی‌مانیم.

البته در این سیاق مدیریتی، شهید بروجردی تنها نبود، کسان دیگری هم بودند که به او شبیه بودند و من آن بزرگواران را هم از نزدیک دیده بودم و با بعضی‌شان همرزم بودم، ولی شهید بروجردی تلألو و جلوه‌ی دیگری داشت.

فرماندهی جنگ در آن دوران با چنین کسانی بود که پیش می‌رفت و شکوفا می‌شد، کسانی که آن‌ها هم مثل شهید بروجردی دارای جذابیت‌های خاص بودند.

البته شهید بروجردی، یگانگی خاصی داشت. بین تمام همرزمان و فرماندهان شهیدی که تا امروز توفیق آشنایی با آنان را داشته‌ام، بروجردی یگانه است. بسیاری از خصوصیات او را در دیگر عزیزان یافته‌ام، اما کسی را نیافته‌ام که واجد مجموع خصال والای او با آن رنگ و بو و عطری که داشت، باشد. آن‌قدر که می‌دانم، «بروجردی» شهیدی بود که مثل نداشت.

افرادی هستند که تأثیرگذاری‌شان بر دیگران به موقعیت و مقام‌شان بازمی‌گردد، خودشان چیزی نیستند، ولی شهید بروجردی به‌عکس! جاذبه‌های روحی شهید بروجردی به مسئولیت و جایگاهش ربط نداشت. در روزهای قبل از شهادتش، هیچ سمتی نداشت ولی مرجعیتش برای همرزمان و دوستان و آشنایانش همچنان برقرار و محل رجوع همگان بود. دیگران می‌رفتند نزدش تا آرامشی بگیرند و طمأنینه‌ای پیدا کنند.

بروجردی را خدا چنان حیاتی بخشیده بود که در میان مردم راه برود و با نورانیتش آن‌ها را زندگی بخشد؛ این شد که لقب بروجردی شد «مسیح کردستان» که از یک سو این لقب اشاره دارد به زنده کردن دوباره‌ی کردستان و احیای مردمان اسلام‌دوست آن منطقه که زیر دست‌وپای ضدانقلاب از جهات مختلف در حال نابودی و مرگ بودند و از سوی دیگر این لقب، به خاطر سیمای نورانی و مهربان شهید بروجردی و شباهتش به تصویرهایی است که از حضرت عیسی (ع) ترسیم شده است.

در توصیف بروجردی همین کلمه‌ی «مسیح» درست است، بروجردی، «مسیح‌گونه» بود، پیامبرگونه بود. او با کلامش، با استدلال‌های متین‌اش، با صداقتش، با صمیمیت و مهربانی‌اش، آدم‌هایی را که می‌رفتند تا جهنمی شوند متوقف می‌کرد و جهت‌شان را به جانب بهشت تغییر می‌داد. شهید بروجردی کسانی را که حقایق واضح را نمی‌دیدند و کور شده بودند، بینا می‌کرد، ذهن‌های بیمار را شفا می‌بخشید و دل انسان‌هایی را که در اثر مقابله با اسلام و انقلاب اسلامی قلب‌شان مرده بود، به تپشی دوباره وامی‌داشت و زنده‌شان می‌کرد.

نجات کردستان، در آن شرایط بسیار پیچیده به بعثتی الهی نیازمند بود و رسول این برانگیختگی رستاخیزمانند، محمد بروجردی بود.

غربی‌ها نشسته‌اند و درخصوص سبک‌های مدیریت تا آن‌جا که قدشان اجازه می‌داده و با همان حالت یک‌چشمی دنیاگرایانه‌شان چیزهایی را دیده‌اند، مطالبی را آورده‌اند و بعضا هم چون توان کافی برای تفسیر و تحلیل نداشته‌اند، حرف‌هایی را از خودشان درآورده‌اند که نباید جدی گرفت. آن‌ها چون نمی‌توانند معنویت اشخاص پاک و خالص را تفسیر کنند می‌گویند: «قدرت نفوذش بالاست!» یعنی هرچه می‌گوید، انجام می‌شود؛ یعنی مخاطبینش آن قدر باورش دارند که حاضرند برای عملی‌شدن حرف‌هایش همه‌جور فداکاری کنند. وقتی در جایگاه یک رهبر یا فرمانده حرف می‌زند و از مردمش مطالبه‌ای دارد، مخاطبین او به خود می‌گویند نمی‌شود که نشود! مگر می‌شود نشود!

اصلا احتمالش را هم نمی‌دهند که آن حرف زمین بماند و در عمل هم هرجور شده نمی‌گذارند آن حرف زمین بماند.

در این مدیریت بی‌ساختار، نفوذ معنوی است که کار می‌کند نه «موقعیت رسمی» و «قدرت اداری» و «شکل تقسیم کار» و «تکنیک‌ها و ابزارهای مدیریتی»؛ نه! هیچ‌یک از این‌ها، کارآمدی اصلی را ندارد، بلکه آن‌چه دیگران را به تبعیت وادار می‌کند، نفوذ معنوی است.

از این منظر است که بروجردی مثل ندارد. تک‌تک شهدای بزرگی که شناخته‌ام و خیلی هم برجسته هستند، هر کدام ویژگی‌هایی دارند که به بروجردی شبیه‌اند ولی تمام او نیستند. هر کدام بخشی از بروجردی هستند ولی «مثل او» مسلما نداریم؛ یعنی من نمی‌شناسم، به آن وارستگی، درایت، هوشمندی، صبوری، استقامت، توکل، فروتنی، قوت تدابیر نظامی، شناخت نسبت به ولایت و آینده‌نگری من نمی‌شناسم. بروجردی واقعا هیچ تعلقی نداشت. این‌که خدا با بندگانش چه معامله‌ای می‌کند و در آخرت چه کسانی، چه درجاتی دارند موضوع عرض من نیست؛ صرفا از دید تجربه و دریافت‌های شخصی خودم و جمعی از کسانی که شهید بروجردی را خوب می‌شناخته‌اند، این حرف را می‌زنم. به شهادت بسیاری از یاران همرزم و دوستان شهید بروجردی که جمع قابل‌ملاحظه‌ای هم هستند بروجردی، یگانه و بی‌نظیر است.

بروجردی یک مجموعه‌ی درهم و به‌اصطلاح معجونی بود از یک فرمانده‌ی قدر و کارآزموده‌ی نظامی، از یک سو؛ و یک آدم فوق‌العاده مهربان و معنوی و مکتبی، از سوی دیگر.

تقریبا همه‌ی کسانی که با بروجردی کار کرده‌اند، نه تنها «مکتبی» مانده‌اند، بلکه خودشان تبدیل به اجزای یک مکتب شده‌اند. آسیب‌های پس از پایان یافتن جنگ، در این‌ها کمتر بروز کرده است، به آفات دنیا یعنی همان حب‌الدنیا کمتر گرفتار شده‌اند. به نظر من این حال، از اثرات همان نفس شهید بروجردی است.

شهید بروجردی، احترام به امام خمینی رحمه‌الله و تبعیت از روحانیت

شهید بروجردی رادیوی ترانزیستوری کوچکی همیشه همراهش بود که مقید بود با آن مرتب اخبار را گوش کند.

زمستان سال 1358 در شرایط بحرانی کشور، برای مجموعه‌ای از هماهنگی‌ها و دریافت نظریات شهید بروجردی خدمت‌شان رسیده بودم و جلسه‌ای داشتیم.

وسط جلسه دیدم بروجردی رادیو را به گوشش چسباند و بعد هم برخاست و ایستاد.

به اعتراض گفتم: «مثلا دارم حرف می‌زنم!»

به خواهش گفت: «بگذار ببینیم امام چه می‌گوید.»

امام که صحبت می‌کردند، بروجردی به احترام فرمایشات ایشان برمی‌خاست، می‌ایستاد و گوش می‌داد. اعتقادش این بود که در شنیدن کلام رهبر هم باید احترام لازم را به جای آورد، حتی اگر در جمع دوستان و آشنایان نبود و تنها بود، باز هم همین ادب را به جا می‌آورد.

وقتی تلویزیون روشن بود و فرمایشات امام خمینی رحمه‌الله پخش می‌شد، اصلا تحمل نمی‌کرد که کسی از دوستان در حالی که لم داده یا دراز کشیده است، صحبت‌های امام را گوش کند. حتما تذکر می‌داد که دیگران درست بنشینند، پای‌شان را جمع کنند و مؤدب و با احترام، فرمایشات امام را گوش کنند.

اولین دوره‌ی انتخابات ریاست‌جمهوری قرار بود پنجم بهمن 1358 برگزار شود و بیش از صد نفر به عنوان نامزد ریاست‌جمهوری در این انتخابات شرکت کرده بودند. «سید ابوالحسن بنی‌صدر»، «صادق قطب‌زاده» که بعدا اعدام شد و تیمسار مدنی که به خارج از کشور فرار کرد هم جزو نامزدهای همین انتخابات بودند.

نمی‌دانستم به چه کسی رأی بدهم.

در آن جلسه، همین را از بروجردی پرسیدم. خوب یادم هست به من نگفت به چه کسی رأی بدهم، اما محکم گفت: «ما باید تابع روحانیت باشیم و به همان کسی رأی بدهیم که روحانیت تأیید می‌کند.» شهید بروجردی از مصادیق صحبت نکرد ولی روی این اصل تأکید کرد که بایست تابع روحانیت باشیم.

این نمونه‌ای از نگاه شهید بروجردی به روحانیت و ولایت بود.

دست نوازش امیرالمؤمنین علیه‌السلام

«سردار حاج داوود عسگری» راننده، همکار، دوست و مشاور شهید بروجردی بود. یک‌بار می‌گفت با شهید بروجردی صحبتی شد از فقر استخوان‌سوزی که بعضی بچه‌ها به آن دچار بودند. شهید بروجردی برایم از «توسل به ائمه علیهم‌السلام» و این‌که «شیعه صاحب دارد و تنها نیست» حرف زد و به همین مناسبت خاطره‌ای را از خودش نقل کرد. فحوای کلامش [1] این بود:

پدرم را خیلی زود از دست دادم و یتیم شدم. سه برادر و دو خواهر بودیم. مادرم با زحمت بسیار کار می‌کرد، خرج خانه را درمی‌آورد و ما را اداره می‌کرد. از لرستان که به تهران آمدیم، مادرم مرا مدرسه گذاشت. لباس‌هایم ناقص و کوتاه و کهنه و فرسوده بود، کفش درست‌وحسابی هم نداشتم. بچه‌های مدرسه مرا مسخره کردند. دلم شکست. چاره‌ای هم نداشتم و می‌دانستم مادرم امکانی ندارد تا بتواند برایم لباس نو بخرد. تا برسم خانه، توی محله هم بچه‌های محل به خاطر سرووضعم چند تیکه و متلک بارم کردند.

وقتی رسیدم خانه، خیلی ناراحت بودم و در همان حال خوابم برد و در خواب حضرت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام را دیدم که دست نوازشی به سرم کشید و مرا دلداری داد و گفت: «نگران نباش! این چیزها درست می‌شود.»

از خواب که بیدار شدم، اصلا خوشحال بودم که آن زخم‌زبان‌ها، کنایه‌ها و طعنه‌ها و تمسخرها سبب شده بود حضرت علی علیه‌السلام را به خواب ببینم. دیدن حضرت علی علیه‌السلام در خواب برایم خیلی قیمتی بود. دیگر از تیکه‌انداختن بچه‌ها ناراحت نمی‌شدم. خیلی راحت و قانع و آرام شده بودم.

[1] «فحوا» به معنی «محتوا»، «مضمون» و «درون‌مایه».

بهترین روش حل اختلاف

گاهی پیش می‌آمد که بین خود ما بچه‌های سپاه که با ضدانقلاب می‌جنگیدیم، اختلافاتی پیش می‌آمد؛ مثلا به جهت تعریف دقیق موقعیت جغرافیایی محل حضورمان با سپاه همجوارمان اختلاف پیدا می‌کردیم. من راه حلی را که بلد بودم این بود که مثلا به کمک تدوین آیین‌نامه‌های مناسب و بخشنامه‌ی فرماندهی و تعیین خط حد، غائله را فیصله دهم ولی شهید بروجردی روش اصلی‌اش این نبود؛ او می‌دانست اگر مشکلی از طریق چنین تدبیرهایی حل شود، تنها یک مشکل حل شده و مشکلات دیگر، باقی می‌ماند و به طرق مختلف بروز خواهد کرد؛ او دنبال حل مشکلات به شیوه‌ای اساسی بود که دیگر هیچ تکثیر و بازگشتی نداشته باشد. برای همین، با اتکا به آموزه‌های اصیل «اخلاق اسلامی»، ما را به نفس‌مان ارجاع می‌داد و تشویق‌مان می‌کرد که «ریشه‌ی اختلاف» را در وجودمان بخشکانیم.

وقتی دعوا می‌شد و مثلا با جانشین‌ام در مورد حدود وظایف و اختیاراتش اختلاف پیدا می‌کردیم، شهید بروجردی به جای این‌که حرف مرا گوش کند و بنشیند و یک شرح وظایف دقیق برای من و جانشین‌ام بنویسد، می‌گفت: «آقای مقدم! دیدی امام خمینی چه گفت؟ گفت: «اگر انبیای الهی، همه یک‌جا جمع شوند، با هم هیچ اختلافی پیدا نخواهند کرد. چرا؟ چون همه‌شان می‌گویند «خدا!»[6]

شهید بروجردی می‌گفت: «وقتی ما می‌نشینیم و این‌جوری خط حد تعریف می‌کنیم یا می‌خواهیم برای رفع اختلاف، تکلیف خودمان را با بخشنامه روشن کنیم، معنایش این است که یک جای کار می‌لنگد، اگر اختلاف داریم یعنی پای هوای نفس و شیطان در کار است. اگر برای خدا کار کنیم که دعوای‌مان نمی‌شود. هروقت فرمانده‌ی سپاه منطقه‌ی همجوار تو، گفت «حفاظت از فلان سرزمین، مال من است»، به او بگو: «قبول! همه‌اش مال تو! اگر می‌دانی در آن‌جا بهتر می‌توانی کار کنی چه عیبی دارد که همه‌اش دست خودت باشد؟»

روش بروجردی این‌جوری بود که به جای حل اختلافات بین همرزمانش، از طریق دستور و آیین‌نامه، سعی می‌کرد آن جهات نفسانی را که اختلاف‌ساز بود، به دست خود بچه‌ها قلع‌وقمع کند. این روش، عالی بود و خیلی خوب جواب می‌داد. بروجردی آن‌قدر بر نفس‌اش مسلط بود که همه‌ی برخوردهای عجیب‌وغریبی را که با او می‌شد و نفسانی‌بودن آن برخوردها اظهر من الشمس [7] بود با قدرت تمام مهار می‌کرد. یعنی نفس خودش را کنترل می‌کرد و درنتیجه طرف مقابل هم از برکت برخورد خوب او، کنترل می‌شد. شهید بروجردی برخورد متقابلی که می‌کرد، این بود که کاری می‌کرد طرف به خودش بیاید و بفهمد برخوردش نادرست بوده است. مثلا اگر بچه‌های خودی از سر ناراحتی و عصبانیت یا از سر جهل و عقده‌گشایی، سیلی به صورتش می‌زدند، هرگز دست خود را برای زدن طرف مقابل بلند نمی‌کرد؛ می‌گفت:» برادرم! شما الآن عصبانی هستی، آرام که شدی با هم حرف می‌زنیم.»

شهادت بروجردی

شب اول خرداد 1362 محسن رضایی با صادق آهنگران آمدند ارومیه. بچه‌های سپاه، مجلسی برگزار کردند که در آن آقا محسن، سخنرانی و آهنگران مداحی کرد. فرماندهان ارتش و ژاندارمری و استاندار و فرمانداران همه آن‌جا بودند. بعد هم سفره‌ای انداختند، شام خوردند و مجلس تمام شد.

صبح که می‌خواستم به سردشت بروم، شهید بروجردی را در قرارگاه مشترک ارتش در لشکر 64 ارومیه دیدم. بروجردی خیلی اوقات، ظاهر خاصی داشت، ولی آن روز صبح، دیدم سلمانی رفته و سر و ریش‌اش را مرتب کرده و حمام هم رفته است. لباس فرم کره‌ای اتوکشیده‌ای را هم تن کرده بود، دفترش را هم زیر بغلش زده بود و خیلی آراسته عازم مهاباد بود.

او را برانداز کردم و گفتم: «چه خوش‌تیپ شده‌ای!»

به شوخی گفت: «ما این‌ایم دیگه! مگر به ما نمی‌آد؟»

بسیار متبسم بود و خیلی زیبا و نورانی شده بود.

خداحافظی کردیم. او به سمت مهاباد و به سوی مشهد خودش رفت ومن هم عازم سردشت شدم. وقتی به سپاه سردشت رسیدم، بچه‌ها آمدند و گفتند: «شنیدی بروجردی شهید شده!»

یکه خوردم. حرف‌شان را باور نکردم. فکر کردم حتما اشتباهی پیش آمده است. گفتم: «همین الآن با هم بودیم. مگر می‌شود بروجردی در این فاصله‌ی دو سه ساعته شهید شده باشد؟ آخر، چه جوری؟! عملیاتی هم که در کار نبوده است!»

گفتند: «سه‌راهی نقده، ماشین‌اش روی مین رفته و شهید شده است.»

مصیبت سخت و سنگینی بود. پاهایم توان نگهداری مرا از دست داده بود. بی‌اختیار روی زمین نشستم.

آخرین تصاویر بروجردی را در ذهنم مرور کردم: رزمنده‌ای فوق‌العاده خوشحال، سبکبال و نورانی که خود را به شکل بی‌سابقه‌ای آراسته بود. چیزی که مطلقا سابقه نداشت!

از زیباترین و سرحال‌ترین اوقات زندگی شهید بروجردی، همان ساعات قبل از شهادتش بود.

چرا این‌جا هستی؟!

شهید بروجردی را در سمت فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا که کاملا شایستگی بیش‌تر از آن را هم داشت، قرار ندادند. در پوسترهایی که بعد از شهادتش برای او زدند نوشتند «جانشین قرارگاه حمزه سیدالشهداء علیه‌السلام» ولی واقعیت این است که در زمان شهادت، او جانشین قرارگاه هم نبود. اصلا هیچ سمتی نداشت.

وقتی او را دیدم، به او گفتم: «حاجی! برای چی این‌جایی؟»

گفت: «می‌خواستی کجا باشم؟ حالا می‌خواهی چه بگویم؟ احساس می‌کنم کار کوچکی از دست من برمی‌آید همان را انجامش می‌دهم. چه اشکالی دارد؟ مگر مشکلی است که عنوان‌های مسئولیتی با دیگران باشد؟»

از خودش دفاع نکرد

شهید بروجردی با سید مهدی هاشمی با هلی کوپتر آمدند سردشت. در بازگشت، هلی‌کوپترشان سقوط کرد. شهید بروجردی در آن سانحه، دچار شکستگی‌های متعددی شد و خیلی درد کشید. فکر کنم شهریور 1361 بود. قبل از این اتفاق، برادری از تهران آمده بود و فرمانده سپاه غرب کشور شده بود.

این برادر، مسئولیت گروهی از دوستان را برعهده داشت که افراد خوبی هم بودند ولی نسبت به نیات شهید بروجردی دچار سوءتفاهم شده بودند، آن‌هم به جهت مخالفت با سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی. البته ایشان بعدا در مورد شهید بروجردی متوجه اشتباه خود شدند و بسیار نادم و پشیمان گردیدند.

مرخصی که آمدم تهران، رفتم به شهید بروجردی سر بزنم و از او عیادت کنم.

همه‌ی بدنش را گچ گرفته بودند. در منزل پدرخانمش در خیابان ری، در یک خانه‌ی خیلی محقری بستری بود. کمی تند شدم و به او گفتم: «چرا حرف نمی‌زنی؟! چرا از خودت دفاع نمی‌کنی؟! می‌گویند تو همچنان عضو سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی هستی و مخفیانه برای‌شان کار می‌کنی. می‌دانی فلانی و دوستانش که آمده‌اند سپاه غرب، علیه شما چه می‌گویند؟ می‌گویند ما ریشه‌ی فساد را قطع کرده‌ایم و شاخ و برگش مانده...»

بروجردی حرف مرا قطع کرد و گفت: «نگو این حرف‌ها را! من اصلا به شنیدن این حرف‌ها راضی نیستم.»

بعد توضیح داد و گفت: «بین مؤمنین نباید فاصله بیافتد. وقتی شما این حرف‌ها را به من می‌زنی، ممکن است من هم ناراحت شوم و چیزی بگویم. خب، همین‌طوری می‌شود که این قبیل حرف‌ها کش پیدا می‌کند و گناه و معصیت به بار می‌آورد. اصلا چرا باید از خودم دفاع کنم؟»

گفتم: «برای اینکه دیگران روشن شوند. چرا به کسانی که این حرف‌ها را می‌زنند نمی‌گویی به دستور امام خمینی وارد سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی شدی و به دستور امام خمینی هم سازمان را ترک کردی؟»

گفت: «ببین آقای مقدم! توضیح دادن این‌جوری، مشکلی را حل نمی‌کند. اگر کسانی که آن حرف‌ها را می‌زنند مرا راستگو بدانند، پس باید باور کنند تابع امام خمینی هستم و همین‌که در سپاه هستم، معنی‌اش این است که حتما از سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی خارج شده‌ام؛ اگر هم مرا دروغگو بدانند حتی برای‌شان قسم هم بخورم که دیگر در سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی نیستم، باز هم باور نمی‌کنند. پس دفاع از خود جایی ندارد. من همه‌ی این بچه‌ها و این ماجرا را به خدا سپرده‌ام؛ تا خدا چه خواهد.»

شهید بروجردی از خودش دفاع هم نکرد. او را از سمتی که داشت برداشتند، او هم خیلی راحت رفت کنار؛ نه دعوایی راه انداخت، نه جوسازی‌ای کرد، نه از خودش اعتراضی نشان داد! شهید بروجردی را که فرمانده‌ی سپاه در چند استان بود برداشتند و او هم خیلی راحت پذیرفت و آمد برای کمک بالای سر یک تیپ ایستاد که فرمانده‌شان به تازگی شهید شده بود و آن تیپ، فرمانده نداشت. حتی حکمی هم به عنوان فرمانده‌ی تیپ به او ندادند، بروجردی صرفا به عنوان پدر معنوی تیپ آن‌جا ایستاده بود. کسانی که کار نظامی کرده‌اند می‌دانند تفاوت این دو رده چه اندازه است. فرماندهی که کنار گذاشته می‌شود هنگامی که می‌آید و در چند رده پایین‌تر خدمت می‌کند، عملا نسبت به آینده‌ی نظامی خود مرتکب خودزنی شده است. تازه آن شکلی هم که بروجردی عمل کرد، خودزنی در خودزنی بود، چون در رده‌ای که قبلا مسئول بود، حکم رسمی داشت ولی در جایگاه بعدی حتی حکم هم نداشت! خوب است این روی‌کرد به مقام و جایگاه و وسوسه‌هایش را مقایسه کنیم با امثال خودمان که اگر ما را یک پله پایین بیاورند، سکته را زده‌ایم!

فکر کنم این صبوری خداداده و این کاری که بروجردی کرد، آخرین چشمه‌ای بود که برای دلبری از خدا رو کرد، تسلیم محض شد، خالص و یک‌رنگ. مثل اینکه به خدا عرض کرد: «خدا جان خودت که می‌بینی؟ هر کاری توانستم، کرده‌ام.» بعد هم گویی خدا به همه‌ی کسانی که آن‌همه پشت سر بروجردی حرف زدند، در مسیر اقدامات درستش مانع تراشیدند و چوب لای چرخش گذاشتند و انواع تهمت‌ها را نثارش کردند، گفت: «بسیار خوب! بروجردی را نخواستید؟ باورش نکردید؟ قدرش را ندانستید؟ مانعی ندارد! پس من هم او را می‌برم پیش خودم!» بعد هم بروجردی را سبکبار و سبکبال برداشت و برد پیش خودش. این‌طور شد که بروجردی بعد از حضور در آن‌همه صحنه‌های خطرناک، شهید نشد ولی به این نقطه از زندگی‌اش که رسید، کارت دعوتش را برای دیدار خداوند متعال دریافت کرد و به شهادت رسید.

منابع ذکر شده در متن:

[1] «گارد شهربانی» یا همان «یگان ضد اغتشاش شهربانی»، قبل از انقلاب اسلامی در سرکوب تظاهرات مردمی نقش فعالی داشت و در عملیات‌های «کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاری ساواک و شهربانی» هم به‌عنوان واحد عمل‌کننده اقدام می‌کرد.

[2] «نوسود» در اشغال نظامی دشمن بود و عملیاتی که شهید ناصر کاظمی برای آزادسازی آن انجام داد، موفق نبود و خود شهید کاظمی هم در آن عملیات بسیار دشوار، مجروح شد و مدتی در بیمارستان بستری بود. «نوسود» تا پایان جنگ در دست عراق باقی ماند و تنها پس از عملیات رزمندگان اسلام در منطقه‌ی حلبچه در اواخر زمستان 1366 و آغاز سال 1367 بود که نوسود آزاد شد.

[3] در مورد حضرت نوح علیه‌السلام آمده است که «نهصدوپنجاه سال مردم را به توحید و پرستش خدای یگانه دعوت نمود». [تاریخ انبیاء؛ سید هاشم رسولی محلاتی؛ دفتر نشر فرهنگ اسلامی؛ تهران؛ 1376 (چاپ یازدهم)؛ ص54] در خصوص حضرت هود پیغمبر علیه‌السلام آمده است که «روزگاری دراز و مدتی طویل میان قوم خود ماند که برخی آن مدت را 760 سال نوشته‌اند.» [همان؛ ص92] درباره‌ی حضرت صالح علیه‌السلام گفته شده است که در سن شانزده سالگی مبعوث شد و تا سن صدوبیست سالگی، میان قوم ثمود بود ولی آن مردم دعوتش را اجابت نکردند. [همان؛ ص104 و 105 (نقل به مضمون)] در مورد حضرت موسی علیه‌السلام، هم آمده است که بیش از چهل سال، شب و روز خود را در راه مبارزه با فرعون و هواخواهانش سپری کرد. [همان؛ ص541]

[4] «امیر سرتیپ دوم غضنفر آذرفر» (متولد 1318 روستای مغانک الیگودرز لرستان) در آن‌سال‌ها درجه‌ی سرهنگی داشت. او سال 1345 در دوره‌ی رنجر و هوابرد، استاد «شهید صیاد شیرازی» بود و با هم یک سابقه‌ی قدیمی داشتند. [مراجعه شود به کتاب فرمانده شجاع: صیاد از منظر یاران و همرزمان؛ تألیف ابوالقاسم کیا؛ بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس؛ تهران؛ 1397؛ ص29.]

[5] «فحوا» به معنی «محتوا»، «مضمون» و «درون‌مایه».

[6] «همه‌ی اختلافاتی که در بشر هست برای این است که تزکیه نشده است. اگر تزکیه بشوند، طغیان پیش نمیآید. کسی که تزکیه کرد خود را، هیچگاه خودش را مستغنی نمی‌داند و ان الانسان لیطغی، أن رآه استغنی؛ وقتی که خودش را می‌بیند و برای خودش مقام قائل است و برای خودش عظمت قائل است، این خودبینی اسباب طغیان است. اختلافاتی که بین همه بشر هست، اختلافاتی که سر دنیا بین همه بشر هست، این اختلافات ریش‌هاش این طغیانی است که در نفس هست و این گرفتاریی است که انسان دارد؛ گرفتاری به خود دارد و به هواهای نفسانیه. اگر انسان تزکیه بشود و نفس انسان تربیت بشود، این اختلافات برداشته می‌شود. اگر تمام انبیای عظام جمع بشوند در یک شهری و در یک کشوری، هیچگاه با هم اختلاف نمی‌کنند؛ برای اینکه تزکیه شده‌اند.» [صحیفه امام، ج14؛ صص390 و 391 [برگرفته از سخنان امام خمینی رحمه الله تعالی در جمع اقشار گوناگون مردم تبریز، حاضر در حسینیه‌ی جماران، به مناسبت عید مبعث، مورخ 11 خرداد 1360 مصادف با 27 رجب 1401 (با تلخیص)]

«اختلاف همیشه ناشی از جهات نفسانی است. اگر همه انبیا الآن در اینجا جمع بشوند، اختلاف ندارند. برای آنکه، آن جهات نفسانی را ندارند. آن وقت که یک طرف جهت نفسانی دارد و یا هر دو طرف جهت نفسانی دارند، آن وقت اختلافات پیدا میشود.» [صحیفه امام، ج12، ص214 و 215 (برگرفته از سخنرانی امام خمینی رحمه الله در جمع جامعه‌ی قضات؛ مورخ 10 فروردین 1359)]

[7] یعنی «آشکارتر از آفتاب!»

انتهای پیام

شهیدی که «مثل» نداشت 2
شهیدی که «مثل» نداشت 3
شهیدی که «مثل» نداشت 4