دوشنبه 5 آذر 1403

بازگشت عباس و سراغ خانه کدخدا

خبرگزاری دانا مشاهده در مرجع
بازگشت عباس و سراغ خانه کدخدا

رحمت بخشی همان عباس حیدری آژانس شیشه‌ای است که روی زمین کار می‌کرد با تراکتور - و بعد از جنگ، بی تراکتور - و حتی دفترچه بیمه هم نداشت و حالا پس از 22 سال بازگشته است تا از حاج کاظم که روزی در ابتدای دوم خرداد، اسلحه سینما را به دست گرفته بود تا از حق او دفاع کند؛ بپرسد در تمام این سال‌ها کجا بوده است؟

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ "توی ده راهش نمی‌دادند سراغ خانه کدخدا را می‌گرفت". این ضرب‌المثل دهاتی، حالا در فیلم حاتمی‌کیا صورتی شهری و مدرن پیدا کرده است: "طرف را توی سینما راه نمی‌دادند سراغ دفتر رئیس جمهور را می‌گرفت."

"مزرعه"، یک لوکیشن کاملا آشنای هالیوودی و از پرتکرارترین مناظر در سینمای آمریکا است؛ اما در سینمای آمریکافیل‌ها (و البته آمریکاالاغ‌ها) ی ایران، مزرعه و روستا؛ معمولا منطقه ممنوعه و خط قرمز محسوب می‌شود.

سرمایه‌داری رانتی لیبرال ایران، تنها در صورتی حاضر است صندوق ذخیره فرهنگیان و بانک‌ها و دیگر منابع عمومی را برای سینمای تهران شمالی، تاراج کند که قبلا قول گرفته باشد داهاتی‌ها و جوات موات‌ها را از ذهن جامعه بفراموشانند!

در طول بیش از دو دهه، در سینمای اشغالی ایران، سهم چندانی به حدود سی درصد ایرانی‌ها که در روستاها زندگی می‌کنند و بیش از هفتاد درصد ایرانی‌ها که در شهرهای بزرگ زندگی نمی‌کنند؛ نرسیده است.

اگر هزار فیلم سینمایی در لوکیشن‌های بین شهرک غرب و کامرانیه ساخته شود آیا امیدی هست در کنار آن؛ دردها و حماسه‌ها و نیازها و ظرفیت‌ها و قهرمان‌ها و ماجراهای دراماتیک عیسی‌آباد فارسان، جلایرساوه، شگیم بلوچستان، گوار اراک، کوتاه دره نهاوند، افین قائنات، وامنان آزادشهر، کزج اردبیل، بلبل‌آباد بشاگرد، رکن‌آباد یزد، صدخرو سبزوار، سیروان ایلام، خانوک زرند، عمری نیک‌شهر، کرفس همدان، فلارد لردگان، قره‌داغ بوکان، غنی‌آباد بشرویه، چاش قائم‌شهر، سرتنگ لیراب کهگیلویه، تخته جان درمیان و بیش از "شصت هزار"! روستای دیگر؛ در حد تهران یا نصف آن یا یک پنجم آن یا یک دهم آن در سینمای ایران منعکس شود؟

حتی آنها که در تهران و دیگر شهرهای بزرگ، زندگی می‌کنند نیز، فقط در دو حالت، امکان بازنمایی در قاب سینمای اشغالی ایران را دارند: یا جزو طبقه مرفه بی‌هویت غربزده (که برای رد گم کردن و بی هیچ معیاری، طبقه "متوسط"! نامیده می‌شوند) باشند و یا جز نکبت و فلاکت و سیاهی و تباهی و ناامیدی و اندوه را تداعی نکنند.

بخش مهمی از این قواره قناس و کج و معوج؛ نتیجه فروکاستن "نقد سینما" به "نقد فیلم" است. کار صنعت مفرح نقد فیلم در ایران، که هواداران زیادی از نوجوانان دبیرستانی تا ژورنالیست‌های ذوق‌زده دارد؛ انکار سینما بمثابه یک کلیت و یک امر ملی؛ و تعمیق این بی‌ریختی در فیلمسازی بی‌قواره کشور است.

هالیوودی‌ها "گاوچران" (COWBOY) را به یکی از قهرمانان اصلی سینما در جهان تبدیل کردند و بسیاری از هنرپیشه‌های تراز اول سینمای غرب را در لباس کشاورز و مزرعه‌دار و گاوچران دیده‌ایم؛ اما سینما و تلویزیون "طبقه متوسط"! ایران، اگر هم گاهی از سر ترحم یا تنوع، نگاهی به این سو بیندازند؛ روستا و دهقان و برزگر را نوعا به عنوان مزه و شوخی، یا خس و خاشاک صحنه استفاده می‌کنند و کمتر سالیست که حتی پنج درصد فیلم ها، دوربینشان به سمت ماجراها و قهرمان‌های هفتاد درصد ایران (روستاها و شهرهای کوچک) بچرخد. در چنین سینمایی حاتمی‌کیا در بیستمین فیلمش به زیارت مزرعه‌داران روستای شهید پرور عدل‌آباد رفته است.

پرسش حاتمی‌کیا از اساس پرسش غلط و غیرمنصفانه‌ای است و رئیس جمهور محترم و محبوب را - که در انتخابش، رای سلبریتی‌ها و از جمله خود حاتمی‌کیا را داشته - بی خود نشانه رفته است.

دهاتی‌ها را در این دوره به کجا راه می‌دهند که حالا یقه رئیس جمهور را بگیریم که چرا به پاستور راهشان نمی‌دهی؟!

حاتمی‌کیا خوب می‌داند آن مرد که برای رحمت و نه برای قضای حاجت، هلی‌کوپترش در روستا می‌نشست؛ رفته است؛ و گزارش جشن خداحافظی‌اش را، رفقای فیلمساز با شوق زایدالوصفی در بوق کردند. کسانی که بیشتر از نقاط ضعف مهم و خسارت‌بار او با نقاط قوتش مشکل داشتند و از جمله این که برای یحیی‌ها بیش از بچه سوسول‌های سعادت آباد، برای رحمت‌ها بیش از سلبریتی‌ها و برای عدل‌آباد بیش از پاستور، ارزش قائل بود.

و امروز تراکتور رحمت، هر کجای تهران که بایستد (از جمله خانه سینما یا هر کدام از دفاتر فیلمسازی) همان قدر غریبه و وصله ناجور است که جلوی ریاست جمهوری.

این ریاست جمهوری یک شبه از مریخ نازل نشده بلکه سال‌ها در زمین مساعد یک عقبه فرهنگی - اجتماعی - رسانه ای - سینمایی - تلویزیونی بالیده و به چنین قامت موزونی رسیده است.

سی سال است نزدیک به 70 درصد مردم ایران از جمله حدود سی درصدی که در روستاها زندگی می‌کنند، اجازه ورود به هیچکدام از ایالات متحده تهران شمالی (از جمله سینما) را ندارند.

اخذ ویزا برای ورود روستاییان به سینمای ایران تنها در صورتی ممکن است که قبلا دعوت‌نامه‌ای از کن و برلین و ونیز و... برای نمایش "تباهی شان" داشته باشی و نه "انگیزه و تحرک و حماسه و فرهنگ و تلاش و آرمان و امیدشان".

تجزیه‌طلبان سالهاست تلاش کرده‌اند تا کشور خودشان را در قلب جمهوری اسلامی، تاسیس کنند و به خودمختاری هم قانع نیستند چرا که ایالت‌های خودمختار در حوزه دفاعی و سیاست خارجی تابع حکومت مرکزی‌اند و تجزیه‌طلبان تهران شمالی، پیش از هر چیز با سیاست خارجی و قدرت دفاعی جمهوری اسلامی مخالفند.

قدرت دفاعی‌ای که اصلی‌ترین پشتوانه‌اش به گواهی دقیق حاتمی‌کیا، همچنان؛ عباس‌ها و رحمت‌ها و یحیی‌ها و نرگس‌ها هستند که با برجام یک و دو و سه و... هم نمی‌توان خنثایش کرد.

درهای "صنعت تخدیر تهران شمالی" که دوست دارند "سینمای ایران"! بنامندش، فقط به روی روستاییان ایران بسته نیست؛ در طی 30 سال گذشته به ندرت یک سردار ایرانی از همت و باکری و خرازی گرفته تا زین‌الدین و صیاد و احمد کاظمی و قاسم سلیمانی اجازه ورود به قاب دراماتیک سینما و تلویزیون ایران را داشته‌اند.

درهای قلعه سینمای تهران شمالی، عمدتا بر روی قهرمانان ایران بسته بوده است و هزاران کماندار قلم به دست و غیور، بر باروهای فجازی کشیک می‌کشند، مبادا قلعه به روی مردمانی که آرمانشهرشان غرب نیست، گشوده شود. یکی دو صحنه‌اش را در واکنش رسانه "ملی"جمهوری اسلامی به "به وقت شام" و نشست خبری "خروج" در جشنواره "فجر" دیدیم.

هزاران دانشمند و پژوهشگر و متخصص و مخترعی که ایران را در نانو تکنولوژی، بیوتکنولوژی، هوافضا، انرژی هسته‌ای، صنایع نظامی و غیره به رده‌های اول تا هشتم جهان رسانده‌اند؛ اجازه ندارند در کنار تصویر پرتکرار قاچاقچی‌ها و معتادها و دزدها و عرق خورها و لات‌ها و و فاحشه‌های مدرن و... حتی یک فریم، حتی یک پلان در این سینما و تلویزیون دیده شوند.

سلبریتی‌هایی که حتی از حضورشان در حلقه‌های چند ده نفری، سلفی منتشر می‌کنند و لایک می‌گیرند و "ما بیشماریم" هشتگ می‌کنند، در انقلاب دهها میلیونی ایرانی‌ها؛ در پاسداشت حاج قاسم از اهواز تا تبریز و از مشهد تا اصفهان و از تهران تا کرمان، غائب‌اند و چه بسا خشمگین از موج اقیانوسی که حاج قاسم را چونان کشتی نجات، بر دست و دیده نشانده بود.

حالا اما "صنعت تخدیر تهران شمالی" که با شناسنامه جعلی "سینمای ایران" میشناسیمش شگفت زده و خشمگین است.

حاتمی‌کیا خروج کرده است و با تراکتور از روی همه قواعد سینمای تهران شمالی - سینمایی که خود، دیرزمانی گروگانش بود - رد شده است.

"خروج"؛ ورود مصمم به خط درگیری است.

تهران شمالی، سال‌ها کوشیده است سینمایش را با شاسی بلندهای چشم پرکن و دخترکان بزک کرده و تیکه‌های سیاسی و شوخی‌های جنسی غالب کند.

تراکتور در برابر سانتافه؛

پیرمردان و پیرزنان در برابر تین‌ایجرهای عشوه‌گر،

فریاد صریح سیاسی در برابر آروغ‌های آنارشیستی نئوکان‌های وطنی،

و منطق نجیب و محکم ایرانی در برابر پرده‌دری غربزده‌های سخیف؛

سینمای دگراندیش انقلاب را دوباره سرافراز کرده است.

خروج اگر چه فرصت اکران بر پرده نقره‌ای را نیافت اما جنس داستان و تصویرش از "سینما"یی‌ترین‌های این سال‌هاست.

رحمت بخشی همان عباس حیدری آژانس شیشه‌ای است که روی زمین کار می‌کرد با تراکتور - و بعد از جنگ، بی تراکتور - و حتی دفترچه بیمه هم نداشت و حالا پس از 22 سال بازگشته است تا از حاج کاظم که روزی در ابتدای دوم خرداد، اسلحه سینما را به دست گرفته بود تا از حق او دفاع کند؛ بپرسد در تمام این سال‌ها کجا بوده است؟

و شاید بگوید: "می‌دونی دسته بره نفر برگرده؛ همون نفر هم بره و برنگرده یعنی چی؟"

و آیا مطالباتش در این همه سال، به اندازه سوالات پوچ گلشیفته فراهانی که: "چرا در مقابل متجاوزی مثل صدام از خودتان دفاع کردید"!! ارزش طرح در سینما نداشته است؟

عباس - این بار با موی سپید و چهره شکسته - آمده است تا بپرسد در تمام این سال‌ها که دهها بلکه صدها فیلم در دفاع از دغدغه بچه سوسول‌های سعادت‌آباد و شهرک غرب ساخته شد؛ حاج کاظم‌هایی که مشفقانه دل به دل "طبقه متوسط بی‌هویت پرافاده" داده بودند چرا حتی یک بار، سراغی از رحمت و یحیی نگرفتند؟

حاتمی‌کیا - شاید به دعای مادرانی که سربند "کلنا عباسک" فرزندانشان را در سجاده دارند - دوباره به عباس برگشته است و فهمیده است که آنان که در تمرد از توصیه آوینی؛ سال‌ها یاسین به گوششان می‌خواند؛ وقتش را هدر کرده‌اند و نجات در همان کلمات ملکوتی سید شهیدان اهل قلم است که گفت: "جز برای شقایق‌ها مخوان"!

و خروج شاید بیش از آن که دیالوگ رحمت و رئیس جمهور باشد؛ گفت‌وگوی عاشقانه حاج کاظم و عباس است که از پس سال‌ها نه در خیابان شلوغ توسعه، که در کوچه تنگ سینما دوباره هم را یافته‌اند. عباس اما - گویی از بهشت - پاسخ تمام دغدغه‌ها و پرسش‌های سالیان حاتمی‌کیا را با خود آورده است.

حالا دیگر حاتمی‌کیا می‌بیند که یحیی‌ها نه تنها با پدر گلاویز نمی‌شوند که چرا به جنگ متجاوز رفتی بلکه به پشتوانه نرگس‌هایشان محکم‌تر از پدر؛ روانه دفاع از میهن با شکوه شهیدپرور خویش‌اند.

این یحیی‌ها و نرگس‌ها، درست در همان سال‌هایی برآمدند و بالیدند که رفقای لیبرال حاتمی‌کیا داشتند او را مجاب می‌کردند: "دهه ت گذشته مربی"؛ انقلاب سترون شده و جوان ایرانی، سمبلی جز دخترکان عاشق استریپ تیز در استودیوهای پاریس ندارد!

در تمام سال‌هایی که گندمزارها در حال تبدیل به مناطق آزاد تجاری بود؛ صاحبان آن مناطق آزاد در تهران شمالی، قلم به دست‌هایی داشتند که حاتمی‌کیاها را به تردید در حقانیت عباس‌ها و دل دادن به وسوسه خناس‌ها فرا می‌خواندند.

اما حججی‌ها و صدرزاده‌ها و حریری‌ها و بیضایی‌ها و کوچکی‌ها و جاودانی‌ها و... و "یحیی"ها نشان دادند که "دهه‌ت گذشته مربی"؛ برای لیبرال‌های بی وطن، رویای شیرینی بود که به کابوسی تلخ بدل شد.

امروز حاتمی‌کیا در آستانه رهایی کامل از لیبرال‌هاییست که سال‌ها تلاش کردند او را در دفاع از آرمانخواهی "به تعارف بیاندازند"، او حتی بر خلاف حاج کاظم که تحمل دود موتورسیکلت‌های معترض به لیبرالیسم فرهنگی، را نداشت، با دود تراکتورهای دشمن لیبرالیسم تجاری، صفا می‌کند و قلبا به آرامش می‌رسد اگرچه برای ریه‌هایش که سال‌ها آماج بمب‌های شیمیایی روشنفکرها بوده و نفسش را تنگ کرده، ضرر داشته باشد.

حاج کاظم به وضوح می‌بیند آنها که دغدغه‌شان متهم کردن دفاع و مقاومت بود از صف کشیدن جلوی سفارت خرس نقره‌ای به استریپ تیز در استودیوهای پاریس رسیده‌اند؛ از اول هم غیر از این یوتوپیا و آرزویی نداشتند ولی آروغ‌های روشنفکری‌شان را همچون بمب شیمیایی بر سر حاج کاظم‌ها می‌ریختند تا زمین‌گیرشان کنند و از خواندن برای شقایق‌ها و مطالبه حق عباس‌ها و رحمت‌ها وروایت زیبایی یحیی‌ها و نرگس‌ها، بازشان دارند.

حاج کاظم در تمام این سال‌ها بین احمد کوهی و سلحشور در تردد بوده است.

غرب‌زده‌ها و لیبرال‌ها همان سلحشور توجیه‌گر و مکار آژانس شیشه‌ای‌اند که حاج کاظم را هم بازی داد و به وعده‌های پوچ، تلاشش را هدر کرد.

سینمای حاتمی‌کیا در سال‌هایی که گروگان مکر سلحشور بود؛ ماشینی بود خوش رنگ و لعاب که سوئیچ نداشت و حرکت نمی‌کرد و نمی‌توانست هیچ عباس حیدری و رحمت بخشی‌ای را نجات بدهد.

آن‌ها که در جشن انفعال حاج کاظم؛ روبان قرمز پاره کردند و با موج مرده رقصیدند، تاب خروج او از ارتفاع پست و اوج حقیقی‌اش با رحمت‌ها و یحیی‌ها را ندارند.

و "اوج" همان احمد کوهی مرید مربی است که با هلی‌کوپتر می‌رسد.

در روزگاری که هلی‌کوپترها بر زمین مزرعه‌ای نمی‌نشینند جز به اجبار مزاج بی‌قرار کارگزارانی که شوق گفت‌وگویشان با کدخدای قاسم‌کش است و نه با کشاورزهای یحیی پرور.

خبر نداریم که بالاخره آرزومند "کدخدای مودب و باهوش"، میز گفت‌وگو با رحمت داغدار یحیی را هم به رسمیت شناخت یا نه؛ و اگر چیزی بینشان گذشت ثمری داشت یا خیر.

خروج، پاسخی به این سوال‌ها نمی‌دهد و چه بهتر؛ بگذار بلاتکلیفی مطالبه‌گری - آن‌چنان که در واقع هم هست - اذیت‌مان کند و شاید به چاره‌جویی برانگیزاندمان؛ اما "خروج"؛ یک نوید با خود دارد:

جنگ پارتیزانی فرزندان انقلاب در کوچه پس کوچه‌های سینمای ایران برای پس گرفتن سینمای گرانقدر ملی از تجزیه‌طلبان تهران شمالی، در جریان است.

و پرچم افراشتن حاتمی‌کیا در میدان، مژده‌ای چون حضور چمران در پاوه است.

*وحید جلیلی

انتهای پیام /